• یادم آمد آن سکانس بامزه را در نوول آن نویسنده روس [بله سکانس، کتاب به مثابه موجودی خواندیدنی] که شوخوفِ لاغر، در سرمای استخوانسوز بامداد اردوگاهِ کار، با تنی تبدار و بیرونی کوفته و درونی خالی در صف ایستاده کنار سزار، که معلوم نمی‌کرد کولی است یا یونانی یا یک کوفتی در همین مایه‌ها ولی همیشه توتونهای نابی داشت، منتظر تا نگهبان آمارگیری سرشماریشان کند. سزار توی افکار خودش غرق است و به سیگاری دست‌نایافتنی پُک می‌زند. تمام اجزای بدن شوخوف می‌رود که در تمنای یک پک به آن سیگار از هم بپاشد، ولی نمی‌خواهد پیش سزار هم گردن کج کرده باشد و امیدوار می‌ماند آن حلقه سرخ هیچگاه به ته نرسد. تظاهر می‌کند به بی‌اعتنایی و همزمان حاضر است آزادیش از اردوگاه را همانجا تنها با یک پُک تاخت بزند. همه اینها قبل از آن است که فتیوکوف لاشخور با دهان باز و صورتِ درهم فشرده‌اش زل بزند به چشمهای سزار که "فقط، فقط یه پک!" سزار که متنفر بود کسی افکارش را با گداییِ توتون پاره کند، بلافاصله رو می‌کند به شوخوف، که مثلا حواسش نیست، و باقیمانده سیگار را به او می‌دهد. همان شوخوفی که چند لحظه قبلتر می‌خواست تمام زندگیش را با یک پک معامله کند. اینها را یادم میامد و سوز غضروف‌کش آن سحرِ صبح‌نشدنی را، که ساعتها به خط مانده بودیم تا از اعماق چاهکِ چشمهامان، مشایعت کنیم کسی آمده از مرکز را که سان می‌دید. ما تندیسهای منجمدی بودیم به زیر تک‌قار سرخوشِ کلاغهایی که بالای سرمان قیقاج می‌زدند و دیوارها و سیم‌خاردارها به چپشان هم نبود. هیچوقت در عمرم بیشتر از آن لحظه نخواسته بودم یک کلاغ باشم. شاید بعدها هم نخواستم. اما ذهنم تقلا می‌کرد: کلاغ شدن در آن لحظه را، پریدن را، با چه چیز عوض می‌کنی؟ و جوابش لااقل برای یک بدنِ برزخی‌ قانع کننده بود: سه ماه آخر عمرم. ولی ماجرای شوخوف هم یادم بود. بی هیچ حرکت محسوسی، زیرچشمی نفر کناری‌ را پاییدم و زمزمه کردم رفیق، چقدر میارزید الآن اینجا نبودیم؟ انگار خرخری کرده باشد، کمی در جایش تکان خورد. هراسان سربرگرداندم...[در یک روایت نه خیلی سوررئال، راوی با چشمهای خودش دید که سراسر صف مملو شده بود از موجودات پردار سیاهرنگی که به چیزی توک میزدند. در روایتی دیگر، جز یکنفر که چند روز بعدش از ذات‌الریه مُرد، هیچ اتفاقِ قابلِ ذکری برای نگهبانها یا زندانی‌ها نیفتاد.]
+ نوشته شده در  11 Sep 2013ساعت 13:37  توسط نوستالژیک  | 

  • حشره، صبح که با شکمی قهوه ای و گنبد مانند و تنی سخت مانند زره از خوابِ آشفته‎ای پرید، خیال کرد به حشره تمام عیار عجیبی مبدل شده؛ اندکی که فکر کرد به یاد آورد از بدو شفیره‎گی نیز حشره ای بیش نبوده است که هر شب خواب انسانی منفعل به نام گرگوآر سامسا را می‎دید...اینجا دیگر قوه ی تحلیلش کم آورد، پس در همان حال شروع به خاراندن شکمش کرد.

برچسب‌ها: کافکا
+ نوشته شده در  9 Sep 2012ساعت 15:56  توسط نوستالژیک  | 

  • من روی پلکانِ برجک ایستاده بودم. پاسِ سوم، پاسِ آخرِ وقت. پشتِ سیم خاردارهای ما، یک پادگان پدافند بود، یک چند هکتار باغ، دور تا دورش زمینی زمانی قابلِ کِشت. سی ساعت بی‌خوابی، هر دازاینِ روزمره ای را به محاق می‌برد. کنار آمدن با پتوی سرباز صفرها و تپندگیِ قلبهایِ کوچکِ کنه‌هایش، این اولین قدم است برای درآمدن از محاق. 1) هستیِ کنه‌های ماده را خون سربازهای نر می‌سازد. 2) کنه های ماده چندبرابر بزرگترند از کنه های نر. 3) سربازهای نر چندبرابر بزرگترند از کنه های ماده. کیف می‌دهد استقراء. در پاسدارخانه آبِ خوردن هم به سختی گیر میاید، همه دهیدراته، همه مومیایی، تولید خون در حداقل ممکن. قلبِ آدم دهیدراته محکمتر می‌زند، آنقدر که هر ضربان تنت را تکان بدهد؛ آنقدر که نوک مگسک شوخیش بگیرد وسط شکافِ خطیرِ طبلکِ بُرد و عرق شُره کند روی فولاد.
  • و اینک ساعتِ سی اُم؛ خش‌خش‌ِ جست‌وخیزِ سارها و ملخ‌ها در کپه‌ی زباله‌دان هر بار چرتم را می پراند انگار صدای پای افسر نگهبانه باشد. بَدخرم‌آبادیِ ملعون زنگ می زد به خط برجک، شبها که در کیوسک پایینش شعاعِ اسفلُ السافلین را گز می‌کردی، همان کیوسکِ منجمدِ بویناک از آمفتامین و توتونِ نم کشیده و شاشِ سرباز، می کشاندَت بالا تا تلفن، بعد نیشخندِ نوسفراتو می زد که:خو جا مِکَردی هه؟ مَئه نگفته بوئَم شب خِطَریه بالا، بَره بَنیش کیوسکت. بعد هنوز قطع نکرده قاه قاه می‌خندید و دستش می رفت لای پاهایش...
  • انگار کرده بودم در دوردست موجودی بچه‌گون میان شالیزار خاکستری می دوید، زنی چادرسیاه هم بارباپاپا-وار در تعقیبش. بچه ترسان شلنگ‌تخته می‌انداخت که چند قدم جلوتر زمین خورد و جیغش یک دستِ پُرمویِ بدخرم‌آبادی را چند ثانیه از لای پاهایی کشید بیرون. زنِ چادرسیاه بالاخره گرفتش و ژلاتین وار رویش نشست؛ بلعیدش. چرخیدم سمتِ برجکِ کناری، دیدم ابوذر [داروساز، اعزامی از شیراز، سیاه‌سوخته]، مثل حشره بندبازی از پله‌ها پایین جهیده، اسلحه‌ش را حمایل کرده و می‌دود سوی بیکرانگیِ‌ دشتِ بخارکرده. بارباپاپای سیاه، حالا انگار روی هوا می‌لغزید و ارتفاع می‌گرفت.
  • ارتفاع می‌گرفت و می‌دید سر و کله‌ی اساطیریِ پاسبخش ماهشهری‌ام را که می‌آمد پایِ برجک، با یک دماغِ عقابی شبیه شیاطین رومی که به همه، بی برو برگرد می گفت جِناب سِروان. با پوتین های نیمه باز و فانسقه روی دوش و عرقگیر خیس. جواب سلامم را نداد مثلا قاطی است، مثلا دهیدراته است. با هر چه سرعت کِلاش را دادم دستش، خشاب و فشنگها را برایش شمردم و...با هر چه قدرت خواستم بدوم دنبالِ ابوذر. با صدایی از ته ماتحتش گفت خودش پاس می دهد جای آن نره‌غول [نره‌غول، اعزامی از تبریز، نره‌غول] که معلوم نیست کدام جهنمی مانده. گفت آخر هم ک*ن او را پاره می کند و هم مال افسر نگهبانه را. دیگر گوش نکردم. زدم به چاک، عینهو مومیایی‌یی که هر ضربه ی بطنِ چپ، سکندری‌ش می‌دهد به جلو. اینک مثلا این منم در حدودِ آن منِ مکان مندم؟ آن واقعیتِ متفرد شده در من؟ امتلاء خط-چین‌های حضور پرلُکنت‌ام بنگ... یک پوکه ی کِلاش از پانزده متری پایین افتاد. زیرچشمی نگاهم را تا روی برجک چرخاندم، انگار که بی خیالی طی کردن عادتم باشد. بارباپاپای سیاهپوش لم داده بود نوکِ برجک، با یک مغز خونالود ماهشهری در دست. هی مثل بچه‌ای که قُلکش را تکان بدهد، مغز را می‌گرفت دم گوشش و تکان می‌داد؛ کلسترول های تف‌دیده‌ی مُخ همانطور که ذوب شده بر هم می‌سُریدند صدا می کردند جِناب سِروان، جِناب سِروان و کم کم ساکت می‌شدند. من فقط یادم میاید با صورت یَله کرده بودم کفِ دشت؛ با یک ملخ توی گوشم. تقلا می کردم بخوابم.
+ نوشته شده در  19 May 2012ساعت 22:29  توسط نوستالژیک  | 

