• سرمقاله جواد طباطبایی در سیاستنامه‌ی اخیر فشرده‌ترین و همزمان شفافترین (جز در جایی که به مخاطرات ایدئولوژیکی کردن دین به عنوان یک ابزار در نظام فعلی می‌پردازد) جمعبندی از ایده تداوم فرهنگی ایران، یا اگر بعضی‌ها سکته نمی‌کنند، ایرانشهر است که قلمی کرده. بنا به تصریح خود او این ایده، به درستی، غیرسیاسی‌ست و مسئله هم همین است. به قول ارنست رنان ملت جان است و یک اصل معنوی. اما این جان -وحدت در کثرت فرهنگی/ملی ایران- باید ترجمانی سیاسی پیدا کند. او پیشتر در دو کتاب مکتب تبریز و مبانی مشروطه‌خواهی در قامت یک راوی صرف تاریخ اندیشه به توصیف زمانه و زمینه پیدایش آگاهی نوآیین سیاسی ایرانیان پرداخته ولی در جایی باید این دو ایده (آگاهی نوآیین و تداوم فرهنگی) به هم گره بخورد. اینکه با پیرنگی هِردری نشان دادیم وضعیت طبیعی ایران یک ملت پیشینی -ملت پیشادولت- است که هرچند منحط شود ولی منهدم نمی‌شود، تازه ما را در آغاز راه قرار می‌دهد. اینجا با کمک بحث آرنت در پیوستگی بنیادین «قدرت» با «میثاق جمعی» می‌شود به جای جدل در اینکه چه هستیم، به چگونه باید باشیم پرداخت. ملت وقتی صاحب قدرت واقعی خواهد شد که مردم جمع شوند، قول بدهند و میثاق ببندند و دولت ملی برآمده از این میثاق باشد. دولتی که نهاد حفاظت از قدرت ملت است.

برچسب‌ها: سیاست, آرنت, Being Liberal
+ نوشته شده در  30 Dec 2018ساعت 18:30  توسط نوستالژیک  | 

  • یک.بزرگترین آفت بحث در باب احقاق حقوق اقلیتهای فرهنگی، ردّ و بدل کردن آن صفات ارزشی است که به جایی بیرون از خود مشکل ارجاع می‌دهند. در عرصه سیاست ملّی البته می‌توان اصطلاحاً هم خائن بود و هم فاشیست، اما به طور مشخص کسی که صرفاً خواهان به بحث گذاشتن حدود و ثغور قدرت تمامیتی سیاسی به نام دولت-ملت است الزاماً «خائن» نیست و آن کس نیز که روبروی او می‌ایستد الزاماً «فاشیست» نیست. اولی صرفاً راه دیگری برای بروز نارضایتی خود نیافته و دومی فکر می‌کند راه حل‌های جامع‌ِ کم‌هزینه‌تری نیز باید وجود داشته باشد. بسیار محتمل است وقتی یک عضو اقلیت به شدیدترین نحو ممکن نسبت به فرهنگ اکثریت ابراز خصومت می‌کند در واقع در پیِ نمایاندنِ استمداد خویش با تنها ابزار باقیمانده‌اش باشد. وقتی مشکل به درستی طرح نشود پاسخ اشتباهی هم خواهد گرفت؛ تجربه نشان می‌دهد پاسخ اشتباه در خاورمیانه الزاماً برای همه گران تمام می‌شود. 
  • دو.حقوق جهانشمول انتزاعی از قبیل حق تعیین سرنوشت، حق بهره‌مندی از خودگردانی و غیره که ذیل بیانیه‌های سازمانهای قراردادی فراملّی تعریف شده‌اند در عمل آنقدرها هم جهانشمول نیستند و حتی در زادگاه خود، تمدن غرب، با نقصان در اجرا یا اجرای بر مبنای مقتضیات روبرویند. مثال‌ها فراوانند: دولت آمریکا پورتوریکو را ایالت نمی‌داند چون برتری جمعیتی آن با اسپانیایی‌زبان‌هاست و هاوایی را صرفاً بعد از تغییر کفه ترازو از بومی‌ها به آنگلوساکسون‌ها لایق ایالت شدن دانست. بنابراین به صرف تکرار هزارباره این که چون مفهومی ذیل منشور فلانِ حقوق بشر آمده است، عملیاتی شدن آن واجد ارزش افزوده خاصی‌ست به سادگی می‌تواند بر نشانیِ غلط دادن تعبیر شود.
  • سه.بعد از پایان جنگ جهانی دوم و به واسطه مین‌استریم شدن تفسیر تئوریسین‌های آمریکایی از لیبرالیسم و نیز تغییر پارادایم مسلط روابط بین‌الملل به جنگ سرد، لیبرال‌ها نسبت به طرح مفاهیم مرتبط با حقوق اقلیتها محتاط شدند. تمام جنگ دوم، ظاهراً، از یک الحاق‌طلبی برآمده از حق حمایت از اقلیت ملّی توسط آلمان‌ها شروع شده بود. در سطحی دیگر، لیبرال‌های آمریکایی وظیفه دولت را بعد از رفع تبعیض‌های منفی از اقلیتها [موفقیت نسبی جنبش حقوق مدنی سیاهان و امثالهم] پایان یافته می‌دیدند. در سال‌های اواخر قرن بیستم این دیدگاه با آرای طیف دیگری از لیبرال‌ها به چالش کشیده شده است.
  • چهار.لیبرال‌های جدید [با تاکید بر آرای ویل کیملیکا فیلسوف سیاسی کانادایی در باب جوامع چند فرهنگی] ضمن این که از پایبندی به الزامات و ضروریات دخیل در شکل‌گیری واحد دولت-ملت شرمنده نیستند و در نهایت مزایای آن را بیش از معایبش می‌دانند، اولاً از وضع طیفی از حقوق گروه‌مدار، چیزی شبیه به تبعیضِ مثبت دائمی، برای اقلیتهای فرهنگی دفاع می‌کنند تا بدین طریق اعضای گروه تحت فشار را به سطح صفر دسترسی به منابع برگردانده و با اعضای فرهنگ اکثریت در موقعیت برابر قرار دهند، و ثانیاً با حمایت از سرمایه‌گذاری در جهت حفاظت از فرهنگ او، تحکیم پیوندهای ملی در نتیجه بده بستان‌های ناشی از تکثرگرایی را به انتظار می‌نشینند. واقعیتِ کتمان‌ناپذیر این است که اعضای اقلیت فرهنگی برای رفع و رجوع امور جاری خود مجبور به میانجی گرفتن عناصر فرهنگ غالب می‌باشند و همین موضوع برای عقب نگهداشتن آنها بسنده می‌کند. فرد برای اخذ تصمیمات صحیح در جامعه، نیازمند دسترسی به فرصتهای برابر آموزش و پروش و سایر منابع آگاهی در گفتمان فرهنگی خویش است و وجود هر نوع اختلال طبیعی [انگاشته شده] و خلاف قاعده انصاف می‌بایست جبران گردد. در سیستمهای ناباور به حقوق شهروندی که ذاتاً مروّج نابرابری بر مبنای اولویت‌های متافیزیکی‌اند، هرچند اعضای فرهنگِ اکثریت نیز مورد تبعیض قرار می‌گیرند اما به دلیل همان نیاز اقلیت به واسطه‌گی، رنج دوچندانی را متحمل می‌شوند که اگر نه بلافاصله، اما تدریجاً منجر به تضعیف پیوندهای ملی خواهد شد.
  • پنج.اعطای این حقوق گروه‌مدار در یک سیستم مثالی البته همچنان تحت تاثیر عوارض تاریخی، محیطی و فرهنگی هر سرزمین خواهد ماند و یکشبه محقّق نخواهد شد، کمااینکه در غرب نیز دستیابی به قرارداد اجتماعی پایدار و جامع جز از مجرای گفتگو، آگاه‌سازی و چانه‌زنیِ دوجانبه ممکن نشده است.
  • شخصاً به طریق دیگری نمی‌توانم به ناسیونالیسم فکر کنم.

