• شاملو گفته بود اولین بار از روی بالکن یک خانه دهه چهلی آیدا را در حیاط همسایه می‌بیند و عاشقش می‌شود. یکی از آن سرخ‌آجرهای تنگ‌پنجره. همچین خانه‌ای ماوای پیرزنی از فامیل ما بود حوالی میدان انقلاب که هر سال عید حتماً گشتی روی کهنه‌بالکنش می‌زدم.
  • امسال ولی آن خانه دیگر سر جای خود نبود. یادم نمی‌رود طبقه همکفش را که در عصر جمعه‌های پایانی دهه شصت همیشه آکنده از بوی تند ماهی سوخته بود و عرق تن زوجی مستاجر که روبروی یک تلویزیون گروندیک منتظر فیلم عصر دراز می‌کشیدند. برای رسیدن به حیاط و زیرزمین آن، راهی نبود جز از وسط طبقه زوج مستاجرِ عرق‌سوز و بعد پله‌هایی که به اعماق تاریک زمین می‌پیچید. آن زیرزمین به معنای واقعی کلمه جن‌خانه بود و هر آنچه یک جن خانگی ممکن بود نیاز داشته باشد را در خود حفظ کرده بود. حتی سِت کامل تن‌تن‌های نشر یونیورسال سالهای پیش از انقلاب برای سرگرمی جن‌بچگان را.
  • گاستون باشلار فرانسوی تعبیر منحصربه‌فردی دارد: «مکان‌کاوی». چه بد که خانه‌های جدید، حتی آسمانخراش‌هایش، بر خلاف ظاهرشان، صرفاً احجامی افقی‌اند و فاقد هیچ بُعد عمودی. در غیاب بالکنی که به حیاط آیدا اینها گشوده شود و زیرزمینی که جن‌های بیخانمان را چندی پناه دهد، چه چیزی برای کاویدن می‌ماند در این چاردیواری که نامش را خانه گذاشته‌اند؟

برچسب‌ها: نوستالژی
+ نوشته شده در  12 Jun 2017ساعت 21:29  توسط نوستالژیک  | 

  • آریل دورفمن نویسنده شهیر شیلیایی، که برای بازگشت به وطن در دوران پینوشه حتی رنجِ زندان را به جان خریده بود، در مصاحبه اخیرش با BBC فارسی به تلخی می‌گوید پس از پایان دیکتاتوری وقتی برای دومین بار به کشور بازگشت دیگر آن مردم را نمی‌‌‌‌‌‌‌شناخت. در واقع همانقدر که مردم عوض شده بودند، جلای وطن خودِ او را هم در جهت دیگری تغییر داده بود؛ ناهمسانی که باعث شد فرهنگ جدید مردم را تاب نیاورده و مصمم به بازگشت به تبعیدگاهش در آمریکا شود: یکبار به خاطر دولت، بار دیگر به خاطر ملت. عجیب نیست که در پیامدِ چنین فرآیندی، دستِ آخر مورد نوستالژی برای او جغرافیای طبیعیِ شیلی باشد و نه جغرافیای بشری‌‌‌‌‌‌‌‌اش. از خود می‌‌‌‌‌پرسم آیا قضیه‌‌‌‌‌ی دورفمن برای آن چند میلیون ایرانیِ مهاجر هم صادق است؟ تغییرِ مکان همیشه بازگشت‌‌‌‌‌‌‌پذیر است اما پروسه‌‌‌‌‌‌‌‌ی تغییر فرهنگ، فکر و عادات هم؟ آیا هر مهاجری را ناگزیر باید برای همیشه از تنِ اصلی جداشده پنداشت، حتی اگر گاهی مانند دورفمن وقتِ گفتن از کوههای آشنایش، چشمانش به سرخی بزند؟
  • «می‌‌‌‌خواستم به شیلی برگردم و کوهها را ببینم چون اولین چیزی که دلم برایشان تنگ می‌‌‌‌شد کوهها بودند. تا جایی که می‌‌‌‌دانم در تهران کوه‌‌‌‌ها در شمال شهر واقع شده‌‌‌‌اند، یعنی همیشه جهت را می‌‌‌‌‌‌دانید؛ می‌‌‌‌دانید جنوب کدام سمت است، و غرب هم، و شرق هم. بعد از گم شدن در یک خیابان فقط کافی‌‌‌‌‌ست سر را بلند کرده تا ببینید کوهها کدام طرفند. همیشه می‌‌‌‌دانید چیزی پشتِ شما را دارد. می‌‌‌‌‌دانید که از شما محافظت می‌‌‌‌‌کند. در شیلی این کوه‌‌‌‌‌‌ها، کوه‌‌‌‌‌‌های خیلی خیلی بلند «آند» هستند، نصف آسمان را پوشانده‌‌‌‌اند و من بدون کوه‌‌‌‌ها گیج می‌‌‌‌‌شدم. در خیابانهای صافِ پاریس و هلند من گیج میشدم؛ نمی‌‌‌‌‌‌دانستم کجا هستم. از ته دل می‌‌‌خواستم برای همیشه آنجا زندگی کنم و همانجا بمیرم، اما سرنوشتم این نبود.»
  • *«مرگ و دوشیزه» و «اعتماد» از معروفترین آثار اویند.

