- سرمقاله جواد طباطبایی در سیاستنامهی اخیر فشردهترین و همزمان شفافترین (جز در جایی که به مخاطرات ایدئولوژیکی کردن دین به عنوان یک ابزار در نظام فعلی میپردازد) جمعبندی از ایده تداوم فرهنگی ایران، یا اگر بعضیها سکته نمیکنند، ایرانشهر است که قلمی کرده. بنا به تصریح خود او این ایده، به درستی، غیرسیاسیست و مسئله هم همین است. به قول ارنست رنان ملت جان است و یک اصل معنوی. اما این جان -وحدت در کثرت فرهنگی/ملی ایران- باید ترجمانی سیاسی پیدا کند. او پیشتر در دو کتاب مکتب تبریز و مبانی مشروطهخواهی در قامت یک راوی صرف تاریخ اندیشه به توصیف زمانه و زمینه پیدایش آگاهی نوآیین سیاسی ایرانیان پرداخته ولی در جایی باید این دو ایده (آگاهی نوآیین و تداوم فرهنگی) به هم گره بخورد. اینکه با پیرنگی هِردری نشان دادیم وضعیت طبیعی ایران یک ملت پیشینی -ملت پیشادولت- است که هرچند منحط شود ولی منهدم نمیشود، تازه ما را در آغاز راه قرار میدهد. اینجا با کمک بحث آرنت در پیوستگی بنیادین «قدرت» با «میثاق جمعی» میشود به جای جدل در اینکه چه هستیم، به چگونه باید باشیم پرداخت. ملت وقتی صاحب قدرت واقعی خواهد شد که مردم جمع شوند، قول بدهند و میثاق ببندند و دولت ملی برآمده از این میثاق باشد. دولتی که نهاد حفاظت از قدرت ملت است.
برچسبها:
سیاست,
آرنت,
Being Liberal
+ نوشته شده در
30 Dec 2018ساعت 18:30  توسط نوستالژیک
|
- در ادیان سامی نخستین گناه نافرمانی است و بعد حسد و خشم و قتل و بعد دروغ [قابیل]. در ادیان زرتشتی (مزدیسنا، زروانیگری) نخستین گناه دروغ است که اهریمن حتی پیش از خلقت کیومرث از تاریکی بیکران میسازد. در زروانیگری اهریمن بلافاصله بعد از دریدن زهدان مادر به پدرش (زمان) دروغ میگوید.
+ نوشته شده در
30 Sep 2018ساعت 17:45  توسط نوستالژیک
|
- فرق یک مترجم «ادبی» درجه یک مثل دریابندری (ادبی به این خاطر که ترجمههای غیرادبیش آنقدرها هم خوب نیست) با یک مترجم بزرگوار ولی متوسط همچون عبدالله کوثری یکی هم در تواناییشان برای صداگذاری درست روی شخصیتها و عمق دادن به این چندصداییست. مثلاً ترجمه بازمانده روز یا گوربهگور از نجف را با سور بز کوثری (یوسا) مقایسه کنید. نجف شخصیت تخت و یکبعدیِ پیشکار بازمانده روز را با انتخاب صدای عصاقورتداده و متکلّف از چیزی که حتی خود ایشیگورو میخواسته رویمختر کرده و کاملاً در کنتراست با صمیمیت و سادگی صدای خانم کنتون قرار داده. برعکس ترجمه کوثری در سور بز شبیه این دوبلههای روسی فیلمهاست که دو نفر مرد و زن به جای همه شخصیتها حرف میزنند. بخشی از این ناشی از بیظرافتی یوساست اما بیشتر از آن به بیظرافتی خود کوثری برمیگردد. صحنهای است در کتاب که اورانیا دختر میانسال، ساکن نیویورک و از روسای بانک جهانی، بعد از 35 سال به زادگاهش دومینیکن و پیش پدر علیل و آلزایمریاش، یک وزیر عالیرتبه سابق، برمیگردد و در قالب مونولوگ شروع به مرور خاطرات میکند. در ترجمه کوثری لحن او هیچ فرقی با آدمکشهای یک فصل قبلترش ندارد و تماماً حول این واگویه میچرخد که آیا دیکتاتور تروخیو مادر او را هم مثل همسران سایر وزرا «گای...است»، «تپانده است» و یا «ترتیبش را داده»! یکدرصد هم محتمل نیست وقتی زنی نیویورکی از طبقه بالای فرهنگی بعد از سالها پیش پدر برمیگردد با این واژگان سر صحبت درباره مادرش را باز کند. این نه صدای زن، که صدای خود یوساست و مترجم هم هیچ ایدهای برای رفع و رجوع این تکصدایی مضحک ندارد.
+ نوشته شده در
24 Sep 2018ساعت 19:14  توسط نوستالژیک
|
- تفاوت فرهنگ سامی با فرهنگ ایران باستان در مورد سگ حیرتانگیز است. در بُندهش میگوید سگ نسَب به روشنی فلان ستاره میبرد و اصلاً «سگ» یعنی سه-یَک (یک جزء انسانی از سه جزء حیوانی). نگهبان پل چینود، جایی که ایزدان روانهای مُردگان را گزینش میکنند نیز یک سگ مینوُی است. در وندیداد که کتاب فقه زرتشتیان ساسانی است یک فصل کامل به شرح کیفر آزاردهندگان سگ اختصاص دارد: کیفر قاتلین سگ، کیفر آنان که غذای بد به سگ بخورانند، کیفر آزاردهندگان سگ و الخ. یکجا میگوید کسی که سگی را به قتل برساند روان 9نسل بعدی خود را کشته است و چنین روانی هرگز از پل چینود نخواهند گذشت.
+ نوشته شده در
19 Jul 2018ساعت 14:3  توسط نوستالژیک
|
- داشتم فکر میکردم مناسبترین سن آدم برای گرفتن سگ خانگی چه سنی است. بعد یادم آمد من بیشتر وابستهی اشیا میشوم تا آدمها، چون ذات ثابتی دارند و غافلگیرت نمیکنند فقط حیف که فیدبک ندارند؛ و سگها بهترین نوع اشیای فیدبکدارند، با این باگ بنیادین که عمر کوتاهشان هر لحظه میتواند با یک خلاء ویرانگر مواجهت کند. طول عمر سگها با سایز نژاد نسبت عکس دارد که این باگ اولی را تشدید میکند، چون هر چه سایز سگ بزرگتر باشد شخصیت جاافتاده و قابل اتکّاتری هم خواهد داشت. با لحاظ متوسط عمر 15 سال، به نظرم بهترین سن برای گرفتن سگ باید 55 سالگی باشد تا آخرش در 70 سالگی سرتان را با هم زمین بگذارید. اما اگر شما زودتر از سگ مردید چی؟ یا بدتر از آن، سگ زودتر از شما مرد؟ آدم هفتاد سالهای که رفیق پانزده سالهاش را از دست داده چطور باید بقیه راه را برود؟
+ نوشته شده در
7 Jul 2018ساعت 18:47  توسط نوستالژیک
|
- مسئلهای که در کتاب خاطرات گورباچف و از زاویهای کلّی توجهام را جلب کرد شاید بتوان با عنوان «بحران نتیجه» یا نقصان فیدبکی که سیستم از تحقّق ایدههایش میگرفت شرح داد. گورباچف در 1986 طرحهای اصلاحی معروف خود را کلید زد. این تن دادن به اصلاح نه از سر شکمسیری و برای خالی نبودن عریضه که حاصل یک خودآگاهی ایدهآلیستی خام بر ضرورت داخلیِ پای گذاشتن به چنین مسیر ناهمواری بود. هیچ تعجبی نداشت که در هیات حجیم تصمیمساز شوروی، طیفی محافظهکارتر از گورباچف و طیفی پیشروتر از او حاضر باشند اما همه این نیروها علیرغم دُگمهایی که داشتند در مجموع با یکدیگر کار میکردند. طیّ روند عمومی تصمیمسازی، هستهی مصمّمِ به اصلاح ایدههای خود را پرورانده و به محک بوروکراتیک هیئت حاکمه که شامل انواع کنگرهها و شوراهای ریز و درشت بود میگذاشتند؛ پس از چکشخواریهای متعدد از سوی دو طیف ذکر شده، ایده جهت اجرایی شدن ابلاغ میشد. اما حاصل کار چه بود؟ نتیجه در اکثر موارد نه تنها عکس چیزی از آب درمیامد که سران سیستم میخواستند بلکه عملاً تبدیل به یک تهدید میشد. مثلاً طرحی که قرار بود برای مبارزه با درآمدهای غیرقانونی، دزدان و جاعلان و رانتخواران را هدف بگیرد در عمل تبدیل به اهرم فشاری بر صنعتگران، کارگران و دلالان کوچک و کمبضاعت میشد و هیچ ارزش افزودهای نداشت. طرح استانداردسازی کیفیت تولید فرآوردها که شرکتها و موسسات دولتی و غیردولتی را ملزم به اخذ گواهی کیفیت ملی میکرد در عمل به کاهش دستمزد و سنگاندازی بر سر راه تولید تعبیر و پس از مدتی متوقف شد. طرح مبارزه با عرضه الکل به منظور افزایش راندمان اجتماعی باعث توقف گردش شکننده پول در بازار مواد مصرفی و دهها مشکل اجتماعی و درمانی دیگر میشد.[مردم ادکلنهای ارزان قیمت را رقیق کرده و سر میکشیدند!] طرح تعویض اسکناسهای درشت که قرار بود پول موجود در دستان مافیاهای اقتصادی را عقیم کند فقط با اغتشاش و صفهای طویل مردم در بانکها روبرو شد و نخست وزیر کشور را واداشت تا در مصاحبه با خبرگزاریها خبر از توطئه بانکهای خارجی برای بیثبات کردن نظام پولی بدهد، توجیهی بر تخمین اشتباه تیم اقتصادی خود او که حتی برای گورباچف هم مسخره میامد. طرحهای کارشناسی در راستای افزایش عایدیهای دولت هیچ همبستگی با افزایش تولید چه از نوع صنعتی و چه کشاورزی نشان نمیداد و این تولید بود که هر روز بیش از پیش سقوط میکرد و منجر به شیوع تورمی پنهان میشد. این یعنی بوروکراتها به شکلی ناخودآگاه کاملاً برخلاف تز رایجِ تبدیلِ تهدید به فرصت عمل کرده و از هر فرصتی یک تهدید میساختند. ناکارآمدی اقتصادی در سیستمی که سیاستش جوهر یکسانی با اقتصاد داشت به سکتاریستی شدن اختلافات سیاسی درونی دامن میزد و از آنجا که برای تصویب هر ایده اقتصادی وفاق سیاسی نیز الزامی بود عملاً دور باطلی از ناکارآمدی شکل میگرفت. به طور خلاصه میتوان گفت سیستم تمام «عقلانیت ایدئولوژیک» خود را به کار میگرفت تا از اصلاحات ضروریاش نتیجه بگیرد اما به دلیل محاط بودن در این ترکیب ناممکن و کوری به محدودیتهای معرفتشناختی این نوع عقل، بیشتر به سفینهای میمانست که هر چه دور خود میچرخید صعود نمیکرد که در تاریکی محض پایینتر هم میرفت. گورباچف در توصیف این وضعیت مینویسد تا زانوهایمان در بنزین فرو رفته بودیم و فقط خردک شرر یک ته سیگار کافی بود تا کارمان را بسازد.