  • پیرمرد که از اول دارآباد تا سرِ جَماران زیرِ لب پیس پیس میکرد و هرچند دقیقه یکبار جمالِ محمد صلواتی، موقع پیاده شدن یک دویستی گذاشت کف دستِ راننده گفت«کم پولم من،حَوالت به آن دنیا.» راننده غرید«پوه، این هم برای خودت.» پیرمرد موقع پیاده شدن زمزمه کرد «والله خیرالحافظین». راننده تا آخر مسیر می غرید «پوه». بعدها فهمیدم که نیمی از شهر همواره می غرد که «پوه»؛ نیم دیگر زمزمه میکند «والله خیرالحافظین».
+ نوشته شده در  19 Sep 2011ساعت 12:24  توسط نوستالژیک  | 

  • در زندگی قبلیم سگ بودم، یک سگ خیلی خوب، و به همین خاطر به درجه ی انسان بودن ترفیع داده شدم. سگ بودن را دوست داشتم. برای کشاورز فقیری کار می کردم و گله ی گوسفندهایش را می پاییدم. گرگ ها و کایوت ها تقریبا هر شب تلاش می کردند پنجه ام را بخوابانند ولی حتی یکبار هم گوسفندی را از دست ندادم. کشاورز با غذاهای خوبی جایزه ام را می داد، غذاهایی از سفره ی خودش. اون شاید فقیر بود، ولی خوب می خورد. داشتم می گفتم، با بچه هایش وقتی مدرسه نمی رفتند یا در دشت کار می کردند، بازی می کردم. آنقدر دوستم داشتند که هر سگی آرزویش را داشت. وقتی پیر شدم آنها سگ جدیدی آوردند و من راه و رسم کار را یادش دادم. او به سرعت یاد گرفت و کشاورز هم من را به داخل خانه شان برد تا با آنها زندگی کنم. من هر روز صبح دمپایی هایش را می آوردم، و کشاورز هم پیر می شد. به آرامی رو به مرگ می رفتم. هر لحظه اندکی. کشاورز این را می دانست و سگ جدید را هر چند وقت یکبار به دیدنم میاورد .سگ جدید من را با پشتک و واروهایش سرگرم میکرد و پوزه به پوزه ام می مالید. و بعد یک روز صبح دیگر برنخاستم. آنها طی یک مراسم عالی پایین رودخانه در زیر سایه درختی به خاکم سپردند. آن پایان سگ بودن من بود. گاهی آنقدر دلتنگش می شوم که کنار پنجره نشسته و گریه می کنم. حالا در یک ساختمان بلند زندگی میکنم که چشم اندازش به توده ساختمان های دیگر است. محل کارم اطاقکی است و تمام طول روز به ندرت کسی همصحبتم می شود. این پاداش من برای یک سگ خوب بودن است. گرگ نماها حتی مرا نمی بینند. آنها از من نمی ترسند.
  • جیمز تیت/2002
  • برگردان: نوستالژیک
  • جیمز تیت
+ نوشته شده در  19 Jun 2011ساعت 15:22  توسط نوستالژیک  | 

  • مردی که نمی‌توانست دختر نازیبایش را شوهر دهد به دیدار خاخام شیمل کراکوفی رفت. او حرفش را چنین آغاز کرد:«دلم گرفته زیرا که خداوند دختری به من عطا کرده که از زیبایی بی‎بهره است.»
  • خاخام پرسید:«چقدر نازیبا؟»
  • «آن قدر که اگر در بشقابی کنار یک ماهی هرینگ دراز بکشد، نتوانید بینشان فرقی بگذارید.»
  • روحانی کراکوفی مدت مدیدی اندیشید و نهایتاً پرسید:«چه نوع ماهی هرینگ؟»
  • مرد که از استنطاق خاخام یکّه خورده بود سریعا فکری کرد و گفت:« اِ...بیسمارکی اش.»
  • خاخام گفت:«خیلی بد شد. اگر از نوع ماتیس بود شانس بیشتری داشت.»
  • تفسیر: این داستانیست درباره تراژدی کیفیتهای گذرا از قبیل زیبایی. آیا دختر واقعاً به هرینگ ماهی می‌مانست؟ چرا که نه؟ این نوع موجودات را ندیده اید که چطور این روزها،خصوصا در جاهای تفریحی پاتوق میکنند؟ و حتی اگر واقعا هم شبیه باشد، آیا جز این است که همه مخلوقات در نظر خداوند زیبایند؟ شاید، ولی اگر دختری در یک ظرف سس شراب طبیعی‎تر به نظر برسد تا در یک لباس شب، حتماً به مشکلاتی برخواهد خورد. گفته می‎شود که همسرِ خود خاخام شیمل به طرز غریبی به اسکوئید می‌مانست اما فقط در ظاهر چنین بود و سرفه های خشکش حتی فراتر از یک اسکوئید می رفت -مسئله ای که نکته تفسیری اش هم از ذهنم پریده.
  • پی نوشت ها:
  • هرینگ‎ماهی ماتیس: خوراکی از شاه ماهی که تخمریزی نکرده باشد و در نمک و سرکه و شکر و ادویه سرو می‎شود.
  • هرینگ ماهی بیسمارک: چنین ماهی نداریم. این اصطلاحی‎ست شاید در بین یهودی ها،ب ا شان نزول نشانه‌ای که آدرس غلط بدهد. همچنین بیسمارک علاوه بر آن صدر اعظم آلمان، نام نبردی دریایی بود بین آلمانیها و انگلیسی ها در جنگ جهانی اول که به هر حال ربطی ندارد!
  • اسکوئید: از خانواده سرپایان،چیزی شبیه اختاپوس.
  • *از مینیمالهای وودی آلن: Hassidic tales,with a guid to their interpretation by the noted scholar
  • برگردان: نوستالژیک
+ نوشته شده در  14 Jun 2011ساعت 18:34  توسط نوستالژیک  | 