برچسب‌ها: Being Liberal, سیاست
+ نوشته شده در  10 Oct 2017ساعت 5:36  توسط نوستالژیک  | 

  • به نظرم جالب آمد. نویسنده، استادیار اقتصاد دانشگاه جرج میسون، استدلال می‌کند تا وقتی دولتهای قرون وسطایی اروپا در پی انقلاب تسلیحاتی و متعاقباً جنگهای صد ساله، مجبور نشدند که برای تامین مخارج توسعه نظامی خود به افزایش مالیات‌گیری و در نتیجه تاسیس سازمانهای اداری کارآمد برای مدیریت مالی هزینه‌های خود اقدام کنند، رواداری دینی در غرب ممکن نشد. با گسترش پیکره دولت و حرکت به سوی متمرکزسازی، حکومتها از یوغ نهادهای اداری دینی از قبیل کلیسا و صومعه‌ها خارج شده و با افزایش درآمدهای دولت ناشی از شمول عام مالیات بر همه اقشار نوظهوری که فعالیت اقتصادی می‌کردند، کلیسا عاملیت خود در مشروعیت‌بخشی به دربار را از دست داد. این افزایش درآمد به طور مثال برای انگلستان از زمان انقلاب شکوهمند تا جنگهای ناپلئونی چیزی حدود 15 برابر بود و موجب سربرآوردن آن چیزی شد که اینک «دولت مالی-نظامی» می‌نامند. علیرغم اینکه قویتر شدن دولتها توانایی آنها در تعقیب و نابودی گروههای دینی ناهمسو را نیز بیشتر می‌کرد [چنان که فیلیپ پادشاه هلند و ماری اول ملکه انگلستان در همین دوران صدها تن از اقلیتهای مذهبی را در آتش سوزاندند] اما برآیند کلی تغییرات به سمت کاهش نفوذ دین در مشروعیت دولت و جایگزین شدن قوانین عام جدید به جای قوانین هویتی قدیم بود که همچون چسبی نظم قدیم حکومت را حفظ می‌کردند. دولت مالی-نظامی بر همه اقسام رقبای خود از قبیل کلیسا و طبقه اشراف فائق آمد به نحوی که کاردینال ریشلیو به عنوان سرشت‌نمای این تغییرات، با اینکه خود عضوی از حلقه کلیسای کاتولیک بود اما منافع فرانسه را در اولویت قرار داده، پس از سرکوب «دولت در دولت» هیوگناتهای پروتستان، آزادی مناسک کیش پروتستان را تضمین کرد. در واقع ریشلیو قدرت سیاسی دین را سلب وآزادی مدنی دین را واگذار کرد.
  • به همین دلیل نویسنده بر این باور است که آنچه در غرب تحت عنوان تساهل مذهبی به خصیصه ای نمادین بدل شده است نه حاصل صرفاً آرا و عقاید آزادیخواهانه فیلسوفان لیبرال، که از قضا به دلیل تغییرات گسترده نهادی بود که منجر به تعبیه این آرا در قلب قوانین وضع شده خصوصاً در پی انقلاب فرانسه و آمریکا شد. خلاصه این که برای درک دستاوردهای لیبرالیسم، باید به قدرت حیاتی بنیانهای نهادی آن نگاه کرد.

برچسب‌ها: Being Liberal
+ نوشته شده در  1 Sep 2017ساعت 14:17  توسط نوستالژیک  | 

  • «شیوه [دولت] مصادره مستبدانه و دزدیِ اموال دیگران است.» حکمی که ابتدائا به نظر میرسد از جانب یک آنارکوسندیکالیست چپ صادر شده باشد اما در واقع متعلق است به موری راتبارد [از شاخص‌ترین نمایندگان مکتب اقتصادی اتریش و تئوریسین اقتصاد بازار آزاد در قرن بیستم] است. مقاله بلند یوسف اباذری در نقد مبنای «منطقی» بازار آزاد منتشره در مهرنامه 31 وادارم کرد تا رجوعی داشته باشم به «آناتومی دولت» راتبارد. خیلی قبلتر و با همه‌ی کندذهنی‌ام در فهم تئوریهای اقتصادی، آنچه توجهم را در این زمینه جلب می‌کرد وجود قِسمی جزمیتِ ایدئولوژیک و آزاردهنده در ذهن مدافعان اقتصاد بازار آزاد بود که آنها را به طیفی از چپها شبیه میکرد. هواداران افراطی اقتصاد بازار آزاد یا در اصطلاح آمریکاییِ آن لیبرتاریَن‌ها همگی ضدجنگ، ضد دولت، خواستار سهولت قوانین مهاجرتی و حذف تدریجی مرزهای جغرافیایی به نفع بازار آزاد هستند. همین شباهتها بود که ران پال کاندید جمهوریخواهان و سمپات کهنه‎کار حزب لیبرتارینِ آمریکا را از آن سوی طیف راست به حمایت از شعارهای ضددولتی جنبش اشغال وال استریت واداشت. در همان زمان مکررا از رفقایی که در نقد «[نئو]لیبرالیسم» مینوشتند میخواستم نئو را از کروشه درآورند چرا که نادیده گرفتن نزاع پنهانیِ جاری مابین بیرون و درون آن کروشه تنها به کج‌فهمی قضیه میانجامد، همان نزاعی که این روزها اوباما را به شدیدترین درگیریها با جمهوریخواهان کشانده است. یوسف اباذری در مقاله اش دقیقا دست بر همین نزاع می‌گذارد و می‌نویسد:«نظریه پردازان مکتب اتریش خود را لیبرال مینامند، اما آنان با اکثر فیلسوفان و نظریه پردازانی  که خود را لیبرال می‌نامند یا دیگران لیبرالیسم را با آنان می‌شناسند در خصومتند.» اباذری برای مطالعه بیشتر به کتابی ارجاع میدهد از ادوین فان دِهار، یک استاد اقتصاد و روابط بین‌الملل، به نام «لیبرالیسم کلاسیک و روابط بین‌الملل». فان دهار در آغاز فصلی از کتاب با عنوان لیبرالیسم کلاسیک چیست مینویسد:«تقریبا از 1850 دو قِسم لیبرالیسم پدیدار شد: قسم سوسیال لیبرال [که اباذری آن را لیبرال اجتماعی خوانده است] که سابقا ریشه در گونه آلمانی لیبرالیسم داشت اما با دیدگاه جان استوارت میل به اوج خود رسید، و قِسم لیبرتارینیسم که تحت تاثیر آرای دومولینری و سامنر قرار داشت...در سراسر دنیای آنگلوساکسون تاثیر فزاینده لیبرالیسم سوسیال به معنای زوال لیبرالیسم کلاسیک بود.»
  • آنچه برای لیبرالیسم اجتماعی اولویت دارد نه بازار افسارگسیخته و اقتصاد هرج و مرج، که حفظ آزادیهای فردی و جمعی [که جز با حدّی منطقی از مداخله‌گری دولت برای برقراری عدالت ممکن نیست]، باورمندی مطلق به تکثر آرا و احزاب و اتحادیه ها  و محترم دانستن دموکراسی پارلمانی است؛ یعنی همان سنتی لیبرالیِ غولهایی چون میل، کینز، راولز، پوپر، برلین، دیویی و رورتی؛ تلفیقی از سوسیال لیبرالیسم انگلیسی و پراگماتیسم آمریکایی. برای دسته دوم اما به پیروی از آنچه لیبرالیسم کلاسیک مینامندش اولویت با اقتصاد بازار آزاد است و هر جزئی از لیبرالیسم را باید در رابطه با آن [باز]تعریف کرد. این همان تفاوت عظیمی است که اغلب نادیده گرفته می‎شود. همانطور که بنیادگرایی چپ معتقد است نهاد دولت، که به اصطلاح تنها سرپوشی است بر «دزدیِ سرمایه‎دارانه»، می‌بایست به نفع شوراها نابود شود، بنیادگرایی لیبرال هم معتقد است نهاد دولت، همان «دزدی که با مالیاتگیری مالکیتِ مطلقِ خصوصی را خدشه‌دار می‌کند» باید به نفع بازار آزاد نابود شود.
  • نقد اباذری، اگر از لیچار بار کردنهای مزخرفش به عزت‎الله فولادوند بگذریم، در رد منطق مدافعین چشم بسته‎ی اقتصاد بازار آزاد موفق است. آن را بخوانید.

