• نظریه فوئرباخ، کیفر را بر بنیاد تهدید استوار می‌سازد و می‌گوید که هرگاه کسی، به رغم تهدید، مرتکب جرمی شد باید کیفر ببیند زیرا مجرم پیش از ارتکاب جرم، از آن آگاه بوده است. اما، تهدید تا چه حد با حق سازگار است؟ تهدید چنین فرض می‌کند که آدمیان آزاد نیستند و می‌کوشد آنان را با نمایشِ فلان شرارت مجبور سازد. اما حق و عدالت باید جایگاه خود را در آزادی و اراده بجویند نه در آن نبودِ آزادی که هدف تهدید است. توجیه کیفر از این راه، بدان می‌ماند که چوبی را به سگی نشان دهیم؛ معنای این توجیه این است که با آدمی، به جای آن که شرف و آزادی او را محترم بداریم، مثل سگ رفتار کنیم. اما، تهدیدی، که شاید در نهایت، کسی را بدان وادارد که آزادی خود را با پایداری در برابر آن نشان دهد، عدالت را یکسره کنار می‌گذارد. اجبار روانشناختی، تنها، می‌تواند به تفاوتهای کمّی و کیفی در درون جرم ربط پیدا کند، نه به ماهیت جرم، و هر نظام قانونی که از این آموزه زاده شده باشد بنیاد درستی ندارد.
  • هگل، عناصر فلسفه حق
  • حق مجرد، بند 99

برچسب‌ها: سیاست, هگل
+ نوشته شده در  22 Feb 2018ساعت 6:41  توسط نوستالژیک  | 

  • «بدون اینکه چیزی، (هرچند ناجور و تحمیلی) به اسم قانون اساسی جمهوری وجود داشته باشد، یعنی بدون اینکه هنوز ضابطه‌ای برای حکومت و خط و جهتی برای تدوین قوانین کشوری مشخص شده باشد ناگهان آقایان «دولت موقت» بدو بدو آمده‌اند و «لایحه»ای آورده‌اند که «قانون مطبوعات» است!- یا للعجب! البته از یک هفته پیشش حضرات اسلام کاظمیه (که گناهش گردن خودش: شایع است که معاون یا مشاور آقای معاون وزیر ارشاد ملی شده و همان اول کار به مشروطیت خود رسیده) ندایی در داده بود که بله، بالاخره مطبوعات که «بی‌ضابطه» نمی‌شود! (نوار شبهای شعر انستیتو گوته هنوز موجود است، با صدای همین آقا اسلام که از تلخی ضوابط اداره سانسور شاه بغض می‌کند و بعد قاه‌قاه می‌زند زیر گریه!)- باری، و حزب توده هم که این اواخر آب توبه به سر ریخته و ختنه را برای اعضای خود اجباری کرده، دنبال فرمایشات آقا اسلام زبان گرفته بود که آره بابا، نعوذ بالله مگر مطبوعات بی‌ضابطه هم می‌شود؟ بگذریم، آقایان «دولت موقت» پس از ونگی که آقا اسلام و حزب توده رها کردند تا قضیه چندان هم ابتدا به ساکن نباشد، ناگهان چیز وحشتناکی تحت عنوان لایحه قانونی مطبوعات آوردند وسط (که برای ضبط در تاریخ بد نیست عرض کنم که گفته می‌شود دستپخت متهمان دوگانه، آقا اسلام کاظیمه و آسید شمس آل احمد است) و آقای امیرانتظام که معمولاً مسائل جاری مملکتی را با عبارت نکولی «نمی‌دانم» و «خبر ندارم» و «بنده نشینده‌ام» حل و فصل می‌کرد و شاید به همین دلیل توسط آقای وزیر امور خارجه به عنوان سفیر کبیر به حواشی قطب شمال تبعید شد این بار بر خلاف شیوه مرضیه همیشگی با صراحت قابل تقدیری تصریح کرد که این لایحه «ظرف ده روز» از این تاریخ تصویب خواهد شد! - فاتحه!»
  • بریده‌ای از مقاله شاملو «برنامه طلوع خورشید لغو شده است!»، شماره تیر 58 مجله تهران مصور به سردبیری مسعود بهنود؛ که به راحتی می‌توانست مثلاً مطلع پژوهشی باشد تحت عنوان: جستار در تداوم علیزیسم تاریخی! 
  • ارواحی که همین بریده کوتاه مدیوم احضارشان می‌شود، از اسلام کاظمیه که بعدها در غربتِ پناهندگی شاگرد مغازه‌ای شد و خودش را کشت، تا امیر انتظامی که از حواشی قطب شمال برگردانده و حبس ابد گرفت و حزب توده که در آب توبه خفه شد، و همه آن مصالح تاریخی که می‌توانند نسبتی با امروز ما داشته باشند در این آرشیو بی‌نظیر مطبوعات ایران متعلق به دانشگاه منچستر گردآوری شده‌اند. در خیره شدن از ارتفاعِ حال به آنچه نسل آن روزگار از مناسبات زمان خویش درک کرده و بر کاغذ میاورد گریزی از احساس دانای کلیّ نیست. دانایی که گاهی از فرط بلاهتِ جماعت تاریخ‌ساز به خشم میاید و گاهی از شدت تیزهوشی‌شان یکّه می‌خورد و همه اینها تنها در گفتگو با موقعیت سوبژکیتو خود اوست که شکل می‌گیرد، جایی که محتاطانه باید از خود پرسید نگارش منصفانه تاریخ به کنار، خواندن منصفانه آن چگونه باید باشد؟

برچسب‌ها: Iranianism, سیاست
+ نوشته شده در  10 Dec 2017ساعت 17:53  توسط نوستالژیک  | 

  • اما اگر سلطنت از لحاظ سیاسی مرده بود، در معنای کلی‌تر هنوز زنده بود. توده دهقانان با گرایش سلطنت‌طلبانه به سیاست نگاه می‌کردند. آنان پادشاه را تجسم کشور می‌دیدند و آرمان‌های خویش را درباره انقلاب در هیئت یک «پادشاه دهقان» یا منجی خودکامه دیگری که ماموریتش دادن زمین و آزادی دلخواه آنان بود بیان می‌کردند. خستگاه اتوریته کرنسکی، کورنلوف و لنین که همگی تلاشهایی بود برای پر کردن خلاء تزار مخلوع، یا شاید جای خالی اسطوره‌ای تزار، همین جا بود. جورج باکنن، سفیر بریتانیا، در روزهای نخست انقلاب که سربازی به او گفت 'بله، ما جمهوری می‌خواهیم اما در راس آن باید یک تزار خوب باشد.' به این ذهنیت پی برده بود. فرانک گولدر نیز در خاطرات روز هفتم مارس به چنین کژفهمی‌هایی اشاره کرده است:داستانهایی بر سر زبان‌هاست درباره سربازانی که می‌گویند خواهان یک جمهوری مانند انگلستان هستند یا نوعی جمهوری که در راس آن تزار باشد. سربازی می‌گفت که می‌خواهد رئیس جمهوری انتخابی داشته باشد و وقتی از او پرسیدند چه کسی را انتخاب می‌کنی؟ پاسخ داد 'تزار را.' در نامه‌های سربازان نیز همین سردرگمی بیان می‌شد. 'ما خواهان یک جمهوری دموکراتیک و تزار باتیوشکا[ تزار-پدری] برای یک دوره سه ساله هستیم.' 'چه خوب می‌شد اگر یک جمهوری با یک تزار عاقل می‌داشتیم.' به نظر می‌رسید که برای دهقانان تشخیص شخص پادشاه [گوسودار] و نهادهای انتزاعی دولت [گوسودارستوا] دشوار بود.
  • *تراژدی مردم، اورلاندو فایجس

برچسب‌ها: انقلاب
+ نوشته شده در  22 Oct 2017ساعت 2:15  توسط نوستالژیک  | 

  • به نظرم جالب آمد. نویسنده، استادیار اقتصاد دانشگاه جرج میسون، استدلال می‌کند تا وقتی دولتهای قرون وسطایی اروپا در پی انقلاب تسلیحاتی و متعاقباً جنگهای صد ساله، مجبور نشدند که برای تامین مخارج توسعه نظامی خود به افزایش مالیات‌گیری و در نتیجه تاسیس سازمانهای اداری کارآمد برای مدیریت مالی هزینه‌های خود اقدام کنند، رواداری دینی در غرب ممکن نشد. با گسترش پیکره دولت و حرکت به سوی متمرکزسازی، حکومتها از یوغ نهادهای اداری دینی از قبیل کلیسا و صومعه‌ها خارج شده و با افزایش درآمدهای دولت ناشی از شمول عام مالیات بر همه اقشار نوظهوری که فعالیت اقتصادی می‌کردند، کلیسا عاملیت خود در مشروعیت‌بخشی به دربار را از دست داد. این افزایش درآمد به طور مثال برای انگلستان از زمان انقلاب شکوهمند تا جنگهای ناپلئونی چیزی حدود 15 برابر بود و موجب سربرآوردن آن چیزی شد که اینک «دولت مالی-نظامی» می‌نامند. علیرغم اینکه قویتر شدن دولتها توانایی آنها در تعقیب و نابودی گروههای دینی ناهمسو را نیز بیشتر می‌کرد [چنان که فیلیپ پادشاه هلند و ماری اول ملکه انگلستان در همین دوران صدها تن از اقلیتهای مذهبی را در آتش سوزاندند] اما برآیند کلی تغییرات به سمت کاهش نفوذ دین در مشروعیت دولت و جایگزین شدن قوانین عام جدید به جای قوانین هویتی قدیم بود که همچون چسبی نظم قدیم حکومت را حفظ می‌کردند. دولت مالی-نظامی بر همه اقسام رقبای خود از قبیل کلیسا و طبقه اشراف فائق آمد به نحوی که کاردینال ریشلیو به عنوان سرشت‌نمای این تغییرات، با اینکه خود عضوی از حلقه کلیسای کاتولیک بود اما منافع فرانسه را در اولویت قرار داده، پس از سرکوب «دولت در دولت» هیوگناتهای پروتستان، آزادی مناسک کیش پروتستان را تضمین کرد. در واقع ریشلیو قدرت سیاسی دین را سلب وآزادی مدنی دین را واگذار کرد.
  • به همین دلیل نویسنده بر این باور است که آنچه در غرب تحت عنوان تساهل مذهبی به خصیصه ای نمادین بدل شده است نه حاصل صرفاً آرا و عقاید آزادیخواهانه فیلسوفان لیبرال، که از قضا به دلیل تغییرات گسترده نهادی بود که منجر به تعبیه این آرا در قلب قوانین وضع شده خصوصاً در پی انقلاب فرانسه و آمریکا شد. خلاصه این که برای درک دستاوردهای لیبرالیسم، باید به قدرت حیاتی بنیانهای نهادی آن نگاه کرد.

