•  اکران جهانی «خانه‌ای که جک ساخت» تریلر روانشناسی لارس فون‌تریه چند روزی است که آغاز شده و تا اینجا واکنش ریویونویسها به خشونت آن از منفی هم منفی‌تر است. ریچارد برودی منتقد نیویورکر نوشته است بهترین راه مقابله با متد تحریک‌آمیز فون‌تریه در فیلم، بی‌توجهی به آن و نادیده گرفتنش است. منقدان دیگری هم «خانه‌ای که جک ساخت» را ساخته‌ای مریض، آزاردهنده و در عین حال کسالت‌بار توصیف کرده‌اند. 
  • اما برداشت شخصی من: باید بگویم که اشتباه نکنید، صفت «آزاردهنده» را -آنچنان که ذکرش رفت- نباید ناشی از خشونت R-rated فیلم دانست، که به نظرم حتی همین سطح خشونت هم اصلاً ولنگارانه و نامتعارف نیست. مسئله «ایده‌»ی فون‌تریه است در تکمیل و پافشاری بر مصاحبه جنجالی‌اش در کن 2011 درباره زیبایی‌شناسی فاشیسم. در ادامه همان مصاحبه و در سطح جزئی با برقراری یک تناظر زیبایی‌شناسانه طرفیم میان معماری آلبرت اسپیر آرشیتکت نازی‌ها با خانه‌سازی جک -آرشیتکت قاتل- از بدنهای قربانیان، و در سطح کلی ستایشی از آیکون‌های «فساد شکوهمند»، فراسوی خیر و شر مالوف و گریزان از قضاوتهای اخلاقی. فون‌تریه برای اینکه شک ما را درباره فاصله‌گذاری مابین ایده‌های جک و ایده‌های خودش رفع کند بر نریشنی که از ناممکنی تمایز بین هنر «فساد شکوهمند» و مدنیت سرکوبگر فرهنگ می‌گوید تصاویر فیلمهای قبلی خودش را مونتاژ می‌کند. نقطه گریز از سرکوب فرهنگ در پایان، «سکنی» گزیدن در مسکن است.
  • در «ملانکولیا» این مسکن، یا به قول هایدگر عمارت، چادر لخت چوبی در لحظه تصادم بود و در «خانه‌ای که جک ساخت» خانه‌ای از بدنهای قربانیان، و در هر دو طریقتی به سوی مرگ. خلاصه اینکه آشویتس همانقدر شکوهمند است که «عمارت»های اسپیر، که خود هیتلر -که آیکونی بود که مردم ساختند، ولو فاسد. و خوب این ایده‌ی کم تکاندهنده‌ای نیست.

برچسب‌ها: فاشیسم
+ نوشته شده در  6 Dec 2018ساعت 20:13  توسط نوستالژیک  | 

  • اصغر فرهادی همیشه گفته است هنگام ساختن درباره الی، «ماجرا»ی آنتونیونی را ندیده بود. البته اهمیتی هم ندارد، ولی با این ترتیب حدس می‌زنم «جریان» ایستوان گال (1963) فیلمساز  مجار را هم ندیده است: حلقه‌ای از دوستان هم‌-دهکده‌ای برای آخرین خوشگذرانی پیشادانشگاهی خود به ساحل رودخانه‌ای حوالی بوداپست می‌روند. در انتهای روز متوجه غیبت یکی از پسران شده و بعدتر مطمئن می‌شوند که غرق شده است. این فقدان به سلسله‌ای از تنشهای عاطفی و دایلماهای اخلاقی میان بازماندگان دامن می‌زند؛ تنشهایی که با توجه به مقتضیات سن و سال جوانانه‌ی جمع و بی‌میلی کارگردان، ساده‌تر از فیلم فرهادی‌اند و البته همان پرسشهای ساده طرح شده نیز در نهایت به جمعبندی واضحی نمی‌رسند. کسی جایی به این شباهت پلات‌ها اشاره کرده است؟

برچسب‌ها: اصغرفرهادی
+ نوشته شده در  13 Apr 2018ساعت 22:19  توسط نوستالژیک  | 

  • در ژانویه 2008 الیزابت فریتزل 42 ساله به پلیس شهر آمستتن اطریش مراجعه و اظهار کرد تمام بیست و چهار سال گذشته را در یک کوریدور مخفی در زیرزمین خانه پدری محبوس بوده و به عنوان برده جنسی مورد سواستفاده پدر قرار گرفته است. پرونده فریتزل تنها سه سال بعد از واقعه مشابهی به نام پرونده پریکلوپیل اتفاق میافتاد که در آن یک تکنسین مخابرات دختری 10 ساله را ربوده و هشت سال در زیرزمین خانه خود به عنوان برده در حبس نگهداشته بود.
  • اولریش زایدل کارگردان جسور اطریشی، در مستند خود «In The Basement» نخی را که فریتزل و پریکلوپیل داده بودند، بی هیچ اشاره مستقیمی به آنها دنبال می‌کند. زیرزمین در فیلم او جایی‌ست شبیه ارض ملکوت عرفا، با این تفاوت که اینجا به جای فیض آسمانی با مکنونات عمق ضمیر انسان مواجه می‌شویم. اطریشیهای زایدل هرچند در ابتدا مرموز ولی به هر حال بی‌آزار به نظر می‌رسند؛ زنی که هر روز پایین می‌رود تا دقایقی برای عروسکی نوزادنما نقش مادر را بازی کند، شکارچیان خارجی‌هراسِ سالمندی که در یک زیرزمین تغییر کاربری یافته تمرین تیراندازی می‌کنند و غیره. ولی به تدریج سر و کله ویردهایی از جنس کارکترهای پازولینی‌ پیدا می‌شود: نگهبان شبکار سالن نمایشی که روزها به عنوان برده جنسی زن میانسالی کار می‌کند، ماچویی حرفه‌ای که فوت و فن ارضا را در زیرزمین مجهز خود پیاده می‌کند، پیرمردی الکلی و دوستان نوازنده‌اش که زیرزمین خانه را به پاتوق یادبود نازی‌ها و گرامیداشت پیشوا تبدیل کرده‌اند، و زن مازوخیستی که کارمند یک خیریه کاتولیک است. در یک کلامِ دلوزی: همه میکروفاشیستها، نه ذاتاً شرور که سوژه‌های تنها با امیالی سرگردان و منحرف شده.
  • جالب است بدانیم زایدل که فیلمش را سه سال قبل از انتخابات پارلمانی سال گذشته اطریش ساخته بود ناخواسته در قامت جامعه‌شناس مسلح به پیش‌آگهی سیاسی ظاهر شد. انتخاباتی که در آن روند از دست دادن کرسی برای حزب سوسیالیست به حداکثر رسید و حزب راست محافظه‌کار، ضد مهاجرت و پان‌ژرمنِ «آزادی» به بزرگترین پیروزی بیست سال گذشته‌اش دست یافت.

برچسب‌ها: فاشیسم
+ نوشته شده در  1 Mar 2018ساعت 11:20  توسط نوستالژیک  | 

  • خیلی خلاصه شرح می‌دهم که چه فعل و انفعالی اتفاق میافتد که باعث می‌شود از سینمای اصغر فرهادی لذت نبرم. فرهادی هر بار از زاویه اخلاقی دعوت به قضاوت- یا شاید دقیقتر، عدم قضاوت- می‌کند یعنی دائم از مخاطب می‌پرسد "اگر تو بودی چه کار می‌کردی؟" اما با گره‌گذاریهای مداوم مخاطب رو به نگاه دوباره و تجدید نظر در قضاوتش وامی‌دارد. اتفاق بامزه‌ای که بعد از پایان فیلمهای فرهادی میافتد این است که می‌بینیم انگار این ما نیستیم که داریم درباره کنشهای پرسوناژهای فیلم قضاوت می‌کنیم بلکه این فیلم است که دارد ما را مورد قضاوت خود قرار می‌دهد. به عنوان مثال اگر معتقد باشی عمل شهاب حسینی در تعذیب و استنطاق آن پیرمرد درست است به لحاظ اخلاقی در طبقه متفاوتی قرار خواهیم گرفت نسبت به کسانی که معتقدند عمل آن پیرمرد از بیخ و بن قابل اغماض بوده و کل ماجرا حاصل یک تصادف است. این تبدیل سوژه‌ی قضاوت به قاضی سوژه در نگاه اول کشش دراماتیک بالایی دارد اما وقتی بدانیم که حقیقت نهفته در کنشی که درام حول آن شکل گرفته، تعمداً پنهان و انکار شده است -همان اولین گره- در آنصورت شاید کلیت قضیه لوس و افراطی به نظر برسد. فرهادی می‌خواهد بقبولاند تصویر حقیقت همچون آینه شکسته میان کارکترها پخش شده (تعبیر کلیدی لیبرالها که من نیز خودم را نزدیک به آن می‌دانم و از این حیث انتقادی بر آن وارد نمی‌کنم)، اما با تعبیه پیشفرضی که می‌دانیم صحت ندارد و واقعی نیست: اینکه درک و فهم خود آن تصویر منعکس شده در تکه‌های آینه، خود آن گره آغازین، غیرقابل کشف است و بهتر است از آن بگذریم. چنین برداشتی در هوا معلقمان می‌کند. پیرمرد فیلم یا به قصد تجاوز به علیدوستی در حالی‌که چهره‌اش را از «روبرو» دیده و دریافته که فرد متفاوتی با فاحشه همیشگی‌ست وارد حمام شده، یا نه صرفاً از انتظار خسته شده و به اشتباه افتاده و بعداز آگاهی از اشتباه خود بدون اصرار بر عملی غیراخلاقی رفته؛ یا علیدوستی چهره مرد را در مقابل خود دیده یا پشتش به او بوده. هر دو پرسوناژ دائم گفته‌های خود را عوض می‌کنند، شاید با توجیه تاثیر تنشها و شرایط محیطی بر خاطره، در حالیکه مشخص شدن حقیقت این موضوع چیزی است که بر کل قضاوتهای مخاطب در طول فیلم سایه انداخته و به آن جهت می‌دهد. اما فرهادی با مبهم کردن روایت، و حتی با گره‌افکنیهای مهندسی شده و کارآگاهی جدید، می‌خواهد قضاوت اخلاقی را از رمق بیندازد، که به نظر من فیلم را به ورطه تصنع و تجمل می‌کشاند. مخاطب کل فیلمهای فرهادی را گیج می‌زند نه به این دلیل که وارد هزارتویی طبیعی شده بلکه به این دلیل که همان آغاز کار بی‌هوا یک مشت از کارگردان خورده.

برچسب‌ها: اصغرفرهادی
+ نوشته شده در  11 Nov 2017ساعت 18:26  توسط نوستالژیک  | 

  • شباهتی هست میان خصومت مزمن سیستم فرهنگی شوروی با هنر آبستره-فرمالیستها و مثلا توقیف و تکفیر فیلم‌هایی مانند «لرزاننده چربی» یا «اژدها وارد می‌شود». در اوائل دهه شصت هنگامی که نظام شوروی در پی اولتیماتوم کِندی سکوهای موشکی خود را از کوبا جمع آوری می‌کرد و رنج تحقیر را به جان می‌خرید، خروشچف تحت تاثیر راستگرایان فرهنگی حزب کمونیست تصمیم به تغییر رویه تساهلی خود نسبت به هنرمندان آوانگارد گرفت. او در اولین واکنش جدی هنگامی که به بازدید نمایشگاهی از آثار نقاشی آوانگاردهای جوان رفته بود از کوره در رفته و فریاد می‌زند:«خیال می‌کنید ما پیرمردها چیزی از هنرتان نمی‌فهمیم؟ نه، ما و مردم فرق بین هنر خوب و بد را تشخیص می‌دهیم.» و بعد از این بود که موج تعقیب و خانه‌نشین کردن هنرمندان آغاز شد. واقعیت این بود که به گواه مشاورانش، خروشچف هیچ قابلیت درک و حساسیت هنری نداشت؛ ولی در عین حال نیز لازم بود کسی در حالی که انگشت اشاره هشداردهنده‌اش را در هوا تکان می‌دهد فریاد بزند که «فکر نکنید نمی‌فهمیم» و مشکل هم همین بود. پیرمردها در اکثریت قریب به اتفاق موارد نمی‌فهمیدند آثار جدید چه می‌گوید و این برایشان ترسناک بود. آنها یکدرصد هم احتمال نمی‌دادند شاید اصلاً هیچ پیامی، هیچ معنایی برای انتقال در آنها وجود نداشته باشد. 
  • واضح است که چرا «بی‌معنایی» یا لااقل عدم اطمینان از احتمال وجود معنایی مستتر در متن، برای یک ایدئولوژی که در پی حقنه کردن انواع و اقسام معناهای جعلی بر پدیدارهاست، تهدید محسوب می‌شود.

برچسب‌ها: حماقت
+ نوشته شده در  15 Sep 2017ساعت 7:20  توسط نوستالژیک  | 

  • در سکانس پایانی فیلم، وقتی شورش خاموش مادر علیه پاتریارشی پدر به سرانجام رسیده و از گوشه کادر پیکر رنگپریده پدر را می‌بینیم که کاردآجین در بستر مرگ خوابیده، کارگردان با دکوپاژی تنش‌زا، انگار باز هشدار می‌دهد که همچنان از این حل و فصل دشواره پدر تا راهی به وضعیت نرمال فاصله‌ای هست: درِ آپارتمان قفل می‌شود و «خانواده» پیش پای مادر به صف می‌ایستند، تا شاید دورِ جدیدی از بازی خانواده به سبک یونانی را این بار در محضر«خشونت بانو» آغاز کنند. شبح یونانِ به لحاظ اقتصادی ورشکسته، مفلوک و ازهم پاشیده در سرتاسر فیلم حاضر است. یونانِ پدوفیل آدمهای موقّر، یونان زناکار با محارم، یونان بوروکراتیک که ماموران سختگیرِ اداره تامین اجتماعی‌اش به سادگی رودست می‌خورند، و همزمان یونان [حالا دیگر] محاسبه‌گری که با خودکشی آنگلیکی لازم می‌داند یادآوری کند حق اولاد 170 یورویی پدر قطع خواهد شد. در خشونت مستتری که آلکساندورس آوراناس به تصویر می‌کشد همه شریکند؛ از پدر منضبط حسابدار تا مافوق بداخلاقش در شغلی عاریه‌ای که دولت با حقوق پایین برای بیکاران پنجاه سال به بالا «خلق» کرده است، و حتی کوچکترین دختر خانواده وقتی برادرش را در جهت برنامه تادیبی پدر با سیلی‌های پیاپی تحقیر می‌کند.
  • فیلم آوراناس انصافاً فیلم سختی است.
  •  (Miss Violence (2013

برچسب‌ها: خشونت, La Femme
+ نوشته شده در  13 Aug 2017ساعت 10:54  توسط نوستالژیک  | 

  • این که در ادیان ابراهیمی نِسیان و شیطان مقارن یکدیگر تفسیر شده‌اند می‌تواند معنای دیگری نیز داشته باشد: یاد، گرفتاری‌ست و فراموشی، رهایی. آن که بیشتر یادآوری می‌کند بر قیودِ کیفیت وجودی خود آگاهتر است و آن که فراموشکارتر است هرچند گناه‌آلود اما به هر حال فارغ‌البال‌تر. از این‌رو شیطان به مثابه منشاء شرور حتماً باید مایه منتهای نسیان نیز باشد. در اتوپیای او همه گنگهای خوابدیده در لازمان و لامکان خویش غوطه‌ورند.
  • اما اتوپیای به یادآورندگان چگونه است؟ آنها که خاطری دائمی دارند و نه فقط مطلقاً از یاد نمی‌برند بلکه در احضار محض خاطره به سر می‌برند. اپیزود سوم سریال آینه سیاه [Black Mirror] می‌تواند پاسخی برای این سوال باشد، جایی که «خاطره محض» در ترمی برگسونی برای به عینیت رسیدن، ادراک را با کمک تکنولوژی دور می‌زند و در نوع خود جهنمی می‌سازد فراتر از اتوپیای شیطان.
  • سریال Black Mirror
+ نوشته شده در  23 Jun 2017ساعت 0:24  توسط نوستالژیک  | 

