• «او در یک نمایشنامه‌ی اخلاقی که ایرانیان انتظار دیدنش را در صحنه‌ی سیاسی داشتند، به یک نیاز اساسی آنها پاسخ گفت. این نمایشنامه به ایرانیان اجازه می‌داد که از حاکم خودکامه اطاعت، و حتی گاهی اوقات او را تحسین کنند؛ اما این امر مستلزم آن بود که در بعضی جاها مردی وجود داشته باشد که «فارغ از خود» و با قدرت، به حاکم خودکامه نه بگوید. بسیاری از ایرانیان معتقدند تا مادامی که آهسته و اغلب پنهانی ضدّ قهرمان را می‌ستایند، احساس نمی‌کنند روحشان به وسیله قدرت تسخیر شده است؛ و امیدوارند حاکم خودکامه که از این تقسیمِ پنهانی وفاداری‌ها آگاه است، در طرز رفتار با اتباعش محتاطتر عمل کند.»
  • تفسیر بی‌نظیری از رُی متحدّه استاد تاریخ خاورمیانه دانشگاه هاروارد درباره محمد مصدق که می‌تواند از او فراتر رود. در واقع این تحسین پنهانی ضدّ قهرمان قرار نیست کنش قهرمانانه‌ای را در صحنه‌ی سیاست عملی تا به انتها پیش برد، بلکه صرفاً نوعی تسویه حسابِ جمعیِ ناخودآگاه است با خود، ادای دینِ وجدانهای معذّب ولی باورمند به دنیای رئالیسم. این خیل ستایندگان ممکن است بده بستان‌هایی هم با کیش شخصیت‌پرستان داشته باشند اما در نهایت خوب می‌دانند کارها از مجرای دیگری است که پیش می‌رود.

برچسب‌ها: Iranianism, سیاست
+ نوشته شده در  17 Apr 2018ساعت 18:45  توسط نوستالژیک  | 

  • روشن‌ترین مثال را در این رابطه [سیلان اراده جهانی در همه امور طبیعی] مورچه بولداگ استرالیایی به دست می‌دهد: وقتی که دو نصف می‌شود سر و دم شروع به جنگیدن با یکدیگر می‌کنند. سر با آرواره‌هایش به دم حمله می‌برد و دم شجاعانه با نیش زدن سر از خود دفاع می‌کند. نبرد معمولاً نیم‌ساعتی به طول میانجامد تا اینکه هر دو بمیرند یا توسط دیگر مورچگان برده شوند.
  • شوپنهاور، جهان همچون اراده و بازنمود

برچسب‌ها: شوپنهاور
+ نوشته شده در  22 Mar 2018ساعت 18:12  توسط نوستالژیک  | 

  • جواد صالحی اصفهانی استاد اقتصاد دانشگاه پلی‌تکنیک ویرژینیاست و تا جایی که دنبال کرده‌ام در تحلیلهای خود پیش‌آگهی خوبی نسبت به وضعیت می‌دهد. اینجا می‌گوید سال گذشته با رشدی 11درصدی بهترین سال اقتصادی ایران پس از سقوط قیمت نفت بوده است و درآمد سرانه به طور متوسط 6% افزایش داشته است اما به شکلی کاملاً نابرابر: تهران 10%، سایر مناطق شهری 6% و روستاها 3.4%. صالحی اصفهانی می‌گوید افزایش درآمدهای ناشی از نفت بیش از هر جای دیگر کشور در تهران لمس شده است و لااقل دو سال طول خواهد کشید تا به سایر مناطق سرریز کند. مسئله‌ای که کسی مثل روحانی با توجه به پایگاه رای خود در شهرهای بزرگ نمی‌تواند از آن ناراضی باشد. همچنین رشد اقتصادی در غالب افزایش درآمد در دهکهای متفاوت به شکل کاملاً متفاوتی اتفاق افتاده است: صدک نودم (دهک ثروتمند جامعه) 7.5% رشد درآمد داشته‌اند، صدک پنجاهم یا همان طبقه متوسط میانی 3.9% و صدک دهم (پایین‌ترین دهک فقیر) منهای یکدرصد، یعنی نه تنها چیزی به دست نیاورده‌اند که از دست هم داده‌اند.
  • این داده‌ها تصویر جامعی را از اقتصاد سیاسی آن‌طور که در جریان است پیش رو می‌گذارد. ما با ایران‌های متفاوتی طرفیم.

برچسب‌ها: اقتصاد
+ نوشته شده در  6 Mar 2018ساعت 19:3  توسط نوستالژیک  | 

  • وقتی از شرایط کافکایی حرف می‌زنیم از چه حرف می‌زنیم؟
  • «حتی در 'محاکمه' که به نظر مسقیماً متمرکز بر بوروکراسی است، قوانین مبهم و آیین‌های دادرسی گیج‌کننده به چیزی بسا ترسناکتر اشاره دارند. گواهی بر این که نیرو محرکه هولناک سیستم حقوقی، حتی به دست مقامات ظاهراً قدرتمند نیز غیرقابل توقف است. چنان سیستمی که به عدالت خدمتی نمی‌کند بلکه تمام عملکردش در راستای دائمی کردن نقش خویش است، چیزی که هانا آرنت سالها پس از مرگ کافکا به آن جباریت بدون جبار لقب داد.»