برچسب‌ها: Being Liberal
+ نوشته شده در  1 Sep 2017ساعت 14:17  توسط نوستالژیک  | 

  • با مسائل اساسی شروع کنیم. رفتن به شمال دیوار برای ربودن یک زامبی یخی، آنطور که از آب درآمد، نقشه خیلی بدی بود، همانطور که لحظه "من خیلی، خیلی متاسفم" ِ جان اسنو نشان می‌داد که او حالا این را می‌فهمد. آن چه اتفاق افتاد تقریباً همان چیزی بود که به وضوح قرار بود اتفاق بیفتد: آنها یک وایت را همراه پنجاه نفر از رفقایش پیدا کردند، که بلافاصله موجب پیدا شدن یک میلیون دیگر از رفقایش شد. و بعد به فنا رفته بودند، اگر آن چه اینترنت «زره پی‌رنگ» می‌نامد مداخله نمی‌کرد؛ مهم نیست چقدر احمقانه رفتار کنی، پی‌رنگ برای نجات شخصیت‌هایی که برایش مهم است وارد عمل خواهد شد. 
  • بنابراین تعداد مجهولی از وحشی‌های پیرهن قرمز* مجهول به اضافه یک شخصیت اسم‌دار کشته شدند[شخصیتی با حداقلی‌ترین درگیری در جمع، که اسمش هم یادم نمیاید] اما برخلاف انتظار، نمایش واقعاً سخت کار کرد تا راهی را برای «قهرمانان»مان مجسّم کند که به سادگی سلاخی نشوند. "آه، ما یکهویی وسط دریاچه منجمدی که وایتهای نایت کینگ در آن میافتند، روی جزیره یخی کوچکی قرار گرفتیم که موقعیت خوبی برای تساوی صفر-صفر می‌دهد." حتی خود نایت کینگ نیزه یخی‌اش را به سوی اژدهای در حال پرواز پرتاب می‌کند، هدفی بسا دشوارتر از آن یکی که عیناً آنجا نشسته و همه کارمندان مجموعه را بارگیری کرده است. پلنگ از سر پریدنی برای «قهرمانان» ما.
  • من از این نمایش خسته شدم. به دیدنش ادامه خواهم داد چرا که زیادی پیش رفته‌ام.[نبینم مثلاً چه کنم، کتاب بخوانم؟] خسته شدم که چارچوبِ «همه می‌توانند بمیرند» حالا تبدیل به نمایشی شده که در جریان اصلی روایتش، کارکترهای اسم‌دار به هایپوترمی مقاومند (جان اسنو) ومی‌توانند با آن حجم زره زیر آب شنا کنند (جیمی و بران) و در آخرین لحظه توسط دستی از غیب نجات داده شوند، خصوصاً برای حفظ «جان 'کِی این نمایش می‌گذارد بمیرم، می‌خواهم بمیرم' اسنو». منظورم این است که شما را به قرآن، وقتی طرف سعی می‌کند وسط ماموریت در سرزمین زامبی‌ها شمشیرش را ببخشد دیگر به چه زبانی باید این را بگوید. یکجورهایی درام واقعی سریال عبارت است از تلاشهای نومیدانه پیشرونده جان اسنو برای مردن و ممانعتهای سادیستیک سازندگان برای اذنِ رهاییِ شیرین مرگ. من خسته‌ام از همه کارکترهایی که موقتاً مهم بودند و متعاقباً ناپدید شدند، چون سریال وقت ندارد تا بکاود چه بر سر یارا گریجوی آمد، تئون قصد انجام چه کاری دارد، برن چه می‌کند، میـرا کجا رفت، گِری وُرم چه کار کرد، و غیره و غیره. من خسته‌ام از بی‌علاقگی سریال به این که قدرت مونث در نهایت به چه می‌ماند، در حالیکه داریم می‌بینیم هشتاد و پنج زامبی یخی دیگر باز درهم کوبیده می‌شوند. من خسته‌ام از دیدن شخصیتهای زنی که به شکل جالبی پیچیده بودند و اینک کودن و پست می‌شوند [مسئله آریا-سانسا موقتاً جالب اما همچنین سرِ خر نالازم است و می‌طلبد تا جفتشان در منتهای کوته‌بینی و بدجنسی و فقدان فراست یا دلسوزی باشند] و من خیلی خیلی خسته‌ام از دیدن اینکه ملکه دنریس با گشاده‌رویی حکایت کل زندگیش را تابع و مطیع نقشه عمیقاً کم‌خردانه جان اسنو می‌کند فقط بر این مبنا که، خوب، سریال تمام می‌شود اگر این کار را نکند. در واقع منظورم این است: چگونه با پرسش نمایش که 'آیا دنریس یک مد کینگِ در حالِ شدن است؟'-که او را بیدادگر، اقتدارگرا، خودخواه، اگومحور و غیرقابل پیشبینی می‌کند- می‌توان مطابقتی پیدا کرد با کردار دیگردوستانه او که تمام نقشه‌هایش را معوق می‌گذارد تا جان اسنو و رفقا به ماموریتشان برسند، بعد نجاتشان دهد، و سپس صراحتاً خرسند باشد که کودکاژدهایش مرده؟
  • این نمایش دیگر گیم آو ترونز نیست، بلکه صرفاً بزرگداشتی برای گیم آو ترونز است، مانند نقطه‌ای در عمر فعالیت باندهای کلاسیک راک که از آن به بعد دیگر واقعاً واقعاً واقعاً نمی‌خواهی هیچ آهنگ جدیدی از گروه بشنوی (یورون) زیرا تنها دلیلی که هرکس برای بلیط کنسرت پولی می‌پردازد شنیدن بازخوانی قطعات مورد علاقه قدیمی است. فصل هفتم، همه تورهای کنسرت رولینگ‌استونز است بعد از استیل ویلز. یا شاید هم یک سریال spin-off باشد که همه شخصیتهای مورد علاقه‌مان در تایملاینی خیالی، جایی که جرج.آر.آر مارتین دقیقاً کتابهای لعنتی‌اش را تمام می‌کرد، سکونت داشتند. فقط تصور کنید چه می‌شد!
  • اما او این کار را نکرد. در عوض گیر جاکشیِ HBO افتادیم برای آنچه فکر می‌کند تماشاگران دوست دارند، بر مبنای چیزی که بیش از همه اعضای سایت رِدیت را به هیجان می‌آورد.
  • این پایان واقعی، تنها پایان واقعی متصور برای من است: وایت‌واکرها همه را می‌کشند. این یک پایان واقعی است چون وایت‌واکرها استعاره‌ای از تغییر اقلیمند، و چون ما همگی خواهیم مرد. قطعاً تا آن نقطه خیلی چیزها می‌تواند رخ دهد. به هرحال ما می‌مردیم -مرگ تا این لحظه و تا آنجا که در طول پیوستگی زمان دانسته‌ایم، در مقابله با موجودات زنده نرخ موفقیت قطعی معادل صد در صد دارد- اما تغییر اقلیم چیزی متفاوت و مرتبط با تراز وجودی تمدن است.
  • +خلاصه‌ای از یادداشت آرون بادی از LA Review of Books بر گیم‌آوترونزهای روی اعصاب اخیر.
  • *پیرهن قرمزها[Red Shirts] اصطلاحاً شخصیتهایی در داستانهای علمی تخیلی‌اند که فقط هستند تا سر بزنگاه کشته شوند.
  • بازی تاج و تخت

برچسب‌ها: حماقت, مرگ
+ نوشته شده در  20 Aug 2017ساعت 1:4  توسط نوستالژیک  | 

  • رقّت‌انگیزترین هیولایی که اومبرتو اکو در فهرست مشاهدات سیاحان قدیم آورده:
  • آستوموری؛ هیولایی فاقد دهان، که تنها با بو کردن خود را سیر می‌کند.

برچسب‌ها: اسطوره
+ نوشته شده در  29 Jun 2017ساعت 0:49  توسط نوستالژیک  | 

  • «در امر رمانتیک مهمترین ملاحظه این است که هر چیز از چیز بودن خود دست برداشته و تبدیل به نقطه آغاز می‌گردد. تبدیل هرچیز به سرآغاز رُمانی بی‌پایان.»
  • کارل اشمیت- رمانتیسیسم سیاسی

 

+ نوشته شده در  25 Apr 2017ساعت 21:22  توسط نوستالژیک  | 

  • «اغلب ایشان زندگی را به انزوا و یا در حلقه‌ای کوچک می‌زیستند. در اتاقک‌های خود، هر کدام از ایشان که امیدوار بقا بودند سه تا پنج رفیق داشتند. اینها دوستان واقعی نبودند. همراهانی بودند در کار، و بیش از آن در فلاکت. اما در حالیکه فلاکت محتاج شراکت است، رفاقتی نمی‌آفریند. بذر دلبستگیهای حقیقی در زمینی لم‌یزرع که تنها با تجربه عواطف حرمان و یاس تغذیه می‌شد رشد نمی‌کرد. غیر از این نوع رفقا، مابقی صرفاً «آشنا» بودند.
  • قدرت، اجتماع ایشان را به توده‌ای بسته و ناگزیر مبدّل کرده بود. این توده نه به خارج، که به درون خود رشد می‌کرد. قادر نبود تا فراتر از محیط معیّن خود وسعت یابد. اضطرار، پویشهای درونی توده را به ایستایی کشانده بود. تخیله، فوران و فراروی از حدود ناممکن می‌نمود، لذا دانسیته به شکل مفرطی فزونی میگرفت. جنبیدن‌های توده‌ی ناگزیر اکیداً پایش و هدایت می‌شد. [حرکتی اگر بود] خودبخودی نبود؛ حرکت‌گردانی بود.»
  • *Wolfgang Sofsky, The Order of Terror (Ordnung des Terrors), 1993

