- با مسائل اساسی شروع کنیم. رفتن به شمال دیوار برای ربودن یک زامبی یخی، آنطور که از آب درآمد، نقشه خیلی بدی بود، همانطور که لحظه "من خیلی، خیلی متاسفم" ِ جان اسنو نشان میداد که او حالا این را میفهمد. آن چه اتفاق افتاد تقریباً همان چیزی بود که به وضوح قرار بود اتفاق بیفتد: آنها یک وایت را همراه پنجاه نفر از رفقایش پیدا کردند، که بلافاصله موجب پیدا شدن یک میلیون دیگر از رفقایش شد. و بعد به فنا رفته بودند، اگر آن چه اینترنت «زره پیرنگ» مینامد مداخله نمیکرد؛ مهم نیست چقدر احمقانه رفتار کنی، پیرنگ برای نجات شخصیتهایی که برایش مهم است وارد عمل خواهد شد.
- بنابراین تعداد مجهولی از وحشیهای پیرهن قرمز* مجهول به اضافه یک شخصیت اسمدار کشته شدند[شخصیتی با حداقلیترین درگیری در جمع، که اسمش هم یادم نمیاید] اما برخلاف انتظار، نمایش واقعاً سخت کار کرد تا راهی را برای «قهرمانان»مان مجسّم کند که به سادگی سلاخی نشوند. "آه، ما یکهویی وسط دریاچه منجمدی که وایتهای نایت کینگ در آن میافتند، روی جزیره یخی کوچکی قرار گرفتیم که موقعیت خوبی برای تساوی صفر-صفر میدهد." حتی خود نایت کینگ نیزه یخیاش را به سوی اژدهای در حال پرواز پرتاب میکند، هدفی بسا دشوارتر از آن یکی که عیناً آنجا نشسته و همه کارمندان مجموعه را بارگیری کرده است. پلنگ از سر پریدنی برای «قهرمانان» ما.
- من از این نمایش خسته شدم. به دیدنش ادامه خواهم داد چرا که زیادی پیش رفتهام.[نبینم مثلاً چه کنم، کتاب بخوانم؟] خسته شدم که چارچوبِ «همه میتوانند بمیرند» حالا تبدیل به نمایشی شده که در جریان اصلی روایتش، کارکترهای اسمدار به هایپوترمی مقاومند (جان اسنو) ومیتوانند با آن حجم زره زیر آب شنا کنند (جیمی و بران) و در آخرین لحظه توسط دستی از غیب نجات داده شوند، خصوصاً برای حفظ «جان 'کِی این نمایش میگذارد بمیرم، میخواهم بمیرم' اسنو». منظورم این است که شما را به قرآن، وقتی طرف سعی میکند وسط ماموریت در سرزمین زامبیها شمشیرش را ببخشد دیگر به چه زبانی باید این را بگوید. یکجورهایی درام واقعی سریال عبارت است از تلاشهای نومیدانه پیشرونده جان اسنو برای مردن و ممانعتهای سادیستیک سازندگان برای اذنِ رهاییِ شیرین مرگ. من خستهام از همه کارکترهایی که موقتاً مهم بودند و متعاقباً ناپدید شدند، چون سریال وقت ندارد تا بکاود چه بر سر یارا گریجوی آمد، تئون قصد انجام چه کاری دارد، برن چه میکند، میـرا کجا رفت، گِری وُرم چه کار کرد، و غیره و غیره. من خستهام از بیعلاقگی سریال به این که قدرت مونث در نهایت به چه میماند، در حالیکه داریم میبینیم هشتاد و پنج زامبی یخی دیگر باز درهم کوبیده میشوند. من خستهام از دیدن شخصیتهای زنی که به شکل جالبی پیچیده بودند و اینک کودن و پست میشوند [مسئله آریا-سانسا موقتاً جالب اما همچنین سرِ خر نالازم است و میطلبد تا جفتشان در منتهای کوتهبینی و بدجنسی و فقدان فراست یا دلسوزی باشند] و من خیلی خیلی خستهام از دیدن اینکه ملکه دنریس با گشادهرویی حکایت کل زندگیش را تابع و مطیع نقشه عمیقاً کمخردانه جان اسنو میکند فقط بر این مبنا که، خوب، سریال تمام میشود اگر این کار را نکند. در واقع منظورم این است: چگونه با پرسش نمایش که 'آیا دنریس یک مد کینگِ در حالِ شدن است؟'-که او را بیدادگر، اقتدارگرا، خودخواه، اگومحور و غیرقابل پیشبینی میکند- میتوان مطابقتی پیدا کرد با کردار دیگردوستانه او که تمام نقشههایش را معوق میگذارد تا جان اسنو و رفقا به ماموریتشان برسند، بعد نجاتشان دهد، و سپس صراحتاً خرسند باشد که کودکاژدهایش مرده؟
- این نمایش دیگر گیم آو ترونز نیست، بلکه صرفاً بزرگداشتی برای گیم آو ترونز است، مانند نقطهای در عمر فعالیت باندهای کلاسیک راک که از آن به بعد دیگر واقعاً واقعاً واقعاً نمیخواهی هیچ آهنگ جدیدی از گروه بشنوی (یورون) زیرا تنها دلیلی که هرکس برای بلیط کنسرت پولی میپردازد شنیدن بازخوانی قطعات مورد علاقه قدیمی است. فصل هفتم، همه تورهای کنسرت رولینگاستونز است بعد از استیل ویلز. یا شاید هم یک سریال spin-off باشد که همه شخصیتهای مورد علاقهمان در تایملاینی خیالی، جایی که جرج.آر.آر مارتین دقیقاً کتابهای لعنتیاش را تمام میکرد، سکونت داشتند. فقط تصور کنید چه میشد!
- اما او این کار را نکرد. در عوض گیر جاکشیِ HBO افتادیم برای آنچه فکر میکند تماشاگران دوست دارند، بر مبنای چیزی که بیش از همه اعضای سایت رِدیت را به هیجان میآورد.
- این پایان واقعی، تنها پایان واقعی متصور برای من است: وایتواکرها همه را میکشند. این یک پایان واقعی است چون وایتواکرها استعارهای از تغییر اقلیمند، و چون ما همگی خواهیم مرد. قطعاً تا آن نقطه خیلی چیزها میتواند رخ دهد. به هرحال ما میمردیم -مرگ تا این لحظه و تا آنجا که در طول پیوستگی زمان دانستهایم، در مقابله با موجودات زنده نرخ موفقیت قطعی معادل صد در صد دارد- اما تغییر اقلیم چیزی متفاوت و مرتبط با تراز وجودی تمدن است.
- +خلاصهای از یادداشت آرون بادی از LA Review of Books بر گیمآوترونزهای روی اعصاب اخیر.
- *پیرهن قرمزها[Red Shirts] اصطلاحاً شخصیتهایی در داستانهای علمی تخیلیاند که فقط هستند تا سر بزنگاه کشته شوند.

برچسبها: حماقت, مرگ