برچسب‌ها: کافکا, بوروکراسی
+ نوشته شده در  3 Nov 2017ساعت 16:42  توسط نوستالژیک  | 

  • استعاره نیست که هر ثانیه از روزمرّگی، یک آرماگدونِ شخصی و به-تعویق-افتاده را انتظار می‌کشد؛ جراحت ملتهبی که بخیه‌های خوش‌دوختش را به هیچ وجه نباید به فال نیک گرفت. نوکِ فواره‌ی هراس را، لحظه‌ی کلایمکسِ درماندگی، همیشه جایی جز در دوردستها نمی‌توان دید، شبیهِ دودِ گوگرد آتشفشانی پیر در سمت دیگرِ جزیره. تا اینکه یکروز کاملا معمولی، زمین زیر پایت شروع می‌کند به لرزیدن و میبینی در کسری از ثانیه بالای فواره‌‌ی گداخته‌ای به تعلیق درآمدی. خودِ غفلت غافلگیر می‌شود. جراحتی که می‌ترسانْدت سر باز می‌کند. آرماگدونِ شخصی‌ات را همه می‌بینند.

برچسب‌ها: اضطراب
+ نوشته شده در  5 Oct 2013ساعت 22:7  توسط نوستالژیک  | 

  • آنطور که من حساب کردم، هزینه‌ی نشر کتاب در نیمه اول سال جاری، به ازای هر صفحه چیزی حدود 30 تومان درمیاید. یعنی انتظار داریم کتابی سیصد صفحه‌ای، فارغ از نوع جلد و کاغذ و قطعِ صفحه، حدود 9 هزار تومان قیمت داشته باشد. بد نیست مقایسه‌ای کنیم: رساله «لویاتان» نوشته هابز با جلد سخت، 600 صفحه، توسط نشرِ نی در تیرماه سال جاری هجده هزار تومان قیمتگذاری شده که عرفا معقول به نظر می‌رسد. اما «زیبایی‌شناسی و سیاست»، مجموعه مقالاتِ ارنست بلوخ، لوکاچ، بنیامین، آدورنو به ترجمه حسن مرتضوی، 320 صفحه توسط نشر ژرف در همان تیرماه سیزده هزار تومان [صفحه‌ای 41 تومان] قیمتگذاری شده است. ممکن است گفته شود علت گرانیِ نامعقول این کتاب در قیاس با لویاتان، چاپ اول بودنش و هزینه‌های جانبیِ هر چاپ اول است در حالیکه چاپ اول لویاتان متعلق به یازده سال پیش است؛ در جواب باید گفت کتابهای چاپ اول بسیاری را میتوان مثال زد که حتی با قیمتی کمتر از صفحه‌ای 30 تومان در سال 91 زیر چاپ رفته اند، مانند «باید از جامعه دفاع کرد» فوکو [صفحه‌ای 22 تومان] یا «ادبیات و انقلاب» یورگن روله [صفحه‌ای 28 تومان]. در مورد کتابهای به چاپِ چندم رسیده مثالهای دیگری می‌زنم: «فرهنگ سیاسی ایران» نوشته محمود سریع القلم، 280 صفحه که نشر فرزان روز در خرداد سال جاری آن را دوازده‌هزار و پانصد تومان [صفحه‌ای 44 تومان] قیمت گذاشته است. در همان خرداد ماه، نشر آگه چاپِ چندمِ «جنگِ آخرالزمانِ» یوسا در 900 صفحه را، بیست و دو هزار تومان [صفحه‌ای 24 تومان] تعیین کرده‌است.
  • با این تفاصیل، حسی وجود دارد که نمی‌گذارد تمام تقصیرِ گرانیِ کتاب را به گردن دولت بیندازیم، حسی که معمولا در کنار رودخانه و حینِ ماهی گرفتن از آب گل آلود به مشام انسان می‌رسد؛ و چه ماهی‌های مسمومی هم باید باشند.

برچسب‌ها: حماقت
+ نوشته شده در  17 Feb 2013ساعت 22:5  توسط نوستالژیک  | 

  • «زمان» در روزگار مخمصه، اینجا دوران خدمت، ماهیتی فراتر از خواصِ فیزیکی‌اش پیدا می‌کند انگار. همچون زمان دانلود، که بسته به سرعت متغیر شبکه به ارتعاش میفتد، کش می‌آید یا منقبض می‌شود؛ گاهی یک روزش، آنقدر چگالی می‌گیرد که در یکساعت می‌توان جایش داد و گاهی یک دقیقه‌اش چنان حجیم می‌شود که حس می‌کنی نه با حرکتی خطی که با یک انبساط کُروی در فضا طرفی. سیطره‌ی پررنگ زمان را حتی از حکاکیهای یادگاری مانده بر در و دیوار پادگان هم می‌توان دید:«چون می‌گذرد، غمی نیست.» ولی گاهی، که گاهِ غالب است، حتی از همین گذشتنِ ساده هم تن‌ می‌زند و زمان دانلود میل می‌کند به بی‌نهایت. نیچه گفته بود اگر می‌خواهید بدانید ملال چیست، به خداوند فکر کنید در روزِ هفتمِ خلقت؛ یکبار پس و پیش‌اش کرده بودم، که اگر می‌خواهید بدانید ملال چیست، جناب سرهنگ، به یک سرباز فکر کنید در ماهِ آخر خدمت! آخرین امضاء را که می‌گیرم ساعت مچی‌م هم از کار میافتد. حالا همه میدانند وقت جمله قدیمی خودم است: «سیگاری هم که نیستی. لعنت!»

