- نظریه فوئرباخ، کیفر را بر بنیاد تهدید استوار میسازد و میگوید که هرگاه کسی، به رغم تهدید، مرتکب جرمی شد باید کیفر ببیند زیرا مجرم پیش از ارتکاب جرم، از آن آگاه بوده است. اما، تهدید تا چه حد با حق سازگار است؟ تهدید چنین فرض میکند که آدمیان آزاد نیستند و میکوشد آنان را با نمایشِ فلان شرارت مجبور سازد. اما حق و عدالت باید جایگاه خود را در آزادی و اراده بجویند نه در آن نبودِ آزادی که هدف تهدید است. توجیه کیفر از این راه، بدان میماند که چوبی را به سگی نشان دهیم؛ معنای این توجیه این است که با آدمی، به جای آن که شرف و آزادی او را محترم بداریم، مثل سگ رفتار کنیم. اما، تهدیدی، که شاید در نهایت، کسی را بدان وادارد که آزادی خود را با پایداری در برابر آن نشان دهد، عدالت را یکسره کنار میگذارد. اجبار روانشناختی، تنها، میتواند به تفاوتهای کمّی و کیفی در درون جرم ربط پیدا کند، نه به ماهیت جرم، و هر نظام قانونی که از این آموزه زاده شده باشد بنیاد درستی ندارد.
- هگل، عناصر فلسفه حق
- حق مجرد، بند 99
برچسبها:
سیاست,
هگل
+ نوشته شده در
22 Feb 2018ساعت 6:41  توسط نوستالژیک
|
-
یکم. در فیلم اسکندر ساخته الیور استون، در صحنهای که اسکندر قصد دارد به تهییج و تشجیع سربازانش بپردازد دیالوگی دارد که آن موقع [یادش بخیر پنج سال پیش] به نظرم چیزی بیش از یک پروپاگاند هالیوودی نیامد؛ او با چهره ای مصمم رو به سربازان فریاد می زند: این مردان [پارسی ها] برای شهرشان نمی جنگند[برخلاف شما] آنها می جنگند چون شاهشان وادارشان کرده. و این در حالیست که اینجا اسکندر مهاجم محسوب می شود و طبیعتا سربازان پارسیاند که برای شهرشان [هرچند خیلی دور از مفهوم یونانی آن] میجنگند. بعدها در شرح هگل توسط جواد طباطبایی خواندم که اصل این جمله مربوط است به قدیمیترین اثر نمایشی تاریخ، یعنی تراژدی یونانیِ «پارسیان» اثر آیسخولوس، از زبان یک سرباز آتنی خطاب به سربازی از لشگر خشایارشا – که آنجا طی جنگ سالامیس، به یونان حمله کرده بود.
-
شاید زیادی بدبینانه به نظر برسد ولی دو نقد بنیادین بر همین یک سکانس وارد است: اول اینکه استون رندانه موقعیت مهاجم-مدافع در تراژدی آیسخولووس را واژگونه کرده و مهاجم را در جایگاه حق، دموکراسی و آزادی مینشاند آن هم در مقطعِ زمانی که بحثِ حمله پیشگیرانه به ایران پس از سرنگونی صدام حسین بالا گرفته بود. دوم اینکه عطف به درهم تنیدگیِ مفهوم آزادی با دولتشهر در یونان قدیم، اسکندر هرگز نمی توانست در جایگاه ادا کردن چنین دیالوگی قرار گیرد چرا که خود او همچون پدرش فیلیپ، بیگانه ای متجاوز به یونان، درهم شکننده دموکراسیِ دولت-شهری و برپادارنده سلطنت آریستوکراتیک محسوب می شد.
-
دوم. در نگاه هگل دو نوع مردن وجود دارد: مرگ پوچ مانند مرگهای پس از انقلاب فرانسه و مرگ شرافتمندانه مانند مرگ در راه دفاع از آزادی که عین دفاع از پولیس است؛ عین کاری که یونانیان در مقابل خشایارشا کردند. او مرگ پوچ را حاصل موقعیتی میداند که در آن ارادهی عمومی مردم در یک ارادهی فردی، اراده ای معطوف به نوعی آزادیِ انتزاعی و رهاییده از جمع-طبیعت متبلور می شود مانند روبسپیر. با نیم نگاهی به حجم مرگهای پوچ تاریخ معاصر خود، روزگاری، به اهمیت حیاتی این گفته پی خواهیم برد که «من چیزی بیش از یک همراه شما نیستم»، روزگاری دور از امروز.