برچسب‌ها: سیاست
+ نوشته شده در  12 Oct 2015ساعت 14:40  توسط نوستالژیک  | 

  • «جان کیفنر، خبرنگار نیویورک تایمز در تهران که همزمان با بستری شدن شاه در بیمارستانی آمریکایی شاهد وقایع بود، چنین گزارش داد که حسی از توطئه در میان مردم بالا گرفته و تقریباً غیرممکن است بتوان کسی را یافت که باور داشته باشد شاه واقعاً بیمار است. مایکل مترینکو که خود یکی از گروگانها بود نیز مانند کیفنر تایید می‌‌‌‌کند که بسیاری از ایرانیها تا زمان مرگ شاه، و برخی حتی بعد از آن نیز، باور نکردند [که علت پذیرش او در آمریکا درمان بیماریِ سرطان بوده.] پذیرشی که بلافاصله ظنّ وقوعِ یک کودتای قریب‌‌‌‌الوقوع مشابه 1953 را تقویت کرد...ابراهیم یزدی بعدها در مصاحبه‌‌‌‌ای گفت که او و همقطارانش درخواست کرده بودند تا به تیمی از پزشکان ایرانی اجازه حضور در آمریکا و معاینه شاه داده شود تا بدین طریق، عموم مردم قانع شوند شاه حقیقتاً بیمار است و عزمی برای اعاده قدرت به او وجود ندارد. درخواست او رد شد.»
  • US Foreign Policy and the Iran Hostage Crisis, David Patrick Houghton,Cambridge University* Press

برچسب‌ها: رادیکالیسم
+ نوشته شده در  4 Nov 2013ساعت 19:48  توسط نوستالژیک  | 

  • «انسان آن شب است، آن هیچِ تُهی که همه چیز را در یکپارچگیِ بسیط خود در بر می‎گیرد: وفور پایان ناپذیری از بازنموده‎ها، از پنداره‎ها، نه از آن نوع که صریحاً به ذهن میاید...شب است که اینجا حاضر است، درونیت [interiority] -یا- ژرفای طبیعت، ضمیر شخصی ناب[pure personal Ego]. در نمایش فانتزموگوریکال در هر سو شب است: در اینجا ناگهان، یک سر خون افشان می‎جهد، و در آنجا، شبحی سفید؛ و سپس به همان تندی ناپدید می‎شوند. آن هنگام که انسان به درون چشمهای دیگری بنگرد، آنچه ادراک می‎کند شب است. به درون شبی نقب می‎زند که دائماً هولناکتر می‎شود. این شبِ کائنات است که خود را به ما می‎نمایاند.»
  • -
  • *Lectures of Hegel, In Geroges Bataille's essay: Hegel, Death and Sacrifice

برچسب‌ها: اضطراب
+ نوشته شده در  24 Oct 2013ساعت 12:5  توسط نوستالژیک  | 

  • «ژولای عزیز، با این کلمات [که مینویسم] دست به یک تعمید دوجانبه زده‌ام [دو چیز را افتتاح کردم]: یک خودنویسِ نو و همین ورق کاغذها، که اشتباه نکنم تنها وقتی برای تو می‌نویسم نوشت افزار من‌اند - جز مورد تو، اینها ارزشمندترین کاغذ برای دستنویسهایم هستند و همیشه با اغواگری بهترین ایده‌ها را از من می‌گیرند.»
  • به ژولا رات، پاریس آوریل 1926
  • «گِرتِ عزیز، این بار پاسخم تا حدی طول کشید،اما از روزی که اولین نامه‌ت به دستم رسید تا حالا خیلی چیزها اتفاق افتادند. اول از همه دوباره جابجا شدم- آدرس جدیدم را انتهای نامه خواهم گذاشت- چندتایی گرفتاری خاص هم بود، ولو از آن همیشگی‌ها، و نیز طغیان چیزهایی که احاطه‌م کرده‌اند و به چنین وضعی دامن میزنند: ابتدا از آنجا که در طبقه هفتم ساکنم آسانسور دست از کار کشید، متعاقبا با کوچ دسته‌جمعی چندتایی از چیزهایم مواجه شدم که برایم مهم بودند، و با غیب شدن خودنویس عالی‌ام که جایگزین‌ناپذیر می‌پنداشتم ماجرا به اوج خود رسید. همه اینها به نحوی غیرقابل کتمان آزارم میداد.»
  • به مارگرت استفین، پاریس اکتبر 1935 
  • «...این فوریه در انستیتو مطالعات آلمانی خطابه‌ای خواهم داشت درباره «قرابتهای سببی». نمی‌دانم با لحاظ جمیعِ این شرایط تا کجا توان مقاومت خواهم داشت، در حالیکه داشته‌هایم حداکثر کفاف نیازهای اولیه زندگی آن هم صرفا دو هفته در ماه را می‌دهد. ناچیزترین خریدها فقط با وقوع یک معجزه امکانپذیرند. در عوض، چند روز پیش خودنویسم را، که هدیه، بلکه میراثی گرانقیمت بود گم کردم. و این [هر چه بود] هیچ معجزه نبود، که طبیعی‌ترین نتیجه‌ی بدخلقی عمیق و حتی بیشتر، تایید این اصل بود که «آن که هیچ ندارد، همان را هم که دارد از دست می‌دهد.»
  • به گرهارد شولم، پاریس آخر اکتبر 1935
  • -
  • *همگی از میان نامه‌های والتر بنیامین. گاهی آدم آنچنان در کرانه‌های عواطف دست و پا می‎زند که کوچکترین تکانه‌ای از بیرون، تعادلش را به کل برهم میزند. شبیه وزن پشه‌ای ‌که زانوان وزنه‌بردار سنگین وزنی را خم کند.
  • برگردان: نوستالژیک

برچسب‌ها: بنیامین
+ نوشته شده در  11 Oct 2013ساعت 12:34  توسط نوستالژیک  | 

  • یک.«دشمن، صرفا رقیب یا طرف دیگر یک ستیز نیست. همچنین خصمِ شخصیِ مورد تنفر نیز نیست. دشمن در معنای وسیعتر خود hostis [خصم همگانی] است و نه inimicus [خصم شخصی]. از آنجا که در آلمانی و زبانهای دیگر تمایزی بین دشمن شخصی و دشمن سیاسی وجود ندارد سوءبرداشت و تحریفات بسیاری محتمل است. گفته‌ی رایج «دشمنت را دوست بدار» [متی5:44؛ لوقا6:27] بدین صورت خوانده می‌شود که dilidite inimicus vestus...هیچ اشاره‌ای به دشمن سیاسی وجود ندارد. هیچگاه در کشمکشِ هزارساله مابین مسیحیان و مسلمانان پیش نیامد که مسیحی‌ها بابت عشق به ترکان یا اعراب تسلیم شدن را بر دفاع از اروپا ترجیح دهند. دشمن در معنای سیاسیِ خود اصالتا نیازی به مورد تنفر شخصی واقع شدن ندارد...امر سیاسی شدیدترین و حدّی‌ترین خصومت است و هر خصومتِ واقعی هرچه به حدّی‌ترین نقطه خود، همان گروه‌بندیِ دوست و دشمن، نزدیکتر گردد بیشتر سیاسی می‌شود. و این دولت [حاکم] در تمامیت خود به عنوان یک موجودیت سازمان‌یافته سیاسی‌ست که تصمیم به مشخص کردن دوست و دشمن برای خود می‌گیرد...آنچه همیشه موضوعیت دارد امکان وقوع مورد حدّی یعنی جنگ واقعی‌ست و تصمیم بر اینکه چنین وضعیتی فرارسیده یا خیر.»
  • *Carl Schmitt,The Concept Of The Political
  • دو. با حدّی شدن خصومت است که حاکمِ اشمیتی «تصمیم» شگفتی‌ساز خود را می‌گیرد، اما خود این حدّی شدن هم ناشی از اراده‌ی اوست. قوای حاکم اشمیتی قادر مطلقی است که کن فیکون می‌کند، گاهی در جهت صلح و گاهی جنگ. این قواست که تصمیم می‌گیرد خصم شخصی است یا همگانی، رقیب است یا شریک، و باید دوست داشت یا متنفر بود؛ همه آن گشاده‌دستی‌هایی که لیبرال‌دموکراسی برای مهار کردنش به وجود آمد.
  • سه. در واقع این تجربه زیسته اشمیت در تلاطمات اواخر جمهوری وایمار بود که در ابتدا او را مدافع یک دموکراسی اقتدارگرایانه و ضدپارلمانی کرد اما روند امور در نهایت چنان پیش رفت که در یک بازه زمانی پنجساله وی را به دفاع از نازیها واداشت. رابطه او با نازیها البته جایی خاتمه یافت که حتی حیات خودش نیز مورد تهدید قرار گرفت، تهدیدی که متعاقبا او را به این نتیجه رسانید که همان دموکراسی ناکارآمد اما حزبیِ دوران وایمار مفیدتر بود.
  • چهار. اشمیت حتی از هابز هم اقتدارگراتر است. نقد اساسی اشمیت این است که آن لیبرال‌دموکراسی که معتقد به هیچ وضعیت استثنایی نیست می‌تواند تبدیل به وسیله ای برای دشمنان دموکراسی شود تا خود دموکراسی را نابود کنند. اشمیت می‎گوید این پیشوند «لیبرالِ» دموکراسی پارلمانی است که در موقع اضطرار آن را زمینگیر می‌کند. مثلا در دوره‌ای که جمهوری وایمار از طرف فاشیستها و کمونیستها به عنوان دشمنان داخلی دموکراسی تهدید میشد پارلمان وقتش را به بحثهای بیهوده تلف می‎کرد. می‎گوید این پیشوندِ لیبرالیسم باعث میشود دولت تنها تبدیل به محل نزاع احزاب بزرگی شود که هر کدام در اصل دنبال منفعت جریان خودشان‌اند. اگر بخواهیم نمونه امروزی‎تر مثال زده باشیم مورد مصر پیش روی ماست. دولت [نه قوه مجریه، منظور کل قوای حکمران است] با دو بال بوروکراسی و ارتش باید در شرایط اضطرار در جهت حفظ حاکمیت خود وارد عمل شود، یعنی به شهروندان امنیت زیستن اعطا کرده و در عوض تقاضای فرمانبرداری کند [در اینجا او کاملا هابزی است. اختلافاتشان بماند]. در مصر به نظر می‌رسید قوه مجریه و مجلس تدریجا میرفت که به جایگاهی برای خلع خود دموکراسی تبدیل ‌شوند و امنیت زیست بخشی از شهروندان در خطر قرار گیرد، لذا شقِ دیگر حاکمیت یعنی ارتش با تعلیق قانون و برقراری حالت فوق‌العاده به سلفیها اعلان جنگ داد تا امنیت و دموکراسی را [ولو طبق تعریف خودش] دوباره مستقر کند[البته اشمیت می‌گوید حاکم به هیچ وجه در بند چنین باز-مستقر کردنهایی نباید باشد].
  • پ.ن: موقعی که این را می‌نوشتم هنوز مطلب محمد قوچانی در پیامد سفر روحانی به نیویورک را ندیده بودم اما فکر می‌کردم موقعیت شباهتهایی کمرنگی با تئوری اشمیت دارد. حالا که قوچانی هم پیش‎تر به چنین برداشتی رسیده که «در علم سياست حاكميت مفهومي يكپارچه، يكسره و يكدست است. از نظريه‌ي دولت مدرن توماس هابز كه حاكميت را به صورت لوياتان مي‌بيند تا نظريه‌ي الهيات سياسي كارل اشميت هيچ‌كسي حاكميت دوپاره را حاكميت نمي‌داند. دوگانگي در حاكميت نقض غرض است كه به اضمحلال حاكميت و نظام تصميم‌گيري منتهي مي‌شود. چراكه به قول كارل اشميت حاكميت، تصميم‌گيري (اعمال قدرت) در شرايط استثنايي است. رقابت در عرصه سياسي مقدمه‌اي بر تشكيل حاكميت است و هنگام تشكيل حاكميت بايد رقابت را وانهاد و به اجماع‌‌سازي پرداخت.» به نظر می‌رسد برداشتم چندان بیراه نبوده است و باید نسبت به تیغِ دودَم بودن این یگانگیِ حاکمیتی که قوچانی می‌ستاید هشدار داد.
  • کارل اشمیت و مفهوم امر سیاسی