برچسب‌ها: مخمصه
+ نوشته شده در  23 Dec 2012ساعت 21:53  توسط نوستالژیک  | 

  • دروازه ی طلاکوب که به آرامی باز می شد، پشتش یک محفظه شیشه ای عظیم قرار داشت به اندازه یک اتاق، تعبیه شده درون دیوار. در تاریکیِ مطلقِ فضای محبوس زیر آن سقف کوتاه، نور سرخی درون محفظه را روشن نگه میداشت. درون مکعب شیشه ای، بخار غلیظی می جوشید و در منتهای آن تصویر منتسب به سر امام حسین در اندازه ای بسیار بزرگ و در صحنه ای دکوره شده با مولفه های محراب کلیسا قرار داشت؛ تصویری که گویا راهبی نصرانی در حلب کشیده و در لوور نگهداری میشود. از بالای محفظه و به نحوی مبهم خون شُره می کرد روی سر. اینجا من پنج لایه صدا را تشخیص می دادم: نیمی از باندها با نهایت توانِ صوتی، ریتمی از دو ساز کوبه ایِ دَف و دمام را با تمپوی سریع، پخش می کردند و نیم دیگرشان شیونی زنانه هماهنگ با ریتم دمام. در پس زمینه اکوی سینه زدن های آمیخته با دف، و صدای دو مداح که یکیشان شور می داد و دیگری زیر لب نوحه ای زمزمه می خواند. دروازه ی طلاکوب که باز می شد، آدمهای نشسته فریادزنان نیم خیز شدند، بعد کاملا برخاسته در هم تنیده، تاب می خوردند و به سر و سینه می زدند؛ بعضی ها می دویدند و دور خود می چرخیدند، نشسته و باز بلند می شدند ، به هم می خوردند و از حال می رفتند. همه چیز در نهایت شدتی که از آن فراتر ممکن به نظر نمی رسید. مداح ها نهیب می زدند و دمام دیوانه وار می کوبید. هنوز باورم نمی شود اینها را؛ که چگونه نیم خیز خودم را بیرون کشاندم.

برچسب‌ها: اسطوره
+ نوشته شده در  25 Nov 2012ساعت 15:39  توسط نوستالژیک  | 

  • امروز فهمیدم آن جوانک لاغراندام با ریشهای تُنُک، همان که صبح تا ظهر در واگنهای بویناکِ مترو مسواکِ آکوآفِرش چندکاره با قابلیت ماساژ لثه و نفوذ در عمق کثافت لای دندانها، با اینحال اما قلابی و ساخت چین می فروشد، فارغ التحصیلِ مهندسی صنایع است از یک دانشگاهِ نسبتا معتبر؛ میگفت با اینکه هیچ جای کارش را خطا نکرده ولی چاره دیگری جز این ندارد. یاد گی دوبور افتادم: وقتی همه چیز سر و ته است، آنِ درست، آنِ خطا کردن است. ولی چگونه؟
  • بیچاره ما.
+ نوشته شده در  25 Sep 2012ساعت 12:47  توسط نوستالژیک  | 

  • من منچستر یونایتد را دوست دارمهمه‎ی عمر می‌ترسیدم از اتاقهای اداری با دیوارهای سنگ شده تا سقفی که نور سفیدرنگشان را مهتابی ها تامین می‌کنند و برای اینکه وحشتناکتر هم شود، مثلا صدای همهمه باد کولری بی کیفیت هم در آن می پیچد. همهمه‌ای که به سادگی این قابلیت را خواهد داشت تا هر زوزه دم آخر هر انسان بخت برگشته‌ای را در حجم نمناک و سفیدش خفه کند. بهداری پادگان دقیقا همچنین اتمسفری ست، جایی که باید ساعتها،ساعتها، ساعتها را در آن بگذرانی. با وزوز یک مهتابی رو به موت. یکی دو تا کتاب، و یک فوبیای قدیمی.
  • ---
  • رمان آخر مهدی یزدانی خرم، من منچستریونایتد را دوست دارم یک هزار و یکشبِ کمیک-نوآر است در لوکیشن هزاردستان که خشونت خونسردش یاد تارانتینو می اندازدت. نشر چشمه در معرفی کتاب نوشته «رمانی در هجو زمان و جعل تاریخ.» خیلی‎های دیگر هم خیلی چیزهای دیگر نوشته اند که حالا معنی این چیست. اینجا هم نویسنده مصاحبه‎ای کرده در همین رابطه و رابطه های دیگر. من لحن کتاب را که رگه های طنز مشهودی دارد دوست نداشتم؛ این لحن طنز حتی بدتر، بعضی جاها مثل دعواهای مداوم روح خالدار با روح شاعر آزادیخواه شدیدا [هرچند استفاده از قیدها در نظرات شخصی اغلب ناجوانمردانه است] نچسب و روی اعصاب از آب درآمده. انگار قطب نمایت را با آن سیاهی سنگین اوائل کتاب تنظیم کرده باشی که با هر رگه ی طنزی می‎جنگد و بعد غافلگیر شوی. غافلگیری ای که تا آخر ولت نمیکند و کم کم آزاردهنده می شود. با اینحال، اصل قصه گویی در روایت راوی به خوبی رعایت شده و کثرت شخصیت ها و ماجراهایشان که به نوبت داستان را به یکدیگر پاس می دهند و گاهی از کنار هم نیز می گذرند یا حتی خونسردانه خون هم را می ریزند، خواننده را تا آخر دنبال نویسنده می کشاند.
  •  «من منچستریونایتد را...»که این روزها چاپ دومش روانه‎ی کتابفروشی‎ها شده، شاید به اندازه ی رمان قبلی یزدانی خرم، به گزارش اداره هواشناسی،فردااین خورشید لعنتی درگیرتان نکند ولی حتما به گشتی چند ساعته در هزارتوهای ذهن یک نویسنده ی «کیوکوشین کارِ تنومند و استقلالی که حالش از فروتنی‌های ریاکارانه به‌هم می‌خورد و دوست دارد روزی در مبارزه با شمشیر سامورائیِ کن‌دو، به درجات عالیه برسد و کیفش را ببرد» می ارزد.
+ نوشته شده در  27 Jun 2012ساعت 17:54  توسط نوستالژیک  | 