برچسب‌ها: Being Liberal
+ نوشته شده در  18 Oct 2013ساعت 21:37  توسط نوستالژیک  | 

  • یک.«دشمن، صرفا رقیب یا طرف دیگر یک ستیز نیست. همچنین خصمِ شخصیِ مورد تنفر نیز نیست. دشمن در معنای وسیعتر خود hostis [خصم همگانی] است و نه inimicus [خصم شخصی]. از آنجا که در آلمانی و زبانهای دیگر تمایزی بین دشمن شخصی و دشمن سیاسی وجود ندارد سوءبرداشت و تحریفات بسیاری محتمل است. گفته‌ی رایج «دشمنت را دوست بدار» [متی5:44؛ لوقا6:27] بدین صورت خوانده می‌شود که dilidite inimicus vestus...هیچ اشاره‌ای به دشمن سیاسی وجود ندارد. هیچگاه در کشمکشِ هزارساله مابین مسیحیان و مسلمانان پیش نیامد که مسیحی‌ها بابت عشق به ترکان یا اعراب تسلیم شدن را بر دفاع از اروپا ترجیح دهند. دشمن در معنای سیاسیِ خود اصالتا نیازی به مورد تنفر شخصی واقع شدن ندارد...امر سیاسی شدیدترین و حدّی‌ترین خصومت است و هر خصومتِ واقعی هرچه به حدّی‌ترین نقطه خود، همان گروه‌بندیِ دوست و دشمن، نزدیکتر گردد بیشتر سیاسی می‌شود. و این دولت [حاکم] در تمامیت خود به عنوان یک موجودیت سازمان‌یافته سیاسی‌ست که تصمیم به مشخص کردن دوست و دشمن برای خود می‌گیرد...آنچه همیشه موضوعیت دارد امکان وقوع مورد حدّی یعنی جنگ واقعی‌ست و تصمیم بر اینکه چنین وضعیتی فرارسیده یا خیر.»
  • *Carl Schmitt,The Concept Of The Political
  • دو. با حدّی شدن خصومت است که حاکمِ اشمیتی «تصمیم» شگفتی‌ساز خود را می‌گیرد، اما خود این حدّی شدن هم ناشی از اراده‌ی اوست. قوای حاکم اشمیتی قادر مطلقی است که کن فیکون می‌کند، گاهی در جهت صلح و گاهی جنگ. این قواست که تصمیم می‌گیرد خصم شخصی است یا همگانی، رقیب است یا شریک، و باید دوست داشت یا متنفر بود؛ همه آن گشاده‌دستی‌هایی که لیبرال‌دموکراسی برای مهار کردنش به وجود آمد.
  • سه. در واقع این تجربه زیسته اشمیت در تلاطمات اواخر جمهوری وایمار بود که در ابتدا او را مدافع یک دموکراسی اقتدارگرایانه و ضدپارلمانی کرد اما روند امور در نهایت چنان پیش رفت که در یک بازه زمانی پنجساله وی را به دفاع از نازیها واداشت. رابطه او با نازیها البته جایی خاتمه یافت که حتی حیات خودش نیز مورد تهدید قرار گرفت، تهدیدی که متعاقبا او را به این نتیجه رسانید که همان دموکراسی ناکارآمد اما حزبیِ دوران وایمار مفیدتر بود.
  • چهار. اشمیت حتی از هابز هم اقتدارگراتر است. نقد اساسی اشمیت این است که آن لیبرال‌دموکراسی که معتقد به هیچ وضعیت استثنایی نیست می‌تواند تبدیل به وسیله ای برای دشمنان دموکراسی شود تا خود دموکراسی را نابود کنند. اشمیت می‎گوید این پیشوند «لیبرالِ» دموکراسی پارلمانی است که در موقع اضطرار آن را زمینگیر می‌کند. مثلا در دوره‌ای که جمهوری وایمار از طرف فاشیستها و کمونیستها به عنوان دشمنان داخلی دموکراسی تهدید میشد پارلمان وقتش را به بحثهای بیهوده تلف می‎کرد. می‎گوید این پیشوندِ لیبرالیسم باعث میشود دولت تنها تبدیل به محل نزاع احزاب بزرگی شود که هر کدام در اصل دنبال منفعت جریان خودشان‌اند. اگر بخواهیم نمونه امروزی‎تر مثال زده باشیم مورد مصر پیش روی ماست. دولت [نه قوه مجریه، منظور کل قوای حکمران است] با دو بال بوروکراسی و ارتش باید در شرایط اضطرار در جهت حفظ حاکمیت خود وارد عمل شود، یعنی به شهروندان امنیت زیستن اعطا کرده و در عوض تقاضای فرمانبرداری کند [در اینجا او کاملا هابزی است. اختلافاتشان بماند]. در مصر به نظر می‌رسید قوه مجریه و مجلس تدریجا میرفت که به جایگاهی برای خلع خود دموکراسی تبدیل ‌شوند و امنیت زیست بخشی از شهروندان در خطر قرار گیرد، لذا شقِ دیگر حاکمیت یعنی ارتش با تعلیق قانون و برقراری حالت فوق‌العاده به سلفیها اعلان جنگ داد تا امنیت و دموکراسی را [ولو طبق تعریف خودش] دوباره مستقر کند[البته اشمیت می‌گوید حاکم به هیچ وجه در بند چنین باز-مستقر کردنهایی نباید باشد].
  • پ.ن: موقعی که این را می‌نوشتم هنوز مطلب محمد قوچانی در پیامد سفر روحانی به نیویورک را ندیده بودم اما فکر می‌کردم موقعیت شباهتهایی کمرنگی با تئوری اشمیت دارد. حالا که قوچانی هم پیش‎تر به چنین برداشتی رسیده که «در علم سياست حاكميت مفهومي يكپارچه، يكسره و يكدست است. از نظريه‌ي دولت مدرن توماس هابز كه حاكميت را به صورت لوياتان مي‌بيند تا نظريه‌ي الهيات سياسي كارل اشميت هيچ‌كسي حاكميت دوپاره را حاكميت نمي‌داند. دوگانگي در حاكميت نقض غرض است كه به اضمحلال حاكميت و نظام تصميم‌گيري منتهي مي‌شود. چراكه به قول كارل اشميت حاكميت، تصميم‌گيري (اعمال قدرت) در شرايط استثنايي است. رقابت در عرصه سياسي مقدمه‌اي بر تشكيل حاكميت است و هنگام تشكيل حاكميت بايد رقابت را وانهاد و به اجماع‌‌سازي پرداخت.» به نظر می‌رسد برداشتم چندان بیراه نبوده است و باید نسبت به تیغِ دودَم بودن این یگانگیِ حاکمیتی که قوچانی می‌ستاید هشدار داد.
  • کارل اشمیت و مفهوم امر سیاسی

برچسب‌ها: سیاست, فاشیسم, Being Liberal
+ نوشته شده در  26 Sep 2013ساعت 15:46  توسط نوستالژیک  | 

  • بزرگترین دشمن آگاهی، نه ناآگاهی که توهمِ آگاهی‌ست و از سمپتومهای جدیِ توهمِ آگاهی «پوزخند زدن» است؛ جغد مینروا ولی همواره بر فراز نا-آگاهانی می‌چرخد که به جای پوزخند زدن در دخمه‌های نَمور برج عاج، وسط میدان دیالکتیک شیهه‌کشان قهقهه زده، در هم می‌پیچیند.

برچسب‌ها: انتخابات, Being Liberal
+ نوشته شده در  21 May 2013ساعت 0:27  توسط نوستالژیک  | 