  • «به قول یک منتقد هنری، در کارهای هاپر نگاهِ بیننده فرضی قابل قیاس با نگاه دوربین در یک فیلم است. این همانندی با دوربین از آن رو اهمیت دارد که به هاپر اجازه می‌دهد همزمان محرم و دور بماند، تا نگاهی به زندگی روزمره سوژه‌ها داشته باشد بی آن‌که حریم خصوصی‌شان را خدشه‌دار کند. مشاهده‌گر سپس بازیگری می‌شود و صحنه نقاشی نمایشنامه‌ای و نمایش، خواندن نمایشنامه توسط بازیگر/مشاهده‌گر. هاپر تعدادی از صحنه های خود را چنان آفریده است که انگار مقطعی از یک فیلمند. او و همسرش جو با الصاق نام، ملیت، شغل و بعضاً وضعیت ذهنی به فیگورهای خود، دست به خلق شخصیت می‌زدند. در کتابچه اتود هاپر، جو از تکنیکهای کارگردانیِ صحنه برای نمایاندن موقعیت نور و سایه استفاده می‌کند تا آن حد که به قول کارگردانی کلید فهم آثار هاپر اغلب در یافتن محلی‌ست که نقاش منبع نور را تعبیه کرده است؛ باز به قول منتقد دیگری، پرسپکتیوهای هاپر تنها از زاویه دید یک لنز مرتفع قابل تصور است و هدایت نگاه به فیگورها یادآور تراولینگ شات.»
  • در «شِرلی، تصورات واقعیت» گوستاو داچ سیزده پرده از نقاشی‌های هاپر را عاریه میگیرد تا با افزودن بعد سوم، حرکت، مقاطعی از زندگی شرلی در آمریکای دهه پنجاه و شصت را روایت کند. گفته می‌شود هاپر همواره نقلی از گوته را در کیف خود همراه داشت که «ابتدا و انتهای هر کار ادبی، تکثیر دنیای پیرامون از رهگذر فعل و انفعالات دنیای درون در ترکیبی شخصی و به شیوه‌ای اصیل است.» اینجا داچ چشمان مشاهده‌گر بوم را نه به شکلی استعاری که حقیقتاً با دوربین سینما جایگزین می‌کند و دنیای نقاش را در ترکیب شخصی خود میآفریند. چنین ایده‌ای برای شیفتگان هاپر جادویی‌ست که در خیابان کورمال کورمال به دنبال فیگورها راه می‌افتد: آن مردِ کلاه شاپویی تنها، نه آن که در کنار شِرلی موقرمز در رستوران فیلیه «Nighthawks» ایستاده، بعد از بالا رفتنِ آخرین پیکش، در کجای تاریخ گم شد؟
  • Shirley, Vision of Reality
+ نوشته شده در  28 Mar 2017ساعت 23:10  توسط نوستالژیک  | 

  • دارویی وارداتی و کلیدی در درمان یک بیماری خاص را در نظر بگیرید که تهیه آن با شمول بیمه از داروخانه های تحت تکفل دولت n میلیون تومان و به صورت آزاد از همان داروخانه ها 8n میلیون تومان است. این دارو هیچ جایگزین ارزانتر یا مشابه داخلی ندارد و پروتکل درمانی استاندارد آن چندین ماه مصرف را توصیه کرده است که بی آن اثرگذاری مطلوب نخواهد بود. بیماری را ببینید که در میانه درمان بیماری سخت خود قرار داشته و به روال مالوف جهت تهیه دارو به داروخانه مرکزی مراجعه کرده و پس از مکثی طولانی با پاسخ اپراتور تایید نسخ تامین اجتماعی مواجه می‌شود: متاسفانه دارو از شمول بیمه خارج شده است و قیمت آن 8n میلیون تومان خواهد بود. بیمار با شگفتی و اعتراض بیان می‌کند که او در میانه پروسه درمان قرار داشته، عطف قانون به ماسبق ممکن نیست و امکان پرداخت چنین هزینه گزافی را ندارد. اپراتور با خونسردی اعلام می‌دارد بخشنامه اخیراً در سیستم یکپارچه سازمان ابلاغ شده است و کاری از دست او برنمیاید مگر اینکه خود بیمار مستقیماً به ساختمان مرکزی مراجعه و با رییس اداره مربوطه مذاکره نماید. روز بعد بیمار با سرخوردگی و در حالیکه صدای قدمهای مرگ را بلندتر از همیشه می‌شنود راهی ساختمان مرکزی در نقطه دیگری از شهر شده و سراغ رییس مربوطه را می‌گیرد. منشی رییس ابتدا او را به «دایره استثنائات مشمول بند فلان» راهنمایی کرده و از او می‌خواهد فرم مربوطه را پر نماید تا درخواستش در «شورای واحد تبصره ب» که ماهیانه یکبار تشکیل جلسه می‌دهد بررسی گردد. بیمار با ناراحتی بر خواست دیدار با رییس پافشاری می‌کند اما این بار با پرخاش منشی مجبور به ترک محل می‌شود. او فرصت درمانی آن هفته را از دست می‌دهد. هفته بعد با اضطرابی هستی شناختی و حالی به وخامت گراییده مجدداً پای به همان داروخانه می‌گذارد. بر صندلی اپراتور پیشین، فرد دیگری نشسته است. بیمار همان نسخه را تحویل داده و نومیدانه منتظر می‌ماند. اپراتور در آنی تمام نسخه را تحت شمول بیمه تایید کرده و سخن از هیچ بخشنامه‌ای به میان نمیاورد. داروها تحویل شده و بیمار با شگفتی به مرکز درمانی مراجعه می‌کند.
  •  این واقعه ظرف چند هفته در چند داروخانه دولتی شهر و چند استان مختلف تکرار می‌گردد و جانهایی را خسته و به مرگ نزدیکتر می‌کند.
  • در توصیف درام اجتماعی اخیر کِن لوچ، او که هر فیلمش بیانیه‌ صریحی علیه بیعدالتی و دیوانسالاری فاسد است، نوشته‌اند جهنم بوروکراتیکی از مینی‌هیتلرهای کارگزار که شانه بالا انداخته و می‌گویند«فعلاً سیستم قطع است.» دنیای قشنگ نویی که فرمانروایانش نه وکلا و وزرا که کارمندان جزء خونسرد و بی‌رحم اداراتند که با وظیفه‌شناسی آیشمنیِ خود بیگناهان را به اتاق گاز بوروکراسی می‌فرستند. حکایت واقعی بالا در تهران اتفاق میافتد و ماجرای دنیل بلیک در نیوکاسل. منتقدانی البته فیلمنامه لوچ را سانتیمانتال دانسته‌اند: کدام خدای اساطیری به مسئولان اداره کاریابی نیوکاسل اجازه داده است تا درخواست مستمری بلیک را که با بیماری قلبی دست به گریبان است و پزشکان ممنوع‌الاشتغالش کرده‌اند رد کنند؟ و درخواست کیتی و فرزندانش صرفاً بابت تاخیر در ملاقات با اپراتور خود به زمانی نامشخص موکول شود تا او به آخرین منبع درآمدش، تنش، دست بیازد؟ برای بیماری که در صف تهیه دارو در تهران از ناراحتی کم مانده بود به گریه بیافتد پاسخ چنین سوالی واضح است: خدای بخشنامه‌ها که مُنشی پرخاشجویی هم دارد.
  • اینجانب دنیل بلیک

برچسب‌ها: بوروکراسی
+ نوشته شده در  14 Mar 2017ساعت 20:56  توسط نوستالژیک  | 

  • این فیلم کوتاه 7 دقیقه‌ای پروژه فارغ التحصیلی رومن پولانسکی است از دانشکده فیلمسازی لودژ لهستان در 1957. نکته بامزه اش این است که پولانسکی به تعدادی اراذل و اوباش پول می‌دهد تا وارد مراسم رقص دانشجویان شوند، آنها را واقعاً کتک بزنند و جشن را به هم بریزند. قابل پیش بینی است که بعد از این واقعه مسئولان دانشگاه رومنِ جوان را تقریباً اخراج کردند!
  • ترجمه عنوان فیلم: میهمانی را به هم خواهیم ریخت.
+ نوشته شده در  5 Jul 2015ساعت 21:25  توسط نوستالژیک  | 

  • «[...] آن به اصطلاح رحِم یا زهدان زنان. جانور درونشان مایل به زادنِ فرزند است و اگر بیش از آن‌چه که باید و شاید، بی‌بار بماند ناخشنود و خشم‌آلود گشته اندرون بدن به هر سوی سرگردان می‌شود، گذرگاه نفس را برمی‌بندد و با سد راه تنفس در مضیقه‌شان می‌نهد، که این عامل اقسام بیماری‌هاست.» [افلاطون-تیمائوس] 
  • منظور تیمائوس از جانور درون، اشاره‌ای کهن به زهدان [هیسترون ὕστερον] است که قدما برای مدتهای بس طولانی تا پیش از قرن هفدهم آن را «موجودی درون موجود» می‌پنداشتند که امکان تسخیر جان را دارد. قدما چنین فرض کرده بودند که علائم روانی هیستری برآمده از عاملی بدنی [سوماتیک] است. فروید خلاف این ایده را نشان داد و نتیجه گرفت که عوارض فیزیکیِ هیستری ناشی از ترومایی روانی است. بنا به نظر او علائم هیستری در واقع حلاّلِ تعارضی تا بدان‌ حد ناخوشایند است که امکان مواجهه با آن در عرصه خودآگاه وجود ندارد. هرچند مثال‌های فروید امروزه دور از ذهن به نظر می‌رسد اما اشاره به آنها تسهیل‌گرِ تقریب ذهن است: زنی که آگاهانه درگیر تمنایی ممنوع نسبت به مردی‌ست که بازنمود پدر اوست در ناخودآگاه با این عذاب وجدان روبرو می‌شود که در چنین رابطه‌ای او نیز باید به بازنمودی از مادر خود بدل شود، بدین‌صورت که مادرش را از مادری خلع کرده و خود در جایگاه او بنشیند. تمهید دفاعی ناخودآگاه برای حل و فصل این درگیری، به ظهور رساندن نقصی روان-تنی از قبیل فلجیِ موقتیِ اندامها، سردردهای کشنده، تشنج و مانند آنهاست تا مرد ممنوع را بتاراند. دور شدن از آن عشق مُحرَم را فروید دستاورد اولیه نام نهاد. اما نقص جدید دستاورد ثانویه‌ای نیز دارد و آن جلب توجه اطرافیان و قرار گرفتن در مرکز ملاحظات خاص آنهاست. خود این موضوع، همچون محرّکی برای ادامه علائم عمل می‌کند. 
  • فرضِ حلاّلِ تعارض بودن هیستری که فروید واضع آن بود خود حلاّل یک معمای قرن هجدهمی دیگر بود که پزشکان مشاهده کرده بودند: افراد [عمدتاً بانوان] مبتلا نه تنها به سمپتوم‌های خود بی‌تفاوت بودند بلکه حتی احساس رضایت نیز می‌کردند؛ مشاهده‌ای که منجر به جعل اصطلاح belle indifference برای این طیف از بیماران شد.
  • و اینها مقدمه‌ای بود برای اشاره به بازی خیره‌کننده ایزابل آجانی در «تسخیر» فیلم به غایت سمبلیک و در عین حال بدِ آندری زولافسکی. سکانس مترو ی فیلم از آن بزنگاه‌هایی است که انگار هیولای مد نظر تیمائوس شروع به چرخیدن در بطن آجانی کرده باشد و تنها با یک سقطِ غیربشری آرام بگیرد. انگار این هیستری است که از طریق بازیگر خود را مکشوف می‌کند، و نه بر عکس. کوتاه‌سخن، شخصیت ایزابل آجانی در «تسخیر» محل تلاقی فرض قدمایی و فرض فرویدی هیستری‌ است. هلن که درگیر یک طلاق عاطفی با همسر خود است به او و فرزندش خیانت می‌کند. او حتی به معشوقش نیز خیانت کرده و صرفاً در آغوش موجودی ماوراءالطّبیعی به آرامش می‌رسد. موجودی که شاید بتوان آن را تجسّد عینی گناه [اینجا طلاق، زنا] دانست که هلن نطفه او را در خود حمل می‌کند. همسر هلن در ابتدا او را از خود می‌راند. علائم هیستری به شکلی معکوس در او آغاز می‌شود. هلن، زیبای بی‌تفاوت، برای فرار از حقیقت عارضه خود، گناه بزرگتری مرتکب شده و دست به قتل کسانی می‌زند که قصد یافتن سرنخی از آن هیولای تسخیرکننده را دارند. هلن سرانجام دوباره مورد حمایت همسرش قرار می‌گیرد که مجدّانه برای بازگرداندن او می‌جنگد. در نهایت هرچند هر دو در آغوش یکدیگر می‌میرند اما هیولای طلاق در آخرین سکانس دوباره متجسّد شده و به پیش فرزندشان بازمی‌گردد. 
  • پ.ن: بازی استثنایی ژولیت بینوش در «کَمی کلودل 1915» و مریل استریپ در «اگوست:اوسیج‌کانتی» نمونه‌های ملموس‌تر و متاخری از به تصویر کشیدن سمپتوم‌های هیستریکند. گرچه حتی پیش از فروید نیز ثابت شده بود که هرچند هیستری [چه در فورم صرفاً روانی معروف به اختلال انفکاکی و چه در فورم سایکوسوماتیک معروف به اختلال تبدیلی] به دلایل اجتماعی در زنان شایعتر است اما مردان را نیز درگیر می‌کند، با اینحال من هیچ مرد هیستریکی را بر پرده سینما به خاطر ندارم.