  • همه‌ی عمر در انتظار آن لحظه باشکوه ماندی که بازرس ژاوِر را کَت بسته بیندازند پیش پایت، طپانچه‌ات را نشانه بروی سمتش و بعد از مکثی طولانی آرام پایین بیاوری که: برو! آزادی! میدانی در رود سِن خودکشی خواهد کرد. لحظه باشکوهت که فرا میرسد، همه چیز خراب می‌شود. به ژاوِر شلیک میکنی و خودت به اعماق سِن میپری.

برچسب‌ها: بازرس ژاور
+ نوشته شده در  20 Apr 2012ساعت 22:35  توسط نوستالژیک  | 

  • آریاشهر، یک بانک. بدبختی، کتِ سورمه ای رنگِ برق افتاده‎ایست جا به جا خاکی شده، با سرآستین هایی که ساب رفته اند. چین و شکنجِ کهنگی‎اش آنقدرها مهم نیست که جا به جا خاکی شدنهایش. کت های سورمه ای، کاپشن های قهوه ای، زنهای چادریِ دندان خرگوشی، پیرزنهای ژیگولیِ جوراب شیشه ای...همه ولی خاکی. صف حقوق بازنشستگی، زیر ناخن ها پوستِ صورت هم، در سکوتی سرشار از هیچ.
+ نوشته شده در  11 Apr 2012ساعت 17:11  توسط نوستالژیک  | 

  • یک. پاراگرافی از مقاله‌ی «سرباز و دولت»ِهانتینگتون به خاطرم مانده که نشان می‌داد چرا مابینِ اندیشه‌های سیاسیِ چهارگانه، نظامیگری، و نیروهای مسلح به عنوان ارگانِ نظامیگری، تنها با محافظه‌کاری‌ست که سازگاری می‌یابد. اگر نظامیان به قدرت برسند، اندیشه‌ی محافظه‌کارانه تقویت خواهد شد و اگر محافظه‌کاران در راس قرار گیرند، نظامیگری را تشدید خواهند کرد.
  • دو. انضباط، جمعگرایی، پاسداری از آیین، لزومِ وجود نظام سلسله مراتبی و طلب «غیرت» و تعصب از مرد، رئوسِ فکرِ محافظه‌کارند. نظام همه‌ی این خصائل را در حد اعلای خود به سرباز می‌آموزد و از او طلب می‌کند.
  • سه. در اغلب کارتون‌ها، سربازهایی که رژه می‌روند فاقد صورت، به عنوانِ نشانه‌ای دال بر تمایز با دیگری‌اند؛ و اگر صورت دارند، صورتهایشان فرقی با یکدیگر ندارد. سرباز حتی اسم هم ندارد و با شماره اش شناخته می شود: کشتنِ هویت فردی و برگرداندن او  به آیینِ کهنِ حیوان اجتماعی. در نظامِ حیوان اجتماعی، انحلال در جمع در عینِ حفظ سلسله مراتب، کارآمدترین ساختار را برای بقاء به دست می‌دهد. پس تمام اعمال سربازان می‌بایست مرام اشتراکی داشته باشد؛ نظافت کردنش، غذا خوردنش، خوابیدنش، حتی مُردنش. تکیه بر هر فردیتی برای حیوان اجتماعی، مهلک است و گروه را منهدم میکند.
  • چهار. تمام سرهنگ‌ها و ژنرالهای فیلم‌ها را به یاد بیاورید که چگونه مومن، خانواده‌دوست، متعصب و هموفوب‌اند. آنها اصول را به صُلبترین شکل ممکن پذیرفته‌اند. بر عکس، سربازها لاابالی و بی پرنسیپ و خودخواهند، می بایست از فردیت خود درآمده، برای ایثار در راه جمع آماده شوند؛ در یک کلام توسط «پدرانِ فرمانده‌شان» به صراط مستقیم هدایت شوند. افراط در نخبه سالاری، باز خصیصه‌ای محافظه‌کارانه است.
  • پنج. پادگان، تجسّد یک محافظه‌کاریِ سوسیالیستی است با ساختمانهای خاکستری و بند رخت‌هایی مملو از شورت و جوراب. یک کُلُنی است از مورچه های افسرده، که گاهی دیدنِ برقِ قرمز رنگِ یک قوطی کوکاکولا، یک بسته KitKat، تمام آن مِمِنتویی می شود که نمی گذارد انسان آن دنیای دیگرش را فراموش کند.
  • تصویر: «آشوبِ منظم» از من سرباز شماره 22. طرح اولیه‎ش محصول خمیازه‌های سر کلاسِ نارنجک است.
+ نوشته شده در  24 Mar 2012ساعت 11:53  توسط نوستالژیک 