  • «دسیسه، به مثابه همدستیِ متن‌ها برای شکستنِ بُت‌واره‌های ذهن»
  •  
  • شهریاران پرسپکتیوِ نگاهی متفاوت از مردم دارند. چشم اندازِ شهریار منفرد و منحصر به خود و مبتنی بر قضاوت و کیفیتِ مشاورانش است. مردم نیز، به عنوانِ افرادی منقسم و جدا از یکدیگر، چنین حالتی دارند اما هنگامی که به آنها اجازه دسترسی به یک آگاهی همگانی داده شود [مثلا وقتی امکان دسترسی به یکدیگر را می‌یابند، هنگامی که قادر به تشکیل جمعی تعاملی و بالفعل باشند] درکی بس‌گونه‌تر و بنابراین عینی‌تر از مسائل خواهند داشت تا آن حد که کمتر از شهریار تحت تاثیر عقاید مغلوط و فساد ِ[ناشی از آن] قرار می‌گیرند. هرچند مردم نیز ممکن است اغفال شوند، با اینحال آگاهیِ بس‌گونه‌، کارآمدترین دفاع در برابر قضاوتِ نادرست است. می‌توان گفت مردم، مجتمعا همه چیز را در‌باره کسانی که با آنها زندگی می‌کنند می‌دانند در حالیکه شهریار تنها آن چیزی را می‌داند که خود تجربه کرده یا به او گفته شود که صحت دارد. ماکیاولی به طریق مشابهی می‌گوید که مردم نه تنها بهتر آگاه می‌شوند بلکه بهتر از شهریار نیز قضاوت می‌کنند که این نیز برخاسته از چشم‌انداز و موقعیتِ یگانه‌ی آنهاست.
    در سایه‌ی این برداشت ماکیاولی از پرسپکتیوهای متفاوت بین شهریار و مردم [تفاوتی که در تقدیمنامه‌ش به مدیچی و از رهگذر تمایز قائل شدن بین چشم‌انداز رفیعِ شهریار و چشم انداز فروافتاده‌ی خودش روایت می‌شود] باید گفت که هر واقعیت، گفته یا عقیده‌ای را میتوان با دو معرفتِ کاملا مجزا فهمید: معرفتِ شخصیِ شهریار و معرفتِ همگانیِ مردم. متعاقبا، هرآنچه که در معرض عموم گفته یا انجام شود، دستِ‌کم به طور بالقوه، چیزی را به مردم می‌گوید که به شهریار به همان طریق نمی‌گوید. اینجا ماکیاولی از اصطلاحِ رتوریکالِ آدیانوئتا [تحت اللفظی: آیرونی، آنچه صریح نیست] استفاده می‌کند که در آن واژه‌ها یا عباراتی در دو معنای مجزا درک می‌شوند. در حالیکه در رتوریکِ کلاسیک، این برداشت کلی وجود دارد که استفاده از آدیانوئتا به نخبگانِ حاضر در حوزه آگاهی [آنها که در باغند؟!] اجازه می‌دهد تا نسبت به مستمعینِ عام ادراک بهتری از معنای رمزی/کنایی آن واژه داشته باشند، برای ماکیاولی به یقین، این اصطلاح بستری در همراهی با جمهورِ مردم دارد. اینجا، «حضور در حوزه آگاهی» [همان در باغ بودن] جایگاهی‌ست که برای شهروندان عادی رزرو شده، و آنکه از این آگاهی مستثناست نخبه‌ترین فیگورها، یعنی خود شهریار است! برای ملاحظه‌ی نحوه‌ی عملکرد آدیانوئتا و اینکه چگونه ارزشِ همگانی بودن برای ماکیاولی به طریقی دسیسه‌آمیز به کار می‌رود بهتر است نگاهی بیندازیم به یکی از نمایشنامه‌های شناخته شده‌ترِ او، ماندراگولا (مهرگیاه). در نگاه اول روایتِ او درونمایه‌ای کمیک و جنسی دارد ولی در پرولوگ نمایشنامه ماکیاولی هشدار می‌دهد از آن چندان سطحی عبور نکنیم. اگر بخواهیم این توصیه را واقعا به کار بندیم، خواهیم دید از برخی جهات این نمایشنامه بازتاب دهنده آن استراتژی‌ست که ماکیاولی با زیرکی در متونِ سیاسی‌ش نیز به کار می‌برد.
  • در ماندراگولا [در فارسی مهرگیاه، و جالب اینکه نام دیگر آن مردم‌گیاه است] با مجموعه‌ای از شخصیت‌ها و رویدادها مواجهیم که دست به دستِ هم داده تا زنِ جوانِ شوهرداری را بفریبند [دسیسه‌چین‌ها، شارعینِ نان‌به‌نرخِ‌روزخور ، ابلهان...]  چهره‌نمای ماکیاولی در نمایش لیگِریو نام دارد، دسیسه‌گری پشت پرده که برای کمک به مرد جوانی به نام کالیماکو در اغوای زنی به نامِ لوکرتیا [در ایتالیایی لوکرزیا] تدبیر می‌کند. لوکرتیا همسر زیبایِ پیرمرد ثروتمند و ابلهی به نام نیکیاست [که گاهی و نه همیشه در جایگاه شهریار قرار می‌گیرد.] خود لوکرتیا را میتوان در جایگاهِ شهرِ فلورانس دید برای مردم، که می‌بایست با مردِ شایسته‌تر و جوانتری نرد عشق ببازد. در آغاز پلات، لیگریو کالیماکو را قانع می‌سازد تا در شمایل طبیب و در ظاهر به منظور درمانِ ناباروری لوکرتیا، خود را به نیکیا بنمایاند [در واقع روشن است که عامل ناباروری، خود نیکیاست نه لوکرتیا] و برای باروری او، مصرف مهرگیاه را تجویز کند. طبیب همچنین هشدار می‌دهد که مهرگیاه همسر او را قادر به بارداری خواهد کرد ولی در عین حال سمّیتِ آن موجب مرگِ اولین مردی خواهد شد که با لوکرتیا بخوابد. در مرحله بعد، کالیماکو مجددا تغییر ظاهر داده و در هیبت فقیری[مُحلّلی شاید!] درمی‌آید که نیکیا در نظر گرفته تا با همسرش بخوابد و سمیت مهرگیاه را با مرگ خود دفع نماید. نیکیا که مشتاقِ پدر شدن است، با دستهای خود کالیماکو را عریان کرده و در بارگاه همسرش می‌خواباند. پس از اجرای موفقیت آمیز نقشه [که به سختی نتوان نام تجاوز به آن داد] کالیماکو هویتِ واقعی و عشقِ خود به لوکرتیا را اظهار کرده و به طرز پیش‌بینی ناشده‌ای، او که زن پاکدامنی نیز بود، می‌پذیرد در خفا معشوقه‌ی کالیماکو بماند. در پلات نهاییِ نمایشنامه، هنگامی که نیکیا [که در حقیقت تبدیل به پااندازی مغبون شده] و هنوز فکر می‌کند کالیماکو طبیب است همراه با لوکرتیا، کالیماکو را می‌بیند که نزدیک می‌شود. اینجا شاهد پاره دیالوگی به این مضمون هستیم:
  • نیکیا: دکتر، اجاره دهید همسرم را به شما معرفی[Present] نمایم.کالیماکو: با کمالِ میل[Pleasure].
    نیکیا: لوکرتیا! این همان مردیست که موجب خواهد شد کسی را داشته باشیم که در زمان پیری دستمان را بگیرد.لوکرتیا: بسی از دیدار او خوشحالم؛ میل دارم نزدیکترین دوستمان شود.
    نیکیا: خدا خیرت دهد. میخواهم ایشان و لیگوریو را امشب به صرف شام دعوت کنم.لوکرتیا: بله، حتما.
    نیکیا: و می‌خواهم کلید اتاق طبقه پایین را به ایشان بدهم تا هر وقت راحت بودند به آنجا بیایند چرا که در خانه زن ندارند و مثل جانوران زندگی می‌کنند.کالیماکو: قبول می‌کنم، هر وقت لازم بود استفاده خواهم کرد.
  • این پاره‌دیالوگ به خوبی کارکرد استراتژیکِ آدیانوئتا را نشان می‌دهد. نظاره‌گران البته به تمام این گفتگو خواهند خندید، از آن‌رو که به اطلاعاتی دسترسی دارند که نیکیا را به آن راهی نیست.[مثلا معنای دومِ این عبارت با یک تعبیر جنسی «کسی که در پیری دستمان را بگیرد»] آنها می‌دانند، همانطور که نیکیا نمی‌داند، تمام داستان مهرگیاه جعلی‌ست؛ دسیسه‌ای که به هدفِ فریب او طراحی شده است. علیرغم اینکه اغلب ماکیاولی را در حمایتش از دروغگویی بدنام کرده‌اند، اینجا نه کالیماکو و نه لوکرتیا دروغ نمی‌گویند؛ تنها فردی که فریب میخورد خود نیکیاست و آن نیز ناشی از آگاهیِ محدود [و البته خودمحور] اوست. در واقع با حضور آدیانوئتا، دروغی در کار نیست. بنابراین وقتی نیکیا میگوید «بگذارید شما را به همسرم معرفی کنم» و کالیماکو جواب میدهد «با کمال میل» او به وضوح میتواند اشاره‌ای داشته باشد بر «میلِ» شهوانیِ خود و لذتی که از او برده است، و باز هنگامی که لوکرتیا اشاره میکند دوست دارد کالیماکو نزدیکترین دوستش باشد، درک خود از واقعیت را بیان می‌کند. این خود نیکیاست که منظور او را از این گفته نمی‌فهمد. نظاره‌گران خواهند خندید چرا که تمام اینها در بستری از دسیسه و خوشیِ ناشی از آشکارگیِ دست انداختنِ نیکیا توسط کالیماکو و لوکرتیا اتفاق میفتد.
    علاوه بر شخصیتهای فوق، همانطور که شرح داده شد، ما با حاضرینی واقعی طرفیم [از جهاتی با یک مردم] که ناظر نمایشنامه‌اند و به آن واکنش نشان می‌دهند. همانطور که شهریارِ ماکیاولی زاویه‌ی دید محدودی دارد، نیکیا نیز تنها در انحصار پرسپکتیو خودش گرفتار است. گذشته از این، او سوژه‌ی بی‌شمار مشاور بد است [یک طبیب تقلبی، کشیشی رشوه‌گیر، و خود لیگریو]. تماشاگران در سوی دیگر، به طور کامل هم نظرگاهِ محدود نیکیا و هم نظرگاهِ وسیع و همگانیِ خود را دریافت میکنند. این کمک می‌کند تا نکته‌ی مدّّنظر ماکیاولی درباره نامتقارن بودنِ چشم‌انداز شهریار در نسبتش با مردم را بهتر توضیح داد. مردم، در هر حرکتی از نمایشنامه می توانند وارد بازی شوند-- بدیلی از روش همگانی کردنِ [امر سیاسی] توسط رومیانِ باستان.
  • * این متن، تلخیص و برگردانی‌ست آزاد از:
    ,James Martel,Textual Conspiracies: Walter Benjamin, Idolatry, and Political Theory
    part I: Machiavelli’s Conspiracy of Open Secrets,University of Michigan Press, 2011
  • پ.ن: در همین نمایشنامه، لوکرتیا را می‌توان معادل الهه فورتونا [اقبال] نیز دانست. سرنوشت او در تن دادنش به کالیماکو، بلافاصله ما را به یاد یکی از معروفترین جملاتِ ماکیاولی خواهد انداخت:«...اقبال یک زن است، و اگر کسی می‌خواهد او را به انقیادِ خود درآورد لازم است که او را بزند. و می‌بینیم که او بیشتر خود را در اختیار آنهایی قرار می‌دهد که بی‌پروا هستند تا آنها که به سردی رفتار می‌کنند.»
  • ماندراگولا؛ ماکیاولی

برچسب‌ها: ماکیاولی, سیاست, بنیامین, Being Liberal
+ نوشته شده در  17 May 2013ساعت 16:25  توسط نوستالژیک  | 