برچسب‌ها: فروید, La Femme
+ نوشته شده در  13 Jul 2014ساعت 23:25  توسط نوستالژیک  | 

  • در سکانسی از فیلم که کلیر با استفاده از آن مقیاسِ اندازه‌گیریِ ابتدایی درمی‌یابد که سیاره‌ی مهیب، ملانکولیا، به جای دور شدن از زمین در جهت تصادم پیش میاید، صدایی باس‌مانند در پس‌زمینه‌ شروع به خودنمایی می‌کند. صدایی گنگ و خزنده و با حفظ فاصله از هر آنچه در حال وقوع است؛ صدایی که تا انتهای فیلم هرچند می‌رود و می‌آید، اما همیشه هست و روند تشدید شونده‌ی خود را تا لحظه‌ی برخورد که به اوجِ می‌رسد، حفظ می‌کند.
  • این باس سمج ممکن است چیزی فراتر از اثر فیزیکی جرم سیاره‌ی مهاجم بر جوّ نباشد اما دوست دارم به این اکتفا نکرده و آن را یادآور مفهوم هایدگری angst بدانم: اضطرابی هستی‌شناسانه که به دنبال آگاهیِ انسان از مرگ، عدم و نیست‌ شدن حادث می‌گردد. اضطرابی که کشنده‌تر از ترس بوده و بر آن نیز اولویت دارد زیرا ترس وقتی رخ می‌دهد که «چیز» متعینِ ترساننده‌ای در نقطه‌ی متعارفی حضور داشته باشد. مرگ ولی اینطور نیست؛ وجود ندارد و همین ما را مضطرب می‌کند. اضطراب بر خلاف ترس، بی‌ابژه است و از درکِ فانی ‌بودن می‌آید. هم اکنون آنجاست، با این حال هیچ‌کجاست، نزدیک است ولی دور است، انگار که نفسش می‌کشیم. ملانکولیا می‌هراساند و با این هراس پرده از قریب‌الوقوعیِ مرگ برمی‌دارد.
  • آن صدای باس کلیر را به جنون سوق می‌دهد. برای ژوستینِ افسرده ولی به‌عکس، آرامش می‌آفریند چرا که او را به خودباوریِ درآمیختن با جهان پیرامونیش وامی‌دارد. اینجاست که نا-چادری که ژوستین با دستان خود «می‌سازد» و کلیر و فرزندش را به درون آن سرپناه جادویی فرا می‌خواند، به زعم من تبدیل به همان خودباوریِ«وجود»ِ اصیل، همان کشف گستاخانه‌ی «بودن» می‌شود که در اوجِ باس، در نقطه‌ی نهاییِ اضطراب از نابودی، ولو برای لحظاتی کوتاه ظهور می‌کند. اینجا مفاهیم دیگری از هایدگر یادآوری می‌شود: ساختن، سکنی گزیدن و آرامیدن. به زعم فیلسوف، ساختن بیش از هر چیز به معنای سکنی گزیدن است و راهنمای او در این ادعا اتیمولوژی خود واژه است. اما پیوستگیهای دیگری نیز در کار است: به آرامش رسیدن، آزاد شدن و نگهداری کردن.«نگهداشتن واقعی هنگامی رخ می‌دهد که چیزی در ماهیت خود رها شود، زمانی که آن را مشخصاً به بودنش بازمی‌گردانیم و زمانی که به معنای واقعی کلمه آن را در محافظت آرامش «رها می‌سازیم.» میرندگان از این رو سکنی می‌گزینند که ماهیتشان را به استفاده و عمل واگذارند و خود را به توانایی پذیرش مرگ به عنوان مرگ رهنمون باشند. شاید که مرگ به جای عدم مطلق همراه با نیکی باشد.(عمارت، سکونت، فکرت 1954)
  • ژوستین در اوج اضطراب مسکنی می‌سازد تا همراه کلیر تحت حفاظت آن چشم در چشم قطعیتِ نیستی بدوزند. دیگر طفره رفتنی در کار نیست. و این حقیقت آرامشبخش است.

برچسب‌ها: اضطراب, مرگ
+ نوشته شده در  15 Mar 2012ساعت 12:3  توسط نوستالژیک  | 

  • یکم. در فیلم اسکندر ساخته الیور استون، در صحنه‌ای که اسکندر قصد دارد به تهییج و تشجیع سربازانش بپردازد دیالوگی دارد که آن موقع [یادش بخیر پنج سال پیش] به نظرم چیزی بیش از یک پروپاگاند هالیوودی نیامد؛ او با چهره ای مصمم رو به سربازان فریاد می زند: این مردان [پارسی ها] برای شهرشان نمی جنگند[برخلاف شما] آنها می جنگند چون شاهشان وادارشان کرده. و این در حالیست که اینجا اسکندر مهاجم محسوب می شود و طبیعتا سربازان پارسی‌اند که برای شهرشان [هرچند خیلی دور از مفهوم یونانی آن] می‎جنگند. بعدها در شرح هگل توسط جواد طباطبایی خواندم که اصل این جمله مربوط است به قدیمی‎ترین اثر نمایشی تاریخ، یعنی تراژدی یونانیِ «پارسیان» اثر آیسخولوس، از زبان یک سرباز آتنی خطاب به سربازی از لشگر خشایارشا – که آنجا طی جنگ سالامیس، به یونان حمله کرده بود.
  • شاید زیادی بدبینانه به نظر برسد ولی دو نقد بنیادین بر همین یک سکانس وارد است: اول اینکه استون رندانه موقعیت مهاجم-مدافع در تراژدی آیسخولووس را واژگونه کرده و مهاجم را در جایگاه حق، دموکراسی و آزادی می‏نشاند آن هم در مقطعِ زمانی که بحثِ حمله پیشگیرانه به ایران پس از سرنگونی صدام حسین بالا گرفته بود. دوم اینکه عطف به درهم تنیدگیِ مفهوم آزادی با دولتشهر در یونان قدیم، اسکندر هرگز نمی توانست در جایگاه ادا کردن چنین دیالوگی قرار گیرد چرا که خود او همچون پدرش فیلیپ، بیگانه ای متجاوز به یونان، درهم شکننده دموکراسیِ دولت-شهری و برپادارنده سلطنت آریستوکراتیک محسوب می شد.
  • دوم. در نگاه هگل دو نوع مردن وجود دارد: مرگ پوچ مانند مرگهای پس از انقلاب فرانسه و مرگ شرافتمندانه مانند مرگ در راه دفاع از آزادی که عین دفاع از پولیس است؛ عین کاری که یونانیان در مقابل خشایارشا کردند. او مرگ پوچ را حاصل موقعیتی می‎داند که در آن اراده‎ی عمومی مردم در یک اراده‎ی فردی، اراده ای معطوف به نوعی آزادیِ انتزاعی و رهاییده از جمع-طبیعت متبلور می شود مانند روبسپیر. با نیم نگاهی به حجم مرگهای پوچ تاریخ معاصر خود، روزگاری، به اهمیت حیاتی این گفته پی خواهیم برد که «من چیزی بیش از یک همراه شما نیستم»، روزگاری دور از امروز.
  • Alexander,Persia and George Bush
  • پ.ن: متعاقب این نوشته مباحثاتی اینطوری بین ما و دوستان درگرفت:
  • میلاد:نکته ی جالب اینجاست که مهاجم و مدافع هر دو ناچارند پذیرفته شده ترین مفاهیم را مصادره به مطلوب کنند. و پذیرفته شده ترین اینها آزادی است. این یک پیروزی بزرگ فارغ از تحریف های احتمالی برای مفهوم مطلق آزادی است. فاشیسم نهایی‎ترین مرحله ی این مصادره به مطلوب است چرا که خودش را همزمان در یک نفی بزرگ تعریف می کند. اسکندر، برای یونانیان "نام پدر" است. دستگاهی سرکوبگر که ابژه ی میل یونانیان (دموکراسی و مفاهیم متعاقب آن) را سرکوب می‎کند ولی در عین حال می تواند تجلی رانه‎های واپس‎زده‎ی یونانیان باشد. یک پدر فانتزی که می‏تواند انتقامشان را از ایرانیان بگیرد . یک دستگاه پالاینده. عجیب نیست که تصور میهن-ملت حول یک اسطوره ی مفرد بعدها تحت همین مکانیسم در دومستر و پارتو و ژرژ سورل متبلور می شود . فاشیسم پوپولار از همین لحظه آغاز می‎شود.
  • نکته ی جالب دیگر مسئله ی مکانیسمهای دفاعی ماست. اگر همین ما (من و تو و ...) فارغ از تحمیل (نژادی، فرهنگی و البته همان فهم مشترکمان از میهن) باشیم، جانورانی چون خشایارشا و اسکندر ارزش اضافی نخواهند داشت ولی نمی دانم این نیروی لعنتی پنهانی چیست که هر وقت "نام جاوید وطن" را می شنویم ، موهایمان را سیخ می کند. ما راه گریزی از حافظه‎ی تاریخی‎مان نداریم.
  • البته در مورد پیش‎کشی جنگ عراق و حمله‎ی احتمالی به ایران در متنت، به خصوص مورد قیاست، موافق نیستم و حرف دارم. یک جورهایی بوی پارانویای فرانکفورتی میدهد!
  • نوستالژیک: عطف به پاراگراف اول نظرت اصلا لفظ «هژمون» به عنوان یک واژه سیاسی اولین بار برای فیلیپ و اسکندر به کار رفت. یک سلطه‌ی نرم. در مورد ما به نظر می‎رسد که وطن اینجا یک Lable است برای تعریف خود در قبال دیگری، یک خودآگاهی که فقط در مقابل غیر خارجی مفهوم می‎یابد واقعا همان موضوع حافظه تاریخی و چهاراه حوادث است. احتمالا در طول تاریخ نیاز به ساختن چنین پناهگاه فکری حس می شده، مانند انواع رب‎النوع ها و توتم ها. چه در مفهوم مدرنش به معنی کشور و چه در معنای بدویش به معنی دیار. نیم نگاهی هم به تعریف فرویدیِ "گروه" دارم.
  • اما در مورد فرانکفورتی ها، هرچند از آن سبیلوی فرزانه ی پروسی نقل کرده اند که چون دیرزمانی در مغاک چشم بدوزی، مغاک هم در تو چشم خواهد دوخت ولی انصافا اینجا از فرانکفورت خیلی دورم. این دستکاری استون و خلط مبحث کردنهای مشابه توسط هم پالکی‎هایش را بیشتر یک باج دادن به گیشه و موج‎سواری بر افکار عمومی می‎بینم. ضمن تبری جستن از ژیژک، در کل به نظرت ارتباط ارگانیک، برنامه ریزی شده و از بالا به پایینی بین سیستم سیاسی مسلط و هالیوود قابل ردیابی است؟
  • جلیل: نوستالژیک عزیز! اين جمله که «در مورد ما به نظر می رسد که وطن اینجا یک Lable است برای تعریف خود در قبال دیگری، یک خودآگاهی بر خود که فقط در مقابل غیر خارجی مفهوم می یابد» دقيقا تعريفي است که کارل اشميت از ملت ارائه ميكند، لازم ديدم مخالفت كنم و بگويم وطن من آنجاست كه مشاركتي در احوالش داشته باشم. در ثانی حتما رابطه اي بين هاليوود و سياسيون هست، هر چه نباشد مريلين مونرو زيد كندي ها بوده!
  • نوستالژیک: با تو موافقم جلیل، وطن جایی است که مشارکتی در احوالش داشته باشیم و از این مشارکتمان متاثر شویم. ولی حرف من تکمله ای بود برای این جمله میلاد که چرا اغلب ایرانی ها هنوز با شنیدن "نام جاوید وطن" دچار فعل و انفعال عاطفی می شوند. حدس من این بود که علتش ترسی است که از «غیر» در وجود ما نهادینه شده، سعی ما برای تعریف کردن خودمان در آینه دیگری و با حفظ فاصله. این ترس تاریخی وقتی با ناآگاهی توده ها گره خورده و هوشمندانه پرورانده شود، مستعد نژادپرستی خواهد شد، ماننده عقده حقارت جنگ اول پرورانده شده توسط هیتلر. هرچند بر خلاف نقدهای بعضا بیراه چپ جماعت، واکنش ایرانی ها نسبت به اعراب را در این مرحله نژادپرستانه به حساب نمیاورم و اتفاقا مثالی میدانم برای همون ترس-عقده حقارت.
  • میلاد: وقتی شما به تاریخ هالیوود نگاه می کنید متوجه می شوید. همواره همسویی های فیلمهای دستچین شده‎ای از هالیوود با سیاست روز امریکا بولد شده است. در حالیکه هرگز چنین ارتباط نظام‎مند و آمرانه‎ی از بالا به پایینی در هالیوود وجود نداشته است. منظورم از این ارتباط تبانی سیاسی است. هالیوود سیاست خودش را دارد و اگر این سیاست در مقاطعی همسو با سیاست کلان آمریکا باشد، در بوق و کرنا می شود. راکی و رمبو می شوند فیلم های دستوری! و کل جریان می شود یک سازمان دهی منظم برای تحمیق توده های مردم!...تحمیق؟! هالیوود کارخانه ی پولسازی است و به چیزی جز این فکر نمی کند. این که توده ی مردم هنوز هم پول‎هایشان را به گیشه‎ی فیلم‎های عامه‎پسند می‎رسند، ربطی به سیاست تحمیق ندارد. اینکه خیلی ها تلاش می کنند تا به هر زور و ضربی از دل ارباب حلقه ها و تایتانیک و اسپایدرمن، مفاهیمی چون تثبیت سرمایه‎داری و معهذا کشف کنند، خنده‏دار است. این ها بخشی از لذتهای توده ای هستند که میان تمام توده های مردم مشترکند . کمااینکه با شکل گیری جنبش های مدنی در دهه ی شصت، و پوپولار شدن این جنبش ها هالیوود هم تغییر رویه می‎دهد و گری کوپر و جان وین و جیمز استیوارت کت و شلواری آمریکایی که هر لحظه در پی احیای قانون و نظم است تبدیل می شوند به دریده های عاصی چون براندو و جیمز دین. چرا اینجا سیستم محافظه‎کار هالیوود مقابله نمی کند؟ مسئله اینجاست که چپ نو همواره مردم را به عنوان یک توده ی بی شکلی که هر لحظه در خطر تاثیر پذیری سیاسی هستند در نظر می گیرد .حال آن که اساسن تاثیر سیاسی که مردم از سینما خواهند گرفت آنقدر ها جدی نیست. مثلن آیا سرو صدای فیلم افشاگرانه ی مایکل مور پیش از انتخابات 2005 تاثیری در آرای جرج بوش داشت؟! اگر هالیوود محافظه‎کار است بنا بر یک مشی اقتصادی است که به ثبات اقتصادی اش فکر می‎کند و نه تثبیت سیاستمداران کاخ سفید.
  • و البته این که هرمنوتیک مدرن این امکان را به وطنی‎ها می دهد که از دل میکی موس و پلنگ صورتی هم مفاهیم صهیونیستی بیرون بکشند و از آن طرف ، آنها را تولیدات موذیانه ای جهت تثبیت سرمایه‎داری بدانند، بحث دیگری است! هالیوود بر خلاف تصوری که آدورنو داشت نه در پی تحمیل ایدئولوژی است بلکه با ایدئولوژی در هر لحظه از تاریخ کار می کند. مثلن شما نگاه کنید به ژانر جنگ. وقتی افکار عمومی در جریان جنگ جهانی دوم ، دولتمردان آمریکا را برای مقابله با نازیسم می‎ستود ، فیلم های تولیدی در مدح جنگ غالب شدند (و البته نه کاملن مسلط) ولی در جریان جنگ ویتنام قضیه بر عکس شد. به هر حال هر دو جنگ زیر سر سیاست های کلان امریکا بود. هالیوود به تقاضاهایی پاسخ می دهد که وجود دارند.
  • نوستالژیک: مرسی از توضیح مبسوطت. منظور من هم از اینکه هالیوود روی موج افکار عمومی تخته سواری میکند همین بود. هالیوودی ها یک کشورند درون کشوری دیگر با ساز و کارهای اقتصادی خود. این کمپانی ها هستند که برای زنده ماندن به مردم نیاز دارند و نه مردم به کمپانی ها، پس وارد یک بده بستان با تماشاگر می شوند، آن چه توده ها می خواهند ببینند را نشانشان می دهد و از این راه هم تاثیر می‎گذارند و هم تاثیر می‎پذیرند. بدیهی است که اگر مایکل مور هم بتواند چیزی بسازد که قدرت جذب تماشاگر و بازدهی اقتصادی داشته باشد، ولو خلاف سیاستهای رسمی واشنگتن، اولین کسی که دستش را خواهد فشرد خود آقای هالیوود خواهد بود.

