-
مصاحبه فالاچی با والسا یکی از بهترین مصاحبههاییست که از او خواندهام و این فقط گزیدهای از آن است. هوشمندی والسا تحسینبرانگیز است، سفسطه نمیکند و مشخص است که در دوران مبارزه دقیقاً میدانسته چه باید بخواهند. به لهستانیها حسودیام شد.
-
-آقای والسا! هرگز برایتان پیش نیامده که در مورد مسئولیتی که در مقابل کشور و تاریخ به عهده گرفتهاید ترسیده باشید و حس کنید که مناسب این کار نیستید؟
-
-نه،نه،نه، به خاطر اینکه من مرد معتقدی هستم و میدانم که در این موقعیت به وجود من احتیاج است. به وجود کسانی مثل من که تصمیم عاقلانه میگیرند و مسائل را محتاطانه حلاجی میکنند. من کلهام بوی قورمه سبزی نمیدهد. میدانم که در طول این ۳۶ سال در لهستان حقکشیهای فراوانی شده است. بنابراین اوضاع یک شبه نمیتواند تغییر کند. باید صبر داشت. باید درک و فهم داشت. باید عصبانیت را کنترل کرد، زیرا ملت همچون یک بمب آماده انفجار است و من قادر هستم ملت را کنترل کنم. برای اینکه منطق دارم. اگر چه تحصیلکرده نیستم ولی میتوانم مسائل را درست مطرح کنم و واژههای درست به کار ببرم. مثلاً چند روز پیش در اعتصاب Jelenia Goura فریاد زدم: احمقها دارید اشتباه میکنید! یک کار احمقانه میکنید! احمق هستید! در احمق بودن رکورد زدهاید! من با شما مخالفم! سیصدنفر همگی میخ شدند. آرام شدند. در صحبت کردن با جمعیت همواره موافق آنها بودن هنر نیست. اغلب مخالف آنها بودن نیز هنر است. به نظر شما خودخواه هستم؟
-
-نه، چطور؟
-
-برای اینکه اغلب دیگران اینطور برداشت میکنند. برعکس، من اینطور نیستم. من فردی هستم که دلم میخواهد به مردم کمک کنم. دوست دارم خودم را وسط بیندازم. در دسامبر 1965 و در آگوست 1980 هم اینطوری بود. کاری کردم که هیچکس نمیخواست بکند. زمانی که در جبههی مخالف قرار میگرفتم، اگر کسی نمیخواست به جلسهای برود من به جای او می رفتم. اگرنمیخواست صحبت کند من به جای او صحبت میکردم. امروز هم چون گذشته هستم. برای اینکه میدانم چگونه با توقعات و تقاضاهایمان میتوانیم پیش برویم. میدانم در چه کشوری زندگی میکنم و واقعیتها کدامند. کوره راهی را که باید طی کنیم میشناسم. خطر این است که این کوره راه طی نشود و خط جنبش توسط کسانی که آن را نمیفهمند و کلهشان داغ است از مسیرش خارج شود. من باید اینجا برای کنترل حضور داشته باشم و توضیح دهم که هیچ چیز را نمیتوان عجولانه به دست آورد. باید تقاضاها را در موقعیتی مناسب و به موقع مطرح کرد. اگر بنایی را که در دانزیک به یاد شهدای کارگر سال 1970 به دست پلیس ساختیم، دو سال قبل میساختیم شاخه درختی بیش نبود و به راحتی میشد آن را برید. اما امروزه یک درخت محکم تناور با ریشههای قوی است که هیچکس نمیتواند آن را از ریشه جدا کند. اگر قطعش کنند دوباره رشد میکند.