-
-
پ.ن: متعاقب این نوشته مباحثاتی اینطوری بین ما و دوستان درگرفت:
-
میلاد:نکته ی جالب اینجاست که مهاجم و مدافع هر دو ناچارند پذیرفته شده ترین مفاهیم را مصادره به مطلوب کنند. و پذیرفته شده ترین اینها آزادی است. این یک پیروزی بزرگ فارغ از تحریف های احتمالی برای مفهوم مطلق آزادی است. فاشیسم نهاییترین مرحله ی این مصادره به مطلوب است چرا که خودش را همزمان در یک نفی بزرگ تعریف می کند. اسکندر، برای یونانیان "نام پدر" است. دستگاهی سرکوبگر که ابژه ی میل یونانیان (دموکراسی و مفاهیم متعاقب آن) را سرکوب میکند ولی در عین حال می تواند تجلی رانههای واپسزدهی یونانیان باشد. یک پدر فانتزی که میتواند انتقامشان را از ایرانیان بگیرد . یک دستگاه پالاینده. عجیب نیست که تصور میهن-ملت حول یک اسطوره ی مفرد بعدها تحت همین مکانیسم در دومستر و پارتو و ژرژ سورل متبلور می شود . فاشیسم پوپولار از همین لحظه آغاز میشود.
-
نکته ی جالب دیگر مسئله ی مکانیسمهای دفاعی ماست. اگر همین ما (من و تو و ...) فارغ از تحمیل (نژادی، فرهنگی و البته همان فهم مشترکمان از میهن) باشیم، جانورانی چون خشایارشا و اسکندر ارزش اضافی نخواهند داشت ولی نمی دانم این نیروی لعنتی پنهانی چیست که هر وقت "نام جاوید وطن" را می شنویم ، موهایمان را سیخ می کند. ما راه گریزی از حافظهی تاریخیمان نداریم.
-
البته در مورد پیشکشی جنگ عراق و حملهی احتمالی به ایران در متنت، به خصوص مورد قیاست، موافق نیستم و حرف دارم. یک جورهایی بوی پارانویای فرانکفورتی میدهد!
-
نوستالژیک: عطف به پاراگراف اول نظرت اصلا لفظ «هژمون» به عنوان یک واژه سیاسی اولین بار برای فیلیپ و اسکندر به کار رفت. یک سلطهی نرم. در مورد ما به نظر میرسد که وطن اینجا یک Lable است برای تعریف خود در قبال دیگری، یک خودآگاهی که فقط در مقابل غیر خارجی مفهوم مییابد واقعا همان موضوع حافظه تاریخی و چهاراه حوادث است. احتمالا در طول تاریخ نیاز به ساختن چنین پناهگاه فکری حس می شده، مانند انواع ربالنوع ها و توتم ها. چه در مفهوم مدرنش به معنی کشور و چه در معنای بدویش به معنی دیار. نیم نگاهی هم به تعریف فرویدیِ "گروه" دارم.
-
اما در مورد فرانکفورتی ها، هرچند از آن سبیلوی فرزانه ی پروسی نقل کرده اند که چون دیرزمانی در مغاک چشم بدوزی، مغاک هم در تو چشم خواهد دوخت ولی انصافا اینجا از فرانکفورت خیلی دورم. این دستکاری استون و خلط مبحث کردنهای مشابه توسط هم پالکیهایش را بیشتر یک باج دادن به گیشه و موجسواری بر افکار عمومی میبینم. ضمن تبری جستن از ژیژک، در کل به نظرت ارتباط ارگانیک، برنامه ریزی شده و از بالا به پایینی بین سیستم سیاسی مسلط و هالیوود قابل ردیابی است؟
-
جلیل: نوستالژیک عزیز! اين جمله که «در مورد ما به نظر می رسد که وطن اینجا یک Lable است برای تعریف خود در قبال دیگری، یک خودآگاهی بر خود که فقط در مقابل غیر خارجی مفهوم می یابد» دقيقا تعريفي است که کارل اشميت از ملت ارائه ميكند، لازم ديدم مخالفت كنم و بگويم وطن من آنجاست كه مشاركتي در احوالش داشته باشم. در ثانی حتما رابطه اي بين هاليوود و سياسيون هست، هر چه نباشد مريلين مونرو زيد كندي ها بوده!
-
نوستالژیک: با تو موافقم جلیل، وطن جایی است که مشارکتی در احوالش داشته باشیم و از این مشارکتمان متاثر شویم. ولی حرف من تکمله ای بود برای این جمله میلاد که چرا اغلب ایرانی ها هنوز با شنیدن "نام جاوید وطن" دچار فعل و انفعال عاطفی می شوند. حدس من این بود که علتش ترسی است که از «غیر» در وجود ما نهادینه شده، سعی ما برای تعریف کردن خودمان در آینه دیگری و با حفظ فاصله. این ترس تاریخی وقتی با ناآگاهی توده ها گره خورده و هوشمندانه پرورانده شود، مستعد نژادپرستی خواهد شد، ماننده عقده حقارت جنگ اول پرورانده شده توسط هیتلر. هرچند بر خلاف نقدهای بعضا بیراه چپ جماعت، واکنش ایرانی ها نسبت به اعراب را در این مرحله نژادپرستانه به حساب نمیاورم و اتفاقا مثالی میدانم برای همون ترس-عقده حقارت.