برچسب‌ها: اسکندر, هگل, روبسپیر, هالیوود
+ نوشته شده در  9 Jan 2012ساعت 11:20  توسط نوستالژیک  | 

  • قبل از هر چیز باید بگویم بعد از تمام شدن فیلم با خودم قرار گذاشتم که هیچوقت به دیدن نمایش دلفین ها در هیچ پارک آبی نروم و اگر حتی دستم میرسید عضو کمپینی میشدم که آدرسش را در تیتراژ فیلم آورده و درخواست یاری میکرد. بعد که آمدم در اینترنت جستجو کردم دیدم بسیاری از کسانی که در این باره مطلب نوشته بودند هم به این نتیجه من رسیده اند.فکر کنم همین برای بیان تاثیرگذاری فیلم کافیست.
  •  
  • ریچارد اوبری اولین تمرین دهنده دلفین دنیا برای اهداف نمایشی و مجری شوی آبیِ تلویزیونیِ دهه شصت «ماجراهای فیلیپر» با نقش آفرینی یک دلفین است. او رابطه عاطفی عمیقی با این دلفین-به نام کتی-برقرار کرده و کمکم درمی‌یابد دلفین رو به افسردگی می‌رود. تا اینکه یک روز کتی با حبس کردن نفس [تنفس دلفین ها ارادی است] در آغوش ریچارد خودکشی می‌کند؛ اینجاست که ریچارد منقلب شده و تصمیم می‌گیرد یک‌تنه در برابر صنعت قدرتمند نمایشهای آبی قد علم کرده و شروع به جنگیدن برای حقوق دلفین‌ها کند. او در این راه بارها کتک میخورد، زندان میرود، تهدید به مرگ میشود، ربوده میشود و هزار بلای دیگر سرش میاید تا اینکه به سرمنشا اصلی خرید و فروش دلفینها در ژاپن میرسد: خلیج کوچکی در بندر تایجی؛ جایی که خود ژاپنی ها آن را خانه بین‌المللی دلفین‌ها می‌دانند و انواع و اقسام موزه ها برای گرامیداشت این حیوان در آن به چشم میخورد. اوبری موجه می‌شود تایجی هر ساله در فصل صید شاهد بزرگترین کشتار دلفین هاست،۲۳ هزار دلفین. آانهایی که زنده‌گیری میشوند با قیمتی تا ۱۵۰ هزار دلار به پارکهای آبی فروخته میشوند و دلفینهایی که خریداری ندارند نیز به قیمت ۶۰۰ دلار راهی کارخانه ها میشوند تا گوشتشان-که اتفاقا جیوه بالاتر از حد استانداردی دارد- به جای گوشت نهنگ و سایر دریازیان به ژاپنی ها قالب شود. در اینجا ریچارد با لویی سایهویوس عکاس و فیلمبردار نشنال جئوگرافی همراه مشده و تیمی از نخبه ترین تکنسین ها و غواصان را به خدمت میگیرند تا پرده از این رسوایی بردارند: غواصی که تا ۵ دقیقه نفس میگیرد و تا ۳۰۰ فوت پایین میرود، تیم فیلمبرداری و جلوه های ویژه جرج لوکاس (LIM) و چند فعال محیط زیست دیگر. قرار بر این میشود که دوربین ها و میکروفونهای اولتراسوند را در ماکتهای سنگی، آشیانه پرندگان و نیز در زیر آب خلیج -که شدیدا تحت کنترل پلیس و بومیان است- استتار کرده و تعبیه کنند. یک بالن کوچک مجهز به دوربینی را نیز شبانه به بالای خلیج میفرستند.
  • the cove
  • سایهویوس در این باره میگوید:«ما میخواستیم کارمان قانونی باشد به همین خاطر با دفتر شهردار تایجی و اتحادیه شکارچیان دلفین شهر تماس گرفتیم. ما میخواستیم حقیقت داستان را از جانب آنها نیز بشنویم اما به نظر میامد آنها هیچ علاقه ای به همکاری نداشتند. تایجی ها آنقدر از این راه درآمد داشتند که هرگز حاضر نبودند صنعت کشتار دلفین را به مخاطره بیندازند. شهردار به ما هشدار داد که اگر بیش از حد به خلیج مخفی شکارچیان نزدیک شویم ممکن است صدمه ببینیم و یا حتی کشته شویم.» از اینجا به بعد بسیار آموزنده است. یکسری آمریکایی از-خدا-بی‌خبر در نیمه های شب و سرمای زمستان، با وجود خطر زندانی شدن و ضرب و شتم و دیپورت، لباس غواصی می پوشند و با کمک دوربین دید در شب به دل خلیج میزنند. با راه اندازی میکروفون ها، تیم کارگردانی در هتل صدای سوتهای اولتراسونیک دلفینها را میشنود و با علم به اینکه فردا تمام این صداها خاموش خواهند شد جوی از اندوه حاکم میشود. سپیده دم کشتار آغاز می گردد و تمام تصاویر از چند زاویه ثبت میشوند. سرخی خلیج کنتراست عجیبی با سرخی خورشید می سازد. در تصاویر دیده میشود که تعدادی از دلفین ها بعد از کشته شدن دوباره در اقیانوس رها می شوند که این حیرت و خشم گروه را به دنبال دارد.
  • سکانس پایانی در همراهی با موسیقی جی.رالف حقیقتا شورانگیز است. اجلاس «کمیسیون بین المللی صید وال» در حال برگزاری است و جوجی میروشیتا نماینده ژاپن مشغول سخنرانیست. او می‌گوید در مسئله صید وال ها و دلفین ها حقوق حیوانات رعایت میشود، کشتن‌ها انسانی تر شده و شکار این موجودات رو به محدود شدن میرود. این در حالی‌ست که کارگردان پیش‌تر نشان داده بود که دولت ژاپن با پرداخت مبالغی سعی در خریدن آرای کشورهای توسعه نیافته به نفع تثبیت قوانین موجود میکند؛در همین حین ریچارد در حالیکه مانیتوری به خودش بسته و تصاویر ضبط شده کشتار هم روی آن در حال پخش است وارد سالن شده، روی سن می رود و جلوی نماینده ژاپن می ایستد.خبرنگاران دورش حلقه میزنند و جلسه به هم میریزد...بعد از اینکه نیروهای امنیتی بیرونش میاندازند با همان سر و وضع و مانیتور روشن در یک چهار راه شلوغ توکیو میایستد و رهگذران فست فوروارد میشوند. نهایتا فیلم با این هشدار تمام میشود که کشتار تایجی طبق برنامه هر سپتامبر تکرار خواهد شد، مگر اینکه اقدامی جدی علیه آن صورت گیرد.
  • با برنده شدن بیش از ۵۰ جایزه در سرتاسر دنیا از جمله اسکار بهترین فیلم مستند ۲۰۱۰،The Cove موجی را که به دنبالش بود به راه انداخته است. فعالیت علیه قتل عام دلفین ها اقزایش یافته، مدارسی که از گوشت آلوده به جیوه دلفین ها بعنوان غذای دانش آموزان استفاده میکردند تعطیل شدند و اخیرا دولت ژاپن از رفتارهای تهدیدآمیزش با فیلمسازانی که به طور قانونی قصد پرداختن به این موضوع را دارند دست برداشته است... و مهمتر از همه اینکه یک نوستالژیک را به اینکه هنوز نسل آدمهای خوب منقرض نشده امیدوارتر کرده.
  • *The Cove محصول 2009 آمریکا/کارگردان:لویی سایهویوس/نویسنده:مارک مونرو/با حضور ریک اوبری،لویی سایهویوس،ایزابل لوکاس،کرک کراک،چارلز همبلتون،سایمون هاچینز،جو کیسهلم
  • the cove and japanese fishermen
+ نوشته شده در  1 May 2010ساعت 11:48  توسط نوستالژیک  | 

  • «تردید» هنوز به نیمه نرسیده بود، نیمی از صندلیهای سینما -فرضا یکی از این سینماهای سه هزار تومانی که عمو قالیباف در هر محله ای یک دانه‎اش را ساخته- خالی شده بودند و سینمادار شانس آورد که ملت گوجه فرنگی دَم دستشان نبود. بهترین فیلم جشنواره فجر بیست و هفتم و نامزد بسیاری از عناوین بهترین دیگر،و دومین فیلم کارگردان پس از هجده سال تنها یک شوخی بیمزه بود. ما و رفقا ولی تا آخرش ماندیم و افاضات روانپریشانه کارگردان را تحمل کردیم. چرا؟ چون خیلی انتلکتوئل بودیم و مثلا در این هملت به سبک ایرانیِ الکن که داشت گند میزد به روح و روانمان نکته خاصی دیده بودیم؟ نچ. علت اصلی تبدیل درام روانکاوانه استاد به کمدی اسلپ-استیک در ذهن ما بود، ناشی از حضور بازیگری سندروم داونی ولی بامزه در نقش برادر ترانه علیدوستی که کپی برابر اصل استاد جراحیمان بود و با هر حرکتش، یاد خاطره هایمان میافتادیم و می‌خندیدیم! راستش از جرقه هایی مثل درباره الی و تنها دوبار زندگی میکنیم و تهران انار ندارد که بگذریم، فیلمفارسی های این روزها را دیدن از دم، استاد و غیر استاد، فقط به یک چیز می‎ماند: کولونوسکوپی بدون استفاده از مواد لیز کننده.
+ نوشته شده در  9 Oct 2009ساعت 13:40  توسط نوستالژیک  | 

  • «بچه وقتی بچه بود موقع راه رفتن شلنگ تخته می‌انداخت. می‎خواست جویبار مثل رودخانه روان باشد. می‌خواست رودخانه مثل سیلاب شود. می‎خواست چاله،دریا شود. بچه وقتی بچه بود، نمیدانست که بچه است. همه چیز پر از زندگی بود و همه آدمها یکجور بودند. بچه وقتی بچه بود، در مورد هر چیزی نظری نداشت. هیچ وابستگی‎ای نداشت. اغلب چهارزانو می‎نشست. یکهو فرار میکرد. روی سرش تِل میگذاشت و موقع عکس گرفتن آرایش نمیکرد.بچه وقتی بچه بود،زمان اینجور سوالها بود: چرا من منم و چرا یکی دیگه نیستم. چرا اینجا هستم و چرا اونجا نیستم. زمان از کجا شروع شد و انتهای فضا کجاست؟ زندگی زیر آفتاب یک رویا نیست؟ شیطان واقعا وجود دارد یا فقط آدمهایی وجود دارند که شیطان واقعی اند؟ بچه وقتی بچه بود تصویر واضحی از بهشت داشت. حالا حتی نمی‎تواند تخیلش کند. بچه وقتی بچه بود خفه میشد تا اسفناج و نخودفرنگی و پودینگ برنج و کلم پخته بخورد. حالا همه آنها را می‎خورد، نه فقط به این خاطر که مجبور است. پیش غریبه ها خجالت می‎کشید. هنوز هم می‌کشد. منتظر اولین برف می‌ماند. هنوز هم می مانَد. بچه یکبار وقتی بچه بود، روی یک تخت غریبه بیدار شد و بعد از آن همه آدمها زیبا به نظر میامدند. هنوز هم گاهی روی تختهای غریبه بیدار می‌شود اما فقط چند نفری زیبا به نظر می‌رسند.» *بچه هر قدر تقلا کرد بیشتر بزرگ شد.
  • بهشت بر فراز برلین/ویم وندرس/۱۹۸۷
  • برونو گنز در بهشت بر فراز برلین

برچسب‌ها: نوستالژی
+ نوشته شده در  3 Oct 2009ساعت 20:28  توسط نوستالژیک  | 

  • اصل اول: وقتی نمیگذارند آدم حرفهای مهم بزند،مجبور است خیال کند هر حرفی که میزند حتما مهم است.
  • اصل دوم: حسن نیت برای هیچ چیز کافی نیست.
  • اصل سوم: اگر نمیتوانید ماشینی را که در سربالایی گیر کرده هل دهید، لااقل از آن پیاده شوید.
  • اگر فکر میکنید اصول بالا ارتباطی دارد با فیلم کوتاه حنا مخملباف -روزهای سبز- به نمایش درآمده در جشنواره ونیز و همچنین BBC فارسی، کاملا درست فکر کرده اید. فرض کنید یک ونیزی مشتاق که چیزی جالبتر از آفتاب گرفتن در ساحل و الکل پیدا کرده کنجکاو میشود بداند این روزها در ایران چه خبر است. خیلی ساده یک برنامه جشنواره فیلم شهرش را تهیه میکند، بلیط میخرد و به تماشای روزهای سبز می‌نشیند. ابتدا یک دختر لوس و نُنر را بر پرده می بیند که مدام  میگوید تهران عجب جهنمی است و مثل روان‌نژندها فقط آبغوره میگیرد و با خودش حرف میزند. ونیزی توی ذوقش میخورد ولی سعی میکند همچنان برای دیدن ادامه فیلم ترغیب شود. باز همان دختر نَنر ظاهر میشود در حالیکه پشت VIP یک استادیوم شلوغ منتظر ورود یک رییس جمهور سابق است و خیلی تلاش میکند تا دیوارها را از فرط روانپریشی نجود. ونیزی سر در نمیاورد؛ آیا رییس جمهورهای سابق مثل کارکترهای لابیرنت پن از دندانهایشان خون میچکد و چشمهایشان کف دستشان تعبیه شده؟ ونیزی سپس میبیند که در یک کشور اسلامی با چارچوبهای سنتی و محافظه‌کار، یکسری موجود شبه مست با موهای تیفوسی و سر و وضع شبیه مانکنهای میلان مشغول رقصیدن در خیابانند و عکس یک آدم ریشو را در دست گرفته اند که از قضا شخصیت خوب داستان است. یکسری آدم عجیب دیگر هم هستند که تاکید دارند این هم یکی مثل بقیه است-اشاره به آدم ریشوی خوب- ولی جریان بد و بدتر است و در ادامه حرفهای بی ربط دیگری میزنند. ونیزی هیچی نمیفهمد. باز با خودش تخیل میکند که مثلا در نظام سرمایه‎داری آمریکا، نوه لنین با سوءاستفاده از فضای باز سیاسی، کاندیدای ریاست جمهوری شده و توده عظیمی از طرفدارانش شامل همه انواع چپها، سبزها، رالف نیدرها و کسانی که از بحران اقتصادی به ستوه آمده اند هم هر روز در خیابان در مذمت سرمایه‎داری میتینگ بدهند. ونیزی به جبهه متحد دموکراتها و جمهوریخواهان حق میدهد که هر طور شده بخواهند جریان را جمع و جور کند. در صحنه بعدی فیلم، آدمهایی را میبیند که سنگ‎پرانی میکنند و پیکر خونالودی را بر دوش میکشند و نهایتا یکنفر از حزب سبزهای اروپا آمده دارد تعداد آرای واقعی را میخواند که نشان میدهد احمدی نژاد فقط شش میلیون رای آورده. چیزی که هر ایرانی حتی با چشم غیرمسلح هم میفهمد که این آمار به دور از واقعیت است. فیلم تمام میشود. ونیزی همان چیزهایی را هم که در مورد ایران میدانست یادش میرود و با ذهنی مغشوش و درب داغان در حالیکه فکر میکند تمام ماجرا همین بوده روانه قایق سواری میشود.
  •  پ.ن: شاید هم زیادی مته به خشخاش گذاشتم.
  • درباره روزهای سبز حنا مخملباف