-
-والسا! شما از کجا یاد گرفتهاید اینگونه منطقی باشید؟ چه کسی به شما یاد داده است؟
-
-نمیدانم، به شما گفتم هرگز کتابی نخواندهام. هرگز چیزی نخواندهام. اتفاق افتاده که سعی کنم مطلبی را بخوانم اما از 5 صفحه تجاوز نمیکند که حوصلهام سر میرود. حتی مربیهایی هم نداشتهام که برایم نمونههایی قابل تقلید باشند. همیشه مسائل را به تنهایی حل کردهام. حتی مسائل فنی، مانند تعمیر تلویزیون یا دستشویی را هم خودم حل میکنم. کمی فکر میکنم و با روش خودم آن را تعمیر میکنم. در سیاست هم عیناً همینطور عمل میکنم. به مسئله فکر میکنم و راه حل آن را مییابم، یا حداقل یک راه حل دیگر پیدا میکنم. این نوع طرز فکر بعد از شکستهای سال 1968 و 1970 پخته شد. آن زمان که درک کردم نباید کارها را شانسی انجام داد. در این صورت سر میشکند. این را در زندان درک کردم که "لخ!" یک دیوار را با سر ویران نمیکنند. تدریجاً و به طور علمی باید حرکت کرد وگرنه هم سرمان میشکند و هم دیوار همچنان پابرجا باقی میماند. میدانید که مرا صدها بار دستگیر کردهاند و هر بارشان دو سه روزی طول کشیده است. در زندان خوب میشود فکر کرد چون انسان تنهاست و هیچ صدایی هم نیست. در زندان بود که یاد گرفتم که چطور زندانبانها را به فکر وادارم و خطاهایشان را به آنها بفهمانم. در زندان روش مطلع کردن مردم را از دستگیریم یاد گرفتم، چون بیربط بود اگر مرا میگرفتند و مردم بی خبر میماندند.
-
-این روش چه بود؟
-
-خوب،وقتی مرا آزاد میکردند،در ایستگاه اتوبوس یا ترن برای برگشت به خانه میایستادم. اگر هم پول برای خرید بلیط داشتم میگفتم که ندارم و پول از مردم میخواستم و برایشان توضیح میدادم که علت بی پول بودنم این است که گرفته بودندم. حتی علت دستگیریم را نیز میگفتم و به این ترتیب به گفتههای من علاقه نشان میدادند و برایم بلیط میخریدند. به این ترتیب سوار اتوبوس یا ترن میشدم و بحثم را ادامه میدادم. در واقع میتینگ میدادم و مسافران را داغ میکردم. سالهای زیاد اینکار را کردم. هر جا میرفتم چیزی میگفتم.
-
-ولی لخ! این کار یک سیاستمدار بزرگ است که تو میکردی.
-
-نه،نه، کدام سیاستمدار؟ من سیاستمدار نیستم. هرگز نبودهام. شاید یک روزی بشوم. تازه حالا شروع کردهام که کمی دقیق باشم و حساب و کتاب سیاستمداران را بفهمم و کلکهایشان را بشناسم. اما فعلا نیستم. برای اثبات این مطلب دلیل دارم. حالا که به اینجا رسیدیم به شما میگویم من کی هستم. من مردی هستم با خشمی زیاد در درونم. خشمی که از کودکی و جوانی در درونم بوده است. زمانی که یک ناراحتی در درونت انباشته میشود، این ناراحتی به حدی میرسد که میتوانی کنترلش کنی، به همین دلیل است که میتوانم جمعیتها و اعتصابات را کنترل کنم. لازم است که انسان خیلی خشمناک باشد تا بتواند خشم مقدس خلق را کنترل کند. انسان باید توانایی زندگی توام با خشم را داشته باشد. ببینید! با آن خشمی که در درون من بود می توانستم حداقل پنج سال دیگر پیش بروم، ولی من خشمم را در آگوست گذشته بیرون ریختم. برای اینکه متوجه شدم موقعیت خیلی حساستر از آن است که به آن امیدوار بودم. در آن زمان به کارگاه های لنین یورش بردم...
-
-لخ یک لیدر بودن یعنی چه؟
-
-معنی آن این است: حس تشخیص داشتن در درون و بیرون. با خود و دیگران مصمم بودن. من همواره این چنین بودهام. از همان وقتی که یک بچه فقیر روستایی بودم و آرزوی خلبانی داشتم، همواره رییس گروه بودهام. اگر یک گله گوسفند هم بدون راهنما باشد، هر کدام به سویی میروند. به طرفی که علف کمی برای خوردن باشد. هیچکدام راه درست را انتخاب نمیکنند. بدون آینده میشوند. ولی من نمیدانم آیا واقعا یک لیدر هستم؟ فقط میدانم که میتوانم حدس بزنم و بو بکشم. وقتی جمعیت سکوت میکند میدانم چه میخواهد بگوید و در آن صورت من صحبت میکنم و با واژههای درست حرف میزنم. مثل یک باطری خودم را شارژ میکنم.