برچسب‌ها: سیاست, فاشیسم, Being Liberal
+ نوشته شده در  26 Sep 2013ساعت 15:46  توسط نوستالژیک  | 

  • در اهمیت «ظلمت در نیمروز» آرتور کوستلر همین بس که جرج اوروِل را واداشت نزدیک به یک دهه بعد«1984» را تحت تاثیر آن بنویسد و کارِکتر وینستون اسمیتِ خود را در راستای نیکلای روباشُفِ کوستلر شخصیت‌پردازی کند. اورول و کوستلر دوست صمیمی محسوب می‌شدند؛ هر دو در ابتدا عقاید کمونیستی داشته و به عنوان خبرنگار در جنگ داخلی اسپانیا شرکت جستند. اورول در جنگ جراحتی برداشت که تا آخر عمر بهبود نیافت و کوستلر به اسارتِ ارتش فرانکو درآمد [کمااینکه بارهای متمادی دیگری نیز در فرانسه‌ی اشغال‌شده و حتی در بریتانیا دستگیر و زندانی شد. او در زندان مالاگا هر شب با صدای مسلسل‌هایی که جمهوریخواهان را اعدام می‌کردند از خواب می‌پرید] که این نیز در نوعی خود جراحتی بود. و هر دو در نهایت به جدی‌ترین منتقدانِ زنده‌ی کمونیسم در دهه‌ی 40 بدل شدند. کارکتر روباشف، بلشویکی کهنه‌کار و اینک مغضوب، در عین شباهتی که با بوخارین [محاکمه و اعدام او] دارد، منعکس کننده ذهنیات خود کوستلر نیز هست. اورول در یادداشتی درباره «ظلمت در نیمروز» به این موضوع می‌پردازد:«هنگامی که روباشف تسلیم شده و [علیه خود] اعتراف می‌کند، نباید آن را ناشی از شدت شکنجه دانست-چه او بدترین شکنجه‌ها را در اسارت نازی‌ها تحمل کرده و لب به اعتراف نگشوده بود- بلکه بیشتر باید آن را حاصل تهی‌شدگی درونیِ تمام و کمالِ او به حساب آورد. روباشف در دادگاه، با زبانی تقریبا همانند بوخارین، می‌گوید:«از خود پرسیدم برای چه تقلا می‌کنم؟» وقتی هر حقی برای اعتراض به شکنجه، زندانهای مخفی، اتهاماتِ به دروغ سازماندهی‌شده و قس‌علیهذا از دست رفته است؟ او در می‌یابد که مسبب آنچه اینک اتفاق میفتد، اعمال خود او [در جایگاه یکی از باورمندان به سیستم] است.» و تمام کتاب را باید پاسخی به همین سوال دانست: منشاء تقلا از کجاست؟ پاسخی که اورول در نهایت تا حدی آن را محافظه‌کارانه و ضدانقلابی می‌داند:«کوستلر ظاهرا می‌خواهد بگوید که تنها قدرت نیست که موجب فساد می‌شود، بلکه شیوه‌ی کسب قدرت نیز [اینجا انقلاب] دخیل است.»
  • روباشف، البته همواره مردد به نظر می‌رسد؛ حتی وقتی در  یکی از تعیین‌ کننده‌ترین یادداشتهایش می‌نویسد «ما...می‌دانیم که تاریخ برای فضیلت ارزشی قائل نیست، و جنایتها مکافات نمیشوند؛ هر فکر غلطی که دنبال می‌کنیم، جنایتی‌ست که در حق نسلهای آینده مرتکب می‌شویم، در نتیجه افکار غلط را باید همانگونه مجازات کنیم که دیگران جنایت را مجازات می‌کنند: با مرگ»، بلافاصله با خود می‌اندیشد ممکن است حتی همین حالا نیز حق با او بوده و لازم نباشد دنبال دلیلی بر پشیمانی بگردد. او حتی در تردید خود نیز مردد است. تردیدی که کوستلر به عنوان یک نویسنده و از جایگاه خودآفرینندگی به آن اذعان میکند:«تنها با مرگ است که می‌توان تردید را کنار گذاشت. نویسنده وقتی تردیدهایش را از دست بدهد، فروتنی‌اش را هم از دست خواهد داد. آن وقت مثل ابله‌ها، همیشه فقط یک کتاب را می‌نویسد.» روندِ کاری او نیز نشان داد که هوشمندتر از آن بود که در دُور مکررنویسی بیفتد، همچون روباشف که تا لحظه‌ی به حقیقت پیوستنِ کابوس دیرینش، به تردید خود وفادار ماند.
  • -
  • «ظلمت در نیمروز» اخیرا توسط نشر ماهی و با ترجمه‌ی عالیِ مژده دقیقی منتشر شده است.
  • ** نطقِ آیرونیکِ ایوانف، همرزم و همفکر سابق روباشف درباره ماهیتِ جدید اغواگری شیطان، به طرز عجیبی قابل مقایسه با تمثیلی از مثنوی مولاناست که در آن، روزی شیطان معاویه را از خواب عصرگاهی بیدار کرده و تشویق به ادای به‌موقعِ نماز جماعت می‌کند. معاویه به این هدف شک کرده و با بی‌اعتمادی هر چه تمامتر با او به مباحثه می‌پردازد لیکن شیطان چنان تبحّری در آوردن استدلالهای منطقی و فلسفی و رد شک معاویه به خرج می‌دهد که در نهایت معاویه تنها راه نجات را استعانت و زاری به درگاه خدا می‌بیند.
  • ظلمت در نیمروز؛ آرتور کوستلر

برچسب‌ها: کوستلر, انقلاب
+ نوشته شده در  19 Apr 2013ساعت 22:41  توسط نوستالژیک  | 

  • کروسینسکی راهب یسوعی که در زمان محاصره‌ی اصفهان توسط محمود افغان به عنوان مبلّغ در شهر حضور داشت، تصویرگر یکی از رقت‌بارترین وقایع تاریخ ایران در یادداشتهای خود به حساب میاید: شاه سلطان حسینِ صفوی پس از ماهها تحمل محاصره و قحطی، در حالیکه سگها و گربه‌های شهر و حتی اسبهای اصطبل شاهنشاهی نیز برای رفع جوع خورده شده بودند، ردایی سیاه به تن کرده، گریان و لابه‌کنان و در حالیکه از مردم طلب عفو می‌کرد، با پای پیاده در شهر [شهر مملو از اجساد و کالبدهای محتضر] به راه میافتد و مردم نیز در همراهی با او به شیون و زاری می‌پردازند. روز بعد که که شاه قصد خروج از اصفهان و تسلیم تاج به محمود را می‌کند، کروسینسکی چنین مینویسد:«اگرچه ذهن مردم برای چنین مراسمی آمادگی لازم را پیدا کرده بود، اما آنان تاب تماشای آن را نیاوردند. در حقیقت، مردم مانند دو روز پیش از آن که به گریه و زاری پرداخته بودند، از خود بی‌خود نشدند: سکوتی سنگین و مرگبار که رقت‌انگیزتر و پرمعناتر بود، جانشین گریه و زاری شده و در نگاه سرگردان و بهت‌زده‌ی انبوه مردم که از شکایت دم فروبسته بودند، شگفتی، ترحم، درماندگی و ناامیدی خوانده می‌شد.»
  •  در موقعیتی به شدت تحلیل‌ناپذیر [انتخابات؟] گویا فورمتِ واکنشهای ما نیز نسبت به مردم اصفهانِ سال 1722 چندان تفاوتی نکرده: ساکت ماندن، تابِ تماشا نیاوردن و هیستری[این حالات هیجانیِ مفرط]. ساکتها تا روز آخر، تماشاگر فعالِ وقایع بوده و شاه پیاده را خواهند نگریست، بی‌تاب‌ها از تمام مراسم روی برخواهند گرداند و به هر دستاویزی برای نفیِ کلیتِ آن متوسل خواهند شد، و هیستریکها به تحلیلهای سمپتوماتیکِ بامزه‌شان ادامه خواهند داد. گریزی نیست.