+ نوشته شده در  12 Sep 2009ساعت 12:0  توسط نوستالژیک  | 

  • هرگز زیاد کنکاش نکنید و هیچوقت نگویید الان برمیگردم.
  • تشنه‎تان است؟ از سهم آب یکی دیگر بنوشید. چیری را در جنگل جا گذاشته اید؟ بی خیال جامانده تان شوید. صدایی عجیب در زیرزمین می شنوید؟ وانمود کنید که نمی‌شنوید. هر کاری که می‌کنید فقط بلافاصله از گروه جدا نشوید وگرنه غزل خداحافظی را خواهید خواند. جمله‌ی "همین الآن بر می‌گردم" تبدیل به چنان استعاره‌ای از یک صحنه وحشت‌زا و مرگبار شده است که تقریبا همه‌ی تماشاگران را در انتظار سر رسیدن مهاجم ماسک داری میخکوب می‌کند که ترتیب "فرد بدون بازگشت" را بدهد. نه، شما دیگر بر نمی‌گردید. خانواده‌تان شما را خونالود و در حالیکه از درب گاراژ دار زده شده‌اید پیدا خواهند کرد.
  • دور خودتان بچرخید، طرف همیشه پشت سرتان است.
  • وقتی در حال فرار یا مخفی شدن از دست آن شیطان‌صفتِ دیوانه و چاقو به‌دست هستید ممکن است از خودتان بپرسید: واقعا کجاست؟ جواب این است: درست پشت سرتان! از کسانی که قبل از شما مرده اند یاد بگیرید. در فیلم سکوت بره‌ها [۱۹۹۱] کلاریس استرلینگ، کارآموز اف.بی.آی، حداقل این آینده‌نگری را داشت که با خودش اسلحه‌ای به مخفیگاه قاتل سریالی ببرد. کلاریس با دشواری زیادی زنده از آن انباری بیرون آمد. شما؟ نخواهید آمد. 
  • هرگز وقتی تنها هستید، فیلم ترسناک نبینید.
  • اگر شروع فیلم ترسناکتان به حال و روز خودتان شبیه است، فورا چراغها را روشن کنید و از اینکه همه کاردهای آشپزخانه سر جایشان هستند مطمئن شوید. اگر گزارش جدیدی از فرار از تیمارستان یا شیوع  آیین شیطانیِ اسرارآمیزی شنیدید، بی خیال فیلم ترسناکها شوید. خود شما احتمالا"در یکیشان خواهید بود. درواقع، از همه‌ی صفحات نمایشگر دوری کنید. روح و حلقه هر دو پیامد مشابهی داشتند. 
  • همیشه از صحیح و سالم کار کردن اتومبیلتان اطمینان حاصل کنید.
  • اگر در وضعیتی قرار گرفتید که می‌توانستید از دست آن قاتل نقابدار فرار کنید، یادتان باشد که غالبا ماشین وسیله قابل اعتمادی نیست. عمر باطری همیشه در لحظه ای وحشت افزا و غیرمنتظره تمام می شود. همچنین در لحظاتی که مورد هجوم دسته زامبی‌ها قرار گرفته‌اید، روی هر نیرویی که باید در آن لحظه به کمکتان بیاید حساب نکنید، چرا که دستتان را در پوست گردو می‌گذارد. همیشه یادتان باشد که یک دسته کلید اضافی با خود ببرید (دسته کلید اول حتما"در اولین حمله گم و گور خواهد شد) رفتن پیشگیرانه به یک مکانیکی را نیز مد نظر قرار دهید...مکانیکی که به هر حال، یک قاتل تبر به دست است.
  • هیچوقت متفرق نشوید.
  • به هر حال استقامت نشان دادن با حفظ نفرات هرچند کلیشه‌ای و خسته کننده به نظر بیاید ولی خوشایندتر از "انگار صد ساله مرده" بودن است.
  • موقع جن‌گرفتگی، فقط از آن خانه‌ی لعنتی بزنید بیرون.
  • اگر شما یا یکی از بچه‌هایتان، توانستید دلیل موثقی بیابید مبنی بر اینکه خانه قدیمی و بزرگی که اخیرا با قیمت نازلی خریده‌اید جن‌زده است، از خیر پوشاندن درزها بگذرید و بزنید بیرون. ما خانواده های زیادی را دیده‌ایم که  می خواستند با این جن‌زدگی کنار بیایند: وحشت در آمیتیویل، تلالو، پارانرمال اکتیویتی. تلاشهای شما برای اجتناب از رویارویی با روح شیطانی بیهوده است و او از شما بازی «بگیر و بکش» قشنگی راه می‌ندازد. پس فقط خانه را بفروشید و خسارتش را بپذیرید. افتاد؟
  • کفش های راحت بپوشید.
  • اخیرا" تلفنهای تهدیدآمیز داشته‌اید؟ پیامهای مرموز بدخطی نوشته شده با خون، آن هم پس از قتل بهترین دوستتان پیدا کرده‌اید؟ احتمالا" نفر بعدی خود شمایید. شبهای هراس‌آور به کسی اجازه تعویض لباس را نمی دهد، پس در اولین فرصت ممکن کفشهای راحتی بپوشید حتی برای موقعیتهای رسمی .خانمها! فقط کفش مبارزه! 
  • از رفتن به مجالس رقص و دیگر پارتی‌های دبیرستانی خودداری کنید.
  • در موقع حمله خون‌آشام‌ها، وقوع قتلهای انتقامجویانه یا وجود ملکه رقص شیرین‌عقلی که توانایی قطعه قطعه کردن را به لحاظ روانی دارد، از رفتن به مجالس رقص به هر قیمتی شده باید دوری کرد. اجتماع بزرگ نوجوان‌ها، قاتلان بالقوه را به سمت خودش می‌کشاند، بنابراین چرا با جور کردن در و پنجره به دست خودمان به این اشتیاق بیافزاییم؟ نه! به مجالس رقص نروید. چون در هر صورت ماحصل آن همیشه بد است.
  • هیچوقت مهاجمتان را مرده فرض نکنید.
  • بله، نتیجه تعلیق‌آوری است. اگر این مورد را دور از ذهن نگهداشته و به اندازه کافی هم خوش‌شانس بوده باشید، باید در ثانیه‌های آخر حرکتی حقیقتا مشنگانه و رِمبووار روی مهاجم اجرا کنید. مهاجمتان بدون حرکت بر زمین افتاده؛ شما نفس راحت بلندی می کشید و وسیله محافظتان را پایین میاورید. اشتباه بزرگ! زامبی لند [۲۰۰۹] حرکتی راکه در این طور مواقع باید انجام داد را «ضربه‌ی دوبل» می‌نامد. همیشه یک ضربه مرگبار ثانویه را بزنید تا مطئن شوید که طرف مرده است. یقین داشته باشید در غیر این صورت برای دردسرهای بیشتر برخواهد گشت. 
  • شلوارتان را درنیاورید.
  • اگر رابطه ی جنسی داشته‌اید، خواهید مرد. در فیلمهای ترسناکِ نوجوانان، دو نفری که با هم خلوت می‌کنند معمولا چیزهایی فراتر از لباسهایشان را از دست خواهند داد. در جمعه سیزدهم، مشخصا" تعدادی مربی کمپِ نوجوانان را داریم که یکی یکی اندام هایشان قطع می‍‌شود تا فیلم درجه ی R اش را به دست بیاورد. اغلبشان فقط چند دقیقه بعد از پایان قرار عشقی با یک تبر در صورتشان مواجه می شوند. اگر می‌خواهید جان به در ببرید، بکارتتان را دست نخورده و لباسهایتان را پوشیده نگهدارید. همانطور که هیچکاک در روانی اثبات کرد، حتی دوش گرفتن هم امن نیست. بهتر است با لباس دوش بگیرید!
    -
  • منبع: تایم
  • برگردان: نوستالژیک
+ نوشته شده در  5 Dec 2008ساعت 14:20  توسط نوستالژیک  | 

  • بعد از سندروم هجوم دیوانه وار فیلمهای اکثرا ضعیف و بعضا قابل اعتنا در قالب DVDهای کنار خیابانی، دو سه روز است که دیگر در میادین اصلی شهر به جای پیس پیسهای زیر لبی بی ربط، فقط یک کلمه تکرار می شود: گلشیفته رسید! این حرکت هر چه نباشد حداقل یک گام به جلو است. هم از لحاظ کار فرهنگی بودن و هم از لحاظ زدن رکورد سرعت دزدیده شدن یک فیلم هالیوودی.
  • باید گفت Body Of Lies در بهترین حالت فقط یک اتفاق خوب است حتی اگر گلشیفته فراهانی اش عملا تنها نقش پیام بازرگانی را داشته باشد. حالا که فیلم را دیده ایم شاید باید پرسید این حد از ذوق زدگی افکار عمومی جز ضرر برای فراهانی نتیجه دیگری هم خواهد داشت؟ حالا که فیلم نه ضد آمریکایی است نه ضد ایرانی و نه ضد هیچ چیز دیگر و گزک خاصی دست مسئولین ارشاد برای ممنوع الفعالیت کردن گلشیفته نمی دهد، آیا حضور بی حجاب گلشیفته با آن موهای پریشان عجیب روی فرش قرمز جوزدگی و خراب کردن پل های پشت سر نبود؟ آیا اگر گلشیفته فرصت دیگری برای حضور جلوی دوربین پیدا نکند و از دل برود هر آنکه از دیده رود، باز هم یک همایون ارشادی دیگر پیدا خواهد شد تا به یک ریدلی اسکات دیگر معرفیش کند؟به هر حال آینده قضاوت می کند.
+ نوشته شده در  19 Oct 2008ساعت 15:55  توسط نوستالژیک  | 

  • "این معما فقط به تردید منتهی میشود
  • و من در این دوران سیاه و پریشان
  • دنبال یک نشانه میگردم
  • پس اگر حرفی برای گفتن داری
  • همین حالا بهم بگو"*
  • once فکر کنم بهترین فیلم رومانتیک-موزیکالی باشد که در این چند سال دیدم. یک موزیکال امروزی و کم خرج برنده اسکار، نه مثل آنهایی که به زور و به وفور ترانه های عجق وجق را حتی اگر ربطی هم به اصل موضوع نداشته باشد در فیلم چپانده اند -سوئینی تاد، هیراسپری، دریم گرلز- و رومانتیک، نه مثل نوامبر شیرین و نوت‎بوک که حتما باید به سبک Love Story با سرطان و مرگ تمام شوند. موضوع فیلم از اتیکتش هم معلوم است: «هر چند وقت یکبار خود خودشو پیدا میکنی؟» فیلم روایت آشنایی نقش اول مرد، گلن هنسارد، یک نوازنده خیابانی گیتار است که در مغازه ی تعمیر جاروبرقیِ پدرش کار میکند، با مارکتا ایرگلوا [هیچکدام در فیلم اسمی ندارند] یک مهاجر چک تبار که انگلیسی را با لهجه خارجیها حرف میزند و با مادر و دختر کوچکش در آپارتمانی در محلات فقیرنشین دوبلین روزگار میگذراند. دخترک پیانونوازی را از پدرش یاد گرفته و هر روز در یک مغازه سازفروشی پیانو میزند؛ گاهی هم در خیابان گل میفروشد. از اینجا به بعد رومانس خاصی در فیلم حاکم میشود با فاصله ای نجومی از عشقهای هالیوودی. عشقی که بیشتر جاذبه‎ایست درآمیخته با خودداری متقابل. از آنجا که هر دو بازیگر سازنده واقعی ترانه ها و موسیقی‎های فیلم نیز هستند به نحوی با تار و پود نقش درهم می‎آمیزند که انگار تماشاگر یک مستند لطیف و ستایش‎آمیز درباره در هم آمیختگی موسیقی و زندگی هستیم.
  • در ادامه هر چند فیلمنامه هیچ پیچ و خم و ابهامی ندارد ولی در عوض تا دلت بخواهد مثل لیریکهایی که مرد برای عشق روزهای دورش ساخته صادقانه و مثل آسمان ابرگرفته ایرلند تیره و تلخ است. ترانه‎ها تا آن حد عالی هستند که حتی اگر به صورت یک آلبوم منفرد موسیقی هم ارائه میشدند قطعا در یاد می‌ماندند چه برسد به اینکه قرار باشد هرکدام روایتگر بخشی از زندگی دو نوازنده‎ای شوند که قصد دارند پیش از خداحافظی ترانه های خیابانی‎شان را ضبط استودیویی کرده و یادگاری داشته باشند.
  • در 
  • *از ترانه همین حالا به من بگو
  •  
+ نوشته شده در  18 Aug 2008ساعت 15:20  توسط نوستالژیک  | 

  • کمال تبریزی کارگردان یکی از فیلمهای مورد علاقه‌ام در سالهای گذشته یعنی «گاهی به آسمان نگاه کن» است. فیلم آخر او «همیشه پای یک زن درمیان است» هم مانند «گاهی به آسمان...»یک کلاژ است ساخت و پرداخت ذهن کارگردان. فیلم را در روز اول اکران و بعد از یکساعتی ایستادن در صف چندین متری سینما قدس دیدم. شروع و تیتراژ امیدوارکننده‌ای داشت اما تدریجا با پیشرفت روایت خالی بودن دست فیلمساز به شدت توی ذوق میزد. از یکساعت که گذشت دیگر رفتم توی گارد. بهترین فیلم جشنواره  فجر اخیر از دید تماشاچی ها چیزی شبیه یک معمای سوررئالیستی آشفته و بی منطق است که آخرش خود کارگردان هم از ژس حلش برنیامده. شنیده بودم در خود جشنواره هم منتقدها تحویلش نگرفتند و معقتد بودند طنز و ساختار یکدستی ندارد، که واقعا هم ندارد. اگر نقش رضا کیانیان و شوخی های نزدیک خط قرمزش در قالب یک مدیر دولتی جانباز و جانماز آب‌کش را که کارمندان مونثش را دعوت به سنت حسنه  صیغه میکند حذف کنیم، جز چند شوخی دم دستی با محوریت گلیشفته -که چقدر هم این عشق تیراندازی بودن بهش نمیاید- و حبیب رضایی در نقش یک مدیر انتشاراتی سرگردان و چند تا دیالوگ قاعدتا خفن درباره زنها -که اگر میخواهی زنها فلان شوند باید بیسارشان کنی و الخ- از کل فیلم چیز زیادی نمیماند. حالا هر قدر هم خود کمال تبریزی معتقد باشد «طنز فیلم سطحی نیست و اتفاقا یک فانتزی چند لایه است که برای فهمیدنش روی هوش مخاطب عام حساب کرده». انگار علاوه بر اینکه کارگردانهای جدید فیلم خوب ساختن بلد نیستند کارگردانهای خوب هم فیلم خوب ساختن دارد یادشان میرود. 
+ نوشته شده در  4 Aug 2008ساعت 10:32  توسط نوستالژیک  | 