- آن جرقّه، کودتای 1991 محافظهکاران هراسان از باختن جایگاه خود در نظم-آشوب جدید بود که تحت لوای دفاع از یکپارچگی اتحادیه و مسکومحوری کهن توجیه میشد. طنز روزگار اینکه حتی همان آخرین ایده نیز در اجرا شکست خورد: کودتا چون قایقی کاغذی وا رفت و طیف حامی گسست را بر لزوم فروپاشی اتحادیه مصممتر کرد.

برچسبها:
سیاست,
شوروی,
بوروکراسی
+ نوشته شده در
24 May 2018ساعت 20:38  توسط نوستالژیک
|
- اولین بار که خطر کردم و از کسی خواستم برایم سوغاتی بیاورد طرف از لندن میامد. سوغاتی هم که نه، در واقع از این نوع که حالا که ما دستمان از آمازون کوتاه است لطف کن فلان کتاب را، که فکر کنم مجموعه داستانهای خولیو کورتاسار بود بگیر و با خودت بیاور. در اینجور موارد معمولاً مشکلی نیست. یعنی وقتی خولیو کورتاسار سفارش میدهی طرف پیش خود دو دو تا چهارتا نمیکند که چرا کورتاسار بلی و مثلاً فوئنتس نه؟ یا بهتر است به جایش دفتر شعر سیلویا پلات بگیرم. نه، عیناً همان را میگیرد. اما وای به روزی که مختصات جنست اینقدرها هم معین نباشد یا درب تاویل و تفسیرش بازِ باز باشد؛ یعنی وقتی طرف میپرسد سوغاتی چیزی نمیخواهی و تو فروتنانه میگویی فلان چیز را به سلیقه خودت بگیری خوشحال خواهم شد.
- بار اول که کسی رهسپار هند بود خواهش کردم در بازگشت یکی از این بوداهای چوبی کوچک و نقش و نگاردار بیاورد. و توضیح دادم آن بودایی که تجسّد یا آواتار نهم ویشنو است. نهم بودنش البته مهم نیست، بلکه ارتباطش با ویشنو است که اهمیت دارد و هندو بودنش. چیزی که طرف آورد اما یک «بودای خندان» بود: آن بودای چاق و کچل چشمبادامی با تسبیحی در دست که اهالی خاور دور معتقدند خدای خوششانسی و فراوانی و ثروت است و نمونههای زمختترش را در بازار ستارخان هم میفروشند. حالا خود بوداییان چین معتقدند این خدا را هرگز نباید با خودخواهی خرید و فروش کرد بلکه کرامات او تنها به کسانی میرسد که متواضعانه سرشان توی لاک خودشان باشد و منتظر میمانند تا خوشبختی روزی در خانهشان را بزند. حتی جایی از خانه را که برای مجسمه او در نظر میگیرند باید مبتنی بر قوانین فنگ شویی باشد تا کرامات آقا به حداکثر برسد! خلاصه آن دوستی که بودای اشتباهی سوغاتی آورده بود بعدها خبر داد از روزی که آن هیکل نخراشیده را وارد زندگیش کرده -یکی هم برای خودش خریده بود- باران بدبیاریها هم بر سرش باریدن گرفتهاند. از تصادف سخت خودش تا ابتلای همسرش به سرطان و ماندن چکهای بیمحل در دستانش. این از دورخیز اول من برای هدیه گرفتن یک بودای هندو.
- مورد دوم همین اواخر بود که دوست دیگری در سفری کاری به احمدآباد هند میرفت و طبق معمول با پیشنهادم در مورد بودای کذایی روبرو شد. این بار زرنگی کرده و حتی در آمازون عکسش را هم نشانش دادم، زیورآلاتش این شکلی، رنگ و لعابش آن شکلی، اندازهاش تقریباً اینقدر، و غیره. همانطور که میدانید احمدآباد علاوه بر هندوان جمعیت مسلمان نیز دارد. همهچیز داشت به خوبی و خوشی پیش میرفت تا روزی که این دوست برای خریدهای متفرقه راهی بازار میشود و راهنمای مسلمان شرکت میزبان نیز همراهش میرود. راهنما، فرض کنید عابد نامی، وقتی میفهمد که میهمان ایرانی مسلمانش قصد خریدن یکی از بتهای هندوان را دارد پشت چشمی نازک کرده و در مذمت اصنام بالای منبر میرود و بعد که میبیند خطبهاش چندان هم کارگر نیفتاده تیر آخر را شلیک میکند: بتهای هندو جماعت در دست مسلمانان که تاریخاً در شبه جزیره دشمنشان بودهاند همچون اسب تروا عمل کرده و همچون دریچهای تمام نیروهای شیطانی و شرور جهان هندو را به زیست-جهان صاحب مسلمانش تزریق میکنند. لازم به گفتن نیست که این حرف در دوست ما که اتفاقاً نه مذهبی است و نه معتقد به خرافات کارگر افتاد و از خریدن بودای کوچک و بینوای من منصرف شد؛ به جایش چه آورد؟ قطبنما. بله یک قطبنمای طلایی به اندازه ساعتی که آقای ویلیفاگِ دور دنیا در هشتاد روز با زنجیر به جلیقهاش آویزان میکرد. میگفت اینطوری خیالم جمع است که هر جا که گم شده باشی علت مرگت لااقل پیدا نکردن قطب شمال نخواهد بود. در حالی که تلاش میکردم عادی به نظر برسم تشکر کردم، و بدینصورت دومین تلاشم هم برای دست یافتن به آن بودای نفرین شده نقش بر آب شد.
برچسبها:
اسطوره
+ نوشته شده در
29 Apr 2018ساعت 0:41  توسط نوستالژیک
|
- میان همه لحظات سرنوشتساز انقلاب فرانسه، لحظه ورق خوردن صفحه ترمیدور از جالبترین لحظات است؛ وقتی قهّارترین خطیب انقلاب، کسی که با هر نطقش جریان آرای نمایندگان در کنوانسیون را عوض میکرد، سن-ژوست بیست و شش ساله ملقب به آرکانجل [فرشته مقرب] و دست راست روبسپیر، بیخبر از جوّ غالب کنوانسیون پشت تریبون میرود تا با رتوریک همیشگی خود از لزوم دور جدیدی از تصفیه توطئهگران و خائنین به جمهوری سخن بگوید. هنوز لب از لب نگشوده است که کسی رو به دیگران فریاد میزند «بس است دیگر، پوزهاش را ببندید» و بلافاصله فریادها و هو کشیدنهای نمایندگان در تصدیق او بلند میشود. سن-ژوست مکثی کرده و مانند صاعقهزدهها خشکش میزند. زبان قدرتمندش دیگر در کام نمیچرخد و چون گنگها به نگریستن اکتفا میکند. کسی فریادزنان بالا رفته و به زیرش میکشد. روبسپیرِ «فسادناپذیر»، خونسرد و مطمئن از نفوذ کلام خویش در به کنترل درآوردن اوضاع، بیدرنگ خود را به تریبون میرساند تا کلام سن-ژوست را ادامه دهد:«مردان پاک، دشمن همه ما یکیست. اگر این راهزنان...» کلامش منعقد نشده که همان فریادهای کر کننده و خشن بلند شده و خواهان توقیف او میشوند. روبسپیر که قادر به تحلیل چراییِ آنچه میگذرد نیست، تمرکز افکار را از دست داده و از چیدن کلمات کنار هم عاجز میماند. مانند سن-ژوست، کارکرد زبان، یا اگر بخواهیم تفکیک زبانشناسانه را رعایت کنیم، کارکرد «گفتار» برای او نیز از دست میرود و به معنای واقعی کلمه «قفل» میکند. در همان هیاهو کسی فریاد میزند خون دانتون خفقانش داده. بعد از دقایقی که نومیدانه میخواهد تا به او گوش دهند، او را هم از تریبون پایین میکشند و ترمیدور از همینجا آغاز میشود. ظهر روز بعد سر خونالود «فسادناپذیر» در سبدی کنار سر سن-ژوست و دیگران است.