  • در حجره نجاری‎ام مشغول کار کردن بر خرت و پرتهایم هستم که چند سرباز رومی وارد می‎شوند، یقه‌ام را می‌گیرند و کشان کشان پیش پونتیوس پیلاطس می‌برند. حاکم اورشلیم بدون هر حاشیه رفتنی، می‌گوید آن کسی را که پارسال به صلیب کشیده‌اند یسوعای حقیقی نبوده است؛ می‌گوید کاهنان معبد بعد از مکاشفات طولانی به مسیح بودن من شهادت داده‎اند و او نمیداند با این فشار اجتماعی چه کند. می‌گویم فرد کم‌مو و چاق و دائم‌الخمری مثل من نمی‌تواند رسول باشد. حاکم فکری می‌کند و با شرم می‌گویدکه به هرحال باید ریشه فتنه ناصریه را خشکاند و تا همینجا هم وقت را از دست داده است. دستور می‌دهد صلیبی سوارم کرده و تا بالای تپه جلجتا مشایعتم کنند. حوالی غروب،با فرو رفتن متناوب میخها، خارشی را در الهامگاه قلبم احساس می‌کنم. صلیب را که برمیافرازند خارش شدیدتر می‌شود. یادم میاید سالهاست این خارش قلبی را تحمل می‌کنم و به وقایع عجیبی که پیرامونم رخ می‌داد بی توجه بوده‌اام. تا شب منتظر فرشته می‌مانم تا من را هم مثل آن مسیحِ اشتباهیِ قبلی نجات دهد. کسی نمیاید. مسیر تاریخ عوض می‌شود.
+ نوشته شده در  22 Apr 2010ساعت 15:9  توسط نوستالژیک 

  • خواب می بینم سی و چند سال است رییس یک بنگاه آدمکشی ام و اصل بنیادین ساده‌ای هم برای مشتری هایم تعریف کرده‎ام: کلک هر کس را که خواستید، در کوتاهترین زمان ممکن و با دریافت مبلغی وجه متناسب با اهمیت ماجرا، برایتان خواهیم کند مشروط بر اینکه نبودن آن شخص از نظر بنگاه برای جامعه مفیدتر باشد؛ با پشتوانه سی و چند سال کار شرافتمندانه بدون حتی یک شکست [طبق قوانین بنگاه اولین شکست به معنای تعطیلی بنگاه خواهد بود]. تا اینکه روزی مردی سفیدپوش وارد دفترم شده و قانعم می‎کند وجود افرادی مثل خود من تنها مولد هرج و مرج خواهد بود و گرانترین پیشنهاد ممکن را برای کشتن خودم به خودم ظرف یکماه می‌دهد. معامله رسمی شده و پس از ابلاغ حکم به آدمکشان بنگاه، تعقیب و گریز آغاز می‎شود. یکماه می‎گذرد و تمام ماموران خودم را که به دنبال کشتنم بودند با زیرکی سربه نیست می‎کنم. اینجا در دوراهی عجیبی گیر افتاده‌ام: اگر کشته شوم بنگاه نابود می‎شود و اگر زنده بمانم طبق قوانین، بنگاه شکست خورده و باز نابود می‎شود. گیج می‎شوم. سرم را به دیوار می‎کوبم. برای دخترم گریه می‌کنم. سرانجام به شهر خودم برمی‎گردم. یک قرار با مرد سفیدپوش در قبرستان ماشینهای اوراق در حاشیه شهر ترتیب می‎دهم. او به خیال اینکه عملیات شکست خورده است به هیچ چیز مشکوک نمی‎شود و برای تحویل گرفتن سند نابودی بنگاه سر قرار حاضر میشود. پس از ساعتی به دفترم برمی‎گردم تا بازسازی ساختار و اصلاح قوانین بنگاه را شروع کنم، در حالیکه در راه با خودم میخوانم اینجا نیویورکه لعنتی شوخی نیستش. چند روز بعد روزنامه‌ها خبر از کشف جنازه مرد سفیدپوشی در یک قبرستان ماشینهای اوراق می‎دهند که هجده سوراخ در بدنش وجود دارد.
  • پ.ن: اگر یاد جک لندن افتادید،اشتباه کردید.
+ نوشته شده در  18 Apr 2010ساعت 18:33  توسط نوستالژیک  | 

  • دیگر وقتم را برای منهدم کردن میکروفون ها و میکرودوربین هایی که در سوراخ سمبه های اتاقم کار میگذارند تلف نمیکنم. میدانم حتی در توالت و حمام هم تحت نظرم. حتی وقتی سالامی سفارش میدهم میدانم مردکی که با لباس رستوران زنگ خانه‌ را میزند مُخبر سیستم است. من اهمیتی نمیدهم. حتی یکی دوبار چند تایشان را به داخل دعوت کرده ام و سیگار هاوانایی هم به اتفاق کشیده ایم. از آن افتضاح تر، وقتی است که با جِس در تخت هستم. جِس هم عامل نفوذیست. من به رویش نمیاورم که آن سنجاق سر صورتیش یک میکروفون سوپرسونیک X45 ساخت آلمان غربیست. یکبار که سرم را روی سینه های داغش گذاشته بودم حس کردم میدان مغناطیسی سیم‌کشی های زیر پوستش دارد مغزم را به هم میریزد. البته جس بعدا مجبورم کرد اعتراف کنم آن شب در الکل زیاده روی کرده بودم در حالیکه نکرده بودم. در ضمن خودم را هم بابت دادن اطلاعات انحرافی به استراق سمعچی ها خسته نمیکنم. مثلا وقتی ساعت ۸ شب در اشتادنهایم با رابط دبلیو یازده قرار دارم بیخود در اتاقم داد نمیزنم امشب برای بولینگ با توخوفسکی کدام لباسم را بپوشم؟ رابط دبلیو یازده هم همین وضع را دارد.حتی گاهی خود سیستم به صورت غیر مستقیم اطلاعاتی در اختیارم میگذارد تا به رابط انتقال دهم. همه چیز غیرمنطقی به نظر میرسد به جز یک چیز: فاجعه آبجوفروشی و نقش مستقیم حزب در آن. چرا اینقدر مطمئنم؟ بگذریم. اعتراضی نیست. اینها را هم نوشتم تا فقط تابوشکنی کرده باشم.
+ نوشته شده در  23 Aug 2009ساعت 10:39  توسط نوستالژیک  | 

  • وحشیها دستهایمان را از پشت با ریسمانی از جنس پوست ساقه بائوباب بسته اند و لخت مادرزاد می برند تا قربانیمان کنند. یا لااقل این چیزی است که من فکر میکنم. لِکس مثل اسکیزوفرنیک‌ها با حرکات سر در هوا صلیب می کشد و چیزهایی میخواند. من به هیچ سمبل الهی اعتقاد ندارم و زیر لب شعری از دوران مدرسه را زمزمه میکنم. هر پنج نفرمان قرار میگذاریم نیروی برتر کائنات را به طور همزمان برای وقوع کسوفی، آتشفشانی، زلزله ای تحت فشار بگذاریم تا وحشی‌ها را مثل فیلمها به این نتیجه برسانیم که کشتنمان بدشگون است، شاید رهایمان کردند. سرانجام به سنگ قربانگاه می رسیم. هوا تاریک می شود.خیال می کنیم ابر است. لکس جیغ می زند خورشید...چند دقیقه طول میکشد تا خورشید به کسوف کامل برود. هر پنج نفرمان خیال می کنیم نجات پیدا کردیم. بربرها از ما خوشحالترند و شروع به رقص میکنند. یکنفر که به نظر میاید رییسشان است پیشانی‌هایمانرا با محلول لزج معطری تدهین میکند و با حرکت دستها شیرفهممان میکند در آیین قبیله شان کسوف نشانه تشنگی خدایان برای خون است و تنها چیزی را که بدشگون میدانند تولد نوزاد دو سر است. لعنت. ژوزف به عِبری چیزی میپراند. لکس هم فحشی میدهد. دو وحشی سرم را جلو می کشند و گردنم را روی سنگ قربانگاه میگذارند.
+ نوشته شده در  19 Aug 2009ساعت 12:2  توسط نوستالژیک  | 