  • دیگر مسلّم شده که آدمها دو دسته‌اند: آنهایی که لاست را دیده اند، آنها که باید آن را ببینند. راستش نمیخواهم درباره سریال -به قول بدسلیقه ها گمشدگان- آسمان و ریسمان اضافی ببافم. اعجاب لاست تا آن حد است که وب سایتها و وبلاگهای زیادی همه جوره از زوایای مختلف تحلیلش میکنند و نکته ای را از قلم نمیاندازند. یکی از این وب سایتها متعلق به جیسون هانتر است که داده های مختلف سریال را کنار هم چیده و فرضیه ای برای توجیه وقایع لاست طراحی کرده. فرضیه ای به نام حباب زمانی که اگر حال داشتید میتوانید کاملش را بخوانید که انصافاً هم جامع است و اگر حال نداشتید برگردان فارسیش را البته با تلخیص در پرونده ویژه شهروند امروز ببینید. اما یک بخش جالب سایت هانتر سوال و جوابهای خوانندگانش است که تصمیم گرفتم در چند پست به فارسی ترجمه کرده و اینجا بگذارم:
  • -این تئوری، چگونه ارواح و زمزمه هایی که ساکنین جزیره می بینند و میشنوند را توجیه میکند؟(پدر جک، اسب کیت و غیره)
  • ارواح و زمزمه ها، روش تقدیر برای تصحیح مسیر هستی است که شخصیت ها را به انجام اعمال مشخصی هدایت میکنند. اعمالی که تایم لاین مقدر شده  را حفاظت میکنند. بعضی از ارواح مانند پدر جک، جیکوب، مادر بن و برادر اکو در حقیقت موجوداتی از لحاظ فیزیکی نیمه مرده اند و اگر وجودشان برای کمک به تصحیح سرنوشت ضروری باشد، میتوانند برای لاستی های معینی ظاهر شوند. بعضی موجودات مانند والت و اسب کیت، فقط تصوراتی هستند که خودشان را عرضه میکنند تا لاستی ها تقدیرشان را به منصه ظهور برسانند.
  • مثلاً شانون مرد برای اینکه او و سعید هر دو والت را دیدند. شانون به خاطر تغییر بنیادی در شخصیتش می‌بایست می‌مرد. شانون قدیمی هیچوقت نمیتوانست عاشق مردی مثل سعید شود بنابراین سرنوشت روش خلاقانه ای را برای حذف او پیدا کرد تا کنشهای شانون با کنشهای بقیه لاستی ها تداخلی نداشته باشد و منجر به یک شکست بالقوه در تایم لاین آینده نشود. بنابراین عشق او به سعید نهایتاً او را به تقدیرش -آنا لوسیا- سپرد.
  • پدر جک هم در جزیره زنده دیده شد. این مضوع به خاطر این است که وقتی پیکر بیجان پدر جک با زمان گذشته در جزیره تصادم کرد [زمانی که هنوز زنده بود] پدر جک به شکل شبحی نیمه مرده دوباره به زندگی برگشت. احتمالاً به همین خاطر است که هارلی توانست او را در کلبه جیکوب ببیند.
  • زمزمه ها متعلق به اشباح نیمه مرده دارماست که در تصفیه کشته شدند. در تایم لاین قبلی-از  ۱۹۹۶-۲۰۰۷- این افراد در اصل برای دارما کار میکردند، تا زمانی که بن در زمان به عقب برگشت و آنها را کشت. حالا زمزمه ها به لاستی ها کمک میکند تا بن را شکست دهند.
  • وقتی هارلی از جزیره خارج میشود روح چارلی را میبیند زیرا در تایم لاین اصلی، پیش از زمانی که بن به گذشته بازگردد، اوشنیک ۸۱۵ سقوط نکرده بود. هرچند چون چارلی در تایم لاین جدید هیچگاه از جزیره خارج نشد، می تواند در مقابل چارلی ظاهر شود تا در شکل دادن به کارهای هارلی به او کمک کند. بنابراین از لحاظ تکنیکی،تقدیر میتواند از طریق فعل و انفعالاتی با دیگر شخصیت ها افراد را به کنش های معینی وا دارد اما باید مد نظر داشت که تقدیر از لحاظ فیزیکی قدرت وادار ساختن افراد به کاری را ندارد.
  • هر موقع که به فصل ششم سریال برسیم، یک جورهایی راند نهایی مبارزه را بین لاستی ها و نیروی مقابلشان-دارما- دیگران و تقدیر شاهد خواهیم بود. آنگاه همه شخصیتهای باقیمانده نقشی کلیدی را در نجات یافتن در آن لحظه از زمان بازی خواهند کرد. ما این جریان را با وجود عناصر دیگری در سریال دریافته ایم ولی هنوز همه جوابها را نداریم. مثلاً اینکه چرا افراد معینی زنده نگهداشته میشوند و افراد معین دیگری باید بمیرند. چند چیز محدود که میدانیم اینهاست: اعداد لاتاری هارلی او را به منفجر کردن دریچه سوق میدهد، ارتباط جک با پدرش او را وادار به شروع کمک رسانی به بقیه نجات یافتگان میکند و بقیه اتفاقات. هر چند تا پایان سریال و تا زمانیکه به نقش واقعی شخصیتها در سریال پی نبریم مشکل است تا اهمیت «پندارهای» شخصیتها را دریابیم.
  •  -هیولای دود چیست؟
  • سوال بزرگ! هیولای دود یک ماشین و یا چیزی دست ساز بشر نیست. هیولای دود ابزار فیزیکی تقدیر برای کنترل هستی و حفاظت از تایم لاین است. هیولا فقط در جزیره وجود دارد زیرا جزیره در زمان گذشته واقع شده، جایی که آینده ای مقدر شده داشته است-زیرا از لحاظ تکنیکی لاستی ها متعلق به آینده اند- مثلاً اکو را در نظر بگیرید. او بلافاصله بعد از اینکه  تغییری بینیادی در شخصیتش ایجاد شد توسط هیولا کشته شد. در فلاش بکهای اکو، او خود را مقصر اعمال و کنش هایش میدانست. تا وقتی که در جزیره به این باور رسید که هیچ کار اشتباهی انجام نداده است. این باور او منجر به اخذ تصمیمات دگرگون کننده‌ی زندگی در آینده میشد. بنابراین هیولای دود باید او را میکشت تا چنین اتفاقی نیفتد. هیولا همچنین خلبان ۸۱۵ را هم کشت. این اتفاق درست بعد از این افتاد که خلبان واقعیتهایی را در مورد هواپیما فهمید که میتوانست به صورت بالقوه افراد متعددی را تحت تاثیر قرار دهد. این واقعیت ها میتوانست چشم انداز همه را در جزیره تغییر دهد و ضربه مهلکی برای بقیه نجات یافتگان باشد.
  • هنگامی که هیولا افراد را اسکن میکند، آینده شان را ثبت میکند و مطمئن میشود که کنشهای فعلی آنها با اعمالی که در آینده انجام خواهند داد هماهنگی دارد. اگر هیولا ناهمخوانی را مشاهده کند دست به واکنش میزند و همانطور که اغلب دیده ایم یک نفر را میکشد. خوشبختانه در مورد کیت و لاک هیولا متوجه میشود که وضعیت انها در جزیره، با رونوشت آینده شان تضادی ندارد بنابراین رهایشان میکند.
  • -میتوان دقیقاً توضیح داد سقوط هواپیما چگونه درست در جزیره ی سال ۱۹۹۶ اتفاق افتاد؟
  • -به ((تایم لاین)) دقت کنید. جزیره در سال ۱۹۹۶ و به مدت هشت سال در حباب قرار گرفت. وقتی دزموند دکمه را فشار نمیدهد جزیره موقتاً در معرض سال ۲۰۰۴ قرار میگیرد. در حقیقت او جزیره را دقیقاً در معرض زمانی قرار میدهد که هواپیما از روی جزیره عبور میکرد. بنابراین هواپیما قادر بود که به جزیره وارد شود. هنگامی که دزموند مجددا دکمه را میفشارد زمان جزیره مجدداً به ۱۹۹۶ بازمیگردد. همه ی لاستی های موجود در جزیره در سال ۱۹۹۶ زندگی میکنند.
  • درباره سریال لاست 
  •  
  • -جیکوب کیست؟
    -همانطورکه میدانیم، مطابق تعریف لاست از مسافرت زمان، اجساد مرده در جزیره می توانند در وضعیت نیمه مرده قرار بگیرند. بنابراین اگر پیکر مرده شما در زمانی به جزیره بیاید که هنوز نمرده اید تبدیل به نیمه مرده میشوید. جیکوب یکی از این موجودات است. او در جایی در گذشته مرده است ولی در یک آینده ی جایگزین، زنده بوده و پیکر مرده ش -اکنونش- هم هنوز در جزیره واقع است. از آنجا که ما چیز زیادی در مورد جیکوب نمیدانیم واقعاً مشکل است بگوییم در جزیره چه کار میکند. فقط میتوان حدس زد که "چی هست". من فکر میکنم جیکوب حقیقی در زمان گذشته با بن و ریچارد کار میکرده. وقتی هر سه‌ی انها در زمان به عقب بازمیگردند جیکوب برای همیشه میمیرد، هر چند روحش همچنان قادر به ارتباط به آنهاست.
  • -ریچارد کیست و چگونه میتواند بین زمانها و مکانهای مختلف جابجا شود؟
  • -ریچارد شخصیت نهایی لاست است. او از آینده به گذشته های دور مسافرت کرده است. او تا حد زیادی دقیقاً میداند تا صد سال آینده چه اتفاقاتی قرار است بیفتد. از این رو او دقیقاً میداند که در لحظه درست در کجای زمان باشد. او میداند شوهر ژولیت چه زمانی قرار بوده است با اتوبوس تصادم کند بنابراین از آن برای به جزیره کشاندن جولیت استفاده میکند.
  • -اگر سرنشینان اوشنیک ۸۱۵ در گذشته سقوط کرده اند پس چرا افراد معینی زنده ماندند و افراد معینی هم مردند؟
  • سقوط هواپیما تلاشی از سوی تقدیر است برای متوقف کردن آنچه «دیگران» در جزیره انجام میدهند. به همین دلیل فقط افراد مشخصی برای شکست دادن بن مورد نیاز بودند. همانطور که در طول سریال دیده ایم تقریباً همه شخصیتها نقشی حیاتی را در تحت تاثیر قرار دادن کنشهای بقیه بازی کرده اند. از سوی دیگر، دارما نیز در جمع آوری سرنشینان هواپیما نقش داشته. این سوال را باید از تقدیر پرسید.
  • -اگر هواپیما به زمان گذشته در ۱۹۹۶ میرود، پس برای قرینه های افراد که قبلاً در تایم لاین حقیقی در دنیای واقعی مشغول زندگی بودند چه اتفاقی میفتد؟
  • -اینجا جاییست که تئوری به یک نقطه ناشناخته میرسد: آیا افرادی که هم اکنون در جزیره در گذشته زندگی میکنند ـ سری پنجم- با شخصیتهای خودشان خارج از جزیره جایگزین میشوند یا اینکه المثنایی از آنها وجود خواهد داشت؟ هنوز هیچ سندی دال بر این موارد ندیده ایم.
  • -چرا یکنفر باید هر ۱۰۸ دقیقه آن اعداد را وارد سیستم کند؟
  • -برای اینکه جزیره در زمان معلق بماند برای بن ایده خوبی بود تا ماشین زمان هر ثانیه یا دقیقه ریست شود نه هر ۱۰۸ دقیقه. این مسئله امنیت بهتری را برای جزیره به دنبال میداشت و مدت زمان کمتری آن را در معرض آینده قرار میداد. متاسفانه بن چند مشکل داشت. فرض کنید کامپیوتری را طوری برنامه ریزی کنید که ماشین زمان را  ۱۰۸ دقیقه به گذشته برگرداند. در این صورت کامپیوتر به قبل از زمانی برمی گردد که شما برنامه ریزیش کرده بودید. بنابراین کامپیوتر نمیتواند خودش را برای به عقب برگرداندن ماشین زمان برنامه ریزی کند. اینجاست که نیاز به انسانی مطرح میشود که بتواند حافظه اش را در طول مسافرت زمان برای ادامه reset کردن ماشین زمان حفظ کند. مشکل دیگر بن این بود که او نمیتوانست فقط برود و به یکنفر بگوید که باید اینکار را انجام دهد. منظورم اینست که چه کسی حاضر است که تا ابد بنشیند پشت میز و دکمه را در فواصل زمانی معین فشار دهد؟ بنابراین بن دریچه قو را که در آن برنامه های آزمایشی انجام میشد پیدا میکند. اتفاق مناسبی بود که آزمایش درون دریچه، فشردن یک دکمه باشد. بن تصمیم گرفت که ۱۰۸دقیقه زمان مطمئنی برای ایجاد حباب است. و این گونه شد که بن در حالیکه هدف اصلیش را پنهان میکرد ابتکاری برای reset کردن زمان دست و پا کرد. این سناریوی خوبی برای فردی مثل دزموند بود.
  • -اگر لاستی ها در زمان مسافرت کرده اند پس چرا کلیر همچنان حامله است؟ آیا خالکوبیهای جک همانقدر قدیمیست؟
  • -جولیت میگوید زنانی که خارج از جزیره باردار شده باشند زنده خواهند ماند و آنانی که در جزیره باردار شده باشند می میرند. این درست است، زیرا زنانی که قبلاً نوزادی را حمل میکرده اند وقت کافی برای رشد نوزاد در رحمشان داشته اند- پیش از اینکه روی جزیره به عقب برگردند. کلیر از لحاظ تکنیکی اگر دلش میخواست میتوانست قبل از سقوط هواپیما نوزاد را به دنیا بیاورد و این مطابق حرف جولیت دلیل زنده ماندن نوزادش است. هر چند من معتقدم زنها نمیتوانند نوزادی داشته باشند، نه به خاطر سالخوردگی رحمهایشان بلکه به دلیل تقدیر. این که زنان نمیتوانند نوزادی به دنیا بیاورند به سادگیِ تصحیح مسیر سرنوشت است تا از ورود یک موجود ثانویه در هستی جلوگیری کند. وجود یک موجود ثانوی میتواند با آینده تداخل و آن را تغییر دهد. اینگونه،تا آنجا که ما میدانیم آرون میتواند جایگزین شخصیت دیگری در سریال مثلاً اتان شود که در همان زمانی میمیرد که آرون به دنیا میاید. جک هم میتواند خالکوبیهایش را داشته باشد زیرا آنها بخشی از وجود فیزیکی او هستند-که با ورود به گذشته تغییری نمیکند.
  • کلید تجسم مسافرت زمان این است که اگر شما به گذشته برگردید رحم شما همیشه پیر خواهد شد، موقتاً بیماریهایتان درمان خواهند شد و مهمتر اینکه شما نمیتوانید پیر شوید مگر آنکه به زمان سن واقعیتان در اکنون برسید.
  • -حصار صوتی چی؟ او کارهای مرموزی کرده، مانند کشتن نیمه کاره میخائیل و دور نگهداشتن هیولای دود از کمپ «دیگران»؟
  • -از خودتان بپرسید که چرا حصار باید الکترومغناطیسی باشد؟ چرا نباید فقط یک حصار عادی باشد؟گذشته از این تا به حال در زمان ما چنین حصاری وجود خارجی نداشته است. اصلاً همینکه سریال چنین حصاری را معرفی میکند نشان میدهد که ارتباطاتی با مسافرت زمان دارد. به نظر میرسد حصار الکترومغناطیسی یک سد زمانیست. زمانیکه لاک میخاییل را به آن طرف حصار هل میدهد او بلافاصله وارد زمان حقیقی هستی در آینده میشود-جاییکه میدانیم بر اثر منفجر کردن پنجره ایستگاه زیر آب مرده است- و بلافاصله می میرد-زیرا در آینده او مرده بود- اما مدت کوتاهی بعد از عبور از حصار زمانی او سالم بر می خیزد زیرا به زمان گذشته در زمان جزیره بر میگردد. حصار همچنان هیولای دود را عقب میراند که تصدیق میکند هیولا تصحیح کننده مسیر تقدیر است و نیازی به حضورش در زمان "اکنون" نیست زیرا هیچ تصحیح سرنوشتی در زمان حاضر لازم نیست زیرا آینده هنوز به منصه ظهور نرسیده است که از آن خبر داشته باشیم.
  • -چه چیز تفاوت ۳۱ دقیقه ای بین کشتی و مردمان روی جزیره را توجیه میکند؟
  • -افراد روی کشتی در سال ۲۰۰۴ و خارج از جزیره قرار دارند در حالیکه جزیره در سال ۱۹۹۶ قرار دارد. دانیل موقعیت مختصات ویژه را با پرتاب راکت آزمایشی تست میکند. اگر راکت دقیقاً از مرکز مختصات مورد نظر بگذرد بلافاصله وارد جزیره میشود. این حقیقت که راکت ۳۱ دقیقه دیرتر میرسد احتمالاً اشاره به این دارد که از موقعیتی بین مرکز مختصات و دیواره حباب عبور کرده. من فکر میکنم هر چه از مرکز مختصات دورتر شوی اختلاف زمانی نیز بیشتر میشود. بنابراین مثلاً اگر ۱۰ متر از مرکز مختصات فاصله داشته باشی ۳۱ دقیقه و اگر ۵۰ متر فاصله داشته باشی ۱۵۵ دقیقه زمان برای ورود به حباب نیاز داری.در هر صورت فارادی با انجام آزمایش راکت چنین تصورکرد که ۳۱ دقیقه میزان مناسبی از گسست زمانیست.
  • -سان در جزیره باردار شد ولی در هر صورت نوزادش را به دنیا آورد. چطور ممکن است؟
  • -دقت کنید مادرها در صورتی نمیتوانند بچه دار شوند که جزیره در حباب زمانی باشد. علت آن اینست که زمان نعل به نعل در جزیره نمیگذرد در نتیجه نوزاد قادر به رشد در رحم مادر نیست. همچنین به دلایلی که قبلاً ذکر شد تقدیر هم خواهان تولد یک موجود جدید نیست. هرچند سان در جزیره باردار شد ولی کمی بعد از آن دزموند کلید دریچه را چرخاند و جزیره شروع به حرکت در زمان حقیقی از سال ۹۶ کرد. بنابراین نوزاد زمان لازم برای رشد را به دست آورد.
  • پ.ن: آیتمهای کلیدی فرضیه حباب زمانی که تاکنون مسجل شده اند:
  • جزیره در یک حباب مغناطیسی قرار داده شده تا در بعد زمان جابجا شود.۱۰۰٪
  • هیولای دودی، ابزار فیزیکی تصحیح سرنوشت است.۹۰٪
  • بن یا از آینده و یا توسط شخصی از آینده هدایت میشود.۵۰٪
  • فشردن دکمه در ایستگاه قو،زمان جزیره را reset کرده و آن را در حباب نگه دارد. صفر ٪
  • برگردان: نوستالژیک 
+ نوشته شده در  16 Apr 2008ساعت 16:1  توسط نوستالژیک  | 