- جزئیات این صحنهی عجیب بیدرنگ آخرین نطق عمومی چائوشسکو دیکتاتور رومانی را پیش از بالا گرفتن کار انقلاب به یاد میاورد. جایی که مردم از گوش کردن سر باز میزنند و دیکتاتور واژهها را گم میکند. شاید این واقعه چیزی فراتر از لغزش آنی ذهن باشد: دیکتاتورها علیرغم قدرت اقناعی رتوریک خود، دایره لغات محدودی دارند و همان را نیز تا سرحدّ از کارافتادگی مستعمل میکنند. گفتار دیکتاتور آنقدر شکنجه شده و از معنا تهی است که به محض رو شدن ناهمبستگی نشانهای، به محض اینکه کسی فریاد برآورد آن امید، آن خائن، آن انقلاب و آزادی، صرفاً هواییست فشرده که از حنجری غضروفی به ناکجا پرتاب شده، دالی سرگردان است که نقش چیزی را در خاطر نمیبندد، همان لحظه تمامیت «زبان» او از هم میگسلد، نظام ارزشی واژگون شده به سر جای خود رجعت میکند و یکنفر جایی بیرون از آنجا که همه هستند، در «خفقان» خود کبود شده و میمیرد.
برچسبها:
زباندرد,
انقلاب
+ نوشته شده در
30 Mar 2018ساعت 18:0  توسط نوستالژیک
|
- این هم از شوخیهای روزگار است که ماکسیمیلیان روبسپیرِ حقوقدان که دوران وحشت پس از انقلاب فرانسه را به نامش سند زدهاند در بحرانیترین روزهای انقلاب در صحن کنوانسیون چنین نطق غرّایی علیه مجازات اعدام میکند. به لحاظ استدلالی رتوریک او حتی شاید قانعکنندهتر از جرمی بنتامِ لیبرال باشد که در همان برهه در بریتانیا از غیرعقلانی بودن اعدام میگفت. روبسپیر در ابتدا به عنوان یک وفادار به آرای روسو مخالف هر حکم اعدامی بود ولی بعدتر با تغییر مقتضیات زمان خیانت به میهن را مستثنا کرد. هنگامی که در جلسه تعیین تکلیف لوئی شانزدهم حمایت خود را از اعدام او اعلام میکند متاسف است:«آقایان، من شخصاً از حکم اعدام منزجرم، و هیچ عشق و نفرتی به شخص لوئی ندارم، ولی از گناهان او متنفرم و با کمال تاسف باید حقیقتی را اعلام کنم: لوئی باید بمیرد، تا میهن زنده بماند.» مسئله وقتی بغرنج شد که مجمع قانونگذار قانون تعقیب مظنونین را تصویب کرد. در بندی از آن آمده بود:«اشخاصی که بر خلاف آزادی اقدامی نکردهاند لیکن قدمی نیز در راه نیل به آزادی برنداشتهاند همردیف خائنین درجه یک خواهند بود.» و اعدام خائین نیز در نظر روبسپیر بلامانع بود. جواد طباطبایی جایی به درک رادیکال روبسپیر از مُدراسیون (میانهروی) و مُدرانتیسم (اعتدال دانتونیستها به مثابه یک مسلک) و تمایزی که میان این دو قائل بود اشاره میکند؛ اینکه ژاکوبنها هم آگاه بودند که افراط و تفریط بد است و بنا به اخلاق ارسطویی میبایست حدّ وسطی یافت که بر آن تکیه زد. اما در عینحال نیز چشم بر این واقعیت نبسته بودند که حوزه اخلاق فردی، منافع خصوصی است و حوزه مناسبات سیاسی، مصالح عمومی و این دو از اساس منطق متفاوتی دارند. تعادل نیروها در حوزه سیاست بر خلاف اخلاق که واجد حدود ثابتیست، ناپایدار و دائماً در شُرف تغییر است و این مقتضیات روز است که حدّ میانه را تعیین میکند. از سوی دیگر، خودکامگان و هوادارانشان از آن رو تن به مُدرانتیسم داده و بر طبل اعتدال و سیاست گام به گام میکوبند که راه بردگی را گشوده نگهداشته و تازیانه خشونت را در زمان مناسب فقط خود به دست داشته باشند. سیاست گام به گام به تعبیر روبسپیر حجابی است بر قصد بعدی اینان بر اِعمال خشونت. ضدّ انقلاب از این نظر با افراط مخالف است که میخواهد خود بعداً دست به افراط بزند. و این استدلالی بود که در تاریخ معاصر علیه همهی دولتهای مستعجل پساانقلابی به کار برده شد.
- با این حال، روبسپیر را با هیچکدام از این اقوال به یاد نمیاورند. آنچه از همه سخنرانیهای پرشور او در کنوانسیون به یاد مانده این خطابش به ملت فرانسه است:«ای شهروندان، آنچه شما میخواستید انقلابی بود بدون انقلاب؟»

برچسبها:
انقلاب,
خشونت,
سیاست
+ نوشته شده در
24 Mar 2018ساعت 20:46  توسط نوستالژیک
|
- یک نمونه از نگاه فاضلنمایی که میخواهد جامعالاطراف باشد اما در نهایت به ورطه کینتوزی و سانتیمانتالیسم میافتد. به فمینیسم لیبرال از جانب جمعگرایان نقدهایی وارد است از جنس نقدهایی که به هر فرآورده لیبرالی دیگر نیز وارد شده است؛ اینکه فمینیسم لیبرال همانقدر که دلمشغول مبارزه برای حقوق فردی -اعم از رفع تبعیض و برابری در مقابل قانون و عرصه عمومی، و نیز تحقق آزادیهای فردی و اجتماعی- هست درگیر مناسبات جامعه به مثابه یک کل نمیشود؛ اینکه صرفاً بر نقش فرهنگ در «زن» شدن زنان پای میفشارد؛ و اینکه غایت جدّ و جهد خود را بیرون کشیدن زن از نقشهای طبیعی و تاریخیاش همچون مادری و نشاندن در جایگاه یک شهروند بدون جنسیت تعریف میکند. میتوان با هریک از این آرا موافق یا مخالف بود اما این که، به قول نویسندگان متن زنان-مردان برابریخواهی را چون مظنونانی به پیشگاه خود فراخوانده و بخواهیم به «امتیازات طبقاتی و اتنیکی خود اعتراف کرده و فضای رسانهای را به بقیه زنان به حاشیه راندهشده واگذار کنند»، یا سخن گفتن «فمینیسم مرکز» را به مثابه خاموش کردن صدای «زنان کارگری که ماههاست حقوق نگرفتهاند، زنان افغان بدون حقوق شهروندی، زنان بلوچ با شوهر اعدامی، الخ» بدانیم، نقد نیست، کینتوزی کور است. کور بدین معنا که فاقد زمینیست تا در نقد خود بر آن بایستد. نه مانند نظرگاه فمینیسم مارکسیستی جزئاً ایده اقتصادی-طبقاتی خاصی را پیش رو میگذارد، و نه مانند سوسیال فمینیستها که دغدغه «مردسالاری» را همزمان با «سرمایهداری» دنبال میکنند، برای نوعی وحدت مبارزاتی در این راستا مفهومسازی میکند. صرفاً کروشه گشادی است که از کوبانی تا بلوچستان را با تکیه بر کلیدواژهی زن در بر خود میگیرد. چنین برداشتی از خواهری زنان ممکن است اخلاقی، انسانی و خیرخواهانه باشد اما گشادی بیش از حدش حتی مانع از طرح مسئله است چه برسد به کوشش در جهت یافتن پاسخی همدلانه. اینکه حرف نزنند مگر حرف مرا نیز بزنند آوانگارد نیست، ارتجاع محض است.
برچسبها:
فمینیسم
+ نوشته شده در
16 Mar 2018ساعت 12:12  توسط نوستالژیک
|
- بدون دخالت نیروی هوایی آمریکا، دست خدا به تعبیر ژیژک، هر زمینی سوریه و هر جنگی، جنگ داخلیِ پتیارههاست. آن که تن به مبادلات و معادلات زمینیان نمیدهد، قادر ما یشاء، deus ex machina عصر افسونزدایی شده ما، فقط USAF است.
برچسبها:
جنگ
+ نوشته شده در
19 Nov 2017ساعت 16:50  توسط نوستالژیک
|
- یک.بزرگترین آفت بحث در باب احقاق حقوق اقلیتهای فرهنگی، ردّ و بدل کردن آن صفات ارزشی است که به جایی بیرون از خود مشکل ارجاع میدهند. در عرصه سیاست ملّی البته میتوان اصطلاحاً هم خائن بود و هم فاشیست، اما به طور مشخص کسی که صرفاً خواهان به بحث گذاشتن حدود و ثغور قدرت تمامیتی سیاسی به نام دولت-ملت است الزاماً «خائن» نیست و آن کس نیز که روبروی او میایستد الزاماً «فاشیست» نیست. اولی صرفاً راه دیگری برای بروز نارضایتی خود نیافته و دومی فکر میکند راه حلهای جامعِ کمهزینهتری نیز باید وجود داشته باشد. بسیار محتمل است وقتی یک عضو اقلیت به شدیدترین نحو ممکن نسبت به فرهنگ اکثریت ابراز خصومت میکند در واقع در پیِ نمایاندنِ استمداد خویش با تنها ابزار باقیماندهاش باشد. وقتی مشکل به درستی طرح نشود پاسخ اشتباهی هم خواهد گرفت؛ تجربه نشان میدهد پاسخ اشتباه در خاورمیانه الزاماً برای همه گران تمام میشود.