برچسب‌ها: نوستالژی, Iranianism
+ نوشته شده در  8 Dec 2013ساعت 22:10  توسط نوستالژیک  | 

  • در یک دسته‌بندی زیست‌شناختی ساده، من هم جزو کهنه‌پرستها طبقه‌بندی می‌شوم. هر چیزی، حتی نادیدنی‌ترینها، به محض اینکه به آن مرحله‎ای رسید که با معیارهای خودم بشود قدیمی‌اش نامید، واجد ارزش افزوده منحصر به فردی میشود؛ یکجور تطبیقِ صوری بیرون با درون. با کارکردی شبیه تونل زمان. تونلی که میتواند یک میوه کاج نابالغ باشد که ده سال پیش، وسط یک روز بد، بیهوا جدا شد و افتاد روی سرت و تو به فال نیکش گرفتی و هنوز همان جای عالیرتبه‎ای در کتابخانه‎ات نشانده‎ایش که ده سال پیش بود، یا چندتایی مجله ایران فردا قاطی خرت و پرتها باشد متعلق به تابستان و پاییز 78 با جلدهایی چروکیده از ردّ قطرات یک روز بارانی. در یک کلام هر چیزی که چنگ بزند به سیر خطی زمان و به نحوی سوبژکتیو مغشوشش کند. یک بازی مجازی هم با خودم دارم: آرشیوخوانی. یکی از وبلاگهای دوره طلایی بلاگستان را، حوالی 82 تا 86، که سالهاست از پا افتاده انتخاب کرده و آرشیو سالهای دورش را به دقت میخوانم. اگر پستی گذاشته برای یقه‎گیری و به کس دیگری ارجاع داده باشد سراغ آن ارجاع هم رفته و حتی از کامنتهایش هم نمیگذرم. تصویری از یک هزار و یکشب واقعی منعکس شده در هزارتوهای دنیای مجازی. حس خوشایند دیدن لوگویی با مضمون «گنجی، شمعی که خاموش نمیشود» و نقل قولی از روزهای اعتصاب غذایش که:«میخواهم سقراط‎‎‎ وار بمیرم» را هیچ جای دیگر با همان اصالتی نمیتوان پیدا کرد که در بلاگستان. واکنشهای شتابزده به یک پدیده اجتماعی-سیاسی در مختصات خاص دوران خودش پاسخ خیلی از سوالهایم را در خود دارد. مثلا روزی که خاتمی در دانشکده فنی هو شد، روزی که سردمدار فرقه‎ای خاص از بی‌اصالتی جمهوریت گفت، دوره‎ای که فیلم زهرا امیرابراهیمی درآمد، زمانی که دار و دسته فمینیستها تصمیم گرفتند با نوشتن از خصوصی‎ترین تجربیات اروتیکشان دست به یک تابوشکنی دسته جمعی بزنند، و بسیاری موارد دیگر. همه در یک توالی به دنبال هم. تبارشناسی گسستها در آرای خودمان. گاهی هم غمگین میشوی از اینکه خیلی از آن آدمها همراه وبلاگهایشان منهدم شدند و حتی با وجود شبکه‌های اجتماعی هم دیگر ردی ازشان نیست. بعضیها هم از اساس آدم دیگری شدند و همان بهتر که نمی‎نویسند. حتی خود این هم یک گسست است. خلاصه که این میل غریب به رفت و آمد بین گذشته و حال، این وسواسِ دیدن آینده از دریچه گذشته هم بد دردیست.

برچسب‌ها: نوستالژی
+ نوشته شده در  17 Oct 2013ساعت 14:18  توسط نوستالژیک  | 

  • با خیزران بلند تلنگر زدم به آشیان چلچله؛ خراب شد و دو تا جوجه افتادند پایین. رفتم توی باغچه دنبالِ کرم خاکی. آقابزرگ گفت اینها چلچله های پاییزند، می میرند اینها. زدم زیر گریه از بس می لرزیدند. فردایش مردند. آقا بزرگ و کرم خاکی ها هم. سالها طول کشید بفهمم پاییز وقتِ خطرناکی است برای آدمهای بی موقع.