  • فرانسیسکو گویا دو اثر با نام غول [El coloso] دارد. اولی که شناخته شده‌تر نیز هست، نقاشیِ رنگ روغنی‌ست به وضوح تاثیر گرفته از شور ناسیونالیستی به مثابه یکی از بُن‌مایه های هنر رمانتیک؛ غول که سمبلی‌ست از روح اسپانیا،با مشتهای گره کرده به مصاف لشگریان ناپلئون بناپارتی رفته که در آن سوی ناپیدای دره واقعند. وخامتِ وضع را از نحوه فرار مردم عادی از صحنه نبرد می‌توان تشخیص داد. اثر دوم گراوِری‌ست سیاه و سفید، به تاریخِ ده سال پس از تابلوی پیشین. حاکمِ اشغالگر فرانسوی در حفظ کشور ناتوان مانده و رشادتهای مردم فرانسویان را تارانده [نمونه‌اش را در تابلوی اعدام آزادیخواهانِ «۳ مه ۱۸۰۸» و گراورهای «فجایع جنگ» می بینیم] و شاه فردیناند اسپانیایی با سلام و صلوات دوباره به کشور بازگشته؛ اما شاهِ جدید نیز پس از چندی، سرکوب و خفقان پیشه کرده و چون مشروطه‌خواهان علیه‌ش می شورند، از دشمنِ پیشین یعنی فرانسویان تقاضای کمک می کند. پس از سرکوب کاملِ آزادی‌خواهان، فردیناند با مشت آهنین به انتقام‌گیری از مردم خود می‌پردازد. اینجا، غول انگار که دیگر تسلیمِ سرشت تلخ بشر شده باشد، بی‌رمق و پشت کرده به تاریخ بر لبه‌ی دنیا می‌نشیند و به تلخندی بسنده میکند.
  • با اینحال و علیرغم تمامِ دلزدگی‌ها، غول به تمامی نیز روی از تاریخ برنگردانده چرا که آگاه است وَرای لبه ی دنیا، در لازمانی و لامکانی، هیچ استعلایی نیست. شاید غول به آن مرتبه‌ی آگاهی رسیده که«هر عروجی به فوقِ تاریخ، فریبی می شود اگر به تاریخ پشت کنیم. تضاد بنیادینِ هستی ما، یعنی اینکه تنها در دنیا می توانیم از دنیا برتر برویم، در آگاهی تاریخی که از تاریخ برتر می‌رود تکرار می‌شود. ما راهی که از کنار دنیا بگذرد نداریم و راه ما تنها از خلالِ دنیاست؛ راهی از کنار تاریخ نداریم بل یگانه راه ما از خلال تاریخ است.»[یاسپرس]
  •  
  • غول، فرانسیسکو گویا
  • نیم‌نگاهِ غول هنوز یک بالقوه‌گی را زنده نگه می‌دارد: اراده‌ای کانتی-ماقبلِ رمانتیکی. شاید غول هنوز هم در زیرپله‌ای در مادرید، سنگری در حلب یا خوابگاهی دانشجویی در تهران با اختیار و اراده‌ی خود کلنجار می‌رود تا آن را درون تاریخ به جریان بیندازد. شاید.

برچسب‌ها: تاریخ, غول, Being Liberal
+ نوشته شده در  10 Apr 2013ساعت 9:46  توسط نوستالژیک  | 

  • یک نکته درباره جار و جنجال شکل گرفته حول ارمیای آکادمی گوگوش: بارها و بارها دیده ایم در جشن‌های ازدواجی که در سراسر ایران برگزار می شود، زنانی وجود دارند که با حفظ حجاب و داشتنِ حداقلی از پوششِ عرفی تحت عنوانِ «روسری» می‌رقصند؛ در بسیاری از آیین‌های شادخوارانه اقوام ایرانی نیز زنان با حفظ پوشش و تنها با رعایت عرف و نه الزامات شرعی، پابه پای مردان به رقص و پایکوبی می‌پردازند. این موضوع البته در شهرستان‌های پیرامونی با نسبت بیشتری صادق است. اینکه آیا بر سر نگهداشتن آن روسری ناشی از فشار سنت و قضیه ای فرهنگی-مردم‌شناختی است یا برآمده از اعتقادی قلبی-دینی به حفظ حجاب [و البته واضح است که دین هم پاره‌ای از فرهنگ است] یا تنها یک عادتِ روانیِ کم‌اهمیت و یا آمیخته ای از هر دوی اینها، بحث دیگری‌ست. اما هیچوقت ندیده ام رقصیدن زنان محجبه برای افراد حاضر در آن مجلس به موضوعی جنجالی، متناقض‌نما و لاینحل بدل شود. از طرف دیگر فکر نمی‌کنم خواندن با حفظ حجاب در جمعی عمومی نیز خیلی نابهنجارتر از رقصیدن در حضور همان جمع باشد. پس چرا برای قوه ادراک بخشِ بزرگی از جامعه [یعنی مخالفان و موافقان حجاب اِرمیا، که من بالتاکید جزو هیچکدامشان نیستم] او تا این حد متناقض‌نماست و در قبالِ آن خود را ملزم به تعیین موضع می‌بینند؟ 
  • آنچه من می‌بینم این است: ارمیا کارکتری شبیه رنِد لیبرال رورتی است در جامعه‌ی لیبرال آلمان که از بدِ حادثه با حضور در رسانه‌ای که عمده مخاطبین آن را افرادی با حداقل قدرت تمیز مابینِ حوزه عمومی و حوزه خصوصی تشکیل می‌دهد، به متن جامعه ای غیرلیبرال پرتاب شده است. در چنین مخمصه‌ای، مردم، حوزه عمومی و خصوصی را بر حسب جغرافیای آن تعیین می کنند چنانکه یک مجلس عروسی را متعلق به حوزه خصوصی و لذا قضاوت‌ناپذیر فهمیده، اما هرآنچه را در رسانه بازنمایانده می‌شود‌ متعلق به حوزه عمومی دانسته و از این رو برای خود حقِ قضاوت قائل می‌شوند: حق قضاوتِ به پرسش گرفتن ارمیا از زاویه یک متافیزیک باور. این در حالیست که حوزه خصوصی در یک جمع لیبرال چونان هاله‌ای فرد را در هر جغرافیایی احاطه کرده و روبروی نفوذ حوزه عمومی و حوزه دولت می ایستد. قصدم زیاده پیچیده کردن ماجرا نیست، ارمیا مصداقِ گفته ای‌ست از جوزف شومپیتر که برلین نقل می کند:« پی بردن به 'اعتبار نسبیِ' اعتقاداتِ خود و در عین حال 'دفاع سرسختانه' از آنها، این چیزی است که یک انسان متمدن را از یک وحشی متمایز میکند.»(1) و خود برلین می افزاید [خطابی که متافیزیک‌باوران ایرانیِ منتقد را نیز در بر می‌گیرد]:« ...چیزی فراتر از این را طلب کردن شاید یک نیاز متافیزیکیِ عمیق و علاج ناپذیر باشد؛ اما این که اجازه دهیم که این نیاز تعیین کننده ی رفتار ما شود نشان ناپختگی اخلاقی و سیاسی‌یی به همان اندازه عمیق، و از آن هم خطرسازتر است.»(2) 
  • استفاده از «گفتمان متافیزیک‌باور» به قصد نشان دادنِ تناقض‌های درونیِ خود آن گفتمان، تنها در حوزه عمومی یک ارزش است، فضایی که ارمیا اصلا در آن قرار ندارد. بیراه نیست اگر بگوییم باید مراقب بود اصرار بر آن، خود ما را تبدیل به پروبلماتیکِ جدیدی نکند.
  • ۰
  • *1و2. ریچارد رورتی: پیشامد، بازی و همبستگی. ترجمه پیام یزدانجو.ص:106
  • پ.ن: بعد از نوشتن این چند خط، برخی دوستانم ایراد گرفتند که ارمیا از این سه شرطی که رورتی برای رندِ لیبرال دانستن یک فرد ذکر می‌کند، تنها شرطِ اول را دارد و متهم‌ام کردند که نظرگاهِ او را اشتباه فهمیده‌ام: یک؛ درمورد واژگان نهایی که خود به کار می‌برد تردیدهای اساسی و همیشگی دارد،زیرا متاثر از دیگر واژگان‌ها است، واژگان‌هایی که اشخاص یا آثاری که او با آنها سرِ ناسازگاری دارد به کارمی‌برند. دو؛ استدلال بیان شده در قالب واژگان کنونی‌ش نه می تواند آن تردیدها را تایید کند و نه می تواند آن‌ها را برطرف سازد. سه؛ اگر هم برداشتی فلسفی از موقعیت خود داشته باشد، بر این باور نیست که به قدرتی سوایِ خود متکی‌ست. به هر حال قضاوت با شما.

برچسب‌ها: Being Liberal
+ نوشته شده در  12 Feb 2013ساعت 16:31  توسط نوستالژیک  | 

  • «هانا آرنت ادعا می کند که تمام اندوه و مصایب، چنانچه بتوانید در قالب داستانی بگنجانیدشان، یا روایتی درباره شان تعریف کنید قابل تحمل می شوند...همیشه بهتر است خشم و تنفرمان را بروز دهیم، تا اینکه بخواهیم سرکوبش کنیم. خوب است که زخمهای تاریخ به قصد اندیشیدن باز باقی بمانند. حقیقتا که در روایت و بیانگریِ خشم جنبه سالمی وجود دارد، به همان زیان آوریِ فروخوردن نالیدن ها. به زبان آوردن و بحث کردن طرقِ التیامند و روانکاوی اصلا بر همین کارکرد بیانگرانه ی زبان متکی ست. شنیدن خشم دیگران مجبورمان می کند تا با خطاکاری های خود مواجه شویم که اولین قدم در بخشودگی است. باید به زبان به عنوان سلاحی بر علیه خشونت ایمان داشته باشیم؛ در حقیقت بهترین سلاح علیه آن.»
  • پس لطفا روایت کنید، بنالید، خشمگنانه بحث کنید، و ببخشید.