- دو.حقوق جهانشمول انتزاعی از قبیل حق تعیین سرنوشت، حق بهرهمندی از خودگردانی و غیره که ذیل بیانیههای سازمانهای قراردادی فراملّی تعریف شدهاند در عمل آنقدرها هم جهانشمول نیستند و حتی در زادگاه خود، تمدن غرب، با نقصان در اجرا یا اجرای بر مبنای مقتضیات روبرویند. مثالها فراوانند: دولت آمریکا پورتوریکو را ایالت نمیداند چون برتری جمعیتی آن با اسپانیاییزبانهاست و هاوایی را صرفاً بعد از تغییر کفه ترازو از بومیها به آنگلوساکسونها لایق ایالت شدن دانست. بنابراین به صرف تکرار هزارباره این که چون مفهومی ذیل منشور فلانِ حقوق بشر آمده است، عملیاتی شدن آن واجد ارزش افزوده خاصیست به سادگی میتواند بر نشانیِ غلط دادن تعبیر شود.
- سه.بعد از پایان جنگ جهانی دوم و به واسطه میناستریم شدن تفسیر تئوریسینهای آمریکایی از لیبرالیسم و نیز تغییر پارادایم مسلط روابط بینالملل به جنگ سرد، لیبرالها نسبت به طرح مفاهیم مرتبط با حقوق اقلیتها محتاط شدند. تمام جنگ دوم، ظاهراً، از یک الحاقطلبی برآمده از حق حمایت از اقلیت ملّی توسط آلمانها شروع شده بود. در سطحی دیگر، لیبرالهای آمریکایی وظیفه دولت را بعد از رفع تبعیضهای منفی از اقلیتها [موفقیت نسبی جنبش حقوق مدنی سیاهان و امثالهم] پایان یافته میدیدند. در سالهای اواخر قرن بیستم این دیدگاه با آرای طیف دیگری از لیبرالها به چالش کشیده شده است.
- چهار.لیبرالهای جدید [با تاکید بر آرای ویل کیملیکا فیلسوف سیاسی کانادایی در باب جوامع چند فرهنگی] ضمن این که از پایبندی به الزامات و ضروریات دخیل در شکلگیری واحد دولت-ملت شرمنده نیستند و در نهایت مزایای آن را بیش از معایبش میدانند، اولاً از وضع طیفی از حقوق گروهمدار، چیزی شبیه به تبعیضِ مثبت دائمی، برای اقلیتهای فرهنگی دفاع میکنند تا بدین طریق اعضای گروه تحت فشار را به سطح صفر دسترسی به منابع برگردانده و با اعضای فرهنگ اکثریت در موقعیت برابر قرار دهند، و ثانیاً با حمایت از سرمایهگذاری در جهت حفاظت از فرهنگ او، تحکیم پیوندهای ملی در نتیجه بده بستانهای ناشی از تکثرگرایی را به انتظار مینشینند. واقعیتِ کتمانناپذیر این است که اعضای اقلیت فرهنگی برای رفع و رجوع امور جاری خود مجبور به میانجی گرفتن عناصر فرهنگ غالب میباشند و همین موضوع برای عقب نگهداشتن آنها بسنده میکند. فرد برای اخذ تصمیمات صحیح در جامعه، نیازمند دسترسی به فرصتهای برابر آموزش و پروش و سایر منابع آگاهی در گفتمان فرهنگی خویش است و وجود هر نوع اختلال طبیعی [انگاشته شده] و خلاف قاعده انصاف میبایست جبران گردد. در سیستمهای ناباور به حقوق شهروندی که ذاتاً مروّج نابرابری بر مبنای اولویتهای متافیزیکیاند، هرچند اعضای فرهنگِ اکثریت نیز مورد تبعیض قرار میگیرند اما به دلیل همان نیاز اقلیت به واسطهگی، رنج دوچندانی را متحمل میشوند که اگر نه بلافاصله، اما تدریجاً منجر به تضعیف پیوندهای ملی خواهد شد.
- پنج.اعطای این حقوق گروهمدار در یک سیستم مثالی البته همچنان تحت تاثیر عوارض تاریخی، محیطی و فرهنگی هر سرزمین خواهد ماند و یکشبه محقّق نخواهد شد، کمااینکه در غرب نیز دستیابی به قرارداد اجتماعی پایدار و جامع جز از مجرای گفتگو، آگاهسازی و چانهزنیِ دوجانبه ممکن نشده است.
- شخصاً به طریق دیگری نمیتوانم به ناسیونالیسم فکر کنم.
برچسبها:
Being Liberal,
سیاست
+ نوشته شده در
10 Oct 2017ساعت 5:36  توسط نوستالژیک
|
- تا این لحظه و تا جایی که من دیدهام موضعگیریهای پراکنده دو طیف ناسیونالیست ایرانی [جبهه ملی، ایرانشهرگرایان] نسبت به مسئله همهپرسی کردستان عراق همان چیزی بوده است که از عقل سلیم انتظار میرود: موضع ایرانیان باید متفاوت با ترکان عثمانی و اعراب باشد. هویت فرهنگی، آنطور که طیِ اعصار در مورد اعراب و ترکان عثمانی از منشاء دینی (خلافت و امت واحده اسلام) سرچشمه گرفته است، در مورد کردها، درست مشابه ایران، کار نمیکند ولو اینکه رهبران تمام جنبشهای ناسیونالیست کردی معاصر همزمان شخصیت دینی نیز بوده باشند. آن ابعاد فرهنگ کردی که جنبه ملی دارند، بعضاً به طور مستقیم با ایران فرهنگی پیوسته است و یا مانند زبان با آن ریشه تاریخی مشترک دارد. عقل سلیم اگر گرفتار مَکر ایدئولوژی نباشد، هرگز اشتراکات استراتژیکش را فدای اتحاد موقتی با دشمنان تاریخیاش نخواهد کرد.
برچسبها:
سیاست
+ نوشته شده در
29 Sep 2017ساعت 12:45  توسط نوستالژیک
|
- شباهتی هست میان خصومت مزمن سیستم فرهنگی شوروی با هنر آبستره-فرمالیستها و مثلا توقیف و تکفیر فیلمهایی مانند «لرزاننده چربی» یا «اژدها وارد میشود». در اوائل دهه شصت هنگامی که نظام شوروی در پی اولتیماتوم کِندی سکوهای موشکی خود را از کوبا جمع آوری میکرد و رنج تحقیر را به جان میخرید، خروشچف تحت تاثیر راستگرایان فرهنگی حزب کمونیست تصمیم به تغییر رویه تساهلی خود نسبت به هنرمندان آوانگارد گرفت. او در اولین واکنش جدی هنگامی که به بازدید نمایشگاهی از آثار نقاشی آوانگاردهای جوان رفته بود از کوره در رفته و فریاد میزند:«خیال میکنید ما پیرمردها چیزی از هنرتان نمیفهمیم؟ نه، ما و مردم فرق بین هنر خوب و بد را تشخیص میدهیم.» و بعد از این بود که موج تعقیب و خانهنشین کردن هنرمندان آغاز شد. واقعیت این بود که به گواه مشاورانش، خروشچف هیچ قابلیت درک و حساسیت هنری نداشت؛ ولی در عین حال نیز لازم بود کسی در حالی که انگشت اشاره هشداردهندهاش را در هوا تکان میدهد فریاد بزند که «فکر نکنید نمیفهمیم» و مشکل هم همین بود. پیرمردها در اکثریت قریب به اتفاق موارد نمیفهمیدند آثار جدید چه میگوید و این برایشان ترسناک بود. آنها یکدرصد هم احتمال نمیدادند شاید اصلاً هیچ پیامی، هیچ معنایی برای انتقال در آنها وجود نداشته باشد.
- واضح است که چرا «بیمعنایی» یا لااقل عدم اطمینان از احتمال وجود معنایی مستتر در متن، برای یک ایدئولوژی که در پی حقنه کردن انواع و اقسام معناهای جعلی بر پدیدارهاست، تهدید محسوب میشود.
برچسبها:
حماقت
+ نوشته شده در
15 Sep 2017ساعت 7:20  توسط نوستالژیک
|
- بعدها جامعهپژوهان سرفصلی در جامعهشناسی خواهند آورد به نام MVM- SUV. یا به قولی، صاحبان امویام «شاسیبلند». تجربه نشان میدهد در رویارویی با یک صاحب امویام شاسیبلند همواره باید جانب احتیاط را رعایت کرد. او کسی است که در وضعیتی بینابینی به سر میبرد. نه آنقدر استطاعت داشته که با خیال راحت یک شاسیبلند واقعی در خور شان اعضای طبقه بالا را اختیار کند و نه آنقدرها با خودِ این واقعیت کنار آمده که بضاعتش در نهایت همین است. حتی نمیتوان با اطمینان خاستگاه طبقاتیاش را حدس زد، شاید همه زندگی منقول او همین شبهِ شاسیبلند باشد. شاید در مراحل آغازین یک جهش بزرگ اقتصادی به سر میبرد اما طافت صبر کردن تا تکمیل موفقیت و بازنمایی بیرونیش را نداشته است، یا شاید ریسک بزرگی کرده که به زودی با سر زمینش میزند. درهر حال صاحب یک امویام شاسیبلند در مرحله انتقالی است و مستعد انواع و اقسام واکنشهای پیشبینی نشده. هوشیار باشید.