  • آرمانشهری خواهم ساخت روزی، پر از زنان یائسه‎ی چاق، خیابانهایش الهامبخش شاعران الکلی، با مردمانی که نه آرمانی داشته باشند، نه آماری، نه گرمایش زمین به چیزشان باشد. همه مناسبتهای تقویم را حذف خواهم کرد. زندانها را باغ‌موزه. و همه را در خودشان زندانی خواهم کرد تا وِجهه‎ی بهتری هم داشته باشد.
+ نوشته شده در  19 Jul 2009ساعت 10:13  توسط نوستالژیک  | 

  • ساده و کودکانه، مثل سپیده‎دمانی که فش فشِ ساییدنِ تایر ماشینها روی آسفالت خیس، آدم را به هوایِ بارانی تابستانی پشت پنجره می کشاند. و بعد خبری نیست جز باز ماندن لوله ای در کفِ خیابانِ عطش زده، باغبانِ سر به هوایی و خیالِ خامی.
+ نوشته شده در  15 Jul 2009ساعت 10:19  توسط نوستالژیک  | 

  • آقای جلیقه چی بچه دروازه دولاب و دیپلمات کهنه کار تبعیدی، وقتِ عبورِ اتوبوس زرد از سیم خاردارهای مرز مکزیک از مولانا به نیروانا رسیده بود. اینجا جایی بود که فقط با چند پِزوتا میشد یک بطری لیموناد حالا نه زیاد خنک گرفت،شبها به خانمها گفت نوچه بوئِنا و تا قیامت برای رفقای کوباییِ در تبعید تعریف کرد مثلا قوام، این تخم وطندوست چه طور سر استالین کلاه گذاشت و از این حرفها. همان شب آقای جلیقه چی درِ اتاق مُتِل را قفل کرد، آنتن تلوزیون را کند و روی ویلچرش جلوی صفحه برفکی نشست.تاریخ ساعت جیبیش را هفتاد و دو ساعت عقب برگرداند، چشمهایش را بست و در حالیکه بنان زمزمه میکرد ریق رحمت را سر کشید.

 

+ نوشته شده در  15 May 2009ساعت 10:1  توسط نوستالژیک  | 

  • آقای عزیز، سر در نمیاورم که چطور این فکر در ذهنتان رخنه کرده که توجهی به شما دارم؟ آن هم منی که تا به حال از هر فرصتی برای نشان دادن بی‌توجهی‌ام به شما استفاده کرده بودم و البته خواهم کرد. اصلا شاید فشار این نادیده گرفته شدن از طرف من چنان است که می‌رود مخیله‌یتان را از هم بپاشد. حتی با وجود آن چند تار موی خاکستریِ کمی، بله تنها کمی جذاب، بر شقیقه هایتان، همانها که چند روز پیش با پانتومیم به مرلینِ می‌فهماندید پیشقراول چهل سالگی‌ست و فکر می‌کردید جذابیتی برای دیگران دارد، چهل سالگی که مردان را بر این خیال خام واداشته که دیگر چیز جدیدی برای مواجهه نخواهند داشت، آه که بی‌توجهیِ عمیق من به شما همان چیز جدید و ناشناخته خواهد بود. حتی وقتی جوهر خودنویستان، آن یکی که مخزنش ایراد دارد و نه آن دیگری با نشان نخل طلایی، بر دسته‌ی نامه‏های اداری نشت می‎کند و با دستپاچگی به دنبال دستمالی میگردید، در همان لحظه تمام وجودم پر از بی‌توجهی به شماست. یا وقتی دزدکی یکی از آن شکلاتهای تلخِ گِرد را در دهان می‌گذارید و به اپراتور کناری، آن مِرلینِ قلّابی با گونه های چال افتاده‌ش لبخند می‌زنید، کافیست اندکی سر چرخانده تا با دیوارِ بلند بی‌توجهیِ من روبرو شوید. متاسفم آقای عزیز، حتی چهل سالگی نیز چیزی از خودخواهیِ شما کم نخواهد کرد؛ پس انتظار نداشته باشید بدانم شراب مورد علاقه‌تان در رستورانی که همیشه برای قرارهای ملاقات انتخاب میکنید از چه جنس است تا شاید زمانی به دردم بخورد. اصلا به چه دردم میخورد؟ این چیزی نیست که بتوان از یک زنِ امروزه‌ای انتظار داشت.

برچسب‌ها: La Femme
+ نوشته شده در  15 Aug 2008ساعت 16:8  توسط نوستالژیک 

  • اگنس به یاد زن تازه‌وارد افتاد که با صدای بلند گفت «از دوش آب گرم متنفر است». او به این خاطر آمد تا به اطلاع همه زنان حاضر برساند که یک، از سوناهای داغ خوشش میاید، دو، عاشق غرور است، سه، تحمل فروتنی را ندارد، چهار، دوشِ آب سرد را دوست دارد، پنج، از دوش آبِ گرم متنفر است. با این پنج نکته تصویرِ خود را رسم کرد، با این پنج مورد خود را تعریف و آن خویشتن را به همه معرفی کرد. و این معرفی را نه با فروتنی [زیرا گفته بود از فروتنی بدش میاید] بلکه خصمانه انجام داد. افعالِ تند و تیزی مثل «پرستش» و «نفرت» به کار برد، گویی می‌خواست آمادگی خود را برای جنگیدن به خاطر هر یک از ان پنج خصلت اعلام کند.
  • اگنس از خود پرسید چرا این همه شور و هیجان؟ و فکر کرد: وقتی ما همانطور که هستیم به جهان افکنده می‌شویم، در آغاز مجبوریم با پرتاب خاصِ این طاس، با تصادفی که کامپیوتر سماوی ترتیب داده یگانه شویم: بر حیرت خود که دقیقا «این» [یعنی آنچه در آینه روبروی خود می‌بینیم] دقیقا خود ماست چیره شویم. بدون اعتقاد به اینکه صورت ما خویشتن ما را بیان می‌کند، بدون این توهم اولیه، این توهم عظیم، نمی‎توانیم زندگی کنیم یا دست کم آن را جدی بگیریم. اما فقط کافی نیست تا با خود یگانه شویم بلکه لازم است این کار را با شور و هیجان انجام دهیم، آن هم تا سرحدّ زندگی و مرگ. زیرا فقط از این راه است که می‌توان خویشتن را نه صرفا نسخه بدلی پیش‌نمونه، بلکه همچون وجودی که دارای جوهری جانشین ناپذیر است، در نظر گرفت. به این دلیل است که زن تازه‌وارد نه تنها نیاز داشت تصویر خود را ترسیم کند، بلکه می‌خواست برای همگان روشن سازد که تجسم چیزی است یگانه و جانشین‎ناپذیر، چیزی که شایسته است برایش جنگید و حتی برایش مرد.»
  • * میلان کوندرا؛ در شاهکار مسلّمِ «جاودانگی»
+ نوشته شده در  7 Mar 2008ساعت 11:56  توسط نوستالژیک 