برچسب‌ها: انتخابات, حماقت
+ نوشته شده در  5 Apr 2013ساعت 20:36  توسط نوستالژیک  | 

  • «فردِ داریِ فضیلت نباید در مدینه ای که سیاستِ آن فاسد است رَحلِ اقامت بیفکند. بر چنین شخصی واجب است که اگر در زمان او مدینه ای فاضله وجود داشته باشد، به آن مدینه مهاجرت کند، اما اگر چنین مدینه ای موجود نبود، فردِ دارای فضیلت در دنیا غریب خواهد زیست، زندگیِ او تباه خواهد شد و برای او مرگ از این زندگی بهتر است.»
  • * فارابی؛ فصول، فصل 93. در سید جواد طباطبایی، زوال اندیشه سیاسی در ایران، ص: 164.

برچسب‌ها: سیاست
+ نوشته شده در  14 Feb 2013ساعت 11:40  توسط نوستالژیک  | 

  • «این روزها برای قاتل بودن باید دانشمند بود. نه، من هیچکدام نبودم. آقایان و خانمهای هیئت منصفه، اکثرِ مجرمان جنسی که مشتاق رابطه‌ای فیزیکی و نه لزوما مقاربتی، با اندک شور و رعشه و ناله‌ای خوش با یک دختربچه هستند، بیگانگانی محجوب، بی آزار، منفعل و فاقد کفایت اند که صرفا از اجتماع می خواهند اجازه دهد تا رفتار اصطلاحا نابهنجار و عملا بی‌ضرر خود، امور درباره لولیتای نابوکوف و چند داستان دیگرخصوصیِ ناچیز، مرطوب و شهوانی مرتبط با انحراف جنسی‌شان را بدون سرکوب جامعه و پلیس پیگیری کنند. ما شیاطین جنسی نیستیم! ما همچون سربازانِ کاربلد تجاوز نمی کنیم. ما جنتلمن های غمگین و مهربان و میش‌چشمی هستیم که به اندازه کافی برای کنترل میل خود در حضور بالغین خوددارند،اما حاضرند سالیانِ سال از عمر خود را منتظر بمانند تا فرصتی برای لمس حوربچه ای به دست آورند. موکدا" می گویم، ما نه آن قاتلانیم. شاعران هرگز قتل نمی کنند.»
  • ***
  • ناباکوف هیچگاه دشمنی خود با فروید، روانکاوی و تعبیر رویا را پنهان نکرد. در مصاحبه ای، «آن خودرایِ اطریشی با چتر نخ نما» را بزرگترین طنزنویس زمان خواند؛ نیز «گرگ تنهایی که میخواهد تمام دنیا را با اسطوره پردازی تعبیر کند.» در لولیتا نیز چند جمله از زبان هامبرت وجود دارد که فروید را دست میندازد و پارودی ای از تعبیر رویا خلق میکند. با اینحال به نظر می رسد حتی شروع روایت ناباکوف بیش از هر چیزی فرویدی باشد: میل هامبرت به لولیتا ریشه در اِسکارِ به جامانده در ناخودآگاه او پس از مرگ عشق کودکیش، آنابل دارد، هر چند راوی مایل به پیگیریِ این مسیر نیست. واضحترین مکانیسمی که هامبرت بعد از هر تلاش برای همآغوشی با لولیتا و در مواجهه با خودِ معذبش به کار می برد مکانیسم دفاعیِ انکار است؛ والایشی البته در کار نیست. سراسر روایت مملو از انواع انکارها و ردیه هاست. هامبرت حتی هنگامی که روبروی شارلوت [مادر لولیتا] نشسته و در خیالش به کشتن او فکر میکند، [حین نگارش این سطور در زندان، او می داند که پیش از این کلیر کوئیلتی، رباینده ی لولیتا را کشته است.] با یک برون فکنی به سوی تمدن سرکوبگر، به خود اطمینان می دهد شاعران قاتل نمی‌شوند. در اواخر روایتِ هامبرت، یک مکانیسم دفاعی دیگر را می بینیم: خنثاسازی از رهگذرِ اعتراف، جایی که برای اولین بار با اعتراف به شیدایی بودن، خود را بابت ضربت شهوتناک و ناپاکی که با آن لولیتا را از کودکیش محروم کرد، سرزنش می کند.(؟) و اینها تنها چند نمونه ی گذراست.
  • باری، قصدم پرداختن به رابطه ی شبح‌وار فروید با نویسندگان همزمانش بود. نقل است ویرجینیا ولف [که در دهه 20 یک فرویدی بود] چند ماه پیش از مرگ او همراه با همسرش برای صرف عصرانه ای به دیدار فروید می رود. در آن ملاقات، پیرمرد اطریشی به او شاخه ای گل نرگس [Narcissus] هدیه می دهد. دو سال بعد ولف خود را در رودخانه ای غرق می کند؛ همانند روایت پارتنیوسیِ مرگِ نارسیسوس.

برچسب‌ها: فروید
+ نوشته شده در  1 Feb 2013ساعت 18:0  توسط نوستالژیک  | 

  • یک. فوکو: امکان دارد [در یک زمینه مشخص] کاری انجام داد که بشود اسم آن را به معنای اخص کار روشنفکری یا کاری عمدتا و ذاتا انتقادی گذاشت. وقتی می‌گویم «انتقادی» مقصودم «براندازی» و «تخریب» یعنی طرد و رد و امتناع نیست؛ منظور بررسی و تحقیق است، یعنی حتی‌الامکان تعلیق نظام ارزشهایی که هنگام آزمودن و ارزیابی به آن مراجعه می‌کنیم، و به تعبیر دیگر، اینکه کسی از خود بپرسد: در این لحظه که من این کار را انجام می‌دهم در واقع چه می کنم؟ مقایسه شود با:
  • دو. فرهادپور: انتقادی بودن...اساسا مبین خصلت منفی یا سلبیِ آن است، یا به عبارت بهتر، مبین فقدان هر گونه طرح، غایت، یا انگیزه سیستماتیک و سازنده. ماهیت سراپا ایدئولوژی جزمیِ اصطلاح بی‌معنا و مهملِ انتقاد سازنده، خود گواهِ روشنی بر این حقیت است که یگانه انتقاد واقعی، انتقاد مخرب است. تاکید نهادن بر «سازنده» بودن انتقاد تقریبا همیشه بیانگر خواست سرکوب و خنثی کردن انتقاد و تبدیل آن به کلیشه یا ابزاری صرفا تبلیغاتی و تزئینی است.
    سه. جدا سردر نیاوردم نویسنده این مقاله چه چیز را دارد نقد/نفی می‌کند. لیبرالیسم کلاسیک ایرانی و میرزا ملکم را؟ مشی اصلاح‌طلبانه را؟ فریدریش هایک را؟ سکولاریسم گنجی یا مذهبگرایی قوچانی را؟ شاید هم همه‌شان را. هر چه هست آش شله‌قلمکاری درامده این قوّافی‎های بی سر و ته، این خودارضایی با «نوچپ گرایی». 
  • چهار. احسان طبری میرزا ملکم خان را پدر لیبرالیسم ایران می‌داند. آل احمد نیز «مشی بورژوایی» او را و تسلیم بی قید و شرطش به تمدن غرب را می‌کوبد، پس اینکه ملکم نسخه اولیه لیبرال ها بوده نه حرف گنجی، اتفاقا حرف مارکسیست های مبتذل ایرانی است. ماشالله آجودانی نشان می‌دهد که او اگرچه به دنبال دولت منتظم و حکومت قانون بود ولی در پی این نیز بود تا با رندی تمدن غربی را در چارچوبی اسلامی به خورد ایرانیان بدهد تا از سنگینی آن برای جهاز هاضمه سنتی‎شان بکاهد. از این دیدگاه اتفاقا او شبیه بازرگان است که هر دو صبغه های لیبرالی-اسلامی دارند ولی با خوانش ایرانی اش-
  • پنج. نویسنده با غرض‎ورزی هر چه تمامتر، بدون اینکه فکتی ارائه دهد، بدون اینکه بستر حرف خشایار دیهیمی را بیاورد، مبارزه و خشونت را یک روح در دو بدن می داند و حکمِ آنها که جز این بیندیشند را در جا صادر میکند: «براي شاخه داخلي: تلاش براي بندبازي و سهيم شدن در پروژه‌هاي فرهنگي دولت و براي خارج‎نشينان: تسلاي عذاب وجدان از بي عملي به ميانجي مخالفت با مبارزه به بهانه مخالفت با خشونت.» نویسنده افق دید خود را بازتر نمی‌کند تا بفهمد تحولات اواخر دهه هشتاد، بازتعریف و ناقض نسخه‌های مداراگرانه امثالِ دیهیمی‎ها نبود بلکه اتفاقا سند حقانیت آنها بود! نشان داد آن کس که زور ندارد اگر در دایره خشونت‌ورزان وارد شود نابود می‌شود. و بعد از سه سال می‌بینیم که شد.
  • شش. این مقاله بیشتر یک مصوتِ بی معناست مانند «اِه»: مراد فرهادپور در مصاحبه ای پر سر و صدا ابایی از تجویزِ غارتگری ندارد، ولی ما کودکان و ساده‌دلان و ابلهان به کُنهِ حقیقتِ کلام او پی نبرده‌ایم و از این رو درگیر دعوایی کاذب گشتیم، و چون عقب مانده و محافظه‎کار و بازاری‎مسلک هم هستیم، پس نویسنده این مقاله باید بیاید و علامه طباطبایی‌وار آیاتِ او را تفسیر کند و از جعبه پاندورای فرهادپور برایمان خرگوش رستگاری بیرون بکشد.
  •  البته واضح است اینجا هدف نویسنده مقاله کاملا شخصی است و باید مابین نقد هدفِ شخصیِ او و نقد رویکرد چپ فاصله‌ای گذاشت. در واقع تمام بندهایش، این به قول او تقلاهایی که کاذب بودنشان با سر ریز در فیسبوک قرار است مشخص شود برای رسیدن به مصاحبه‎ی مراد اوست تا در پاراگراف آخر ما-به-ازاهایش را بدین صورت رو کند: «فقر نظري، عقب ماندگي فرهنگي، دست و پا زدن در باتلاق عقده هاي ناشي از سنت و مدرنيته و ... که بعضا ناشي از وضعيت نيمه منزوي ايران و رفت و آمد ذهن ها و جان هاي له شده و هيستريک افراد ميان دهشت هاي دو جهان ِ درون و برون ِ ايران است، در نوع برخورد با مصاحبه مجله ي «انديشه پويا» با مراد فرهادپور مشهود است.»