  • فکت اول: «مطمئنم» دیروز حوالی ظهر، محدوده بین قیطریه تا حکیمیه تهران چنان لرزید که برنامه عادی مدارس به هم خورد.
  • فکت دوم: «مطمئنم» هیچ نوع انفجاری -مگر انفجار برآمده از سلاحهای مافوق بشریِ آدم فضاییها- نمی تواند از ملارد در جنوب کرج تا قیطریه در شمال شرقی تهران را بلرزاند. بُعد این مسافت را گویا دوستان خوب متوجه نشده اند.
  • فکت سوم و صادقانه: «مطمئنم» ما در منتهاالیه غربی تهران، لرزش خیلی مهیب و عجیبی حس نکردیم، چنان که مردم را به خیابانها بکشاند.
  • فکت چهارم: اینجا از قول معاون پژوهشی مرکز زلزله شناسی می خوانیم که لرزه ی ۱.۷ ریشتری تهران در ساعت «یک و یک دقیقه ی بعد از ظهر» زلزله نبوده. اینجا از قول سردار شریف می خوانیم که انفجار در ملارد ساعت «یک و سی دقیقه» رخ داده.
  •  فکت پنجم: شما با یک «خود شرلوک هولمز پندار» ِهیجان زده که مشغول سیراب کردن غریزه ی توطئه پردازش است طرف نیستید.
  • فکت ششم: واتسون عزیز، هنوز شک داری کار، کار «اینگیلیس» هاست؟

برچسب‌ها: حماقت
+ نوشته شده در  13 Nov 2011ساعت 9:55  توسط نوستالژیک  | 

  • اعتراف: در نیم ساعتی که در کتابفروشی بیدگل واقع در خیابان انقلاب ایستاده بودم، 3 نفر وارد شده و سراغ «گزارش یک آدم ربایی» را گرفتند و کتابفروش نیز جوابش یکی بود: تمام کردیم، در بساط دستفروش ها دنبالش بگردید. تا پیش از این، خبر نایاب شدن کتاب به دنبال توصیه میرحسین را هیاهوی رسانه‎ای می‌دانستم. اینطور نبود.
+ نوشته شده در  12 Oct 2011ساعت 12:28  توسط نوستالژیک 

  • با خیزران بلند تلنگر زدم به آشیان چلچله؛ خراب شد و دو تا جوجه افتادند پایین. رفتم توی باغچه دنبالِ کرم خاکی. آقابزرگ گفت اینها چلچله های پاییزند، می میرند اینها. زدم زیر گریه از بس می لرزیدند. فردایش مردند. آقا بزرگ و کرم خاکی ها هم. سالها طول کشید بفهمم پاییز وقتِ خطرناکی است برای آدمهای بی موقع.

برچسب‌ها: نوستالژی
+ نوشته شده در  22 Sep 2011ساعت 23:17  توسط نوستالژیک  | 

  • پیرمرد که از اول دارآباد تا سرِ جَماران زیرِ لب پیس پیس میکرد و هرچند دقیقه یکبار جمالِ محمد صلواتی، موقع پیاده شدن یک دویستی گذاشت کف دستِ راننده گفت«کم پولم من،حَوالت به آن دنیا.» راننده غرید«پوه، این هم برای خودت.» پیرمرد موقع پیاده شدن زمزمه کرد «والله خیرالحافظین». راننده تا آخر مسیر می غرید «پوه». بعدها فهمیدم که نیمی از شهر همواره می غرد که «پوه»؛ نیم دیگر زمزمه میکند «والله خیرالحافظین».
+ نوشته شده در  19 Sep 2011ساعت 12:24  توسط نوستالژیک  | 

  • نتایج نهایی آزمون PHD یکبار دیگر من را به این برداشت رساند که در بازی بزرگان ما حتی نخودی هم نیستیم. شرح ماجرا اینکه نظر به نمره آزمون کتبی در دانشگاه مقصد رتبه دوم را کسب کرده بودم و فقط یک معجزه می توانست مانع قبول شدنم شود. و البته آن معجزه در مصاحبه رخ نمایاند و ردم کردند. دانشگاه در رشته مورد نظر هفت نفر پذیرش داشت، حقیر پس از مصاحبه دقیقا هشتم اعلام شد. چرخ پنجم درشکه. جلوی اسمم در سایت سازمان سنجش نوشتند «مردود». در کارنامه نهایی به جای نمرات نفرات و فاصله تا آخرین فرد پذیرفته شده یک خط تیره گذاشته اند یعنی لازم نیست کنجکاوی کنید، صلاح نبوده. برای یک ثانیه احساس کردم خشمگینم. بعد تجدید نظر کردم. یک مسلمان واقعی در اینجور مواقع میگوید دل قوی دار که حکمتی بوده. یک سامورایی واقعی میگوید بجنگ و حقت را بگیر. یک کرونوپیوم واقعی چیزی نمی گوید و فقط سیگاری آتش می زند. ولی یک نوستالژیک واقعی خشمش را نهادینه میکند تا به موقعش انتقام بگیرد.
  • پ.ن: رفتم سازمان سنجش شکایت، بعد از چندین هفته در پاسخ درخواستم که «چرا قبول نشدم؟» نامه‌ای آمد با مضمون عالی «متقاضی عزیز! پس از بررسیهای انجام شده مشخص گردید شما حد نصاب لازم را برای پذیرش کسب نکرده اید.» اساتید دقت نکردند که سوال من هم اصلا همین بود که چرا! گور پدرتان.