  • آفتاب از لابلای شاخ و برگها میزد پشت گردنم و جای شیره های انجیر روی پوستم را حسابی می سوزاند.کلافگی ام را که دید دستش را دراز کرد طرفم گفت:«شیلَنگو بیار.» گفتم:«ولشون کن، بریم بالا انجیر بچینیم؟» گفت:«بیار بینَم بچه ننه.» سر شلنگ را کشیدم تا دم باغچه و دادم دستش.«به حسابشون می رسم» گفتم:«یه روز سوسک میره تو دمپاییت تلافیش در میاد.» نگاهم نکرد:«داداش کایکو خفه! شیرو باز کن.» بعد سر شلنگ را فرو کرد توی خاک مرطوب پای درخت انجیر. آب تپان تپان در خاک فرو می رفت، بالا می آمد و کف میکرد و دوباره فرو می رفت. خوب که خاک را آب داد، شلنگ را بیرون کشید. بیلچه پلاستیکی اش را برداشت و گفت:«حالا منتظر می مونیم.» خاک بوی انجیر ترشیده می داد و سفیدکهای بازیگوشی روی خیسی اش حواسم را پرت می کردند.
  •   کم کم سر و کله شان پیدا شد. کرم خاکی ها -با سکونِ میم- که راه نفسشان بند آمده بود، خاک را هل می دادند تا برسند بالا و نفس بکشند. «هاها، مهمونا اومدن.» و بعد با بیلچه ش شروع به هم زدن خاک و جدا کردن کرمها کرد. کرم خاکی ها دیوانه وار بالا میامدند. ده تا، بیست تا خیلی. همه را جمع کرد توی بیلچه ش و مسخره بازیش گل کرد:«حالا میبرمتون سواحل مدیترانه، آفتاب بگیرین.» فکر کنم ذوق زده شده بود وقتی دوید طرف بالکن. بالکن لخت و پتی زیر آفتاب ولو بود. چهارزانو نشست کف زمین، بیلچه ش را گذاشت روبرویش و یکی یکی کرمها را چید روی موزاییکهای داغ. چند ستونی چندتایی. کرم خاکی ها انگار تازه فهمیده باشند چه بلایی قرار است سرشان بیاید تند تند شروع به پیچ و تاب خوردن کردند. گفتم:«بابام میگه جونِوَرا وختی دارن جون میدن جیغ میزنن ولی ما نمی شنُفیم.» باز نگاهم نکرد. گفت: «بیا تماشا داداش کایکو» و دستهایش را گذاشت زیر چانه ش. رنگ کرمها از صورتی به قهوه ای میرفت. پیچ میخوردند،کش میامدند،جمع می شدند و یکطرفشان را که کلفت تر بود میکوبیدند این وَر آن وَر. بعد چروک میخوردند. از ته حلقش پیروزمندانه «هاها...» یی بیرون داد و با انگشت مشغول انگولک کردنشان شد. کرم خاکی ها کم کم می سوختند و آرام می شدند. گفتم یه روز آخر سوسک میره تو دمپاییت تلافیش در میاد... صدای مادرم از خانه بلند شد:«نــــاهــار خورااااش...»
  •  چند ماه بعد، به حسابش رسیده شد. یک روز عصر دوچرخه اش را برداشتم بروم کوچه. دیدم که از پنجره بالکن دیدَتَم و جیغ و دادش رفته هوا. بعد صدای درب خانه شان را شنیدم و چند لحظه بعد شکسته شدن چیزی و این بار جیغ و داد مادرش را.
  •  توی بیمارستان مادرش میگفت خواسته بدود دنبالم، پایش پیچ خورده از پله ها افتاده پایین. مادرم انگشتهایش را سفت فشار می داد به کلّه م که مثلا" تقصیر من بوده. من که می دانستم جریان از چه قرار است، چند بار پرسیده بودم:«خاله، سوسکی چیزی ندیدی طرفهای دمپاییش؟» مادرش نگاهم نمیکرد. فقط می گفت خوب میشه بچه م.
+ نوشته شده در  6 Dec 2007ساعت 16:58  توسط نوستالژیک 

  • پیش از خواب دندان‌هایش را چِک می‌کرد. بعد از پوشیدن لباس زیپ شلوارش را چک می کرد. هر ساعت موبایلش را چک میکرد. گاهی ایمیلش را چک می کرد. مقابل آینه صورتش را چک می کرد. موقع خروج کلیدهایش را چک می کرد. هر ماه موجودی در بانکش را چک می کرد. دورادور معشوقه ش را چک می‌کرد. قبل از استارت زدن دنده را چک میکرد. یک روز تصمیم گرفت دیگر بی خیال همه چیز شود؛ هر روز تصمیمش را چک می کرد.
+ نوشته شده در  25 Oct 2007ساعت 12:45  توسط نوستالژیک 

  • در ۱۹۴۵ اولین کاکاسیاه زندگیمو دیدم. اولین کاکاسیاه زندگیم، روی تانک زره پوشی که از کنار خونه پدرم رد میشد نشسته بود. همینکه، اولین کاکا سیاه، جلو پنجره اتاقمون سبز شد، کلی ترسیدیم. اما پدر گفت اصلا لازم نیس بترسیم. پدر گفت، سیاها هم ناسلامتی آدمن، فقط بدبختانه کاکا سیاهن. کاکا سیاها دسته دسته جلو پنجره اتاقمون سبز می شدن. تعدادشون اونقدر بودن که دیگه نمیتونستم بشمرمشون. پدر همه‌ش میگفت لازم نیس بترسیم، سیاها هم ناسلامتی آدمن. پدر میگفت سیاها هم بگی‏نگی آدمن. پدر میگفت سیاها هم برا خودشون آدمن. پدر میگفت سیاها هم یقینا آدمن. پدر میگفت اصلا لازم نیس بترسیم، چون سیاها هم آدمایی هَستَن مثِ ما، فقط شکر خدا که ما سیا نیستیم، در حالیکه سیاها بدبختانه باید سیاه باشن. سیاها فقط عیبش اینه که سیاهن، پدر میگفت. اما میسیونرها، پدر میگفت، خیلی از سیاها رو به دین مسیح مشرف کردن، و ما هنوز که هنوزه، پدر میگفت، سهم ناچیزی توی این کار داریم. پدر میگفت خودش یه جایی خونده از قول یه میسیونر، که خیلی از سیاها روح سفیدی عین برف دارن، با این که هیچ کاکاسیاهی با اون روح سفیدی که میگن جلوی پنجره خونه مون سبز نمیشد، همیشه ی خدا فکر میکردم که با مشرف کردن به دین مسیح، طوری که پدر میگفت، یا به روشهای دیگه ای باید یه جوری روی رنگ سیا کار بشه.
  • چند روز بعد از ورود آمریکاییها، پدر موقع ناهار گفت که یک کاکاسیا با زن همسایه مون کار خیلی بدی انجام داده. اما مادر بهش توپید و گفت:حیا کن مارتین! مادر گفت، گناهشو پاک نکن! اما پدر گفت معلومه کاکاسیا، یقینا و قطعا به همسایه مون تجاوز کرده. پدر گفت، کاکاسیاها هم که مرده شورشون ببره اصلا آدم نیستن. پدر گفت سیاها یقینا حیوون اند. پدر گفت کاکاسیاها گاو پیشونی سفیدن. پدر گفت که سیاها مثِ ما نیستن. من و خواهرم که از ترس داشتیم زهره‎ترک میشدیم زدیم زیر گریه. اما پدر گفت اصلا لازم نیست بترسیم، چون راست قضیه اینه که زن همسایه‎مون تهش باد میده.
  • -
  • *آلیوس برانداسِتِتر؛ برگردان علی عبداللهی
+ نوشته شده در  9 Jul 2007ساعت 12:33  توسط نوستالژیک  | 