  • *From Paul Ricouer's Interview with Richard Kearney ,Debates In Continental Philosophy,2004
  • برگردان:نوستالژیک

برچسب‌ها: زبان‌درد, آرنت, Being Liberal
+ نوشته شده در  5 Sep 2012ساعت 19:43  توسط نوستالژیک 

  • به آقای علی علیزاده که از هر فرصتی برای انتقاد از لیبرالها و هژمونی «محافظه کارانه»شان بر جنبش سبز استفاده می‌کنند باید یادآوری کرد محافظه کاری همیشه هم چیز بدی نیست. که همین محافظه کاری موجب میشود مانند شما، در گردهمایی در لندن [ظاهرا] به نام «نه به جنگ با سوریه» که با تعبیری پینک فلویدی، متعلق به Dogs of Bashar و با اهتزاز پرچمهای حزب بعث است شرکت نکنند، با Press TV مصاحبه نکنند و اگر کردند بعد که مصاحبه‎شان مصادره به مطلوب شد دیگر نق نزنند که منظور ما فلان نبود بلکه بهمان بود. اگر بعضی رفقا فانتزیِ والت‎دیزنیِ از لیبرالیسم دارند، بعضیهای دیگر فانتزی عمل سیاسی و کمپلکس زدن حرفهای [ظاهرا]مهم پشت تریبون دارند. علیزاده در میزگردی می‎گوید «من و دوستان همفکرم (امید مهرگان و مراد فرهادپور) انقلاب ۵۷ را انقلابی می‌دانیم که به سرقت رفته است و باید دوباره مدعی آن بود.» البته ایشان و دوستانشان حق دارند طالب هر چیز که بودند از نو تعبیرش کنند، بدین شکل:
  • فرهادپور همچنان انقلاب ایران را «رخداد حقیقت» می‌داند. او در مصاحبه ای درباره سبب‌شناسی انقلاب می گوید:«از همین دریچه است که می‌توان درباره انقلاب ایران نیز حرف زد و کمی مسائل را روشن‌تر دید. انقلاب به عنوان یک رخداد از یک حفره در وضعیت برمی‌خیزد. در واقع در بازنمایی یک وضعیت، به وسیله دولت، همه‌چیز سر جای معین قرار می‌گیرد. وضعیت عبارت است از کثرتی که شمرده شده است و از این‌رو، ساختارمند گشته است و بدین‌معنا که کثرت، پیش از ساختارمندشدنِ وضعیت، کثرت محض است اما مجموعه‌ای از «یک»‌های شمرده‌شده نیست، امری است که داده شده و، به لحاظ نمادین، ساختارنایافته است. بنایراین از منظر دولت، عناصر این کثرت محض باید شمرده شوند تا این کثرت در قالب یک وضعیت ظاهر شود، در واقع یک‌شمردن و «واحد» به‌حساب‌آوردن وضعیت، در حکم همان ساخت‌بخشیدن به آن کثرت پیشین است. به این ترتیب، دولت، مدام در حال پرکردن حفره یا خلاء وضعیت، با شبه‌مسائل یا به عبارت دیگر، سرپوش نهادن بر آن است. هر سامان و نظمی از امور، همواره، متضمن یک عنصر زیادی یا مازاد است که با وجود تعلق‌داشتن به وضعیت، از سوی دولت به حساب نمی‌آید و به طور کامل بخشی از آن تلقی نمی‌شود. یعنی در سطح نمایش حاضر است اما بازنمایی نمی‌شود. بنابراین این توهم لیبرالی که سرانجام می‌توان دولت و جامعه یا همان وضعیت را بر هم منطبق ساخت، از اساس باطل است و امکان تحقق ندارد. چرا که دولت نسبت به جامعه مازاد دارد و هرگز جامعه را کامل و شفاف بازنمایی نمی‌کند.» این افاضات استاد را داشته باشید تا برسیم به نکته اصلی:«این رخداد حادث که ناگهان ظهور می‌کند، سه خصلت عمده دارد. اولا این که حقیقت وضعیت را برملا می‌کند، یعنی به جای همه شبه‎مسائلی که نظم موجود سعی می‌‌کند، آن‌ها را مسأله اصلی جامعه جا بزند، رخداد دقیقا همان مسأله اصلی را که کوشش می‌شود در وضعیت موجود سرکوب و پوشانده شود، رو می‌آورد؛ مسأله‌ای که نامی برای امر واقعی یا حقیقت وضعیت است، مثلا در انقلاب ۱۹۱۷ روسیه، نان و صلح است که حقیقت وضعیت هستند. بنابراین با وقوع رخداد همه شبه مسائل و تبلیغات کنار می‌رود و از درون حفره وضعیت، تازه مسأله یا مسائل اساسی جامعه بیرون می‌زند. اما باید توجه داشت که این مسأله اصلی یک وضعیت، تنها از منظر رخداد قابل تشخیص است. [با این حال] نمی‌توان مثلا مسائل انقلاب روسیه را به ایران یا هر جامعه دیگر تعمیم داد و براساس آن به جست‌وجوی مسائل مرتبط با رخدادها در آن جوامع پرداخت و گفت، مثلا مسأله جامعه ما هم آب و نان یا صلح بوده است. انقلاب ۵۷ رخدادی در وضعیت خاص ایران است که فریب و دروغ وضعیت یا رژیم سابق را برملا می‌کند.»
  • نورالدین کیانوری در جایگاه یک توده‎ایِ کهنه‌کار اما رخدادی که می‌شناسد شباهتهایی دارد و تفاوت هایی. می‌گوید: «برای انقلاب اکتبر نمی آیند شعار بدهند که مثلاً ما میخواهیم کمونیسم بسازیم. به جای اینکه بگویند مردم برخیزید، اسلحه به دست بگیرید و حکومت کرنسکی را سرنگون کنید، می گویند: صلح، نان و زمین می خواهیم. صلح برای تمام مردم و ارتش که از جنگ خسته شده، نان برای ده ها و ده ها میلیون مردم، مردم قحطی زده، زمین برای دهقانان، برای میلیون ها دهقان بی زمین که آرزوی زمین داشتند. توده های میلیونی که پس از انقلاب فوریه، کورکورانه به حکومت بورژوایی اعتماد داشت، زیر این شعار، که دولت کرنسکی نمی توانست به آن ها تحقق بخشد، به طرف حزب بلشویک آمدند. همان حزب بلشویکی که چند ماه پیش، در انقلاب فوریه، فقط اقلیت بسیار کوچکی از آن پشتیبانی کرده بودند. این است اهمیت حلقه اساسی، یعنی پیدا کردن آن نقطه اصلی در مجموعه مسایل عینی که در جامعه مطرح است، نقطه ای که بتواند تمام جریان را به دنبال خود بکشد.» و ادامه می‎دهد که ما نیز چنین کردیم:«در جریان انقلاب خودمان، در طول دو سه سال اخیر دو مسئله که حلقه اساسی را تشکیل می دادند، در برابر نهضت قرار گرفت. این دو مسئله که توانست تمام خلق را صرفنظر از تمام اختلاف نظرهایی که با هم داشتند و علی رغم تضادها و خصومت هایی که میان آن ها بود، به دنبال خود بکشد، عبارت بود از: آمریکای جانی که تمام ثروت ما را تصاحب کرده باید برود و شاه، که نوکر آمریکاست باید برود. دو شعار خیلی ساده که بحث بغرنج علمی پشت سر خود نداشت. مردم این دو شعار را فهمیدند و به این نتیجه رسیدند که تمام بدبختی هایشان از این دو منبع اصلی است.» عجب، پس اصل ماجرا از این قرار بود؟
  • فرهادپور در ادامه‎ی مصاحبه خود می‌گوید:«رخداد ابزاری برای رسیدن به آزادی و برابری یا عدالت نیست. رخداد، آزادی و برابری را هدف قرار نمی‌دهد و وعده نمی‌دهد که در آینده، قرار است به آزادی و عدالت دست یابیم، بلکه، عدالت و آزادی از حالا تحقق یافته است و جاری است، به این معنا که آزادی و برابری همه آدم‌‌ها خود همین حضور رخداد است...چون اصل این است که مردم فکر می‌کنند و به این سبب، همه با هم برابرند و چون فکر می‌کنند، دست به تغییر امور زده‌اند. رخداد برای تحقق وعده‌‌ای در آینده نیست که همه را فرامی‌خواند، این خود رخداد است که محل ظهور برابری و آزادی است نه وسیله‌ای برای تحقق آن در آینده.» رخداد قرار نیست وعده ای را متحقق کند؟ یکی شدن حفره هاست و دیگر هیچ؟ همینطوری بدون یاالله میریزیم تو تا ببینیم چه میشود؟
  • عبدالکریم سروش [که دلبستگی خاصی به او ندارم] چند سال پیش درباره این «خودِ رخداد» می‎گوید:«در مقاله اندر باب عقل از سه رقیب عقل که خود آنها را آزموده و زیسته بودم یعنی‌ وحی و عشق و انقلاب، به کوتاهی‌ سخن گفتم و در باب انقلاب آوردم که "در انقلابها نوعا سهم عشق و سهم عاطفه به خوبی‌ ادا میشوند اما سهم عقل به خوبی‌ ادا نمی‌شود...انقلابیون آرمانگرایان آتشینی هستند که در برآورد توانایی های خود دچار توهم میشوند، گمان میکنند به سرعت میتوانند سنتها و انسانها را عوض کنند و سنن و آدمیان تازه به جای آنها بنشانند...در انقلابها تنها یک معیار برای خوب و بد وجود دارد و آن خود انقلاب است و این عین بی‌ معیاری است...کار عاقلان در عرصهٔ انقلابها برگرداندن موج انقلاب نیست، چنین توانایی‌های را ندارند. کارشان کم کردن ویرانیها و راندن انرژی‌ها از پریشانی و ویرانی به سوی سامان دهی‌ است و من خود که در دل یک انقلاب زیسته و مسولیت هایی را به عهده داشته‌ام این حقیقت را با دل و جان آزموده ام...از میان رقبای سه گانه عقل: وحی و عشق و انقلاب، این سومی‌ از همه بی‌ رحم تر و عقل‎ستیزتر است. مراد فرهادپور در واکنشی تند (زباناً و زماناً) به آن مقاله، از "پس روی روشنفکران دینی" سخن گفت و چنین نوشت:«ضد عقلانی شمردن انقلاب از سوی کسانی‌ که تا پیش از آن در فرنگستان فیزیک و شیمی‌ می‌‌خواندند و فقط به لطف این رخداد یک شبه به ایدئولوگ اصلی‌ جریان حاکم بدل شدند، آن هم به لطف معرفی‌ نصف نیمه آرای کسانی‌ چون پوپر و هایدگر و تکرار نظرات پوپر در باب غیر علمی‌ بودن مارکسیسم و روان کاوی که از قضا در فضای بحثهای فلسفی‌ امروزه دیگر هیچ خریداری ندارند، جای بسی‌ تعجب دارد.»
    یعنی‌ صاف و پوست کنده [و پوست کَننده] به من میگوید این حرفها به تو نیامده. تو کسی‌ نبودی. سواد و صلاحیتی نداشتی‌. حداکثر حرفهای [هایدگر؟] و پوپر را نجویده و نیم‎پخته تکرار میکردی. دری به تخته ای خورد و یک شبه "ایدئولوگ اصلی‌" جریان حاکم شدی و حالا نمک نشناسی میکنی‌ و عقل را به جنگ انقلاب می‌‌فرستی...من ادعا یی کرده‌ام (و آن این است که در انقلابها سهم عقل خوب ادا نمی‌شود) تو هم حرفی‌ بزن و دلیلی‌ بیآور و بگو بر عکس، سهم عقل خیلی‌ خوب ادا میشود...طنز جالب و طناب پیچ قضیه اینجاست که از قضا همین سنگ پاره ها که بطرف من پرتاب میشود دیوار ادعای مرا بلند تر میکند. وقتی آدم بی سواد وبی صلاحیتی که سرمایه‎ای جز سفاهت ندارد یک شبه ایدئولوگ اصلی انقلاب میشود آیا خود روشن‎ترین دلیل بر این نیست که انقلاب ها غیر عقلانی اند؟ چه دلیلی از این بالاتر؟و البته این آغاز سخن است. قلم فرهاد پور تازه گرم شده است و پس از این نوبت به سلطه نئولیبرالیزم و منطقِ دوران غار نشینی و رابطه نهادی عرفا و فقها با استبداد مطلقه شرقی و سپس هارت و ژیژک و آگامبن و بدیو و دریدا و هگل...میرسد که باید چشمها را شست و به تماشا نشست.»
  • هژمونی محافظه‎کاری زیاد هم بد نیست اگر به پارانویا تبدیل نشود، بلکه حتی میتواند نشان سلامت عقلی باشد.