-
-شما همیشه مثل امروز تا این حد مذهبی بودهاید؟
-
-بله بله بله! همیشه و همیشه. شاهدهایی دارم که میتوانند آن را اثبات کنند. از اسقف لهستان بپرسید. در مدرسه هم که درسهای کمونیستی میدادند من به این درسها بی توجه بودم. فقط در هجده نوزده سالگی کمی در اعتقادات خود سست شدم و خودم را از قید و بندها رها ساختم و وقتم را در پارتیها و با دختران و مشروبات الکلی گذراندم. بعد اتفاقی افتاد. یک روز سردم بود و خسته بودم و دنبال یک جایی میگشتم که بنشینم. چون در آن نزدیکی جایی جز کلیسا نبود داخل کلیسا شدم. روی یک نیمکت در جایی گرم نشستم و بلافاصله احساس آرامش و راحتی کردم. از آن به بعد دیگر یاغیگری نکردم. نه اینکه حالا یک فرشته باشم. فرشته وجود ندارد و من هم فرشته نیستم. بیشتر شیطان هستم. اما هر روز صبح کلیسا می روم، راز و نیاز میکنم، اگر گناه کوچکی دارم که باید اعتراف کنم اعتراف میکنم. این را میگویم برای اینکه مرد خوبی هستم. در مجموع آدم خیلی خطاکاری نیستم که احتیاج به سرزنش خود داشته باشم. از زمانی که به دنیا آمدهام تاکنون فقط دوبار مست کرده ام. یک بار زمانی که سرباز بودم. یکبار هم وقتی که به مدرسه حرفهای می رفتم.
-
-درباره روشنفکران؟
-
-میدانید چقدر روستاییان مرا با اعتصابات خود عصبانی کردهاند؟ اما من کاری نداشتم جز اینکه به آنها بگویم که خودخواه، کلهشق و مغزشان کوچک است. راستی آنها چه حقی دارند که اینطور رفتار بکنند؟ روشنفکران هم مانند آنها هستند. نمیتوانند خود را با شرایط هماهنگ کنند. من کاری ندارم جز اینکه به این روشنفکران -که میخواهند همان روشهای قبلی را ادامه دهند- اجمالا به حالت دعوا بگویم که کمی واقعبین باشید. اینطوری نمیشود! این نشان دهنده این است که نه آلت دست روشنفکرانم نه آلت دست کلیسا. من شخصاً نسبت به آنها عقده ای ندارم. این افراد آدمهای باهوشی هستند و افراد باهوش همواره میتوانند مفید باشند. پس بهتر است نسبت به آنها بیعقده باشیم. میدانید چرا؟ برای اینکه روشنفکران برای فهمیدن یک مطلب وقت زیادی میگذارند و از آن بیشتر، برای تصمیمگیری وقت میگذارند و معمولا تصمیم گیریشان هم ضعیف است! روشنفکران افراد عجیبیاند. اغلب انسان تعجب میکند که چقدر اینها باهوشند. مینشینند، بحث میکنند و پس از پنج ساعت به همان نتیجهای میرسند که من در طرف پنج دقیقه یا پنج ثانیه به آن میرسم!
-
-و اما از آزادی؟ کمی از آزادی صحبت کنیم، از نان بدون آزادی.
-
-آزادی کمکم به دست میاید. درجه به درجه. آزادی غذایی است که هنگام گرسنگی زیاد خیلی با احتیاط باید تجویز شود. برای مثال فکر کنیم که ما اعضای سولیدارنوش [اتحادیه همبستگی کارگران که تحت قیومیت والسا تشکیل شد] اجازه داشته باشیم به تلویزیون برویم و در آنجا شروع کنیم به فریاد کشیدن و اینکه دزدان باید بروند، حقهبازان باید بروند. راهزنانی که عمری ما را زیر فشار قرار داده و چپاولمان کردند باید بروند. مردم در این صورت چه خواهند کرد؟ عکسالعمل این است که سرهای بریده میخواهند. در خیابانها حمام خون و اغتشاش و آنارشیسم به وجود خواهد آمد. قبلاً هم چنین اتفاق مشابهی در روستاها رخ داد. من با چشمان خودم دیدم زمانی که دولت شروع کرد به فروختن تلویزیون به روستاییان. تلویزیون با برنامههایی که داشت تردید و شک را نسبت به دین بوجود آورد. روستاییان زیادی اعتقادشان را از دست دادند و بعضی ها هم نسبت به آن بی تفاوت شدند. نه،نه،نه، چیزها یک شبه و ناگهانی نمیتواند تغییر کند. تغییر سریع خطرناک است.
-
برگردان به فارسی: غلامرضا امامی
-
پ.ن: آن پاراگرافی که در مورد روشنفکران است را من ستارهدارش میکنم. بولتنهای اصلاحطلبان را، مجلات و ویژه نامههای نوروزیشان را نگاه کنید. پر از مفهوممداری و اندیشهورزی و قبض و بسط تئوریک کسالت و بطالت است!