  • ایده: فارغ از رویاروییِ آشکاری که میان پلیس ها و متهمان وجود داشت، نبرد سازش ناپذیرِ دیگری نیز در لایه‌های زیرین مابین خودِ متهم‌ها در جریان بود: آنهایی که هیچوقت مجبور نبودند هیچ حرفی بزنند «و» آنهایی که هر حرفی می زدند در دادگاه بر علیه‌ خودشان استفاده می شد.
+ نوشته شده در  27 Apr 2007ساعت 12:37  توسط نوستالژیک  | 

  • - روشو بکشید خوبیت نداره.
  • بزرگی دشت نگاه را وسوسه میکرد. افقش افقی نبود مثل دریا.یعنی تا آسمان،با آسمان مرز واضحی نداشت.بین شالیزار و دشت صیفی را پونه گفته بود افرا بکاریم و من بهانه آورده بودم که افرا را نه در پاییز که باید در بهار کاشت.پونه خیلی حرفها میزند. دیشب میگفت امسال زودتر خنک شده و من خوب میدانم خنکی چه حس خوبیست.خنکی چیزی است مثل حباب، سبک است. مثل ابرهای بالا سرم که خیال باران دارند ومثل پونه که لیلا را بسته به کمر و دارد علفهای هرز شبدرها را یک ردیف به میان وجین میکند.۱ عادت دارد به این کار.دکترهای تهران گفته بودند رطوبت دشت روماتیسم را بدتر میکند.پونه میگفت دکترهای تهران هم مرطوبند ولی خنک نه،نیستند...که پاهایم فرو میروند در گِل و نقطه هایی در آسمان نظرم را جلب میکند.
  • - آقا زنده ای؟ صدامو میشنوی؟
  • یک اسکادران شکاری بود. مال پایگاه همدان شاید. بوم. افق میترکد. دستم را سایه بان میکنم. باران می چکد و مثل فرود قطرات آب بر خاک خشک، با هر ضربه ی هر قطره ش انگار بخشی از وجودمن هم فرومی رود،نم میکشد و دوباره بالا میاید.. هواپیماها چکه میکنند،افق باز هم میترکد. هواپیماها ریز و ریزتر میشوند و میروند طرف شرق. وحشت میکنم. هواپیما وقتی آهن چکه میکند باید وحشت کرد. میدوم طرف شرق و پاهایم یک قدم در میان فرو میروند در گل.
  • - داره میمیره، زنگ بزنید اورژانس.
  • همین دو سال پیش بود.شاید هم...نه همان دو سال پیش.پونه دامن زرد زردی پوشیده با گلهای بنفش. مادرم نگاهش میکند. ناشیانه آرایش کرده ولی قشنگ است. پونه خیلی قشنگ است. مادرش تعارف میکند. خواهر بزرگش جلوی ما دارد کون بچه ش را خشک میکند. پونه میگفت از بچگی لال بوده. مادرش چشم غره میرود و دختره بچه ش را بلند میکند میبرد اتاق عقبی. پونه چایی میاورد.گلهای بنفش دامن زردش از زیر چادر سفید طرحهای مبهمی ساختند.برمیدارم.مادرش شیرینی را میگذارد دهانش. من پونه را نگاه میکنم، پدرش را نگاه میکند که روی تاقچه نشسته و کلاهش تا روی پیشانیش را گرفته. پدرش مرا نگاه میکند.مادرم میگوید ماه دیگه شب عید قربان.
  • - نه بابا زنده ست.
  • یک دسته ی دیگر از علفها را میکند و میندازد پای افراها. میگویم خسته نباشی تا فقط چیزی گفته باشم. هوا باران دارد. همانطور که می نشیند، بلند میگوید ممنون و در ظرف را برمیدارد. لیلا با دهان باز خوابیده و آب دهانش سرازیر شده روی گونه ش. من من میکنم پاهایت چطورند. جواب نمیدهد. میگویم شنبه ی بعد دوباره میرویم تهران.دستش را میگذارد گوشه ی لب لیلا و با انگشت اشاره آب دهانش را میگیرد.
  • - ضربه مغزی شده انگار.
  • غبار و دود هیولایی شده اند و زمین را میبلعند، حتی یکنفر هم ضجه نمیزند. شبحی از پشت دیوار نیمه ریخته شبح دیگری را بر دوش میکشد. دیوار نیمه ریخته سوراخ سوراخ شده و از پشت دارد میفتد.چارچوب در را بلند میکنم، میکشم کنار. تیرکهای سقف،خشت، آجر، خشت،آجر...صورتی و سیاه.شبیه پا است، پای آدم است، پای پونه ست.این امکان ندارد. میکشم، سبکی اش خنک نیست.از جا در میاید، ریش ریش میشود.
  • - صدامو میشنوی؟
  •  نمیشنوفه بابا. مرده. هی خراب شده‎ی تهران هــی، ده متر پرت شد جلو، خط ترمزو ببین. بکشین کنار. معتاد بود انگار، داشت شیشه ماشین بغلی رو پاک میکرد پرید یکهو جلو. بدبختم کردی به مولا. نبضش ضعیفه. داره جون میکنه، زنگ بزن اورژانس. مرده بابا، برو کنار، روشو بکشید خوبیت نداره...
  •  
  • افق را غبار و دود برداشته، میچکد و طعنه میزند به نوشته‏ی روی در مینی بوس که  No Smoking. دست به کار میشوم، اکثر پونه را که دارد به سوخته های لیلا شیر میدهد میپیچم لای چادر و می نشانم صندلی کناریم. بقیه‎ش را میگذارم توی ساکم و هر دو را میبرم تهران. تهران با شش ماه پیشش هم توفیر کرده. زنها، ابروهای پرپشت، مانتوهای بلند، جورابهای سیاه، مردای هم قد و همفکر و هم هیکل، با ریشهای توپی، تکیده، کدر، هواپیما...قیژژژژژ، هیولای آشنای دود همه جا هست، باربندهای پر از بار مثل هزارپا ردیف شده‎اند تا از شهر بزنند بیرون. امروز سه‎شنبه شانزدهم آبان ،یک ماه است که اینجا هستم و در یک کارگاه ریخته گری مشغول به...شمردن چکه می باشم. پونه جان دامنت بهت میاید، آن طرحهای مبهمش را یادت هست؟ امروز یکیش را در فرش اتاقک کارگاه پیدا کردم. حال ما را اگر بخواهی دارک عادت میکنم...اینجا بقالیها خالی مانده‎اند و جز تون ماهی و حلب روغن چیزی ندارند. تریاک هم هست، رادیو، هیولا...ماجرا...جنگ. شب برمیگردم اتاقی که ارزان اجاره کرده بودم.داد میزنم خسته نباشی دختر. اکثر پونه نشسته زیر پله دارد سوخته های لیلا را شیر میدهد. بابت نصف بقیه ش خیالم جمع است، اونجا، هنوز توی ساکم است.