- پ.ن: اینها چند برداشت از یک تصادف ساده در کوچهای خلوت است. یک راننده امویام «شاسیبلند» از عقب به پراید زهوار دررفتهای میکوبد و خسارت مختصری میزند. عرفاً او مقصر ماجراست اما پیاده شده و با راننده پراید دست به گریبان میشود. در کشاکش نبرد، راننده پراید که زورش میچربید، بلندش کرده و به یکی از دربهای امویام میکوبد. درب از کمر کاملاً تا میشود. صاحب ماشین شاسیبلند را انگار برق گرفته باشد به پس میرود، به دیواری تکیه زده و با بهت از آنچه در آنی بر سر ماشین آمد در حالیکه اشکهایش نیز سرازیر شده زانو خم میکند.
برچسبها:
Iranianism
+ نوشته شده در
28 Jul 2017ساعت 0:51  توسط نوستالژیک
|
- این که در ادیان ابراهیمی نِسیان و شیطان مقارن یکدیگر تفسیر شدهاند میتواند معنای دیگری نیز داشته باشد: یاد، گرفتاریست و فراموشی، رهایی. آن که بیشتر یادآوری میکند بر قیودِ کیفیت وجودی خود آگاهتر است و آن که فراموشکارتر است هرچند گناهآلود اما به هر حال فارغالبالتر. از اینرو شیطان به مثابه منشاء شرور حتماً باید مایه منتهای نسیان نیز باشد. در اتوپیای او همه گنگهای خوابدیده در لازمان و لامکان خویش غوطهورند.
- اما اتوپیای به یادآورندگان چگونه است؟ آنها که خاطری دائمی دارند و نه فقط مطلقاً از یاد نمیبرند بلکه در احضار محض خاطره به سر میبرند. اپیزود سوم سریال آینه سیاه [Black Mirror] میتواند پاسخی برای این سوال باشد، جایی که «خاطره محض» در ترمی برگسونی برای به عینیت رسیدن، ادراک را با کمک تکنولوژی دور میزند و در نوع خود جهنمی میسازد فراتر از اتوپیای شیطان.

+ نوشته شده در
23 Jun 2017ساعت 0:24  توسط نوستالژیک
|
- کراهتی که زوجهای جوان نسبت به تماشای فیلم ازدواجشان نشان میدهند ناشی از آن ترس اگزیستانسیالی از شکنجه زیر نگاه دیگری در بولدترین حالت ممکن نیست؟
+ نوشته شده در
16 Jun 2017ساعت 23:7  توسط نوستالژیک
|
- شاملو گفته بود اولین بار از روی بالکن یک خانه دهه چهلی آیدا را در حیاط همسایه میبیند و عاشقش میشود. یکی از آن سرخآجرهای تنگپنجره. همچین خانهای ماوای پیرزنی از فامیل ما بود حوالی میدان انقلاب که هر سال عید حتماً گشتی روی کهنهبالکنش میزدم.
- امسال ولی آن خانه دیگر سر جای خود نبود. یادم نمیرود طبقه همکفش را که در عصر جمعههای پایانی دهه شصت همیشه آکنده از بوی تند ماهی سوخته بود و عرق تن زوجی مستاجر که روبروی یک تلویزیون گروندیک منتظر فیلم عصر دراز میکشیدند. برای رسیدن به حیاط و زیرزمین آن، راهی نبود جز از وسط طبقه زوج مستاجرِ عرقسوز و بعد پلههایی که به اعماق تاریک زمین میپیچید. آن زیرزمین به معنای واقعی کلمه جنخانه بود و هر آنچه یک جن خانگی ممکن بود نیاز داشته باشد را در خود حفظ کرده بود. حتی سِت کامل تنتنهای نشر یونیورسال سالهای پیش از انقلاب برای سرگرمی جنبچگان را.
- گاستون باشلار فرانسوی تعبیر منحصربهفردی دارد: «مکانکاوی». چه بد که خانههای جدید، حتی آسمانخراشهایش، بر خلاف ظاهرشان، صرفاً احجامی افقیاند و فاقد هیچ بُعد عمودی. در غیاب بالکنی که به حیاط آیدا اینها گشوده شود و زیرزمینی که جنهای بیخانمان را چندی پناه دهد، چه چیزی برای کاویدن میماند در این چاردیواری که نامش را خانه گذاشتهاند؟
برچسبها:
نوستالژی
+ نوشته شده در
12 Jun 2017ساعت 21:29  توسط نوستالژیک
|
- دارویی وارداتی و کلیدی در درمان یک بیماری خاص را در نظر بگیرید که تهیه آن با شمول بیمه از داروخانه های تحت تکفل دولت n میلیون تومان و به صورت آزاد از همان داروخانه ها 8n میلیون تومان است. این دارو هیچ جایگزین ارزانتر یا مشابه داخلی ندارد و پروتکل درمانی استاندارد آن چندین ماه مصرف را توصیه کرده است که بی آن اثرگذاری مطلوب نخواهد بود. بیماری را ببینید که در میانه درمان بیماری سخت خود قرار داشته و به روال مالوف جهت تهیه دارو به داروخانه مرکزی مراجعه کرده و پس از مکثی طولانی با پاسخ اپراتور تایید نسخ تامین اجتماعی مواجه میشود: متاسفانه دارو از شمول بیمه خارج شده است و قیمت آن 8n میلیون تومان خواهد بود. بیمار با شگفتی و اعتراض بیان میکند که او در میانه پروسه درمان قرار داشته، عطف قانون به ماسبق ممکن نیست و امکان پرداخت چنین هزینه گزافی را ندارد. اپراتور با خونسردی اعلام میدارد بخشنامه اخیراً در سیستم یکپارچه سازمان ابلاغ شده است و کاری از دست او برنمیاید مگر اینکه خود بیمار مستقیماً به ساختمان مرکزی مراجعه و با رییس اداره مربوطه مذاکره نماید. روز بعد بیمار با سرخوردگی و در حالیکه صدای قدمهای مرگ را بلندتر از همیشه میشنود راهی ساختمان مرکزی در نقطه دیگری از شهر شده و سراغ رییس مربوطه را میگیرد. منشی رییس ابتدا او را به «دایره استثنائات مشمول بند فلان» راهنمایی کرده و از او میخواهد فرم مربوطه را پر نماید تا درخواستش در «شورای واحد تبصره ب» که ماهیانه یکبار تشکیل جلسه میدهد بررسی گردد. بیمار با ناراحتی بر خواست دیدار با رییس پافشاری میکند اما این بار با پرخاش منشی مجبور به ترک محل میشود. او فرصت درمانی آن هفته را از دست میدهد. هفته بعد با اضطرابی هستی شناختی و حالی به وخامت گراییده مجدداً پای به همان داروخانه میگذارد. بر صندلی اپراتور پیشین، فرد دیگری نشسته است. بیمار همان نسخه را تحویل داده و نومیدانه منتظر میماند. اپراتور در آنی تمام نسخه را تحت شمول بیمه تایید کرده و سخن از هیچ بخشنامهای به میان نمیاورد. داروها تحویل شده و بیمار با شگفتی به مرکز درمانی مراجعه میکند.
- این واقعه ظرف چند هفته در چند داروخانه دولتی شهر و چند استان مختلف تکرار میگردد و جانهایی را خسته و به مرگ نزدیکتر میکند.
- در توصیف درام اجتماعی اخیر کِن لوچ، او که هر فیلمش بیانیه صریحی علیه بیعدالتی و دیوانسالاری فاسد است، نوشتهاند جهنم بوروکراتیکی از مینیهیتلرهای کارگزار که شانه بالا انداخته و میگویند«فعلاً سیستم قطع است.» دنیای قشنگ نویی که فرمانروایانش نه وکلا و وزرا که کارمندان جزء خونسرد و بیرحم اداراتند که با وظیفهشناسی آیشمنیِ خود بیگناهان را به اتاق گاز بوروکراسی میفرستند. حکایت واقعی بالا در تهران اتفاق میافتد و ماجرای دنیل بلیک در نیوکاسل. منتقدانی البته فیلمنامه لوچ را سانتیمانتال دانستهاند: کدام خدای اساطیری به مسئولان اداره کاریابی نیوکاسل اجازه داده است تا درخواست مستمری بلیک را که با بیماری قلبی دست به گریبان است و پزشکان ممنوعالاشتغالش کردهاند رد کنند؟ و درخواست کیتی و فرزندانش صرفاً بابت تاخیر در ملاقات با اپراتور خود به زمانی نامشخص موکول شود تا او به آخرین منبع درآمدش، تنش، دست بیازد؟ برای بیماری که در صف تهیه دارو در تهران از ناراحتی کم مانده بود به گریه بیافتد پاسخ چنین سوالی واضح است: خدای بخشنامهها که مُنشی پرخاشجویی هم دارد.

برچسبها:
بوروکراسی
+ نوشته شده در
14 Mar 2017ساعت 20:56  توسط نوستالژیک
|
- صادق اگر باشیم، «همه» مردان یک هامبرت هامبرتِ درون دارند که سر بزنگاه در چشمان لولیتایی بیدار میشود و با نهیب تمدن دوباره به خواب میرود.