برچسب‌ها: حماقت
+ نوشته شده در  16 Sep 2011ساعت 17:54  توسط نوستالژیک  | 

  • به آتش کشیده شدن پرچم ایران، روسیه و چین توسط معترضان خشمگین سوری، یادآور جمله‌ایست نه چندان بی ارتباط از گونتر گراس، به این مضمون که: هرگز سه تایی در یک بستر نخوابید، والا سه تایی از بستر بر می خیزید!

برچسب‌ها: سیاست
+ نوشته شده در  27 Aug 2011ساعت 22:31  توسط نوستالژیک 

  • همه در رنج بودند. هم خانواده ی دکتر ارنست، هم هاچ زنبور عسل، هم اوشین، هم علی کوچولو. پینوکیو ترتیب ِ پخش نداشت: قسمت ِ سوم، قسمت ِ اول، قسمت ِ اول، قسمت ِ اول، قسمت ِ سوم، قسمت ِ هفتم، قسمت ِ دوم، قسمت ِ آخر، قسمت ِ هفتم. پینوکیو اصرار به خر شدن داشت. تکرار ِ حماقت! از عشق خبری نبود. عشق مال ِ بچه گربه س! عشق، مشکلات ِ زناشویی بود. سانسور، خیال بافی می شد و تیغ درونی. وجدان ها معذب بود. بهتر بودیم و آدمی که بهتر است نباید بهتر نباشد. نباید بدتر باشد. کوپن! همه چیز کوپنی بود. لذت هم. به کارهای جدی بپداز! مثل ِ آقای هاشمی کتاب ِ اجتماعی. آقای هاشمی سنگین بود. نمی خندید. با همسرش حرف نمی زد. آقای هاشمی کسل کننده بود ولی کسالت بد نبود. این سرزندگی بود که مشکوک می زد! آقای هاشمی اولیاء الله بود، ما کجا آقای هاشمی کجا! آرمان. آرمان. آرمان. همین جوری به دنیا نیامده بودی که همین جوری بروی. بعضی ها گوساله می آیند و گاو می روند. چه آدم های بدی هستند آن ها! معیارها لحظه لحظه از رساناها پخش می شد. کسی به چیزی شک نمی کرد. تردیدی نبود. دویی وجود نداشت. هر چیزی فقط یک راه داشت. از صدای آژیر واریکسل گرفتیم، اخته شدیم. صدا صدای موشک بود. کجا رو زد؟ تنها صدا بود که ماند... آهای دهه شصتی مدرن! به اندازه ی کوپن ات حرف بزن!
  • *از ماهایا مهرپویان
+ نوشته شده در  31 Jul 2011ساعت 17:19  توسط نوستالژیک  | 

  • یکم. از عوارض در خلاءماندگی همین بس که مجبوری روزی چند بار آرزوهایت را از اساس پس‌وپیش و ویرایش کنی و ورژن جدیدتری بدهی بیرون که به حال و روز آن لحظه‌ت بیاید. رویگردان از مسیر آمده، چهارچشم به مسیر در پیش رو. فکر می کنی اگر همین الآن غول چراغ ظاهر شود و بپرسد دوست داری چه کاره شوی، به سیاقِ کودکی پت‌پتی نکنی و بگویی خلبان. آن وقت است که غول چراغ با رسمِ یک دیاگرام بر تخته سیاهی که چند لحظه پیش ظاهرش کرده، برایت شرح می‌دهد خلبانی کار کسل‌کننده ای‌ست، از آن بالا ساعتها فقط آبی آسمان را می‌بینی[گاهی از شدت ابرناکی همان را هم نمی‌بینی] هواپیما را سیستم اتوماتیک هدایت میکند نه توی بــــــَــدبخت، و مهمتر از همه بر طبق آمار موسسه‌ی بین‌المللیِ حوادث هوایی در کشورهای تحت تحریم، خطر کشته شدنِ خلبان همیشه 21 برابر کمک خلبان و سایر مسافرین است، آن هم نه یک کشته شدنِ معمولی، جوری که پودر استخوان‌هایت هم خوراکِ هیچ جوجه عقابی نشود و اصلا جان خودت هم به درک، مسئولیت جان چندین نفر دیگر هم به لحاظِ انسانی و هم قضایی با تواست و از این حرف‌ها. قانعت می‌کند که بی خیال خلبانی شوی.
  • دوم. یقه‌ی غول چراغ را می‌چسبم که همیشه آرزو داشتم "صدابردارِ یک گروهِ مستندسازِ حیات وحش" باشم. نه از این حیات وحش‌های پیزوری و ازرمق‌افتاده‌ی دامنه‌ی زاگرس و نه حتی دشت‌های کنیا که بیشتر از شیر و پلنگ، توریست و محقق و مستندساز دارد؛ یک جایی طرفهای گالاپاگوس، کارائیبِ سُفلا و استرالیا، آمازون اصلا. سر و کله زدن با موجودات عجیب‌الخلقه که زبانِ هیچ ابوالبشری را نمی فهمند بشود تنها دل‌مشغولی‌مان. صبح‌ها  آناناس قاچ می‌زنیم و شب‌ها روی ننو خودمان را تاب می دهیم. شاید عاشقِ همکارمان، همان زنِ دستیار کارگردانِ بلوند هم شدیم. عکس‌هایی می‌گیریم که فکِ همه را بیندازد. با گوریل‌ها کُشتی می‌گیریم و در محضرِ کوآلاها اخلاق مسیحی را تمرین می‌کنیم؛ زهرمار در میاوریم، قولنجِ نهنگ می‌شکنیم، از این کارها. غول می‌پرسد حالا چرا  صدابردار و مثلا مجری نه؟ که مجبور می‌شوی اعتراف کنی چون یک محافظه‌کار بدبختی که هیچوقت دلت نمی‌خواهد وسط معرکه باشی و ترجیح می‌دهی در آن پشت مشت‌ها، هم باشی هم نباشی. غول چانه‌اش را می‌خاراند و می گوید بر اساسِ آخرین تحقیقاتِ دپارتمانِ حرکت‌شناسی و آناتومیِ کاربردیِ دانشگاهِ جانز هاپکینز، تو حتی روی زمینِ صاف هم نخواهی توانست گانِ صدابرداری را درست به دست بگیری، گان که هیچ، اغلب خودت را هم نمی‌توانی در راستای یک خط عمودِ فرضی سر پا نگهداری، آن وقت فیلت هوسِ گالاپاگوس هم می‌کند؟ و دعوتم می‌کند دفعه‌ی بعد که خواستم به خاطر چنین چرندیاتی ظاهرش کنم، لااقل قبلش سری به نتایجِ مقالاتِ منتشر شده در آن زمینه زده باشم...و غرولندکنان بخار می‌شود.
  • سوم. شیرفهم می‌شوی دوره آرزوها به لحاظ فنی[به قول خارجیها، تکنیکالی] سرآمده. غول‌ها هم دیگر بی‌گدار به آب نمی‌زنند. حالا می‌توانی با خیال راحت لباس‌هایت را برای جلسه فردا اتو بزنی، کفش‌هایت را برق بیندازی، دندان‌هایت را برای لبخند سر صبح که حتی خودت هم بدت نمیاید به صحتشان شک نکنی، مسواک زده و بکوشی هر روز شهروند متمدن‌تری باشی. با اینحال، اینها هیچکدام دلیلی نخواهد بود که زیر بارِ آخرین وظیفه تاریخی بر دوش مانده‌ت نروی؛ که هرجا کودکی دیدی، یادش بدهی در جواب اولین کسی که درباره آرزوهایش پرسید، شک نکند؛ بلافاصله بگوید «خلبان». به قول یک آدمِ چیزفهمی، شاید این تنها دارایی‌ش باشد.
+ نوشته شده در  24 Jul 2011ساعت 19:50  توسط نوستالژیک  | 