برچسب‌ها: انقلاب, سیاست, Being Liberal
+ نوشته شده در  22 Feb 2012ساعت 23:17  توسط نوستالژیک  | 

  • «شرط اولیه‌ی عدم خشونت، داشتن قدرتِ ضربه زدن است». این را گاندی می‌گوید. می‌توان اینطور نیز خواند که =» اگر قدرتِ ضربه زدن ندارید، نمی‌توانید خشونت نَورزید. ولی نقطه‌ی بن‌بست اینجاست که ممکن نبودنِ عدم خشونت، به معنی ممکن بودنِ خشونت نیست. خشونت‌ورزی اگر ممکنیتی داشت، قدرتِ ضربه زدن را نیز همراه خود به ارمغان میاوَرد. پس، وقتی فاقد قدرت‌اید، نمی‌توانید خشونت‌گریزی بودیستی باشید و با کمال تاسف، به طریق اولی حتی نمی‌توانید خشونت‌ورزی سامورایی باشید. مقایسه شود با آرنت:«قدرت همیشه می‌تواند با خشونت از پا درآید[...] اما خشونت هرگز نمی‌تواند سرچشمه قدرت باشد.»

برچسب‌ها: آرنت, خشونت, Being Liberal
+ نوشته شده در  24 May 2011ساعت 12:17  توسط نوستالژیک  | 