  • ۱.البته بعدها فهمیدم آن روایت به هیچ وجه نزدیک به واقعیت نیست.
+ نوشته شده در  29 Aug 2006ساعت 10:28  توسط نوستالژیک  | 

  • وزغ پیر همیشه به نوه هایش نصحیت میکرد: برای اینکه مگسی را شکار کنید، فقط کافی است تا مثل مگس ها فکر کنید. مار پیر در عوض به نوه هایش میگفت: درست لحظه ای که وزغها مشغول تفکرند، با یک حرکت کار را تمام کنید؛ فکر نکرده. برای هردویشان جواب میداد.
+ نوشته شده در  16 Jun 2006ساعت 20:52  توسط نوستالژیک 

  • آخر شاهنامه من همان لحظه رسید که تو خنجر به دست، سر اسفندیار را بریدی روی تخت. همانجا که من از پشت بوم جیم شدم توی کوچه پشتی تا یادم بماند تقویم قاعدگی بعضی ها ماهی سه چهار ضربدر بیشتر از بقیه دارد. فردا ولی، دراز کشیده زیر عبای سرخ دالایی لاما، بی زره و کلاه گیس، بی ردِ کشِ جوراب روی ساقهایت، بی شک خزنده خونگرمی خواهی بود که گریه‎اش صرفا به قصد دفع نمک اضافی نیست.

 


برچسب‌ها: La Femme
+ نوشته شده در  6 Jun 2006ساعت 22:55  توسط نوستالژیک 

  • عاقبت سگ صاحبش را شناخت. حالا صاحبش دیگر او را نمیشناخت.
+ نوشته شده در  3 Jun 2006ساعت 20:41  توسط نوستالژیک 

  • ایده: دستفروش دوره‌گردی در شلوغ ترین ساعت عصر خودش را در میدان اصلی شهر آتش می زند؛ چند ساعت بعد توده ای خاکستر توجه رفتگری را جلب می کند. رفتگر زیر لب می‎غرّد که «پوه»؛ مطابق عادتِ هر روزه، جارویش می‎کند.
+ نوشته شده در  27 Mar 2006ساعت 23:43  توسط نوستالژیک 

  • آقای پشه صبح یک روز بهاری، چند قطره دِئواِدرارانت به خودش پیف زد
  • پیلی های تنشو با وسواس صاف و صوف کرد و
  •  ۱۲ هزار جفت چشم مرکبش رو ده تا یکی چک کرد
  • وقت رفتن،خرطوم زنشو بوسید و پرید دنبال یک لقمه کپک حلال
  • چند دقیقه بعد که آسمون سیاه شد، پلک زنش پرید
  • هر چی خون می کیده بود، از زور استرس بالا آورد روی لاروهاش
  • رگبار که گرفت، آقای پشه افتاد تو عمیقترین دردسر عمر 8 روزه ش
  • اونقدر عمیق، که دیگه هیچوقت نتونست بیاد بالا؛
  • وقتی زنش فهمید، از شدت غصه همه ی لاروهاشو ریخت تو مستراح 
  • تا آخر عمرش هم دیگه هیچی تخم نذاشت.

 

+ نوشته شده در  22 Jan 2006ساعت 20:0  توسط نوستالژیک 

  • من هم موافقم که بهتر بود به جای این جزوه هایی که از بس توی تاکسی و اتوبوس و مترو لوله شان کردم و فشارشان دادم ریغشان درآمده، مینشستم و با خیال راحت دخل کتابهای نخوانده کتابخانه را میاوردم. بهتر بود آن چیزی را یاد میگرفتم که دوست داشتم بدانم. منطقی تر بود هیچ کار مهمی نداشتم تا برایش عجله کنم و چندغاز ته جیبم هیچوقت‌ صرف چیزهای عارضی نشوند و آخرش هم از زندگی عقب نیفتیم. الآن که این را نوشتم تصویر یک ناظم مدرسه با کت پشمی قهوه ای آمد در ذهنم که همیشه خدا دنبال اتوبوسهای شرکت واحد میدود. تصویر فلاکت در ذهنم این است. متقابلا از دیدن پیرمردهای علاف پارکها احساس منزجر کننده‌ای پیدا میکنم. انزجار در مقابل فلاکت. انزجار شبیه یک متن ادبی سنگین است نوشته ی شکسپیر، ترجمه ی یک پتیاره متشخص در وبلاگ شخصی یک پتیاره سنگین دیگر، با کامنتهایی شبیه عالی بود، به منم سر بزن. انزجار شبیه این است که چند ثانیه بعد از رد شدن از کنار زنِ کیسه حمام فروش زیر پل عابر میدان انقلاب به این فکر بکنی این یک "باند تکدی‎گری سازمانی"است یا بیوه بیچاره یک مفقودالاثر در جزیره ی فاو؟ اینها مسئله است. فلاکت در عوض یعنی سوار شدن به یک هواپیمای محکوم به سقوط، که از همان لحظه هرچند زنده ای ولی درواقع مُردی. یعنی وقت اضافه زندگی را جزو زندگی حساب کنی. اینها را یکبار سربسته برای مروارید گفتم که اینقدر سر هر چیز بی اهمیتی پقی نزند زیر خنده. حتی وقتی شوخی میکردیم و مقنعه اش را از عقب میکشیدیم و بعد یک دی دونقطه ی بزرگ میشدیم اول نیشش باز میشد و چند ثانیه بعدتر تا دریچه ورودی معده ‌اش را میشد دید. حالا بماند که یک بابایی آمد گرفتش و یکسال بعد هم طلاق و طلاق کشی شد و حالا هم نه مروارید حال خندیدن دارد و نه ما دیگر حال روضه خواندن.
  • فلاکت در عوض یعنی برای اثبات پیش پا افتاده ترین حرفهایت مجبور باشی جمجمه ت را بشکافی و مغز لزجت را بکشی بیرون، که برادر ارزشی ما هم از اینها داریم، که دو دوتا چهار تا میشود. حالا اگر شما بلدی در سیم ثانیه نظریه بپردازی و فوکویاما و هانتیگتون را به چالش بکشی و البته موقع عمل که شد خونسردانه برینی آن بحث دیگری است.حتی همان مغز لزج مثلا تکیه گاه و قاضی ازلی و ابدی هم که دچار تعارضت درونی است. گاهی سطح سروتونین اش کار دست آدم میدهد. کار دست آدم میدهد مثل یک شب زیر نور مهتاب در یک گندمزار نقره ای، ملاقات یک دختر اسپانیش و کافئین رساندن به عروق و Hasta Siempre خواندن. حتی اگر آخرش میفهمیدی اسم دختره هم مرواریتا است و آرزویی ندارد جز دویدن و جیغ کشیدن دنبال یک گله بوفالوی وحشی در دشتهای کنیا...سِرنگِتی، وسط آن علفهای بلند جای خوبی است برای مردن. حداقلش این است که وقتی ریغ رحمت را سر کشیدی سنگی نداری تا رویش زیر تاریخ تولدت یک شعر کلیشه ای چرند حکاکی کنند تا همیشه یادت بماند عذاب آخرت فقط حسرت کارهای ناکرده است. فکر کنم برای امشب دیگر بس است.
+ نوشته شده در  9 Jan 2006ساعت 23:57  توسط نوستالژیک 