  • در آوریل ۱۹۴۵ همه چیز رایش سوم داشت از هم می پاشید. در آسمان خبری از لوفت وافه نبود و در زمین گردانها یکی یکی با نزدیک شدن روسها به برلین که زیر آتش توپخانه بود تسلیم میشدند .در طرف دیگر آدولف هیتلر (برونو گنز) را میبینیم که اعتنایی به توصیه های معتمدانش برای ترک برلین نمیکند و اصرار دارد تا زمانی که ناکامیها به پایان برسد در برلین بماند. در عوض همراه با اوا براون، ترادل جانگ- تند نویسش- و تعدادی از آجودانها و ژنرالهایش{گردا کریستین، دکتر ارنست شنک، ژنرال ویلهلم موهنک، ژنرال هلموت ویدلینگ، پروفسور ورنر هس، اوتو گانش آجودان مخصوصش، ژنرال آلبرت اشپیر،ژنرال کیتل و ژنرال جادل، هرمان گورینگ، هاینریش هیملر،مارتین بورمن و دکتر لودویگ استامفیگ، روخوس میش و گوبلز و همسر و شش فرزندش} به پناهگاهی در زیر ساختمان صدراعظمی می رود. اینجا هیتلر دیگر هر نظریه ای مبنی بر شکست سرزمین پدری را رد میکند و پشت سر هم دستورهای غیر ممکن برای ژنرالهایش صادر میکند، در حالیکه روسها هر لحظه نزدیکتر میشوند.
  • کارگردان هرشبیگل مطمئنمان میکند که این چیزی فراتر از بررسی روزهای آخر هیتلر است و هنرمندانه احساسات ناخوشایند و تحت فشار پناهگاه را با ناامیدی خیابانهای بیرون در هم می امیزد.فیلم درواقع نمایش روزهای پایانی برلین هم هست جایی که فضای جنون ترسناکی شهر را دربر گرفته.سربازها انقدر مست کردند که نگرانیها را فراموش کرده اند و در حالیکه بمبها در بیرون شهر را میلرزانند،مهمانیهای دیوانه وار در سالن رقص برگزار میشود، پیرمردان از تختها بیرون کشیده میشوند و به عنوان خائن در خیابان دار زده میشونند و هیچکس مطمئن نیست چه بر سر کشورش میاید.
  • فیلم ظاهرا" از دید منشی تازه کار و بی تجربه ی هیتلر-جانگ- روایت میشود که مجذوب مکتب فکری او شده اما در گوشه کنار فرصتی می یابد تا به برداشتهای مختلفی از زندگی در شهر در حال سقوط برسد. پسری ۱۳ ساله که چسبیدن به گروه جوانان هیتلری را به هشدارهای پدرش ترجیح میدهد، دکتری خسته که در خیابانهای شهر گشت میزند تا به سربازها و غیرنظامیهای مجرح فراموش شده در گوشه کنار کمک کند و مشقات و نگرانیهایی که پیرامون هیتلر جریان دارد جایی که دسیسه و سیاست در راه شکست یکی میشوند و حتی بعضی از نزدیکترین متحدین هیتلر هم ترکش میکنند یا فریبش میدهند. جالب اینجاست که وقتی شهر پشت سر هم میلرزد در پناهگاه همه از هم میپرسند این بمباران هوایی است یا شلیک توپ؟ و بعد که هیتلر میفهمد شلیک توپهای روسی است فریاد میزند روسها در ۱۲ کیلومتری شهرند و من حتما" باید از افسرانم بپرسم تا بگویند.
  • نقطه قوت فیلم بازی حیرت انگیز برونو گنز سوییسی است که مدام  بین عصبانیتهای دیوانه وار و هیجان زده با یک آینده نگری مسخره و احساسات ملایم مثل بقیه آدمها در رفت وامد است. فیلم هیتلر را بیشتر از دیگر فیلمهای ساخت شده دراین باره انسانی نشان میدهد که همین هم در آلمان باعث جدالهایی شد هر چند با دیالوگهایی مثل " رحم، ضعف است" یا " مردم آلمان سرنوشت خودشان را انتخاب کرده اند و اگر که شکست بخوریم کشته شدنشان ربطی به من ندارد" بی رحمی و خودرایی شخصیت هیتلر را هم دست کم نگرفته ولی به هر حال از کلیشه هایی که او را نمادی از شیطان نشان میدهند به دور است.
  • Downfall-der Untergang/محصول ۲۰۰۴ آلمان/کارگردان: الیور هرشبیگل/بر اساس کتابهای یواخیم فست و ترادل جانگ/بازیگران:برونو گنز،الکساندرا ماریا لارا،کریستین برکل
  •  
  • آخرین روزهای هیتلر
+ نوشته شده در  10 Feb 2008ساعت 16:9  توسط نوستالژیک  | 

  • در زودیاک خبری از فینچربازی نیست. آنقدر که اگر تیتراژ را نخوانیم نمیفهمیم باکاری از استاد طرفیم! ولی در انتها که فیلم بعد از دو ساعت و نیم درگیری ذهنی بی وقفه به پایان میرسد و با اینکه هنوز کارگردان لو نداده است که این قاتل زنجیره ای -که میخواست نامه های رمزدارش در صفحه اول روزنامه ها چاپ شوند- کدامیک از مظنونین است(درواقع همانقدر مشکوکیم که پلیسهای فیلم مشکوکند)- به استادیِ فینچر پی می بریم. زودیاک در ۴ جولای ۱۹۶۹ در اوج دوران هیپی‌گری شروع میشود .در شبی که نور چراغهای جشن و آتش بازی آسمان را روشن کرده اند، دختر جوانی به اسم دارلین فرین با ماشینش طول خیابانی در حومه شهر را طی میکند و بعد از سوار کردن دوست پسرش مایکل ماگیو برای غذاخوری بیرون میروند. اما بعد از مدتی نظر دخترک عوض میشود و در زمین گلف بلو راک اسپرینگ توقف میکند. جایی که باریکه راه عشاق است. پسرک خنگتر از آن است که بفهمد دخترک دنبال معاشقه ای یا چیزی در همین مایه هاست. تا اینجا همه چیز آرام و ملایم پیش میرود که در همین حین تراژدی کلید میخورد. پسرک با شنیدن صدای اتومبیل ناشناسی مشکوک و نگران از دخترک میخواهد باریکه‌راه را ترک کنند ولی دختر که گویا با ارننده اتومبیل آشناست توجهی نمیکند. ماشین ناشناس عقب میرود و پس از چند ثانیه دوباره برمیگردد. راننده ای با چراغ قوه ای در دست پیاده میشود، به سمت ماشین بچه ها حرکت کرده و...بنگ!  این یک شروع میخکوب کننده برای فیلمی درباره یک قاتل زنجیره ایست. در آغاز کار مثل همین مورد، قتلها انقدر غیر منتظره اند که فکر میکنی ماجرا مثل Seven بر پلتفورمی از سلسله قتلهای هدفدار طرحریزی شده است، ولی هرچه میگذرد قتلها بی هدفتر میشوند و تدریجا پرونده در کش و قوسهای جمع‌آوری مدرک علیه آرتور لی آلن (اصلی ترین مظنون پرونده که در سال 92 مرد) زمینگیر میشود. یک زمینگیری سی ساله که در نهایت با اینکه تکلیف قاتل تقریبا مشخص شده به دستگیری او نمیانجامد. اینجا فرضیه ایمطرح میشود که اصلا از ابتدا زودیاک معینی وجود نداشته است و دلیل آن هم تفاوتهای ساختاری قتلها با یکدیگر است که در واقع توسط چند نفر و بدون هیچ ارتباط معناداری با یکدیگر صورت گرفته اند و زودیاک فقط اعتبار آنها را می خریده. بعضیها این انتقاد را مطرح کرده اند که فیلم در دقایق آخرش از دنبال کردن هویت زودیاک پا پس میکشد و هرچند هم که در دنیای واقعی رابرت گری اسمیت، کارتونیست روزنامه کرونیکل که اصلی ترین تعقیب کننده جریان است، متقاعد شده باشد ولی تماشاچیان متقاعد نمیشوند. این مسئله موجب ابهام  ناخوشایندی در انتهای فیلم میشود. حتی به نظر میرسد خود فینچر برای اینکه ابهام آفرینی بیشتری کرده باشد نقش زودیاک را به افراد مختلف و با تونهای صدای مختلف می سپرد و بعد از آن تق! کات و تمام...
  • کارگردان: دیوید فینچر/فیلمنامه:جیمز ون در بیت بر اساس کتاب رابرت گری اسمیت درباره سلسله قتلهای زودیاک در سان فرانسیسکو طی ۱۹۶۰ تا ۱۹۷۰/محصول ۲۰۰۷
+ نوشته شده در  20 Oct 2007ساعت 8:10  توسط نوستالژیک 

  • عقده بادرماینهوفاکثر فیلمهایی که این روزها درباره تروریستها ساخته میشوند زاویه دیدشان را از سرخط اخبار خبرگزاریها به عاریت میگیرند اما عقده بادرماینهوف به کارگردانی اولی ادل از گذشته به امروز نقب میزند و نه از خود امروز به امروز. به لحاظ نمایش سیاست بازیها، هیجان و بازسازی یک دوران تاریخی شاید یکی از بهترینها در نوع خود باشد و میتوان همردیف  فیلمهای تحسین شده کوستا گاوراس Z و State of siege به حسابش آورد. فیلم کالبدشکافی جامعی است از یک گروه پایبند به مبارزه مسلحانه چپگرا در آلمان غربی که خودش را انجمن ارتش سرخ مینامید و در ۱۹۷۰ دست به سلسله بمبگذاریهایی در دفاتر روزنامه،کلانتری ها و قرارگاههای نظامی ارتش آمریکا میزد و تا ۱۹۹۸ که سرشاخه های آن یا در درگیری کشته شدند و یا در زندانها مردند مورد حمایت بخشی از چپها قرار داشت. نطفه اولیه انجمن در زمان جنگ ویتنام و ترورهای سیاسی در آمریکا شمل گرفت اما عصبیت آنها پا از مرزها فراتر گذاشت. در یک برهه آنها به اردن میروند تا با شرکای فلسطینیشان به تبادل فکر بپردازند و در جایی دیگر وقتی شاه ایران و همسرش برای دیداری رسمی وارد برلین غربی میشوند با تظاهرات اعضای انجمن مواجه میگردند که سرکوب آن توسط پلیس یک کشته به جای گذاشت. خشونتی که پلیس به کار میگیرد این پایه فکری انجمن را تقویت میکند که زندگی کردن در یک کشور پلیسی فرقی با زندگی در سرزمینهای تحت سیطره گارد ویژه آلمان نازی ندارد. در میان تمام خونریزی ها و چنگ و دندان نشان دادنها، این گروه چریکی عمدتا برآمده از طبقه متوسط، نت گزنده ای را به صدا در میاورد: علیرغم تمام هرج و مرج طلبیشان، فرزندان دوران نازیها خودشان را مبارزانی میبینند که برای رهایی از یک رایش سوم دیگر تلاش میکنند. آندریاس بادر واقعا از کنترل خارج میشود. مانند همه ایدئولوگها او بیشتر به فکر قدرت است تا ایدئولوژی. علیرغم اعتقاد سطحی او به آزادی سیاسی و حقوق زنها، زنان گروه را ابرار دستی بیشتر نمیبیند و وحدت‎گرایی مذهبیش خاورمیانه‌ایها را که او علی بابا مینامدشان در بر نمیگیرد. بادر معتقد است داشتن رابطه جنسی و شلیک گلوله هر دو یک چیزند. شریک او اولریکه ماینهوف ستون‎نویسی است که در قدرتمندترین سکانس فیلم تصمیم سرنوشت‌سازی برای پیوستن به گروه میگیرد. او پنجره بازی را میبیند که اگر از آن بپرد زندگیش برای همیشه تغییر خواهد کرد و وقتی میپرد تنها اتفاقی که میفتد به صدا درامدن یک ناقوس مرگ است. اولریکه نمونه‎ای‌ست از کسانی که به پای سمپاتی های متعصبانه سیاسی‌ خود همه چیز را حتی خانواده را قربانی میکنند. او وقتی برای انجام ماموریت دخترهایش را پشت سر میگذارد بسیار درهم ریخته و پریشان به نظر میرسد. در تمام طول فیلم با بی عاطفگی تمام عمل میکند و هیچوقت به طور کامل در لحظه نیست. اولریکه در فرایند پیدا کردن خود،خودش را گم میکند.
  • فیلم ساختن درباره یاغیها مثل راه رفتن بر روی نخ است. چند حرکت سریع و اغواگریِ فیلم. اما عقده بادرماینهوف از این نخ به سلامت رد میشود و ما را با پرسشی بی جواب تنها میگذارد: چگونه میشود تروریسم را منقرض کرد در حالیکه تروریستها هر روز هزاران دلیل جدید پیدا میکنند؟
+ نوشته شده در  24 Apr 2007ساعت 15:24  توسط نوستالژیک  | 