+ نوشته شده در
13 Jun 2016ساعت 19:59  توسط نوستالژیک
|
- از ترجیع بند کلیشهای یوروسنتریسم دباشی و باقی قضایا که بگذریم، و با نیمنگاهی به خود بودریار، شاید آن چه پوشش خبری کموبیش گسترده رسانههای جمعی از یک واقعه تروریستی را اگزجره مینمایاند، معناگریزی ذاتی خود واقعه است. آن پوشش لحظه به لحظه زنده، خبرهای فوری، مصاحبه با شاهدان و تحلیلگران و تیترسازی از نطقهای صاحبان قدرت، و به طور خلاصه بمباران اطلاعاتی مخاطب تلاش [مذبوحانه؟] رسانه است برای جاری نگهداشتن مسیل ارتباط با رخدادی به شدت بیمعنا. بودریار شاید نام آن را «میزانسن ارتباط» گذاشته و بیبیسی را در جایگاه متهم نوعی بنشاند؛ اینکه چنین تمرکزی بر «اطلاعات»، خواهناخواه «معنا» و در نهایت امر اجتماعی را مضحمل میکند و از آنجا که مدیوم، خودْ پیام است و فرستنده، خودْ گیرنده هرگز نمیتوان با این وانموده همدرد بود. اما الجزایریالاصلی که آخرین موجودی خشابش را مقابل دفتر شارلیابدو در سر مراکشیالاصل زخمی دیگری خالی میکرد پیشاپیش رسانه را آچمز کرده بود. پوشش گسترده یک عملیات تروریستی که به نحوی سمبلیک علاوه بر شهروندان عادی مظاهر مدنیت را هدف قرار میدهد، فارغ از بحث ارزش خبری، تلاشی هدفمند در جهت خلق یک حادواقعیت نیست، صرفاً تقلایی است برای بند زدن تکههای واقعیت آنطور که به فهم درآید. از این دیدگاه حملات پاریس به هر حال و به زحمت، اتفاق افتاد.
+ نوشته شده در
27 Nov 2015ساعت 21:20  توسط نوستالژیک
|
- دردی که پیکر غرب از زخمهای مکرر داعش و هممسلکان جهادیش متحمّل میشود تا حدی نیز از جنس درد مواجهه با تابوشکنانی زمانپریش است: جهادیون تابوی مرگ ابسورد را که در خاکستر جنگهای قرن گذشته مدفون شده بود با خونسردی تمام در همان قلب دنیای مدرن میشکنند. به بیان یک شاهد عینی قربانیان نه سیاستمداران بلکه افرادی عادی بودند که از آخر هفتهشان لذت میبردند؛ و این احتمالاً برای به خون نغلطیدن بر سنگفرشهای «پاریس پایتخت مدرنیته» کافیست. اما در جغرافیایی که «دِث» صرفاً پسوند سبکسرانهی نام یک گروه موسیقیست هر گلولهی راسخ جهاد نیز چیزی کم از یک بمب اتمی چند سانتی نخواهد داشت.
برچسبها:
رادیکالیسم
+ نوشته شده در
21 Nov 2015ساعت 21:6  توسط نوستالژیک
|
-
«کارِ زمان حذف چیزهای غیرذاتی است.»[گادامر] بنا بر این رویکرد، فاصله گرفتن تاریخی از یک اثر [به مثابه واقعه] است که میتواند معنای حقیقی آن را آشکار کند. اما این آشکارگی، ناگزیر، همواره در زمان حال صورت میگیرد در نتیجه خود معنا در بند زمان باقی خواهد ماند. در روبرو شدن با یک اثر، چارهای نیست جز آنکه به زمان حال فراخوانش کرده و با مختصات مکانی و زمانی خود [سنتِ خود] به قضاوتش بنشینیم.
-
هنگامی که ژاک لویی داوید، «قتل ژانپل مارا»، این همسنگر رادیکالش را به تصویر میکشید، کاتولیسیسمزدایی در فرانسه به اوج خود رسیده بود. منازعه تمام عیار کلیسای آنجهانی کاتولیک با سکولاریسم اینجهانی انقلاب. اما انقلابِ بدون قدیس نیز یک انقلاب مرده است؛ و اگر تمثالِ مسیح مصلوب قرنهاست که نماد کلیساست چرا انقلاب مسیح خود را نداشته باشد؟* و این چنین شد که داوید، که خود عضو شورایی بود که رای بر اعدام لویی شانزدهم داده بود، مارا را در میزانسن نئوکلاسیکش چنان نشانید که خود پیِیتای میکلانژ دیگری باشد برای عصر جدید. داوید یک واقعه سیاسی را بلافاصله در همان سال وقوعش تفسیر کرد و دیگران را هم به شهادت گرفت: مسیحِ یک ژورنالیستِ شهید است؛ و برای اینکار عامدانه سوی دیگر واقعه را حذف کرد: شارلوت کوردِی قاتل تبدیل به غیابی کاغذین و خونالود در دستان مارای شهید شد، همان زیبای میانهرویی که ژاکوبنیسم را انحرافی در انقلاب میدید و با دریدن تنِ مارا انتقام سلاخیِ همفکران خود را از رادیکالها میگرفت. کپیهای تمثالِ مسیحِ جدید در عصرمسیحزدایی به وفور تکثیر و تا پیش از ترمیدور، به عنوان نمادی از خطر ضدانقلاب به کار میرفت.
-
اما هفتاد سال طول کشید تا زمان «چیزهای غیرذاتی» واقعه را بزداید. این بار ژاک پل بودری بود که اثر-واقعه را به زمان خود فرامیخواند تا بازتاویلش کند. آنچه او میدید نه مارای شهید که شارلوت همچون فرشتهای باکره بود. در دورانی که مسیح مهربان به جایگاه جلیلالقدر خود بازگشته بود، مارا چیزی بیش از یک خونخوار کلهپوک نمیتوانست باشد. این حضور شارلوت به مثابه روح فرانسه است[غول فرانسیسکو گویا به مثابه روح اسپانیا را به یاد آورید] که در دوران آشوبناک انقلابها و بیثباتیهای خونبار عصر ژاک بودری نقطه ثقل هر تعبیری میشود که دنبال ثبات میگردد. نور الهی اینبار نه بر مارا، که هیچ نیست جز کالبد درهم چروکیدهای شناور در وان حمام، بلکه بر نقشه فرانسه و چهره شارلوت میتابد تا یادآوری کند همانطور که سنت زمان داوید سنت مارا بود، سنتِ زمان بودری نیز سنتِ شارلوت خواهد بود.
برگردیم به گادامر:«فهم عبارتست از مشارکت سیال در جریان سنت، در لحظهای که گذشته و حال به هم میامیزند.» با خیره شدن به یک واقعهی مثالی از تاریخ خودمان، سنت تفسیریِ ما در چه «حالی» خواهد بود؟ قابل پیشبینیست که نطفه تمام دعواها همینجا نهفته است.
*شبیه حواشیِ پیرامون چهگوارا نیست؟
-
برچسبها:
رادیکالیسم,
مرگ,
انقلاب
+ نوشته شده در
20 Dec 2013ساعت 11:24  توسط نوستالژیک
|
-
آریل دورفمن نویسنده شهیر شیلیایی، که برای بازگشت به وطن در دوران پینوشه حتی رنجِ زندان را به جان خریده بود، در مصاحبه اخیرش با BBC فارسی به تلخی
میگوید پس از پایان دیکتاتوری وقتی برای دومین بار به کشور بازگشت دیگر آن مردم را نمیشناخت. در واقع همانقدر که مردم عوض شده بودند، جلای وطن خودِ او را هم در جهت دیگری تغییر داده بود؛ ناهمسانی که باعث شد فرهنگ جدید مردم را تاب نیاورده و مصمم به بازگشت به تبعیدگاهش در آمریکا شود: یکبار به خاطر دولت، بار دیگر به خاطر ملت. عجیب نیست که در پیامدِ چنین فرآیندی، دستِ آخر مورد نوستالژی برای او جغرافیای طبیعیِ شیلی باشد و نه جغرافیای بشریاش. از خود میپرسم آیا قضیهی دورفمن برای آن چند میلیون ایرانیِ مهاجر هم صادق است؟ تغییرِ مکان همیشه بازگشتپذیر است اما پروسهی تغییر فرهنگ، فکر و عادات هم؟ آیا هر مهاجری را ناگزیر باید برای همیشه از تنِ اصلی جداشده پنداشت، حتی اگر گاهی مانند دورفمن وقتِ گفتن از کوههای آشنایش، چشمانش به سرخی بزند؟
-
«میخواستم به شیلی برگردم و کوهها را ببینم چون اولین چیزی که دلم برایشان تنگ میشد کوهها بودند. تا جایی که میدانم در تهران کوهها در شمال شهر واقع شدهاند، یعنی همیشه جهت را میدانید؛ میدانید جنوب کدام سمت است، و غرب هم، و شرق هم. بعد از گم شدن در یک خیابان فقط کافیست سر را بلند کرده تا ببینید کوهها کدام طرفند. همیشه میدانید چیزی پشتِ شما را دارد. میدانید که از شما محافظت میکند. در شیلی این کوهها، کوههای خیلی خیلی بلند «آند» هستند، نصف آسمان را پوشاندهاند و من بدون کوهها گیج میشدم. در خیابانهای صافِ پاریس و هلند من گیج میشدم؛ نمیدانستم کجا هستم. از ته دل میخواستم برای همیشه آنجا زندگی کنم و همانجا بمیرم، اما سرنوشتم این نبود.»
-
*«مرگ و دوشیزه» و «اعتماد» از معروفترین آثار اویند.