  • هشدار: هیچوقت در قطار بین شهری تهران-کرج، به پسرکی با تیپِ همه کودکانِ خیابانیِ سینمایِ ایران، که شب قبلش، از ماموران شهرداری کتک خورده و حالا باید به نجات خواهرکِ گیر افتاده ش برود یک دوهزاری کمک نکنید؛ چون بعد از پیاده شدنش، پشت شیشه رو به شما خواهد ایستاد و با حرکات متناوبِ انگشتان و میمیک صورتش، بدون شک درصدی از انسانیتِ شما را خواهد کشت. بدجوری هم خواهد کشت. 
+ نوشته شده در  16 May 2011ساعت 11:39  توسط نوستالژیک  | 

  • شوپنهاور در جایی چنین می‌آورد که:«کراتس فیلسوف کلبی مشهور، از نیکودروموس موسیقیدان، سیلی چنان محکمی خورده بود که صورتش ورم کرده و خونآلود شده بود. پس روی تخته ی کوچکی نوشت "نیکودروموس چنین کرد" و آن را به پیشانی خویش وصل کرد که موجب ننگ نوازنده شد که در قبال مردی که همه ی آتن او را مانند بت گرامی میداشتند به چنین عمل سخیفی دست زده است.»
  • ---
  • گویا آن چه از آن رهایی نداریم حقیقتا بلاهت خودمان است. ابله اندیشمند، ابله متحجر، ابله شاعر، ابله بنیادگرا، و چیزی که این روزها با آن مواجهیم، جهان‌وطن که نه، ابله ضد وطن، در واکنش به ابله  آریایی. این روزها گاز گرفتن هر آن چه پسوند ایرانی داشته باشد، مبارزه با ناسیونالیسم-شوونیسم-فاشیسم خوانده می‎شود و تا دلتان بخواهد نقل قولهای خارج از متن از شوپنهاور و از سخنرانی شاملو در برکلی است که رد و بدل می‎شود. آسان نیست درک اینکه کار هر بز نیست خرمن کوفتن، که جناب فردوسی را، خود شاملو باید نقد کند و شاملو را خود مشیری و اخوان ثالث. با این حال ابلهان کارشان را خوب بلدند. پشت ماسک انتلکتوئلی، دهانها می‎شود بست. نام فوبیای تاریخی ایرانیان از اعراب را که تا به امروز و به عنوان یک واکنش امتداد یافته نژادپرستی می‌گذارند و برای بلاهت حد و مرزهای جدیدی ترسیم می‌کنند. تلاش برای چسباندن پیشوند «فارس» به نام «خلیج» را به راست و چپشان حواله می‌دهند و در خیالشان لایک زدن«ک*ن لق کوروش کبیر» را اِندِ تقدس‌زدایی و تابوشکنی و آوانگاردی می‌دانند. ژیگولوهای کتابی ورق زده، در لحاف چهل تکه‎ی ایران، هویت را نقض می‎کنند و با بلاهتی مثال‌زدنی آب به آسیاب پان‎های قومیتی می‎ریزند. انصافا که بوی لجن بیشعوری را کم‌کم از همه جا می شود استشمام کرد.
+ نوشته شده در  11 May 2011ساعت 10:28  توسط نوستالژیک  | 

