• شب بخیر.هوای خوبیه، خوش بخوابید.
    فرمول.فرمول برای همه.هوای خوبیه یا هوای بدیه.اما بیشتر هوای خوبیه.یا همیشه هوای خوبیه مگر اینکه بگویی نه، نیس. اونوقت دیگه نیس.اینجور زندگی آسونه.آسونه اما کیف نداره.آسونه اما یا حماقت یا تصمیم لازم داره. اما شرف چیز دیگریه.شرف کیف داره.آسون نیس اما کیف داره.برو بخواب که دنیا زیاد فرمول داره.برو بخواب که همیشه خشمهایت را در خواب شب گذاشته ای. اثری ازش نمی ماند مگر توی وجود که آنجا پنهان می شود و آماده ی آزار دادن. خوش بخوابید.خوش- «چشمان بی پلک بر هم فشاران و به امید دقه ای بر در» اما تو چه خواهی نوشت؟ بنویس رفتم تماشای آتش بازی، باران آمد باروتها نم برداشت.
  • ---
  • پاراگراف آخر داستان «بیگانه ای که به تماشا رفته بود» از ابراهیم گلستان.
    نقل جمله ی آخر این پاراگراف در نامه ای توسط غلامحسین ساعدی که آن زمان در بازداشت بود، موجب بازداشت گلستان نیز شد.گلستان یکبار در مصاحبه ای با دویچه وله در این باره گفت: ثابتی{بازجویم} از من پرسید «آقای گلستان، آیا میدانید که از وقتی ما به اسم شما برخورد کرده ایم تا وقتی شما را گرفتیم، فقط ۱۱ دقیقه طول کشید؟» گفتم: «شما اسم این را چی میگذارید؟ از وقتی شما روی ماشه ی هفت تیرتان فشار بیاورید و مغز من پر از خون، روی دیوار پشت سر شما بپرد، ۱۱ ثانیه هم طول نمیکشد. اما اصلاً چرا مرا گرفتید؟» گفت: «وقتی ساعدی را گرفتیم، در نامه هایش به جمله ای از شما برخوردیم که جمله ی بسیار مرموزی است و فوری شما را گرفتیم.» البته من با ساعدی رابطه نداشتم، فقط دوبار او را دیده بودم.
    آن جمله این است: «بگو رفتم تماشای آتشبازی؛ باران آمد، باروتها نم برداشت.» به ثابتی گفتم: آقای ثابتی، این جمله را من ۲۶ سال پیش نوشته ام. خطاب به آقای ساعدی هم ننوشته ام، آن را آخر یک قصه نوشته ام و این قصه تا کنون چهار یا پنج بار چاپ شده است. آقای ساعدی این قصه را خوانده است، اما شما که مقام امنیتی و اطلاعاتی هستید، نخوانده اید. من نوشته بودم که شما بخوانید، اما نخوانده اید و اطلاع نداشتید. من چه کار کنم.
    جمله ته قصه ای است که یک خبرنگار خارجی به ایران میآید که در مورد انقلاب آذربایجان بنویسد . پهلوی فردی مانند من می آید که ترتیب رفتن او به تبریز را بدهم. وقتی اینکار ترتیب داده میشود، شبی که میخواهد برود، آذربایجان سقوط میکند و او نمیداند چکار کند. دعوت هم کرده است و میهمانان نمیآیند. فقط دختر خوشگلی که بلند کرده، پهلوی اوست. به اتاق مهمانخانه میرود که با او بخوابد، اما نمیتواند با او بخوابد. فکر میکرده به ایران میآید، انقلاب تازه ی کمونیستی را در آذربایجان میبیند و مانند رفقای دیگرش که کتابهایی راجع به کشورهای دیگر نوشته اند، کتابی راجع به ایران خواهد نوشت. اما نشد. خُب پکر میشود. دختره هم قهر میکند و میرود. او تنها مانده و نمیداند چه کار کند. به خودش میگوید: بنویس، مقاله بنویس. دارد با خودش حرف میزند و از خودش می پرسد: در مقاله ام چه بنویسم؟! می گوید: بنویس، رفتم تماشای آتشبازی؛ باران آمد، باروتها نم برداشت.
+ نوشته شده در  12 Jul 2011ساعت 20:46  توسط نوستالژیک  |