  • سوز سردی به نرمی وزیدن گرفته بود. تازه داشتم یقه‎های پالتو را می‌دادم بالا که نیمکت چرق‌‌چرق خشکی کرد و حجم کوچکی در آن سوی نیمکت فرود آمد. بعد خش‌خش جمع کردن روزنامه، چند لحظه سکوت و خرخری که با لحنی مملو از نارضایتی سر صبحت را باز کرد: عجب روزگاریه آقا، خبرهای آنفلونزای مرغی رو خوندید؟ دیگه باید از پرنده‌ها هم ترسید، حتی گنجشکها.» در همان حال که زیرچشمی می‌پاییدمش شاپوام را کمی جابجا کردم و گفتم «همینطوره موسیو. بلاروزگاری‌ست.» پُک عمیقی به سیگارش زد و باز خرخر کرد:«بالاخره امروز متارکه کردیم، توبه گرگ مرگه.» گفتم:«متاسفم، مردا هیچوقت زنارو نخواهند شناخت.» به نظر رسید دارد خودش را جابجا می‎کند. گفت:«ولی من اونو خوب می‌شناختم. با هم به دنیا اومده بودیم.» بعد با بیخیالی ادامه داد «سیگار میکشی؟» مجبور شدم سر برگردانم و متمرکز شوم روی صورت پرمویش. متقابلا خیره ماند به چشمهایم...خمیازه‌ای کشید و آرام شروع به لیسیدن دمش کرد.
  • -
  • برای هدایت و گربه سه قطره خون‎اش
+ نوشته شده در  30 Oct 2005ساعت 19:27  توسط نوستالژیک  | 

  • شنبه: فرض کن آمده باشم کتاب بگیرم. در پیاده‌روی خالی از «انقلابی»ها، پسرک، لاقیدانه و با رخوتی حسادت برانگیز، مثانه اش را خالی میکند در جوب و تنها چند متر آن طرف تر نازک آرای تن ساقه گلی، سراسیمه سرِ تنِ نازک و نرمش چانه می زند. عابرها پلنگ صورتی‌وار رد در عبورند و آمریکای لاتین حتی از توی روزنامه هم بوی گند یک کودتای خزنده ولی شکل نگرفته را میدهد. پمپ بنزین، خسته و سرد و کسل، می‌شاشد در بطن باک ماشینِ آدمهایی که نصفشان وقتی پایین را نگاه میکردند افکارشان عینهو حباب میرفت بالا، میچسبید سقف کاسه ی سر سنگینشان و چند سانت از زمین بلندشان میکرد، تا که بوق ماشین عقبی حباب را بترکاند و دوباره پرتشان کند پایین. کورت کوبِین از توی قابش روی دیوار مغازه زل زده به شجریانی که رفلکس نور چشمهایش را میزند و حتما به لحظه ای فکر میکند که حقیقتا Load Up On Guns داد و مغزش را پاشید روی سقف خانه‌ی "ام.تی.وی کریبزی"اش در سیاتل، هه. تن‎فروش، بالاخره می لَمد در ماشین، ماشین گاز می‌خورد و حجمی از مولکولهای دئودورانت تقلبی و عرق زیر بغل به دنبال تن نازک و نرمش کش میایند. تنهایی مثل خلطی که از گلو به پایین لیز نمیخورد و موقعیت اخ توف کردنش هم نیست به اندازه ی چند گرم سنگینت میکند...سه نقطه را که میگذاری می شود یک پاراگراف تصویرسازیِ عریض و طویل. چاره ای نیست باید ادامه داد. ـ الو...کامو بود یا علی اشرف درویشیان؟ ـ خونه تون چه خبر بود؟ ـ هیچی صداشو در نیار، بابام داشت مامانمو می.می...میزد. فقط به تو میگم ها. جمود نعشیِ تن با همدستی سرما، کانالهای سدیمی اعصابت را می بندد و پتاسیمی هایش را باز می گذارد، تسلیم می شوی و تکانی به لرز می‎خوری. ـ ...  ـ مُرد؟ چِش بود مگه پیرمرد؟ ـ لنفوم داشت. ـ دوسش داشتی؟ سرفه ـ تقریبا. ریشهایش یاد لنینیستها می انداختم. ـ متاسفم. لعنتی. یکی از آن هیستری های احساسی دل‌به‌هم‌زن. ـ ولی من اصلا متاسف نیستم. بچه، باید از بچگی یاد بگیرد همه ی دنیا به چیزش باشد. اصولا همه باید یاد بگیرند همه چیز حوالتی باشد به چیزشان. آن وقت همه میشوند به چیز همدیگر و دیگر و قضیه هر جوری که بشود لااقل ظاهرسازی نیست...برای وقت تلف کردن دنبال کلمه ی مبهمی بین "آروم و آشوب" میگردم. می سازم: آشوم...شاملویی هستم من، آی عشق، آبی پلیسه دار و کوتاه و چسبناکت، دیگر پیدا نیست. دور و برم را می پایم. کسی نیست جز کسی که نیست.  ـ امشب حالت خوب نیست. ـ آره، هیچوقت به این چرتی نبودم، الکی زنگ زدم. سرفه. رابطه پر از ایکس و ایگرگ هایی است که یکی یکی حل میشود؛ فقط تا وقتی کشش دارد که مجهول های حل نشده ای داشته باشی. باز دور و برم را می پایم. پمپ بنزین، نازک آرای تن ساق گلی دیگر، سرباز رو به موت راهنمایی-رانندگی. یادم می رود برای چه آمده بودم...تصویر سازی در پیاده روی خالی از "انقلابی ها" همچنان ادامه دارد.
  • سه شنبه: زن-آهنیِ مجری اخبار را هر وقت که روشن میکنی یکجایی وسط مانیفست است «گشادگرایی, علف گرایی، تخدیر گرایی، هموفوبیایی، پانک گرایی, فامیلی فوبیایی، بند تنبان گرایی، نرم و نازک گرایی، این گرایی، اون فوبیایی ،گرایی فوبیایی گرایی، به دشمن گرا ندهید برای این گرایشها خصوصا اگر در فامیل کسی را شبیه لنینیست ها دارید.»
  • چهارشنبه: اصرار کردند. رفتم. در هر گوشه از خانه ی مجردیشان یک وجه از پیچیدگی های انسانی را میشد پیدا کرد. پیچیدگیهایی پیچیده تر از جزوه های انتگرال روی میز ناهار خوریشان. البته اگر کاندومهای باد شده و مچاله و جانی واکِر دست‌ساز را هم بشود جزو پیچیدگی ها به حساب آورد.
  • پنجشنبه: نیچه، وقتی میگفت بازدید تصادفی از تیمارستان ثابت میکند که ایمان چیزی را ثابت نمیکند، یادش نبود که ایمان حداقل یک چیز را میتواند ثابت میکند، اینکه خدا زنده ست ولی هیچوقت نیازی به هیچ دخالتی نمیبیند.
  • جمعه: بابابزرگ با دقت به ویدئوی هایده نگاه میکند و میگوید خدابیامرز. مامان بزرگ میگوید: جوانی عاشق هایده بود، من هم به همین خاطر خودم را چاق کردم ولی سالها بعد که مد عوض شد، من همان طور ماندم و هنوز چاقم. لبخند زدنم با تئوری به چیز بودن منافات عجیبی پیدا میکند.ریشهای بابزرگ یاد لنینیست ها می اندازدم.
  • یکشنبه: غروب، پاپان دراماتیکی است بر رئالیسم آکادمیک سه شنبه ها، روی نیمکتهای خالی دانشگاه رستگاری را ورق زدن، چرت زدن، دخترهای خارق العاده و یک پدربزرگ سرطانی که وقتی مرد ریشهایش ریخته بود. می گفتند روزها متادون میخورد تا دردش ساکت شود، شبها بیدار می ماند تا خواب درد نبیند.
  • *خیلی پیچیده ست
+ نوشته شده در  26 Sep 2005ساعت 19:6  توسط نوستالژیک  |