  • مصاحبه فالاچی با والسا یکی از بهترین مصاحبه‌هایی‌ست که از او خوانده‌ام و این فقط گزیده‌ای از آن است. هوشمندی والسا تحسین‌برانگیز است، سفسطه نمی‌کند و مشخص است که در دوران مبارزه دقیقاً می‌دانسته چه باید بخواهند. به لهستانی‌ها حسودی‌ام شد.
  • -آقای والسا! هرگز برایتان پیش نیامده که در مورد مسئولیتی که در مقابل کشور و تاریخ به عهده گرفته‌اید ترسیده باشید و حس کنید که مناسب این کار نیستید؟
  • -نه،نه،نه، به خاطر اینکه من مرد معتقدی هستم و می‌دانم که در این موقعیت به وجود من احتیاج است. به وجود کسانی مثل من که تصمیم عاقلانه می‌گیرند و مسائل را محتاطانه حلاجی می‌کنند. من کله‌ام بوی قورمه سبزی نمی‌دهد. می‌دانم که در طول این ۳۶ سال در لهستان حق‎کشی‌های فراوانی شده است. بنابراین اوضاع یک شبه نمی‌تواند تغییر کند. باید صبر داشت. باید درک و فهم داشت. باید عصبانیت را کنترل کرد، زیرا ملت همچون یک بمب آماده انفجار است و من قادر هستم ملت را کنترل کنم. برای اینکه منطق دارم. اگر چه تحصیلکرده نیستم ولی می‌توانم مسائل را درست مطرح کنم و واژه‌های درست به کار ببرم. مثلاً چند روز پیش در اعتصاب Jelenia Goura فریاد زدم: احمقها دارید اشتباه می‌کنید! یک کار احمقانه می‌کنید! احمق هستید! در احمق بودن رکورد زده‎اید! من با شما مخالفم! سیصدنفر همگی میخ شدند. آرام شدند. در صحبت کردن با جمعیت همواره موافق آنها بودن هنر نیست. اغلب مخالف آنها بودن نیز هنر است. به نظر شما خودخواه هستم؟
  • -نه، چطور؟
  • -برای اینکه اغلب دیگران اینطور برداشت می‌کنند. برعکس، من اینطور نیستم. من فردی هستم که دلم می‌خواهد به مردم کمک کنم. دوست دارم خودم را وسط بیندازم. در دسامبر 1965 و در آگوست 1980 هم اینطوری بود. کاری کردم که هیچکس نمی‌خواست بکند. زمانی که در جبهه‌ی مخالف قرار می‌گرفتم، اگر کسی نمی‌خواست به جلسه‌ای برود من به جای او می رفتم. اگرنمی‌خواست صحبت کند من به جای او صحبت می‌کردم. امروز هم چون گذشته هستم. برای اینکه می‌دانم چگونه با توقعات و تقاضاهایمان می‌توانیم پیش برویم. می‌دانم در چه کشوری زندگی می‌کنم و واقعیت‌ها کدامند. کوره راهی را که باید طی کنیم می‌شناسم. خطر این است که این کوره راه طی نشود و خط جنبش توسط کسانی که آن را نمی‌فهمند و کله‌شان داغ است از مسیرش خارج شود. من باید اینجا برای کنترل حضور داشته باشم و توضیح دهم که هیچ چیز را نمی‌توان عجولانه به دست آورد. باید تقاضاها را در موقعیتی مناسب و به موقع مطرح کرد. اگر بنایی را که در دانزیک به یاد شهدای کارگر سال 1970 به دست پلیس ساختیم، دو سال قبل می‌ساختیم شاخه درختی بیش نبود و به راحتی می‌شد آن را برید. اما امروزه یک درخت محکم تناور با ریشه‌های قوی است که هیچکس نمی‌تواند آن را از ریشه جدا کند. اگر قطعش کنند دوباره رشد می‌کند.
  • -والسا! شما از کجا یاد گرفته‌اید اینگونه منطقی باشید؟ چه کسی به شما یاد داده است؟
  • -نمی‌دانم، به شما گفتم هرگز کتابی نخوانده‌ام. هرگز چیزی نخوانده‌ام. اتفاق افتاده که سعی کنم مطلبی را بخوانم اما از 5 صفحه تجاوز نمی‌کند که حوصله‌ام سر می‌رود. حتی مربی‌هایی هم نداشته‌ام که برایم نمونه‌هایی قابل تقلید باشند. همیشه مسائل را به تنهایی حل کرده‌ام. حتی مسائل فنی، مانند تعمیر تلویزیون یا دستشویی را هم خودم حل می‌کنم. کمی فکر می‌کنم و با روش خودم آن را تعمیر می‌کنم. در سیاست هم عیناً همینطور عمل می‌کنم. به مسئله فکر می‌کنم و راه حل آن را می‌یابم، یا حداقل یک راه حل دیگر پیدا می‌کنم. این نوع طرز فکر بعد از شکستهای سال 1968 و 1970 پخته شد. آن  زمان که درک کردم نباید کارها را شانسی انجام داد. در این صورت سر می‌شکند. این را در زندان درک کردم که "لخ!" یک دیوار را با سر ویران نمی‌کنند. تدریجاً و به طور علمی باید حرکت کرد وگرنه هم سرمان می‌شکند و هم دیوار همچنان پابرجا باقی می‌ماند. می‌دانید که مرا صدها بار دستگیر کرده‌اند و هر بارشان دو سه روزی طول کشیده است. در زندان خوب می‌شود فکر کرد چون انسان تنهاست و هیچ صدایی هم نیست. در زندان بود که یاد گرفتم که چطور زندانبانها را به فکر وادارم و خطاهایشان را به آنها بفهمانم. در زندان روش مطلع کردن مردم را از دستگیریم یاد گرفتم، چون بی‌ربط بود اگر مرا می‌گرفتند و مردم بی خبر می‎ماندند.
  • -این روش چه بود؟
  • -خوب،وقتی مرا آزاد می‌کردند،در ایستگاه اتوبوس یا ترن برای برگشت به خانه می‎ایستادم. اگر هم پول برای خرید بلیط داشتم می‌گفتم که ندارم و پول از مردم می‎خواستم و برایشان توضیح می‎دادم که علت بی پول بودنم این است که گرفته بودندم. حتی علت دستگیریم را نیز می‎گفتم و به این ترتیب به گفته‌های من علاقه نشان می‌دادند و برایم بلیط می‎خریدند. به این ترتیب سوار اتوبوس یا ترن می‌شدم و بحثم را ادامه می‌دادم. در واقع میتینگ می‌دادم و مسافران را داغ می‎کردم. سالهای زیاد اینکار را کردم. هر جا می‌رفتم چیزی می‌گفتم.
  • -ولی لخ! این کار یک سیاستمدار بزرگ است که تو می‌کردی.
  • -نه،نه، کدام سیاستمدار؟ من سیاستمدار نیستم. هرگز نبوده‌ام. شاید یک روزی بشوم. تازه حالا شروع کرده‌ام که کمی دقیق باشم و حساب و کتاب سیاستمداران را بفهمم و کلک‌هایشان را بشناسم. اما فعلا نیستم. برای اثبات این مطلب دلیل دارم. حالا که به اینجا رسیدیم به شما می‌گویم من کی هستم. من مردی هستم با خشمی زیاد در درونم. خشمی که از کودکی و جوانی در درونم بوده است. زمانی که یک ناراحتی در درونت انباشته می‌شود، این ناراحتی به حدی می‌رسد که می‌توانی کنترلش کنی، به همین دلیل است که می‌توانم جمعیت‌ها و اعتصابات را کنترل کنم. لازم است که انسان خیلی خشمناک باشد تا بتواند خشم مقدس خلق را کنترل کند. انسان باید توانایی زندگی توام با خشم را داشته باشد. ببینید! با آن خشمی که در درون من بود می توانستم حداقل پنج سال دیگر پیش بروم، ولی من خشمم را در آگوست گذشته بیرون ریختم. برای اینکه متوجه شدم موقعیت خیلی حساستر از آن است که به آن امیدوار بودم. در آن زمان به کارگاه های لنین یورش بردم...
  • -لخ یک لیدر بودن یعنی چه؟
  • -معنی آن این است: حس تشخیص داشتن در درون و بیرون. با خود و دیگران مصمم بودن. من همواره این چنین بوده‌ام. از همان وقتی که یک بچه فقیر روستایی بودم و آرزوی خلبانی داشتم، همواره رییس گروه بوده‌ام. اگر یک گله گوسفند هم بدون راهنما باشد، هر کدام به سویی می‌روند. به طرفی که علف کمی برای خوردن باشد. هیچکدام راه درست را انتخاب نمی‌کنند. بدون آینده می‌شوند. ولی من نمی‌دانم آیا واقعا یک لیدر هستم؟ فقط می‌دانم که می‌توانم حدس بزنم و بو بکشم. وقتی جمعیت سکوت می‌کند می‌دانم چه می‌خواهد بگوید و در آن صورت من صحبت می‌کنم و با واژه‌های درست حرف می‌زنم. مثل یک باطری خودم را شارژ می‌کنم.
  • -شما همیشه مثل امروز تا این حد مذهبی بوده‌اید؟
  • -بله بله بله! همیشه و همیشه. شاهدهایی دارم که می‌توانند آن را اثبات کنند. از اسقف لهستان بپرسید. در مدرسه هم که درسهای کمونیستی می‌دادند من به این درسها بی توجه بودم. فقط در هجده نوزده سالگی کمی در اعتقادات خود سست شدم و خودم را از قید و بندها رها ساختم و وقتم را در پارتی‌ها و با دختران و مشروبات الکلی گذراندم. بعد اتفاقی افتاد. یک روز سردم بود و خسته بودم و دنبال یک جایی می‌گشتم که بنشینم. چون در آن نزدیکی جایی جز کلیسا نبود داخل کلیسا شدم. روی یک نیمکت در جایی گرم نشستم و بلافاصله احساس آرامش و راحتی کردم. از آن به بعد دیگر یاغی‌گری نکردم. نه اینکه حالا یک فرشته باشم. فرشته وجود ندارد و من هم فرشته نیستم. بیشتر شیطان هستم. اما هر روز صبح کلیسا می روم، راز و نیاز می‌کنم، اگر گناه کوچکی دارم که باید اعتراف کنم اعتراف می‌کنم. این را می‌گویم برای اینکه مرد خوبی هستم. در مجموع آدم خیلی خطاکاری نیستم که احتیاج به سرزنش خود داشته باشم. از زمانی که به دنیا آمده‌ام تاکنون فقط دوبار مست کرده ام. یک بار زمانی که سرباز بودم. یکبار هم وقتی که به مدرسه حرفه‌ای می رفتم.
  • -درباره روشنفکران؟
  • -می‌دانید چقدر روستاییان مرا با اعتصابات خود عصبانی کرده‌اند؟ اما من کاری نداشتم جز اینکه به آنها بگویم که خودخواه، کله‎شق و مغزشان کوچک است. راستی آنها چه حقی دارند که اینطور رفتار بکنند؟ روشنفکران هم مانند آنها هستند. نمی‌توانند خود را با شرایط هماهنگ کنند. من کاری ندارم جز اینکه به این روشنفکران -که می‌خواهند همان روشهای قبلی را ادامه دهند- اجمالا به حالت دعوا بگویم که کمی واقع‌بین باشید. اینطوری نمی‌شود! این نشان دهنده این است که نه آلت دست روشنفکرانم نه آلت دست کلیسا. من شخصاً نسبت به آنها عقده ای ندارم.  این افراد آدمهای باهوشی هستند و افراد باهوش همواره می‌‏توانند مفید باشند. پس بهتر است نسبت به آنها بی‌عقده باشیم. می‌دانید چرا؟ برای اینکه روشنفکران برای فهمیدن یک مطلب وقت زیادی می‌گذارند و از آن بیشتر، برای تصمیم‌گیری وقت می‌گذارند و معمولا تصمیم گیریشان هم ضعیف است! روشنفکران افراد عجیبی‌اند. اغلب انسان تعجب می‌کند که چقدر اینها باهوشند. می‌نشینند، بحث می‌کنند و پس از پنج ساعت به همان نتیجه‌ای می‌رسند که من در طرف پنج دقیقه یا پنج ثانیه به آن می‌رسم!
  • -و اما از آزادی؟ کمی از آزادی صحبت کنیم، از نان بدون آزادی.
  • -آزادی کم‌کم به دست میاید. درجه به درجه. آزادی غذایی است که هنگام گرسنگی زیاد خیلی با احتیاط باید تجویز شود. برای مثال فکر کنیم که ما اعضای سولیدارنوش [اتحادیه همبستگی کارگران که تحت قیومیت والسا تشکیل شد] اجازه داشته باشیم به تلویزیون برویم و در آنجا شروع کنیم به فریاد کشیدن و اینکه دزدان باید بروند، حقه‎بازان باید بروند. راهزنانی که عمری ما را زیر فشار قرار داده و چپاولمان کردند باید بروند. مردم در این صورت چه خواهند کرد؟ عکس‎العمل این است که سرهای بریده می‌خواهند. در خیابان‌ها حمام خون و اغتشاش و آنارشیسم به وجود خواهد آمد. قبلاً هم چنین اتفاق مشابهی در روستاها رخ داد. من با چشمان خودم دیدم زمانی که دولت شروع کرد به فروختن تلویزیون به روستاییان. تلویزیون با برنامه‎هایی که داشت تردید و شک را نسبت به دین بوجود آورد. روستاییان زیادی اعتقادشان را از دست دادند و بعضی ها هم نسبت به آن بی تفاوت شدند. نه،نه،نه، چیزها یک شبه و ناگهانی نمی‌تواند تغییر کند. تغییر سریع خطرناک است.
  • برگردان به فارسی: غلامرضا امامی
  • پ.ن: آن پاراگرافی که در مورد روشنفکران است را من ستاره‌دارش میکنم. بولتنهای اصلاح‌طلبان را، مجلات و ویژه نامه‌های نوروزیشان را نگاه کنید. پر از مفهوم‎مداری و اندیشه‎ورزی و قبض و بسط تئوریک کسالت و بطالت است!

برچسب‌ها: سیاست, Being Liberal
+ نوشته شده در  14 Mar 2010ساعت 12:11  توسط نوستالژیک  |