برچسب‌ها: سیاست, حماقت
+ نوشته شده در  28 Oct 2012ساعت 18:33  توسط نوستالژیک  | 

  • در نگاره‎های مسیحی یحیای تعمیددهنده نزدیکترین فیگور را به عیسی مسیح دارد. آنقدر شبیه که به سحتی بتوان از هم بازشناختشان. گفته می‌شود مسیح یکبار مریم مجدلیه را بوسید، به سادگی. یحیی ولی هرگز سالومه، این کلاسیک ترین فیگور فِم‎فتال، را نبوسید و تراژدی متقیانه خود را رقم زد: «مرا خواست نگریستن بر تو نیست ای سالومه، من بر تو نظر نخواهم کرد، من نه به ندای تو بل به ندای حق گوش فرا می‌دهم. دور شو ای شیطان که در کاخ بانگ بال فرشته مرگ می‌شنوم.»*سالومه در پاسخ، فقط وعده تهدیدناک بوسه بر لبان یحیی را می‎دهد. او که که قرار بود تا قدیس را فریفته خود کند، خود فریفته می‎شود.
  • اینجا، آن بُعد روحانی اغوا در نگاه کی‎یر کگور، یعنی به سر حد رساندن منابع فریفتاری زن و بازگرداندنش به خود اوست که خودنمایی می‎کند. قدیس مبارزه‌جو پا به عرصه گذاشته است. در دوئل اغواگرانه‎ای که شکل می‎گیرد، «هر دو طرف خواهان مرگ و تباهی ذهنی یکدیگرند. ربودن قدرت دیگری، به قتل رساندن یا به بیان بهتر قربانی کردن زیبایی شناسانه ای که در نگاه کگور، همیشه در سطحی روحانی به وقوع می‌پیوندد.»**
  • سالومه‌ای که اسکار وایلد به تصویر می‌کشد، عاقبت قدرت فریبندگی خود را در رقص مشهورش به منصه ظهور می‎رساند، یک استریپ‎تیز هفت مرحله ای که میل هِرود، پدر ناتنی‎اش را برانگیخته و در عوض سر بریده ی یحیی را جایزه می‎گیرد. به نظر می‎رسد این پایان دوئل باشد: فم‎فتال پیروزمندانه لب بر لب خونالود یحیی می‎گذارد «آخر لب تو را بوسیدم ای یحیی. از دهانت مزه‎ای تلخ چشیدم. آیا تلخی خون بود یا تلخی عشق؟ می گویند که عشق تلخ است، چه باک که من عاقبت لبانت را بوسیدم ای یحیی.» ولی وایلد مجددا یادآوری می‎کند که اغواگری فرآیندی قربانی ساز است و سالومه را یارای بر هم زدن قاعده نیست. «برگشت پذیری عمل قربانی، شکل کشنده ای از مبادله ای نمادین است که از هیچ چیز حتی جان خود دریغ نمی کند. مرد تنها مامور عملیاتی است که از خود او فراتر می رود. قربانی کاملا بیگناه نیست چرا که به عنوان باکره ای زیبا و اغواگر، در خود چالشی دارد که تنها با مرگش می تواند مواجه شود. اغوای او، قاتل اوست.»***
  • فِم فتالِ سنگی، این قانون را وقت خُرد شدن زیر ضرباتِ سربازانِ هرودِ پشیمان می‎فهمد.
    -
  • 1.سالومه/ اسکار وایلد/سیروس بهروزی
  • 2،3. اغوا؛ ژان بودریار
  • نقاشی از  فدریکو بلتران ماسس
  • سالومه و یحیی

برچسب‌ها: عشق, La Femme
+ نوشته شده در  11 Oct 2012ساعت 16:46  توسط نوستالژیک  | 

  • هنگامی که فِنگ مرگش را نزدیک دید [...] گفت:«خود من استادانی را دیده ام که در زمان مرگ خوابیده یا نشسته بودند، اما نه استادی را که ایستاده باشد. آیا هیچ استادی را می شناسید که ایستاده مرده باشد؟» راهبان صومعه جواب دادند:«بله، چنین پیشینه ای هست.»- «آیا کسی را می شناسید که در حالیکه روی سرش ایستاده، مرده باشد؟» پاسخ چنین بود:«نه، تا حالا هرگز.»
  • در آن هنگام فنگ روی سرش ایستاد و جان سپرد.
  • *From D.T. Suzuki, Essays in Zen Buddhism, In Pierre Bourdieu's Essay:The Cult of Unity and Cultivated Differences,1965
  • برگردان:نوستالژیک

برچسب‌ها: مرگ
+ نوشته شده در  3 Oct 2012ساعت 19:50  توسط نوستالژیک  | 

  • «هانا آرنت ادعا می کند که تمام اندوه و مصایب، چنانچه بتوانید در قالب داستانی بگنجانیدشان، یا روایتی درباره شان تعریف کنید قابل تحمل می شوند...همیشه بهتر است خشم و تنفرمان را بروز دهیم، تا اینکه بخواهیم سرکوبش کنیم. خوب است که زخمهای تاریخ به قصد اندیشیدن باز باقی بمانند. حقیقتا که در روایت و بیانگریِ خشم جنبه سالمی وجود دارد، به همان زیان آوریِ فروخوردن نالیدن ها. به زبان آوردن و بحث کردن طرقِ التیامند و روانکاوی اصلا بر همین کارکرد بیانگرانه ی زبان متکی ست. شنیدن خشم دیگران مجبورمان می کند تا با خطاکاری های خود مواجه شویم که اولین قدم در بخشودگی است. باید به زبان به عنوان سلاحی بر علیه خشونت ایمان داشته باشیم؛ در حقیقت بهترین سلاح علیه آن.»
  • پس لطفا روایت کنید، بنالید، خشمگنانه بحث کنید، و ببخشید.

  • *From Paul Ricouer's Interview with Richard Kearney ,Debates In Continental Philosophy,2004
  • برگردان:نوستالژیک

برچسب‌ها: زبان‌درد, آرنت, Being Liberal
+ نوشته شده در  5 Sep 2012ساعت 19:43  توسط نوستالژیک 

  • «هر آنتی‌تزی، مذهبی، اخلاقی[Ethical یا Moral]، اقتصادی و غیره [در نهایت] به آنتی‌تزی سیاسی تبدیل خواهد شد، چنانچه به اندازه کافی قدرتمند باشد تا انسانها را به طور کارآمدی بر مبنایِ دوست و دشمن دسته‌بندی‌ کند. امر سیاسی در خودِ بطنِ نبرد نهفته نیست که قوانینِ نظامی، روانشناختی و فنیِ خاصِ خود را دارد، بلکه در شیوه رفتاری‌ست که از طریق این امکان، این برآوَردِ واضحِ وضعیتِ عینی، تعیّن می‌یابد و از رهگذر آن، قدرتِ تمیز صحیح بین دشمن واقعی و دوستِ واقعی را فراهم میاورد.» [کارل اشمیت، The Concept Of The Political]مقایسه شود با:
  • «حتی حالا...چنین به نظر می رسد که همه‌چیز سیاسی است. اما قطعا روشن خواهد شد که سرانجامِ کار در تناظری معکوس با [جنبشِ] اصلاح است: [در 1848] همه چیز شبیه جنبشی دینی به نظر رسید و سیاسی شد. اینک همه‌چیز شبیهِ امور سیاسی به نظر می‌رسد اما در نهایت به جنبشی دینی بدل خواهد شد.» [کی‌یر کگور]

برچسب‌ها: سیاست
+ نوشته شده در  18 Aug 2012ساعت 20:35  توسط نوستالژیک  | 

  • پیرمرد و دریاچند روز پیش کتابی خواندم که تعدادی از شما بی شک آن را خوانده اید، کتابی از همینگوی به نام پیرمرد و دریا. بعد از خواندنش غافلگیر شدم از اینکه به چشم خود دیدم اخلاقیات همینگوی در نهایت یکی از همان اخلاقیات مالوف است. میگویم اخلاقیات همینگوی، برای اینکه واضح است او دغدغه اخلاق دارد، و اینکه این غیرمنصفانه است اگر اخلاقیات را در کارش نبینیم. و اساسا، به سادگی، این اخلاقیات ارباب است، اخلاقیات ارباب مطابق هگل، فکر نمی کنم مطابق نیچه، اما باید در این باره دقیقتر بود.
  • در مجموع همینگوی فقط به آن چیزی عشق می ورزد که انسانی که جایگاه اربابی را قبضه کرده می توانست بدان عشق بورزد. ارباب کسی است که می تواند شکار کند، می تواند ماهی بگیرد، کسی که کار نمی کند. ارباب با به مخاطره انداختن خود، با مرگ روبرو می‎شود؛ و این چیزیست که همینگوی همیشه به آن علاقه داشته. و به عنوان مثال، دیده نشده او یک قهرمان طبقه کارگر را ارائه کند. همیشه مردانی را به تصویر می کشد که ریسک می کنند، و نه ریسکی که هراس چون یک ویرانی بر سرش اوار شود. در شخصیتهای همینگوی همیشه چیز فایقی هست. اکنون این توانایی بر فائق آمدن در کتاب آخرش پیرمرد و دریا ملموس‎تر است.
  • به نظر من نکته چشمگیری در اینجاست؛ آن چیز اساسا خود-استواری که از آغاز تا پایان علیرغم همه چیز در پیرمرد باقی می ماند.خالی از اهمیت نیست که این مرد یک کارگر، در معنای دقیق کلمه، نیست، بلکه ماهیگیر است. ماهیگیری به واقع یک شغل نیست. شغل برای انسان نخستین، ولی شغلی که آن از خود بیگانگی را که خصیصه کار بنده است نمی آفریند. حتی در زمان حاضر نیز، کسی نیست که خود را ارباب به شمار بیاورد و نتواند ماهی بگیرد. ماهیگیری هنوز کاری برای اربابان است.
  • من فکر می کنم ممکنیتی که همینگوی در اینجا ارائه می کند قابل توجه است. ممکنیتی مشتمل بر دانستن اینکه چگونه آرام ماند،چگونه همه چیز را تاب آورد و نهایتا اینکه بدانی چگونه در تنها امکانی برای زیستن که شانس دستت داده خود را در موقعیت غالب قرار دهی، با وجود همه بدشانسی های قابل تصور.
  • *از George Battaile\The Unfinished System Of Nonknowledge,Published By University Of Minnesota Press,2001
  • برگردان: نوستالژیک
  • پ.ن: عنوان «در ستایش...» شیطنت ناجوانمردانه‎ای‎ست از جانب من. طبیعتا باتایِ مارکسیست نمی‎تواند ستایشی از تاب آوردن همه چیز داشته باشد. چند پاراگراف جلوتر باتای اذعان می‎کند هرچند همینگوی را از نزدیک نمی‎شناسد با اینحال گرویدن او به کاتولیسیسم را ناامیدکننده می‎داند و از گرایشات ضدعقلی او انتقاد می کند. باتای احتمالا اخلاق ماهیگیری را در امتداد اخلاق کاتولیکی می‎بیند. خوب، چه اهمیتی دارد!