برچسبها:
نوستالژی,
Iranianism
+ نوشته شده در
8 Dec 2013ساعت 22:10  توسط نوستالژیک
|
+ نوشته شده در
11 Nov 2013ساعت 19:45  توسط نوستالژیک
|
-
«شیوه [دولت] مصادره مستبدانه و دزدیِ اموال دیگران است.» حکمی که ابتدائا به نظر میرسد از جانب یک آنارکوسندیکالیست چپ صادر شده باشد اما در واقع متعلق است به
موری راتبارد [از شاخصترین نمایندگان مکتب اقتصادی اتریش و تئوریسین اقتصاد بازار آزاد در قرن بیستم] است. مقاله بلند یوسف اباذری در نقد مبنای «منطقی» بازار آزاد منتشره در مهرنامه 31 وادارم کرد تا رجوعی داشته باشم به
«آناتومی دولت» راتبارد. خیلی قبلتر و با همهی کندذهنیام در فهم تئوریهای اقتصادی، آنچه توجهم را در این زمینه جلب میکرد وجود قِسمی جزمیتِ ایدئولوژیک و آزاردهنده در ذهن مدافعان اقتصاد بازار آزاد بود که آنها را به طیفی از چپها شبیه میکرد. هواداران افراطی اقتصاد بازار آزاد یا در اصطلاح آمریکاییِ آن
لیبرتاریَنها همگی ضدجنگ، ضد دولت، خواستار سهولت قوانین مهاجرتی و حذف تدریجی مرزهای جغرافیایی به نفع بازار آزاد هستند. همین شباهتها بود که
ران پال کاندید جمهوریخواهان و سمپات کهنهکار حزب لیبرتارینِ آمریکا را از آن سوی طیف راست به حمایت از شعارهای ضددولتی جنبش اشغال وال استریت واداشت. در همان زمان مکررا از رفقایی که در نقد «[نئو]لیبرالیسم» مینوشتند میخواستم نئو را از کروشه درآورند چرا که نادیده گرفتن نزاع پنهانیِ جاری مابین بیرون و درون آن کروشه تنها به کجفهمی قضیه میانجامد، همان نزاعی که این روزها اوباما را به شدیدترین درگیریها با جمهوریخواهان کشانده است. یوسف اباذری در مقاله اش دقیقا دست بر همین نزاع میگذارد و مینویسد:«نظریه پردازان مکتب اتریش خود را لیبرال مینامند، اما آنان با اکثر فیلسوفان و نظریه پردازانی که خود را لیبرال مینامند یا دیگران لیبرالیسم را با آنان میشناسند در خصومتند.» اباذری برای مطالعه بیشتر به کتابی ارجاع میدهد از ادوین فان دِهار، یک استاد اقتصاد و روابط بینالملل، به نام
«لیبرالیسم کلاسیک و روابط بینالملل». فان دهار در آغاز فصلی از کتاب با عنوان لیبرالیسم کلاسیک چیست مینویسد:«تقریبا از 1850 دو قِسم لیبرالیسم پدیدار شد: قسم سوسیال لیبرال [که اباذری آن را لیبرال اجتماعی خوانده است] که سابقا ریشه در گونه آلمانی لیبرالیسم داشت اما با دیدگاه جان استوارت میل به اوج خود رسید، و قِسم لیبرتارینیسم که تحت تاثیر آرای دومولینری و سامنر قرار داشت...در سراسر دنیای آنگلوساکسون تاثیر فزاینده لیبرالیسم سوسیال به معنای زوال لیبرالیسم کلاسیک بود.»
-
آنچه برای لیبرالیسم اجتماعی اولویت دارد نه بازار افسارگسیخته و اقتصاد هرج و مرج، که حفظ آزادیهای فردی و جمعی [که جز با حدّی منطقی از مداخلهگری دولت برای برقراری عدالت ممکن نیست]، باورمندی مطلق به تکثر آرا و احزاب و اتحادیه ها و محترم دانستن دموکراسی پارلمانی است؛ یعنی همان سنتی لیبرالیِ غولهایی چون میل، کینز، راولز، پوپر، برلین، دیویی و رورتی؛ تلفیقی از سوسیال لیبرالیسم انگلیسی و پراگماتیسم آمریکایی. برای دسته دوم اما به پیروی از آنچه لیبرالیسم کلاسیک مینامندش اولویت با اقتصاد بازار آزاد است و هر جزئی از لیبرالیسم را باید در رابطه با آن [باز]تعریف کرد. این همان تفاوت عظیمی است که اغلب نادیده گرفته میشود. همانطور که بنیادگرایی چپ معتقد است نهاد دولت، که به اصطلاح تنها سرپوشی است بر «دزدیِ سرمایهدارانه»، میبایست به نفع شوراها نابود شود، بنیادگرایی لیبرال هم معتقد است نهاد دولت، همان «دزدی که با مالیاتگیری مالکیتِ مطلقِ خصوصی را خدشهدار میکند» باید به نفع بازار آزاد نابود شود.
-
نقد اباذری، اگر از لیچار بار کردنهای مزخرفش به عزتالله فولادوند بگذریم، در رد منطق مدافعین چشم بستهی اقتصاد بازار آزاد موفق است. آن را بخوانید.
برچسبها:
Being Liberal
+ نوشته شده در
18 Oct 2013ساعت 21:37  توسط نوستالژیک
|
-
در یک دستهبندی زیستشناختی ساده، من هم جزو کهنهپرستها طبقهبندی میشوم. هر چیزی، حتی نادیدنیترینها، به محض اینکه به آن مرحلهای رسید که با معیارهای خودم بشود قدیمیاش نامید، واجد ارزش افزوده منحصر به فردی میشود؛ یکجور تطبیقِ صوری بیرون با درون. با کارکردی شبیه تونل زمان. تونلی که میتواند یک میوه کاج نابالغ باشد که ده سال پیش، وسط یک روز بد، بیهوا جدا شد و افتاد روی سرت و تو به فال نیکش گرفتی و هنوز همان جای عالیرتبهای در کتابخانهات نشاندهایش که ده سال پیش بود، یا چندتایی مجله ایران فردا قاطی خرت و پرتها باشد متعلق به تابستان و پاییز 78 با جلدهایی چروکیده از ردّ قطرات یک روز بارانی. در یک کلام هر چیزی که چنگ بزند به سیر خطی زمان و به نحوی سوبژکتیو مغشوشش کند. یک بازی مجازی هم با خودم دارم: آرشیوخوانی. یکی از وبلاگهای دوره طلایی بلاگستان را، حوالی 82 تا 86، که سالهاست از پا افتاده انتخاب کرده و آرشیو سالهای دورش را به دقت میخوانم. اگر پستی گذاشته برای یقهگیری و به کس دیگری ارجاع داده باشد سراغ آن ارجاع هم رفته و حتی از کامنتهایش هم نمیگذرم. تصویری از یک هزار و یکشب واقعی منعکس شده در هزارتوهای دنیای مجازی. حس خوشایند دیدن لوگویی با مضمون «گنجی، شمعی که خاموش نمیشود» و نقل قولی از روزهای اعتصاب غذایش که:«میخواهم سقراط وار بمیرم» را هیچ جای دیگر با
همان اصالتی نمیتوان پیدا کرد که در بلاگستان. واکنشهای شتابزده به یک پدیده اجتماعی-سیاسی در مختصات خاص دوران خودش پاسخ خیلی از سوالهایم را در خود دارد. مثلا
روزی که خاتمی در دانشکده فنی هو شد، روزی که سردمدار فرقهای خاص از بیاصالتی جمهوریت گفت، دورهای که
فیلم زهرا امیرابراهیمی درآمد، زمانی که دار و دسته فمینیستها تصمیم گرفتند با نوشتن از خصوصیترین تجربیات اروتیکشان دست به یک تابوشکنی دسته جمعی بزنند، و بسیاری موارد دیگر. همه در یک توالی به دنبال هم. تبارشناسی گسستها در آرای خودمان. گاهی هم غمگین میشوی از اینکه خیلی از آن آدمها همراه وبلاگهایشان منهدم شدند و حتی با وجود شبکههای اجتماعی هم دیگر ردی ازشان نیست. بعضیها هم از اساس آدم دیگری شدند و همان بهتر که نمینویسند. حتی خود این هم یک گسست است. خلاصه که این میل غریب به رفت و آمد بین گذشته و حال، این وسواسِ دیدن آینده از دریچه گذشته هم بد دردیست.
برچسبها:
نوستالژی
+ نوشته شده در
17 Oct 2013ساعت 14:18  توسط نوستالژیک
|
-
در صحنهای از انیمیشن ماداگاسکار وقتی الکس، شیر داستان، از باغ وحش فرار کرده و ایستگاه قطار را به هم میریزد، تنها شخصیتی که پیش او کم نیاورده و در نهایت با اجرای فنون کونگفو ادبش میکند یک پیرزنِ باصطلاح ننه نُقلیست؛ یکی از همان یکّهبزنهای آشنا.
-
در اروپای غربیِ اوائل رنسانس، داستانهای عامهپسندی درباره قدرتِ پس زدنِ نیروهای اهریمنی توسط پیرزنها رواج داشت که خود را در آینه ادبیات و نقاشی بازتاب میداد. ضربالمثلی هلندی در آن دوران میگوید: هروقت شیطان از انجام کاری بازبماند، مادرش را میفرستد؛ و شاعری آلمانی میگوید: اگر میخواهی جهنم را بگذاری توی جیبت، یک زن سلیطه با خودت ببر، و روایاتِ متعددی شبیه این. در یکی از تابلوهای پیتر بروگل،
«گِریت عصبانی» که در آن لشگر زنان خانهدار در مدخلی از جهنم به شیطانکها حمله کردهاند و هر زن در گوشهای مشغول کشتن یکی از آنهاست نیز شکلی از روایت همین جزء از فرهنگ عامه آن دوران را شاهدیم. در صحنهای از نقاشی یکی از زنها شیطانکهایی را روی زمین خوابانده و آنها را به مُتَکایی طنابپیچ میکند. در مقالهای درباره بروگل میخواندم که فقط یکنفر مسلط به فرهنگ فِلِمیش [بلژیکی-هلندی] میتواند بفهمد اصطلاحِ به متکا بستن تا چه حد بیانگر غلبهی فرد فاعل است، انگار همانطور که نویسنده مقاله میگفت تجسمی باشد از پندی در یکی از آپوکروفاها: هیچ خشمی بالاتر از خشمِ زن نیست. گِریتِ عصبانیِ بروگل در قالبی گروتسک آن دوگانهای را نفی میکند که در آن هر چه بر شر پیروز شود خیر است، بلکه باوری حتی عامیانهتر را به تصویر میکشد که معتقد است زنهای سلیطه خود یکی از شُرورند: شیطانکها را شکست میدهند چون حتی از آنها هم بدترند!