برچسب‌ها: نوستالژی
+ نوشته شده در  22 Sep 2011ساعت 23:17  توسط نوستالژیک  | 

  • برای محافظت از وضعیت خاطره‌هاشان، فاماها به روش زیر اقدام می‌کنند:
  •  بعداز محکم بستن خاطره با بندها و به «یاد آور ها»، با رعایت تمام احتیاطات ایمنی، آن را از سر تا نوک پا در ملحفه ای سیاه می پیچند. سپس رویش برچسب می زنند «گردش بیرون شهر در کوییلمس» یا «فرانک سیناترا»و به دیوار اتاق پذیرایی تکیه‌اش می‌دهند.
  • کرونوپیوم‌ها، که می‎دانید چه موجودات شلخته و تنبلی هستند، برعکس، خاطره‌ها را دور و بر خانه ول می‌کنند؛ آنها را با فریادهای شادمانه روی زمین می اندازند و لاقیدانه در بینشان قدم می زنند. هنگامی که یکیشان وَرجه وُرجه می‎کند، به نرمی نوازشش می‌کنند و می‌گویند «مواظب خودت باش» و همچنین «پله ها رو بپا». به همین خاطر است که خانه فاماها منظم و ساکت است، در حالی که در خانه کرونوپیوم ها غوغایی بر پاست و درهاست که به هم کوبیده می‌شوند. همسایه ها همیشه از دست کرونوپیوم ها شاکی‌اند، و فاماها در حالیکه سرشان را به نشانه موافقت تکان می دهند سراغ برچسب‌ها می‌روند تا از سر جای خود بودنشان مطمئن شوند.
  • پ.ن: کرونوپیوم ها موجودات بی‌تکلف، ساده، درهم ریخته و احساساتی و در کل آزاد از قید و بندهای متعارفند. اینها دقیقا در مقابل فاماها که خشک و هدفدار و قاعده‌مندند و نیز اسپرانزاها که رُک، فاقد خیالپردازی و تا حدی کودنند قرار میگیرند. هر سه تای این موجودات بامزه ساخته و پرداخته ذهن خولیو کورتاسارند.
  •  
  • از Julio Cortázar, Cronopios and Famas, 1962.
  • برگردان: نوستالژیک 

برچسب‌ها: نوستالژی
+ نوشته شده در  21 Jul 2011ساعت 19:1  توسط نوستالژیک  | 

  • دقیقا یکسال پیش در چنین روزی سوتیترهای روزنامه ها به قرار زیر بود: 
  • موسوی آمد
  • محمدعلی ابطحی: خاتمی امکان رای‎آوری بیشتری دارد. مهندس موسوی باید بگویند چرا بعد از خاتمی آمده اند.
  • محسن آرمین: اتفاق مثبتی است اما نامزد ما خاتمی است.
  • محمد هاشمی: حساسیت راست به موسوی کمتر از خاتمی است. حضور ایشان فضا را تعدیل میکند.
  • امیر محبیان: در صورت وحدت بر او، کاندیداتوری موسوی یک تغییر جهت در استراتژی جریان اصلاحات از نئولیبرالیسم به گرایش های عدالتگرایانه است.
  • عماد افروغ: حضور او رقابتها را اخلاقی‎تر، ارزشی‎تر و انقلابی‎تر می‎کند. مردم حافظه تاریخی ارزشمندی نسبت به او و ارزشهای دهه اول انقلاب دارند.
  • الهه کولایی: منتظر وحدت اصلاح طلبان هستیم. این حضور مبارک است اما فقط در روند فعالیتهای انتخاباتی نه در مرحله نهایی آن.
  • سید رضا اکرمی: موسوی ساده‎زیست و شناخته شده است.
  • مرتضی آقاتهرانی: میرحسین باید خط خود را با اصلاح طلبان کاملا مشخص کند.فکر میکنم احمدی نژاد رای بالاتری دارد و رییس جمهور خواهد شد.
  • حبیب الله پیمان: موسوی نمیتوانست از قبول مسئولیت خودداری کند. مشخص نیست معذوریت های قبلی ایشان رفع شده یا شرایط وخیمتر شده.
  • ابوالقاسم سرحدی زاده: با ورود موسوی روحیه و نشاط تازه ای در رقابتهای انتخاباتی دمیده خواهد شد.
  • پ.ن:شنبه ۲۴ اسفند شب میلاد پیامبر-ص- تهران حسینیه حجت نازی آباد شاهد اولین سخنرانی انتخاباتی موسوی خواهد بود.