  • جمعه عصر برنامه «سینما پشت پرده» شبکه چهار موضوعش را به نقد فیلم اسکندر ساخته الیور استون اختصاص داده بود؛ با حضور نادر طالب‌زاده و دکتر اکبر عالمی. دکتر عالمی از زاویه‌ای کاملا ناسیونالیستی الیور استون را به خاک و خون کشید و بعضاً کم مانده بود فریاد بزند. وطن‌دوستی او صادقانه به نظر می‌رسید. در مقابل طالب‌زاده سعی می‌کرد آش درهمجوشی باز بگذارد از تئوری توطئه و هیولای هالیوود و جنگ رسانه‎ای و قس علیهذا. یک زاویه غرض‎ورز و فرافکنِ صِرف که به جای انتقاد از خط مشی داخلی که سالهاست تمام همّ و غم خود را بر کمرنگ نشان دادن تاریخ پیشااسلامی ایران متمرکز کرده است، از هالیوود انتقاد می‌کرد که چرا بلندگوی سلطه شده است!
  • فیلم استون البته سوءتعبیر کم ندارد. در همان ابتدا لوگوی فیلم که پیکره صورت اسکندر است با افکتهای گرافیکی از میان نشان فروهر، جان و جوهر زندگی ایرانیان باستان، ظهور می‌کند. بعد می‌رسیم به اینکه ارسطو در کلاس درسش با اسکندر، پارسیان را بربر و برده‎دار می‌خواند و در سرتاسر فیلم به جای استفاده از لفظ پارسی، که یونانیان به خوبی با آن آشنا بوده و حتی خدایی به نام پرسئوس نیز دارند، صرفاً از لفظ بربر استفاده می‌شود. [این درست که یونانیان تمام اقوام غیر یونانی زبان را بربر می‌نامیدند اما این واژه بار تحقیرآمیز دارد و نشاندنش در تقابلی اسطوره‎ای با تمدن یونانی چندان هم اتفاقی به نظر نرسیده و پیشاپیش دارد پیام خود را ارسال می‌کند.] سابقه استون در اهمیت دادن به جزئیات و دقت در تحقیقات پیش‎تولید این بار چندان درخشان نیست و حتی در موردی پیش پا افتاده همچون پوشش هخامنشیان، نه فقط به فرهنگها و دایره المعارف پوشاک ایران باستان رجوع نکرده، که زحمت یکبار بررسی نگاره‌های تخت جمشید را هم به خود نمی‌دهد و داریوش سوم را در دستار و سرداران او را در کلاهخودهای سامورایی و با گریم کلیشه‌ای بادیه‌نشینان شرقی به تصویر می‌کشد. در مقابل یونانی‌ها همه سفیدپوست و چشم آبی و بادی بیلدینگ‌کارند. [یک نکته زرد در مورد Raz Degan بازیگر نقش داریوش سوم هم اینکه او اسراییلی و چشم سبز است و انتخابش برای این نقش هم از آن کارهاست!] به هر حال وقتی نقدنویس ایرانی در نشریات داخلی هنوز فرق داریوش سوم با یزگرد سوم را نمی‌داند و مشغول صادر کردن انواع تئوریهای محیرالعقول است بر استون هم حرجی نیست که شاه هخامنشی‌اش چشم سبز باشد! مهم فقط این است که فرصتی فراهم شده تا با لعاب ناسیونالیستی برای کوبیدن غرب و آمریکا وارد میدان شد.
  • استون اصرار دارد تا از اسکندر که به گواه تاریخ سرداری جاه‌‏طلب، لاقید و میخواره بوده -فارغ از خلاقیتهای جنگاورانه‌اش- یک قهرمان هالیوودی پایبند به اخلاقیات غربی بسازد. اینجاست که مرز میان پروپاگاند و واقعیت به آرامی محو می‌شود. اسکندر، مقدونی بود و پدرش فیلیپ با قدرت قاهره و زور سرنیزه یونان را فتح کرد. نفرت یونانیان از او تا بدان حد بالا گرفته بود که از اردشیر دوم برای شکست دادن فیلیپ درخواست یاری می‎کنند [اردشیر برای تلافی تحریکات آتن در مصر، آن را رد می‌کند]. منظور اینکه در فیلم تعارض مقدونی-یونانی که از خطوط پر رنگ حیات اسکندر است به کل حذف و تبدیل به تعارض غربی-شرقی می‌شود. در معرکه‎ی جنگ گوگمل-حوالی موصل امروزی- کالین فارل در دیالوگی رو به سربازان خود می‌گوید: شما برای وطنتان می‌جنگید ولی اینها -اشاره به پارسیان- چنین نیستند؛ آنها می‌جنگند چون شاهشان گفته باید بجنگند! یکطرف خدایان تعهد و آزادگی و یکطرف برده‌های گوشت جلوی توپ. پروپاگاندا از این گل درشت‌تر؟
  • سنگ بنای روایت فیلم چنین است که اسکندر برای گرفتن انتقام پدر خود که گمان می‌رود با توطئه ایرانیان به قتل رسیده عزم فتح پارس می‌کند. یعنی باز سر و شکلی کاملاً اخلاقی به موضوع داده می‌شود، انگار که شهوت جهانگیری، طلاهای تخت جمشید، انتقام لشگرکشی خشایارشا به سرزمینهای یونانی و لغو عهدنامه آنتالیسداس هیچ محلی از اعراب ندارد. نه تنها از به آتش کشیدن تخت جمشید خبری نیست که حتی در فیلم می‌بینیم بعد از فتح بابل که با خیانت ساتراپ آن ممکن شده، اسکندر و سردارانش همچون منجیان آسمانی در میان استقبال پرشور مردم وارد شهر شده و بسی متمدنانه در حرمسرای کاخ داریوشِ بربر [که در کلیشه‌ای‌ترین درک شرق‌شناسانه، چیزی کم از فاحشه‌خانه‎های پاتایا ندارد و زیبارویان و رامشگرانش بی خبر از جنگ سرگرم عیش و نوشند] نزول اجلال می‌کند و از به ارمغان آوردن آزادی برای تمام مردم جهان سخن می‌گوید.
  • اما نکته آخر. بد نیست که در کنار نکات منفی فیلم، به برخی دقایق مثبتش هم اشاره کرد، خصوصاً که استون در آثار قبلی‌اش نیز تا حدی که مناسبات هالیوود اجازه داده تلاش کرده تا از خیر و شر سازی مطلق بپرهیزد. فیلم در imdb نمره پایینی از مخاطبان گرفته و شاید به لحاظ هنری نکته قابل اعتنایی نداشته باشد اما به طور حتم در شرایطی که تلویزیون و سینمای ما در تسخیر انواع تولیدات نمایشی «فاخر» از تاریخ شبه جزیره عربستان و ایران پسااسلامی است، عظمت امپراطوری پارس و به قول ارسطو «بزرگترین امپراطوری شناخته شده تاریخ» را به تصویر می‎کشد و  حتی ابایی ندارد تا در تقابلی نمادین با نمای آغازین فیلم، نشان فروهر  را بر بالای پیکر اسکندر در بستر مرگ به اهتزاز در آورد. در سکانسی از فیلم شاهدیم که چرا اسکندر علیرغم میل مادرش المپیا، دختر داریوش را به همسری می‌گیرد و ولو اینکه آن را چیزی فراتر از همان تعارفهای قهرمان‌ساز به حساب نیاوریم، به برابری انسانها فارغ از نژاد یونانی و پارسی و هندی اشاره کرده و در نهایت حکومت را از آن خدایان می‌داند؛ و در ادامه با نمایاندن شکوه بابل به سردارش، برتری تمدن پارسیان نسبت به یونانی‌ها را یادآوری می‌کند. به هر حال زیاده‌خواهی است اگر از زاویه نگاه هالیوود به ایران بیش از این انتظار داشته باشیم.
  • درباره فیلم اسکندر

برچسب‌ها: اسکندر
+ نوشته شده در  12 Feb 2007ساعت 9:21  توسط نوستالژیک  | 

  • در فوریه ۱۹۴۵ هر چند جنگ در اروپا تقریبا روبه پایان می رفت ولی در شرق آسیا به شدت هر چه تمامتر ادامه داشت. یکی از تعیین کننده ترین و خونبارترین نبردهای متفقین هم نبرد آمریکا برای تصرف جزیره آیوجیمای ژاپن بود که توسط ۱۲ هزار نیروی ژاپنی حفاظت می شد. نبرد آیوجیما با انتشارعکسی که تبدیل به یکی از تمثیلی ترین و معروفترین عکسهای جنگ جهانی دوم شد، به اوج خودش رسید. جایی که ۶ تفنگدار نیروی دریایی و یک پزشکیار برای اولین بار در هزار سال، پرچم کشوری بیگانه را در خاک ژاپن، در فورمتی نمادین بر فراز کوه سوریباچی به اهتزاز در میاورند. عکس در آن دوره تبدیل به نماد پیروزی ملتی خسته از رکود اقتصادی و جنگ شد و بلافاصله آن ۶ سرباز را تا حد یک قهرمان ملی بالا کشید. البته همه آن ۶ نفر تا آن حد خوش شانس نبودند تا تصویر خود را بر صفحات اول روزنامه های آمریکا ببینید و نیمی شان تنها چند دقیقه بعد در مسیر فرود آمدن از کوه کشته شدند. موضوع اصلی فیلم ایستوود خود این سربازان و کش و قوسهای مربوط به دست و پنجه نرم کردن سه سرباز نجات یافته با شهرتی ناخواسته در همراهی با سوءاستفاده از مرگ همقطارانشان و ادعای دروغین حضور در عکس است. به همه ی اینها تلاش دولت روزولت برای تهییج مردم به کمک مالی برای تامین هزینه های جنگ و فشار بر ۳ قهرمان نمادین را نیز باید اضافه کرد. ایستوود در سکانسی موقعیت پاردوکسیکالی خلق میکند جایی که از ورود یک قهرمان ملی که از قضا سرخپوست نیز هست به یک بار جلوگیری می شود چرا که ورود به بارِ سفیدپوستان برای سرخ ها و سیاه ها ممنوع است، انگار که بخواهد بر توخالی بودن تمام آن شور و هیاهوها تاکید دوباره ای کند. تاکید اول او وقتی ست که در می یابیم دو تا از سه سرباز اصلا در عکس حضور نداشته اند.
  • تمام حرف فیلم ایستوود - که از لحاظ بصری به یک رونوشت تمام عیار از نجات سرباز رایان اسپیلبرگ {سرباز؟سرجوخه؟!} می ماند را می توان اینگونه خلاصه کرد که: قهرمانان واقعی جنگ قهرمانان مرده ی جنگند. خود اسپیلبرگ هم اینجا به عنوان تهیه کننده حضور دارد و شاید دنبال فرصتی برای گفتن ناگفته هایش در سرباز رایان می گردد.
  • با این حال، پرچمهای پدران ما همچنان در حد یک کلیشه هالیوودی کشدار و کسل کننده باقی می ماند و دو سوم پایانی آن نیز -در قیاس با نامه هایی از آیوجیما که ایستوود همین جنگ را از دید دشمن -ژاپنی ها- روایت کرده و اوج کار خود را در فاینال به نمایش می گذارد- چیزی جز یک شکست ناامیدکننده به شمار نمی رود.
  • Flags of our fathers 
+ نوشته شده در  8 Jan 2007ساعت 16:8  توسط نوستالژیک  | 

  • نمیتوانم بگویم «کافه ستاره» را دوست نداشتم. سامان مقدم لااقل در تکنیک روایت دست به ریسکی زد که میتوانست کل فیلم را از ریخت بیندازد. مثلا پیرمردی که در صندلی کناری من نشسته بود تا آخر سر در نیاورده بود که چرا بعضی سکانسهای فیلم بارها تکرار شدند و برای توضیح به همسرش میگفت احتمالا «یادش میاید»! به هر حال درام تلخی است کافه ستاره، این روایت عشق و ناکامی جنوب شهری. جنوب شهری که مکانیکهایش مثل عشاق پاریسی برای نامزد چادریشان زیر باران با چتر باز میرقصند.
+ نوشته شده در  26 Aug 2006ساعت 10:39  توسط نوستالژیک 

  • آیدا : ببین من یه سیستمی دارم تو زندگیم به اسم راه پیمایی‌های طولانی مدت. بعد توی این راه پیمایی‌های طولانی مدت من همینجوری شروع میکنم، راه میرم، راه میرم، اصلا حرکتمو قطع نمی‌کنم، ماشینا بوق می‌زنن مردم بهم متلک می‌گن ماشین میاد از روم رد می‌شه، برف میاد بارون میاد، ولی من همچنان به راه رفتن ادامه میدم. الانم اگه سوار شدم به خاطر این بود که خیلی خیس شده بودم. حوصلهٔ راه رفتن دیگه نداشتم، خسته شده بودم. بعد به خاطر اینم هیچی نمیشنوم ُ برای این که تو گوشم موسیقیه. بعد، تمام مدت دارم موسیقی گوش می‌دم. تو چی تو موسیقی گوش می‌دی؟ اون وقت چی گوش می‌دی؟ چون می‌دونی من آدما رو از رو موزیکی که گوش میدن طبقه‌بندی می‌کنم . یعنی این که واسم مهمه بدونم کسی بلوز گوش بده، یا جز گوش بده یا موسیقی آلترناتیو گوش بده، یا مثل من فکرش باز باشه، اول باخ گوش بده، بعد موسیقی آلترناتیو گوش بده، بعد همه رو پشت سر هم گوش بده و دچار هیچ مشکلی هم نشه. بعد حالا چی گوش می‌دی؟
    منصور : من داریوش گوش می‌دم.
  • نفس عمیق/پرویز شهبازی/۱۳۸۰
+ نوشته شده در  22 Jul 2006ساعت 11:52  توسط نوستالژیک 

  • اگر هانا-بی Hana-Bi ساخته ی تاکشی کیتانو کارگردان دیوانه ی ژاپنی و برنده نخل طلایی ونیز را هنوز ندیده اید، پنجشنبه حوالی سه عصر، کانال چهار را ازدست ندهید. هانابی در ژاپنی به معنای "آتش بازی" یا همان شکل اولیه گل مانندی است که مواد آتشزا در لحظه انفجار در آسمان میسازند. عاشقانه ای مرگبار...نیشی یک پلیس خسته است با همسری در انتظار مرگ از سرطان خون. تمِ آشنای فیلمهای پلیسی: یکی از همکاران نیشی در عملیاتی صدمه دیده و برای همیشه ویلچر نشین میشود (و کمی بعد هم دست به خودکشی میزند.) نیشی که خود را در فلج شدن همکار مقصر میداند سعی میکند هر طور شده به او کمک کند. در همین گیر و دار نیروی پلیس را هم ترک میکند تا مدت بیشتری را با همسر رو به مرگش بگذراند. از اینجا به بعد تقدیر است که نیشی را همچون مارپیچی بی پایان در خود می بلعد. او در  مسیر عشق ورزیدن تا آخر، آنقدر تصمیمات اشتباه میگیرد که درنهایت یک تراژدی را رقم میزند. کم دیالوگی فیلم در بعضی سکانسها کشنده است. تدوین عالی و مکثها روی فضاهای خالی انگار ادامه همان عشق نیشی اند به زنی که میرود دیگر نباشد. به یک فضای خالی در حال تکثیر. و سکانس آخر، ای امان از سکانس آخر.
+ نوشته شده در  26 May 2006ساعت 21:35  توسط نوستالژیک  |