برچسب‌ها: ژرژ باتای
+ نوشته شده در  7 Aug 2012ساعت 22:33  توسط نوستالژیک  | 

  • کامو؛ درباره فرانسه.1951: گلبولِ سفید بسیار زیاد، گلبولِ قرمز نه به اندازه کافی، و تازه این گروه در حال بلعیدنِ آن گروه. فرانسه هم گرفتار لوسمی است. نه در وضعیتِ پیش بردن جنگ است و نه تولید یک انقلاب. اصلاحات، چرا. ولی دروغ است اگر بخواهیم امید دیگری به فرانسه ببندیم. نخست خونش را باید عوض کرد.

برچسب‌ها: آلبر کامو, سیاست
+ نوشته شده در  22 Jul 2012ساعت 21:9  توسط نوستالژیک  | 

  • اگر هیچ شاهد و قرینه‌ای قابل اعتماد نباشد، وقتی در مورد شاهدِ کنونی نیز اعتمادی نیست، گفتنِ اینکه «شاید اشتباه می‌کنیم» هیچ سودی ندارد؛ [...] شکّی که در همه چیز شک کند، شک نیست.
  • -
  • ویتگنشتاین، در باب یقین، قطعات 303 و 450

برچسب‌ها: زبان‌درد
+ نوشته شده در  15 Jul 2012ساعت 22:1  توسط نوستالژیک  | 

  • روی هم رفته در سرزمین قی‎آلود وحشتناکی افتاده ایم که با هیچ مقدار و مقیاسی پدرسوختگی و مادر ق*به گی‎هایش را نمی شود سنجید. جایی که منجلاب گـُه است دم از اصلاح زدن خیانت است. اگر به یک تکه آن انتقاد بشود قسمتهای دیگرش تبرئه خواهد شد. تبرئه شدنی نیست. باید همه‌اش را دربست محکوم کرد و با یک تیپا توی خلا پرت کرد. چیز اصلاح شدنی نمی‌بینم...
  • *از نامه ی بیست و نهم صادق هدایت به حسن شهید نورایی به تاریخ 14 ژوییه 1947
  • پ.ن: آقاجان، صادق، اصلا ما گُه خالص، اینجا هم منجلاب همه فاضلاب های جهان، حالا چه کنیم؟ راه حلی داری؟ تیپا را چطور باید زد؟ یا تو هم فقط به سبک آدمهای همان منجلاب چس‎ناله میکنی؟

برچسب‌ها: Iranianism
+ نوشته شده در  19 Jun 2012ساعت 19:23  توسط نوستالژیک  | 

  • در قلمروی سه چیز نباید دنبال کیفیتی به نام پیروزی گشت: عشق بشری [و مگر هر عشقی بشری نیست؟] توتالیتاریسم و جنگ.
  • اولی را در یادداشتی از آلبر کامو به نقل از یک آدم زناکار می‎بینیم «در عشقِ انسانی هیچوقت چیزی به نام پیروزی وجود ندارد. فقط یک موفقیتِ تاکتیکیِ کوچک پیش از شکست نهایی، یا مرگ، یا بی اعتنایی؛ عشق آرزوی فهمیدن بود، و فعلا با شکست های دائم شاید این آرزو هم فرو می مُرد یا بدل به محبتی دردناک، وفاداری، ترحم و غیره می شد.»
  • دومی را جرج اورول در 1984 و بیچارگانِ تحتِ تمامت-خواهیِ برادر بزرگ به تصویر می کشد:«در این بازی، پیروزی امکان ندارد. فقط بعضی از شکستهایش بهتر از باقی شکست هاست هر چند جولیا قبول نداشت که شکست قانون طبیعی انسان است.»
  • و آخری را در تلویزیون های برفکیِ دهه شصت و تطور شعار «جنگ جنگ تا پیروزی» به «جنگ جنگ تا یک پیروزی» از آن رو که پیروزی، حتی همان یک پیروزی، در جنگ تعریف نشده است و به بی‎نهایت میل می کند.

برچسب‌ها: جنگ, عشق
+ نوشته شده در  10 Jun 2012ساعت 18:59  توسط نوستالژیک  | 

  • کافکا اسطوره ی همه جور سردرد است انگار. در اکثر نامه هایش ردی از آن می شود دید؛ از سردرد سوزنی در اکسیپیتال تا سردرد منتشر و گنگ در پیشانی تا سردرد انقباضی نوبه ای در شقیقه ها و انواع دیگر. فقط وقتی از سردرد خلاص می شود که یک شب بعد از ده دقیقه خون بالا آوردن می فهمد سل دارد. به فلیسه می نویسد عزیزم، سردرد دیگر به سراغم نمی آید فقط گاهی سرفه می کنم، گاهی مختصری تب می کنم، گاهی شب ها کمی عرق می کنم، اما به هر حال بهتر از این چند سال آخرم. بعد می میرد. سالها پیش از آن که سه تا از پنج معشوقه اش را در کوره سوزانده باشند.

برچسب‌ها: کافکا, مرگ
+ نوشته شده در  12 Apr 2012ساعت 15:53  توسط نوستالژیک  | 

  • برای محافظت از وضعیت خاطره‌هاشان، فاماها به روش زیر اقدام می‌کنند:
  •  بعداز محکم بستن خاطره با بندها و به «یاد آور ها»، با رعایت تمام احتیاطات ایمنی، آن را از سر تا نوک پا در ملحفه ای سیاه می پیچند. سپس رویش برچسب می زنند «گردش بیرون شهر در کوییلمس» یا «فرانک سیناترا»و به دیوار اتاق پذیرایی تکیه‌اش می‌دهند.
  • کرونوپیوم‌ها، که می‎دانید چه موجودات شلخته و تنبلی هستند، برعکس، خاطره‌ها را دور و بر خانه ول می‌کنند؛ آنها را با فریادهای شادمانه روی زمین می اندازند و لاقیدانه در بینشان قدم می زنند. هنگامی که یکیشان وَرجه وُرجه می‎کند، به نرمی نوازشش می‌کنند و می‌گویند «مواظب خودت باش» و همچنین «پله ها رو بپا». به همین خاطر است که خانه فاماها منظم و ساکت است، در حالی که در خانه کرونوپیوم ها غوغایی بر پاست و درهاست که به هم کوبیده می‌شوند. همسایه ها همیشه از دست کرونوپیوم ها شاکی‌اند، و فاماها در حالیکه سرشان را به نشانه موافقت تکان می دهند سراغ برچسب‌ها می‌روند تا از سر جای خود بودنشان مطمئن شوند.
  • پ.ن: کرونوپیوم ها موجودات بی‌تکلف، ساده، درهم ریخته و احساساتی و در کل آزاد از قید و بندهای متعارفند. اینها دقیقا در مقابل فاماها که خشک و هدفدار و قاعده‌مندند و نیز اسپرانزاها که رُک، فاقد خیالپردازی و تا حدی کودنند قرار میگیرند. هر سه تای این موجودات بامزه ساخته و پرداخته ذهن خولیو کورتاسارند.
  •  
  • از Julio Cortázar, Cronopios and Famas, 1962.
  • برگردان: نوستالژیک 

برچسب‌ها: نوستالژی
+ نوشته شده در  21 Jul 2011ساعت 19:1  توسط نوستالژیک  | 

  • شب بخیر.هوای خوبیه، خوش بخوابید.
    فرمول.فرمول برای همه.هوای خوبیه یا هوای بدیه.اما بیشتر هوای خوبیه.یا همیشه هوای خوبیه مگر اینکه بگویی نه، نیس. اونوقت دیگه نیس.اینجور زندگی آسونه.آسونه اما کیف نداره.آسونه اما یا حماقت یا تصمیم لازم داره. اما شرف چیز دیگریه.شرف کیف داره.آسون نیس اما کیف داره.برو بخواب که دنیا زیاد فرمول داره.برو بخواب که همیشه خشمهایت را در خواب شب گذاشته ای. اثری ازش نمی ماند مگر توی وجود که آنجا پنهان می شود و آماده ی آزار دادن. خوش بخوابید.خوش- «چشمان بی پلک بر هم فشاران و به امید دقه ای بر در» اما تو چه خواهی نوشت؟ بنویس رفتم تماشای آتش بازی، باران آمد باروتها نم برداشت.
  • ---
  • پاراگراف آخر داستان «بیگانه ای که به تماشا رفته بود» از ابراهیم گلستان.
    نقل جمله ی آخر این پاراگراف در نامه ای توسط غلامحسین ساعدی که آن زمان در بازداشت بود، موجب بازداشت گلستان نیز شد.گلستان یکبار در مصاحبه ای با دویچه وله در این باره گفت: ثابتی{بازجویم} از من پرسید «آقای گلستان، آیا میدانید که از وقتی ما به اسم شما برخورد کرده ایم تا وقتی شما را گرفتیم، فقط ۱۱ دقیقه طول کشید؟» گفتم: «شما اسم این را چی میگذارید؟ از وقتی شما روی ماشه ی هفت تیرتان فشار بیاورید و مغز من پر از خون، روی دیوار پشت سر شما بپرد، ۱۱ ثانیه هم طول نمیکشد. اما اصلاً چرا مرا گرفتید؟» گفت: «وقتی ساعدی را گرفتیم، در نامه هایش به جمله ای از شما برخوردیم که جمله ی بسیار مرموزی است و فوری شما را گرفتیم.» البته من با ساعدی رابطه نداشتم، فقط دوبار او را دیده بودم.
    آن جمله این است: «بگو رفتم تماشای آتشبازی؛ باران آمد، باروتها نم برداشت.» به ثابتی گفتم: آقای ثابتی، این جمله را من ۲۶ سال پیش نوشته ام. خطاب به آقای ساعدی هم ننوشته ام، آن را آخر یک قصه نوشته ام و این قصه تا کنون چهار یا پنج بار چاپ شده است. آقای ساعدی این قصه را خوانده است، اما شما که مقام امنیتی و اطلاعاتی هستید، نخوانده اید. من نوشته بودم که شما بخوانید، اما نخوانده اید و اطلاع نداشتید. من چه کار کنم.
    جمله ته قصه ای است که یک خبرنگار خارجی به ایران میآید که در مورد انقلاب آذربایجان بنویسد . پهلوی فردی مانند من می آید که ترتیب رفتن او به تبریز را بدهم. وقتی اینکار ترتیب داده میشود، شبی که میخواهد برود، آذربایجان سقوط میکند و او نمیداند چکار کند. دعوت هم کرده است و میهمانان نمیآیند. فقط دختر خوشگلی که بلند کرده، پهلوی اوست. به اتاق مهمانخانه میرود که با او بخوابد، اما نمیتواند با او بخوابد. فکر میکرده به ایران میآید، انقلاب تازه ی کمونیستی را در آذربایجان میبیند و مانند رفقای دیگرش که کتابهایی راجع به کشورهای دیگر نوشته اند، کتابی راجع به ایران خواهد نوشت. اما نشد. خُب پکر میشود. دختره هم قهر میکند و میرود. او تنها مانده و نمیداند چه کار کند. به خودش میگوید: بنویس، مقاله بنویس. دارد با خودش حرف میزند و از خودش می پرسد: در مقاله ام چه بنویسم؟! می گوید: بنویس، رفتم تماشای آتشبازی؛ باران آمد، باروتها نم برداشت.
+ نوشته شده در  12 Jul 2011ساعت 20:46  توسط نوستالژیک  | 