برچسب‌ها: نوستالژی
+ نوشته شده در  13 Mar 2010ساعت 15:46  توسط نوستالژیک  | 

  • «بچه وقتی بچه بود موقع راه رفتن شلنگ تخته می‌انداخت. می‎خواست جویبار مثل رودخانه روان باشد. می‌خواست رودخانه مثل سیلاب شود. می‎خواست چاله،دریا شود. بچه وقتی بچه بود، نمیدانست که بچه است. همه چیز پر از زندگی بود و همه آدمها یکجور بودند. بچه وقتی بچه بود، در مورد هر چیزی نظری نداشت. هیچ وابستگی‎ای نداشت. اغلب چهارزانو می‎نشست. یکهو فرار میکرد. روی سرش تِل میگذاشت و موقع عکس گرفتن آرایش نمیکرد.بچه وقتی بچه بود،زمان اینجور سوالها بود: چرا من منم و چرا یکی دیگه نیستم. چرا اینجا هستم و چرا اونجا نیستم. زمان از کجا شروع شد و انتهای فضا کجاست؟ زندگی زیر آفتاب یک رویا نیست؟ شیطان واقعا وجود دارد یا فقط آدمهایی وجود دارند که شیطان واقعی اند؟ بچه وقتی بچه بود تصویر واضحی از بهشت داشت. حالا حتی نمی‎تواند تخیلش کند. بچه وقتی بچه بود خفه میشد تا اسفناج و نخودفرنگی و پودینگ برنج و کلم پخته بخورد. حالا همه آنها را می‎خورد، نه فقط به این خاطر که مجبور است. پیش غریبه ها خجالت می‎کشید. هنوز هم می‌کشد. منتظر اولین برف می‌ماند. هنوز هم می مانَد. بچه یکبار وقتی بچه بود، روی یک تخت غریبه بیدار شد و بعد از آن همه آدمها زیبا به نظر میامدند. هنوز هم گاهی روی تختهای غریبه بیدار می‌شود اما فقط چند نفری زیبا به نظر می‌رسند.» *بچه هر قدر تقلا کرد بیشتر بزرگ شد.
  • بهشت بر فراز برلین/ویم وندرس/۱۹۸۷
  • برونو گنز در بهشت بر فراز برلین

برچسب‌ها: نوستالژی
+ نوشته شده در  3 Oct 2009ساعت 20:28  توسط نوستالژیک  | 

  • به جای هرمنوتیک، ما نیازمندِ اروتیکِ هنر هستیم [سانتاگ،1964]. پس نگاهمان را از آقای موتورسوار که مصرانه به تفسیری جامعه شناختی دعوتمان می کند می دزدیم، چه لاابالی گرانه ما را دید بزند، و چه غیرتمندانه «دو هیپی نوجوان» را، او که شاید در یک روز سرد اواخر دهه پنجاهی، گلوله ای ساخت آمریکا فروتنانه قلبش را شکافت، یا نشکافت و بعدها با همان موتور به روغن سوزی افتاده ش، شد یک حاجیِ کمیته ای و غیره. آنچه دنبالش هستیم، عشق سالهای وبای دو هیپیِ نوجوان بود، که در باجه تلفنی دور افتاده یافتیم. همین و نه تفسیری.

برچسب‌ها: نوستالژی
+ نوشته شده در  6 May 2007ساعت 10:26  توسط نوستالژیک  | 

  • برایش توضیح میدهم یک مرد چگونه باید آداب خداحافظی را به جای بیاورد: اول می ایستد و پوزخندی بر لب خیره می ماند به او؛ بعد دست راستش را شکل هفت تیر می کند و نوک لوله اش را با زاویه ای کج، می زند بالای ابروی راست و برمی دارد. بعد -پوزخند همچنان هست- دو دستش را باز می کند، نه خیلی، با آرنجهایی تا خورده و نزدیک تن، کف دستها مایل و رو به هم، دو بار می گوید آدیوس. آدیوسِ دومی را زیرلبی می گوید. عقب عقب از کافه می زند بیرون تا ببیند اسبش را که بسته بود به درخت، روبروی «بوفالو»، دیگر نیست. بعد باید مطمئن شود هیچوقت چارراه ولیعصر را تا این حد خلوت ندیده؟ ندیده.

برچسب‌ها: نوستالژی
+ نوشته شده در  25 Jan 2007ساعت 12:29  توسط نوستالژیک