-
میلاد: وقتی شما به تاریخ هالیوود نگاه می کنید متوجه می شوید. همواره همسویی های فیلمهای دستچین شدهای از هالیوود با سیاست روز امریکا بولد شده است. در حالیکه هرگز چنین ارتباط نظاممند و آمرانهی از بالا به پایینی در هالیوود وجود نداشته است. منظورم از این ارتباط تبانی سیاسی است. هالیوود سیاست خودش را دارد و اگر این سیاست در مقاطعی همسو با سیاست کلان آمریکا باشد، در بوق و کرنا می شود. راکی و رمبو می شوند فیلم های دستوری! و کل جریان می شود یک سازمان دهی منظم برای تحمیق توده های مردم!...تحمیق؟! هالیوود کارخانه ی پولسازی است و به چیزی جز این فکر نمی کند. این که توده ی مردم هنوز هم پولهایشان را به گیشهی فیلمهای عامهپسند میرسند، ربطی به سیاست تحمیق ندارد. اینکه خیلی ها تلاش می کنند تا به هر زور و ضربی از دل ارباب حلقه ها و تایتانیک و اسپایدرمن، مفاهیمی چون تثبیت سرمایهداری و معهذا کشف کنند، خندهدار است. این ها بخشی از لذتهای توده ای هستند که میان تمام توده های مردم مشترکند . کمااینکه با شکل گیری جنبش های مدنی در دهه ی شصت، و پوپولار شدن این جنبش ها هالیوود هم تغییر رویه میدهد و گری کوپر و جان وین و جیمز استیوارت کت و شلواری آمریکایی که هر لحظه در پی احیای قانون و نظم است تبدیل می شوند به دریده های عاصی چون براندو و جیمز دین. چرا اینجا سیستم محافظهکار هالیوود مقابله نمی کند؟ مسئله اینجاست که چپ نو همواره مردم را به عنوان یک توده ی بی شکلی که هر لحظه در خطر تاثیر پذیری سیاسی هستند در نظر می گیرد .حال آن که اساسن تاثیر سیاسی که مردم از سینما خواهند گرفت آنقدر ها جدی نیست. مثلن آیا سرو صدای فیلم افشاگرانه ی مایکل مور پیش از انتخابات 2005 تاثیری در آرای جرج بوش داشت؟! اگر هالیوود محافظهکار است بنا بر یک مشی اقتصادی است که به ثبات اقتصادی اش فکر میکند و نه تثبیت سیاستمداران کاخ سفید.
-
و البته این که هرمنوتیک مدرن این امکان را به وطنیها می دهد که از دل میکی موس و پلنگ صورتی هم مفاهیم صهیونیستی بیرون بکشند و از آن طرف ، آنها را تولیدات موذیانه ای جهت تثبیت سرمایهداری بدانند، بحث دیگری است! هالیوود بر خلاف تصوری که آدورنو داشت نه در پی تحمیل ایدئولوژی است بلکه با ایدئولوژی در هر لحظه از تاریخ کار می کند. مثلن شما نگاه کنید به ژانر جنگ. وقتی افکار عمومی در جریان جنگ جهانی دوم ، دولتمردان آمریکا را برای مقابله با نازیسم میستود ، فیلم های تولیدی در مدح جنگ غالب شدند (و البته نه کاملن مسلط) ولی در جریان جنگ ویتنام قضیه بر عکس شد. به هر حال هر دو جنگ زیر سر سیاست های کلان امریکا بود. هالیوود به تقاضاهایی پاسخ می دهد که وجود دارند.
-
نوستالژیک: مرسی از توضیح مبسوطت. منظور من هم از اینکه هالیوود روی موج افکار عمومی تخته سواری میکند همین بود. هالیوودی ها یک کشورند درون کشوری دیگر با ساز و کارهای اقتصادی خود. این کمپانی ها هستند که برای زنده ماندن به مردم نیاز دارند و نه مردم به کمپانی ها، پس وارد یک بده بستان با تماشاگر می شوند، آن چه توده ها می خواهند ببینند را نشانشان می دهد و از این راه هم تاثیر میگذارند و هم تاثیر میپذیرند. بدیهی است که اگر مایکل مور هم بتواند چیزی بسازد که قدرت جذب تماشاگر و بازدهی اقتصادی داشته باشد، ولو خلاف سیاستهای رسمی واشنگتن، اولین کسی که دستش را خواهد فشرد خود آقای هالیوود خواهد بود.
برچسبها:
اسکندر,
هگل,
روبسپیر,
هالیوود
+ نوشته شده در
9 Jan 2012ساعت 11:20  توسط نوستالژیک
|