-
و اینچنین است که خالهریزههای یکّهبزنِ حاضر در ناخودآگاه کارتونیستهای غربی را تا حد نشانهای برآمده از یک مدلول ششصد ساله میتوان ارتقا داد که گرچه در جهان عقلانی معنای خود را از دست دادهاند، اما در دنیای رویاگون دیگری همچنان با ظرافت به زیست خود ادامه میدهند.
-
*کنجکاویِ کودکانه سن نمیشناسد.
-
برچسبها:
La Femme
+ نوشته شده در
14 Oct 2013ساعت 17:39  توسط نوستالژیک
|
-
یک.«دشمن، صرفا رقیب یا طرف دیگر یک ستیز نیست. همچنین خصمِ شخصیِ مورد تنفر نیز نیست. دشمن در معنای وسیعتر خود hostis [خصم همگانی] است و نه inimicus [خصم شخصی]. از آنجا که در آلمانی و زبانهای دیگر تمایزی بین دشمن شخصی و دشمن سیاسی وجود ندارد سوءبرداشت و تحریفات بسیاری محتمل است. گفتهی رایج «دشمنت را دوست بدار» [متی5:44؛ لوقا6:27] بدین صورت خوانده میشود که dilidite inimicus vestus...هیچ اشارهای به دشمن سیاسی وجود ندارد. هیچگاه در کشمکشِ هزارساله مابین مسیحیان و مسلمانان پیش نیامد که مسیحیها بابت عشق به ترکان یا اعراب تسلیم شدن را بر دفاع از اروپا ترجیح دهند. دشمن در معنای سیاسیِ خود اصالتا نیازی به مورد تنفر شخصی واقع شدن ندارد...امر سیاسی شدیدترین و حدّیترین خصومت است و هر خصومتِ واقعی هرچه به حدّیترین نقطه خود، همان گروهبندیِ دوست و دشمن، نزدیکتر گردد بیشتر سیاسی میشود. و این دولت [حاکم] در تمامیت خود به عنوان یک موجودیت سازمانیافته سیاسیست که تصمیم به مشخص کردن دوست و دشمن برای خود میگیرد...آنچه همیشه موضوعیت دارد امکان وقوع مورد حدّی یعنی جنگ واقعیست و تصمیم بر اینکه چنین وضعیتی فرارسیده یا خیر.»
-
*Carl Schmitt,The Concept Of The Political
-
دو. با حدّی شدن خصومت است که حاکمِ اشمیتی «تصمیم» شگفتیساز خود را میگیرد، اما خود این حدّی شدن هم ناشی از ارادهی اوست. قوای حاکم اشمیتی قادر مطلقی است که کن فیکون میکند، گاهی در جهت صلح و گاهی جنگ. این قواست که تصمیم میگیرد خصم شخصی است یا همگانی، رقیب است یا شریک، و باید دوست داشت یا متنفر بود؛ همه آن گشادهدستیهایی که لیبرالدموکراسی برای مهار کردنش به وجود آمد.
-
سه. در واقع این تجربه زیسته اشمیت در تلاطمات اواخر جمهوری وایمار بود که در ابتدا او را مدافع یک دموکراسی اقتدارگرایانه و ضدپارلمانی کرد اما روند امور در نهایت چنان پیش رفت که در یک بازه زمانی پنجساله وی را به دفاع از نازیها واداشت. رابطه او با نازیها البته جایی خاتمه یافت که حتی حیات خودش نیز مورد تهدید قرار گرفت، تهدیدی که متعاقبا او را به این نتیجه رسانید که همان دموکراسی ناکارآمد اما حزبیِ دوران وایمار مفیدتر بود.
-
چهار. اشمیت حتی از هابز هم اقتدارگراتر است. نقد اساسی اشمیت این است که آن لیبرالدموکراسی که معتقد به هیچ وضعیت استثنایی نیست میتواند تبدیل به وسیله ای برای دشمنان دموکراسی شود تا خود دموکراسی را نابود کنند. اشمیت میگوید این پیشوند «لیبرالِ» دموکراسی پارلمانی است که در موقع اضطرار آن را زمینگیر میکند. مثلا در دورهای که جمهوری وایمار از طرف فاشیستها و کمونیستها به عنوان دشمنان داخلی دموکراسی تهدید میشد پارلمان وقتش را به بحثهای بیهوده تلف میکرد. میگوید این پیشوندِ لیبرالیسم باعث میشود دولت تنها تبدیل به محل نزاع احزاب بزرگی شود که هر کدام در اصل دنبال منفعت جریان خودشاناند. اگر بخواهیم نمونه امروزیتر مثال زده باشیم مورد مصر پیش روی ماست. دولت [نه قوه مجریه، منظور کل قوای حکمران است] با دو بال بوروکراسی و ارتش باید در شرایط اضطرار در جهت حفظ حاکمیت خود وارد عمل شود، یعنی به شهروندان امنیت زیستن اعطا کرده و در عوض تقاضای فرمانبرداری کند [در اینجا او کاملا هابزی است. اختلافاتشان بماند]. در مصر به نظر میرسید قوه مجریه و مجلس تدریجا میرفت که به جایگاهی برای خلع خود دموکراسی تبدیل شوند و امنیت زیست بخشی از شهروندان در خطر قرار گیرد، لذا شقِ دیگر حاکمیت یعنی ارتش با تعلیق قانون و برقراری حالت فوقالعاده به سلفیها اعلان جنگ داد تا امنیت و دموکراسی را [ولو طبق تعریف خودش] دوباره مستقر کند[البته اشمیت میگوید حاکم به هیچ وجه در بند چنین باز-مستقر کردنهایی نباید باشد].
-
پ.ن: موقعی که این را مینوشتم هنوز
مطلب محمد قوچانی در پیامد سفر روحانی به نیویورک را ندیده بودم اما فکر میکردم موقعیت شباهتهایی کمرنگی با تئوری اشمیت دارد. حالا که قوچانی هم پیشتر به چنین برداشتی رسیده که «در علم سياست حاكميت مفهومي يكپارچه، يكسره و يكدست است. از نظريهي دولت مدرن توماس هابز كه حاكميت را به صورت لوياتان ميبيند تا نظريهي الهيات سياسي كارل اشميت هيچكسي حاكميت دوپاره را حاكميت نميداند. دوگانگي در حاكميت نقض غرض است كه به اضمحلال حاكميت و نظام تصميمگيري منتهي ميشود. چراكه به قول كارل اشميت حاكميت، تصميمگيري (اعمال قدرت) در شرايط استثنايي است. رقابت در عرصه سياسي مقدمهاي بر تشكيل حاكميت است و هنگام تشكيل حاكميت بايد رقابت را وانهاد و به اجماعسازي پرداخت.» به نظر میرسد برداشتم چندان بیراه نبوده است و باید نسبت به تیغِ دودَم بودن این یگانگیِ حاکمیتی که قوچانی میستاید هشدار داد.
-
برچسبها:
سیاست,
فاشیسم,
Being Liberal
+ نوشته شده در
26 Sep 2013ساعت 15:46  توسط نوستالژیک
|
-
مضمون تمام متن [که تکهای از اسناد سازمان CIA است که اخیرا مجله
فارن پالیسی منتشر کرده] درباره قابلیتهای شیمیایی عراق است. گزارشگر سیا مینویسد عراقیها برای کشاندن ایران به پای میز مذاکره در صورت لزوم حتی مناطق مسکونی غیرنظامی را [اگر آن اسم خاصِQom واقعا قم باشد] بمباران خواهند کرد. چرا این جمله به نظر کسی آنقدر مهم آمده که آندرلاینش کند؟ شاید هیچوقت معلوم نشود تا چه حد باید این «بمباران منطقه غیرنظامی» را در متنی که «شیمیایی» مضافّالیهی مکرر است در پیوستگی با کلیت متن دانست. و تا چه حد باید به خود بلرزیم از فاجعهای که راوی خونسرد سیا احتمال وقوعش را میدهد یعنی بمباران شیمیایی یک شهر بزرگ. گزارشهای سیا البته همیشه به این ناواضحی نیست: «اگر ایرانیها موفق شوند بصره را بگیرند جنگ تمام میشود.» واکنش ریگان؟ عکسهای ماهوارهایاش را در اختیار صدام میگذارد تا «دقیقتر» شیمیایی کند. اینجا «سیاست» دیگر جدیتر از محتویات رسالات فلان فیلسوف یونانی و انگلیسی و آلمانی یا پُلیکپیهای ضدامپریالیستیِ روبروی دانشگاه تهران میشود؛ گروگانگیریِ باحالِ چند کارمند یک ساختمان کلنگی، مکفارلین، فاو، پاتک شیمیایی. گزارشگر خونسرد سیا البته قصه نمیبافد، سرنوشت ملتی را میبافد. آنچه در دوسیههای او آمده را در کمتر رسالهای به این صراحت خواهیم یافت: گامهای خود را محتاطانه بردارید، زمین سیاست بدجوری میکُشد.
-
*به تاریخ 23 مارچ 1984
-
برچسبها:
سیاست
+ نوشته شده در
28 Aug 2013ساعت 17:23  توسط نوستالژیک
|