  • نشانه های بیشعوری [اَس هُلیسم] در جامعه:
  • تبلیغات تلویزیونی گروههای تندروی مذهبی
  • تحقیقات ۱۹میلیون دلاری برای بررسی تاثیر گ*زیدن گاوها بر گرم شدن زمین
  • پرداخت یک میلیون دلار به هنرپیشه ها برای حضور در آگهی‎های بازرگانی تلویزیونی
  • اینکه یک نفر با داشتن یک جفت پا، پانصد جفت کفش داشته باشد.
  • هنردانستن ِ انکار.
  • استفاده از صداهای ضبط شده درفرودگاه ها و آسانسورها: طبقه سوم...دینگ!
  • ادغام کمپانیهای کوچک در کمپانیهای بزرگ و پرداخت مبالغ هنگفت برای بازخرید مدیران پیشین.
  • سوزاندن پرچم با توجیه آزادی بیان.
  • یارانه‎ی اضافه بر سازمان برای کشاورزان تنباکو.
  • آزادی حمل اسلحه برای بعضی غیرنظامی‎ها.
  • گسترش مخاطبان شبکه‎های تلویزیونی عامه‎پسند.
  • عطش دیوانه‎وار جامعه به پیشرفت بسیار سریع و تولید و مصرف اخبار افتخارآمیز.
  • استفاده از مخفف واژه‎ها به جای خود واژه‎ها.
  • ندانستن معنای مخفف‎ها.
  • استفاده از مکتبهای فلسفی دهان‎پرکن در کوچه و بازار.
  • مدیر یک دقیقه ای.
  • کتاب سوزی.
  • بزرگ شدن دولت.
  • طبیعی شدن پریدن مردم به یکدیگر.
  • دیپلمه هایی که نتوانند مدرک دیپلمشان را از رو بخوانند.
  • علاقه ویژه به برنامه‎های اتمی و صرف هزینه‎های هنگفت برای ساخت یا وارد کردن سلاحهای مخوف نظامی.
  • داروهای شادی آور.
  • باور عمومی به نسبی بودن حقیقت.
  • شبکه های خرید تلویزیونی.
  • یکی دو ماهی است موجی از انتشار اینترنتی کتابهایی به راه افتاده که یا از ارشاد مجوز نشر نگرفته اند و یا اصلا-به دلایل واضحی-خودشان بیخیال گرفتن مجوز شده اند. از این دست کتابها می توان به مجموعه داستان هیجان نوشته جواد سعیدی پور یا همان آقای ناظم بلاگستان و نیز خفیه نگاری خشونت در سرزمین آدم لتی ها نوشته شاپور جورکش اشاره کرد. آخرینش نیز همین "بیشعوری" که دسته‎بندی بالا را از آن آوردم و به بسی نیز با آن حال نموده و همینجا از محمود فرجامی به خاطر برگردانش به فارسی تشکر می نمایم! طبیعتا به گسترش این موج از چند زاویه می‎توان نگاه کرد: برای ما خوانندگان بسیار میمون و برای ناشران تا حدی ناامیدکننده‏ست. مولف نیز به عنوان ضلع سوم اگر هدفی جز خوانده شدن اثرش نداشته باشد و از منفعت اقتصادی آن چشم بپوشد، می تواند مطمئن باشد که فضای مجازی این مهم را برای او تامین خواهد کرد. به لحاظ بازخورد اقتصادی میتوان حدس زد که انگشت شمارند خوانندگانی که کتاب را روی دسکتاپشان داشته باشند و بعد دلشان بیاید که هزینه آن را به نحوی به دست مولفش برسانند.
  • درباره کتاب: نویسنده لحن طنز و طعنه‌زنی را برای بیان انتقادهای خود انتخاب کرده است. کرمنت بعداز ارائه تعاریفی از ماهیت، شدت و سرگذشت بیشعوری به سراغ دسته‎بندی بیشعورها می‎رود: بیشعور اجتماعی، مدنی، تجاری، بیشعور مقدس مآب، بیشعور عصر جدید، بیشعور دیوان سالار، بیشعور شاکی و بیشعور بیچاره. بعد از آن با نیش و کنایه به بررسی خصوصیات جامعه بیشعورها می پردازد و در فصل آخر نیز نمونه هایی از طریقت ازدواج با بیشعورها، دوستی و کار با بیشعورها، بیشعورهای مادرزاد و نهایتا ارائه راه حلی برای غلبه بر بیشعوری می پردازد!
  • بیشعوریدر فصل بیشعورهای مقدس مآب، اِوَنجلیست ها را مثال می‎زند و آنها را در رده ی مگا-اَس‎هُل ها یا اَبَربیشعورها قرار می دهد. فرجامی در تکمله ای بر این موضوع در پاورقی آورده است که:«از اعتقادات اصلی و مشترک اِوَنجلیست ها، اعتقاد جالب، بامزه و در عین حال خطرناک آنها به ظهور قریب الوقوع دجال است. آنها معتقدند دجال به زودی ظهور خواهد کرد و دنیا به عذابی سخت دچار خواهد شد و فقط مسیحیانِ باز تولد یافته نجات خواهند یافت. پیروان این فرقه رابطه بسیار حسنه‎ای با یهودیان و به خصوص صهیونیستها دارند. آنها معتقدند در آخرالزمان، یهودیان باید از سراسر جهان به سرزمین فلسطین مهاجرت نمایند و همزمان با ظاهر شدن دجال، ۱۴۴هزار نفر از یهودیان به مسیح اعتقاد پیدا خواهند نمود و همراه مسیحیان باز تولدیافته و مسیح به بهشت خواهند رفت و آگاه تمام یهودیان جهان به دست دجال کشته خواهند شد. به اعتقاد اونجلیست ها، هفت سال بعد از ظاهر شدن دجال، مسیح همراه مسیحیان باز تولد یافته به زمین فرود خواهند آمد و دجال را در محل فلسطین در جنگ نهایی مقدس[آرماگدون] شکست خواهند داد و مسیح پس از آن برای مدت هزار سال حکومت جهانی را به پایتختی بیت المقدس رهبری خواهد کرد. اونجلیستهای معاصر معتقدند که اسرائیل استثناست و صهیونیزم و اسرائیل برنامه خداوند برای خاورمیانه هستند. آنها به همین میزان با دشمنان صهیونیزم نیز دشمنند و در همین رابطه به شدت طرفدار به راه افتادن جنگ آمریکا علیه ایران هستند.»
  • در فصل بیشعورهای عصر جدید می نویسد:«اگر بیشعورهای مقدس مآب نمی توانند هیچ چیز خوبی در دیگران ببینند، در مقابل عده‎ای هم هستند که نمیتوانند هیچ چیز بدی در آدمها ببینند -یا دست کم اینطور ادعا می کنند. اینها کودکان عصر جدید هستند؛ آدمهایی که درنهایت خوشبینی معتقدند که همه چیز جهان در نهایت کمال است و هیچ مشکل بزرگی وجود ندارد. در نگاه نخست به نظر می رسد این افراد بیشعور نیستند و فقط ابله هایی هستند که خزعبلات هر مهمل‎گویی را که به سویشان بیاید باور می‎کنند. آنها به طالع‎بینی‎های چینی و هندی باور دارند و احتمالا کمی هم ورزشهای رزمی یاد گرفته اند. شاید گوشت بخورند، شاید هم نه، اما اکثرشان آب هویج زیاد می نوشند و گاهی هم قهوه تنقیه میکنند- البته بدون شکر- بیشتر آنها لس‎آنجلسی هستند. طرفدارهای عصر جدید، می خواهند مدینه فاضله ای به وجود بیاورند که همه چیز آن در منتهای کمال باشد و بنابراین هر چیز دیگری را که کوچکترین نقصانی داشته باشد پس می‎زنند. در دهه شصت این طرز تفکر مد بود. در واقع هیچ چیز در عصر جدید واقعا جدید نیست بلکه ملغمه‎ایست از عقاید و آیینهای باستانی که فقط به درد مطالعه در تاریخ باستان می خورند!»
  • « واقعیت تلخ آن است که بوی گند بیشعوری از سراسر دنیای ما به مشام می رسد و اگر کاری برای زدودن آن نکنیم، به فاجعه خواهد انجامید. فاجعه آن وقتی است که دیگر این بو را احساس نکنیم به این دلیل که شامه‎مان به آن عادت کرده باشد...بویی حس نمی کنید؟!»
+ نوشته شده در  3 May 2011ساعت 12:53  توسط نوستالژیک  |