  • مدت زیادی است که [اینجا] ننوشتم. درگیر کارهای پایان نامه ام بودم و هستم و برای PHD هم درس می خواندم...جمعه امتحان را دادیم و تمام شد. آقایان زمان اعلام منابع در بهمن، شعب بازی کردند و به طرفه‌العینی منابع همیشگی را با منابع دیگری عوض کردند. گفتیم خوب. یکماه بعد خبر رسید که سازمان سنجش اطلاعیه داده است که منابع باز هم عوض شده، این بار علاوه بر "خوب" چیزهای دیگری هم گفتیم ولی باز هم همان خوب، فدای سرمان که هر چه خوانده بودیم را حرام کردند حرامی‎ها. رَکَب آخر را دیگر سر جلسه آزمون زدند که بارم بندی سوالات متفاوت از آنچه بود که می بایست بود. یک دفترچه عمومی عریض و طویلی هم داده بودند با نام بانمک«استعداد تحصیلی» که سوالات هوش و ریاضی داشت. فقط حال و روز آن بنده خداهایی که فارغ‎التحصیل علوم انسانی بودند را بعد از مواجهه با آن حجم از مسائل ریاضی-آماری تصور کنید. وقت خروج از جلسه زرداب انداخته بودند. 
  •  راستش من هرچه به متقاضیان شرکت در آزمون دکترای تخصصی نگاه میکردم چیزی فراتر از تعدادی زخمی از درون و خسته از بیرون نمی دیدم. علامت تعجبش هم محفوظ. کم‎کم احساس میکردم صدای هومر سیمپسون را هم از اسفل‎السافلین ذهنم می شنوم که با انگشت وسطش علامت بدی نشانم می دهد و فریاد میزند LOSER!! LOSER!!  خیلیها مدرکش را به خاطر پایه حقوق بالاتر میخواستند. خیلی ها حتی این را هم نمی خواستند و فقط قصد فرار از بیکاری، خدمت، ازدواج زودرس و غیره را داشتند. بعضی های دیگر هم خرتوخری پیش آمده به دست آقایان را مغتنم شمرده و فکر میکردند شاید بشود از این نمد کلاهی برای خودشان ببافند. اینها هم علامت تعجبش محفوظ. تک و توک هم مثل ما، حمل بر خودشیفتگی نشود، آرزوهای دور و درازی در باب هوا کردن فیل داشتند که قابل اغماض بود. انصافا کسی که به اندازه کافی از آن چرک کف دست داشته باشد، مغز حِمار خورده که هوس ادامه تحصیل کند؟
  • پ.ن:  از فناوری عقب ماندم. تازه فهمیدم Google Reader چگونه کار میکند و گویا اینجا هم غیر از خودم تعدادی گودرخوان دارد!

برچسب‌ها: Iranianism
+ نوشته شده در  18 Apr 2011ساعت 8:50  توسط نوستالژیک  | 

  • اول به دیاگرامِ توصیفات خبرنگار فارس از ترتیب واکنش آن پانزده هزار نفر به ورود محکوم به اعدام دقت کنید: همهمه~» فحاشی~»سوت و کف~»[هدایت مسئولین]~» الله اکبر.
  • مسئله این نیست که قصاص تا چه حد اخلاقی است؛ که هم اخلاقی است هم نیست. ولی اعدامهای دسته جمعیِ اینچنین بدون شک واجد بدویتِ آیین قربانی است؛ یک فرافکنی بدوی که اعضای جامعه بر سر آن به توافق می رسند. از نظر رنه ژیرار انسان شناس فرانسوی، فرمولی که به بهترین نحو بیانگر ساختار آیین های گروهی انسان است، «وحدت منهای یک» است. ژیرار معتقد بود «با هر بار تحریک میل انسان، تکانه ای که او را به سوی خشونت مرگبار سوق می دهد جانی دوباره می گیرد.کابوس فاجعه آفرین جنگی همگانی فقط با انتخاب سپر بلایی که که تمامی نیروی بغض و نفرت جمعی بر سرش تخلیه شود قابل پرهیز است. گروه با کشتن این سپر بلا نیروی پرخاشگری اش را تخلیه کرده و بار دیگر به پیوند و وحدت خویش تحکیم می بخشد.» از این رو آیین قربانی  به الگویی بدل می شود برای بُعدی کاملا مذهبی و به تصورِ کنشِ اصلی والایش می انجامد.
  • به نظر می رسد جامعه ما به طرز غافلگیر کننده ای هنوز مابین تمدن و بدویتی آیینی دست و پا می زند.

برچسب‌ها: خشونت, Iranianism
+ نوشته شده در  7 Mar 2011ساعت 10:43  توسط نوستالژیک 

  • چه حالی دارد مسیح علینژاد که به کریستین امانپور نامه می نویسد و برای روشنگری فرصت برابر می خواهد. بگذارید امانپور و خوش‎باشان هم‎پالکی‎ش، لری کینگ و چارلی رز و بقیه کارشان را بکنند، اسپانسرهای تبلیغاتیشان را بگیرند، ملت را دست بیندازند و مارکوپولویی باشند که میخواهند طی مصاحبه ای با علی بابا، در یک شب خنک نیویورکی، یانکیهایی را که با دوبل برگر مک‎دونالدِ سس‎آلود با نان دو کپه ای کنجدی و پاکت سرخ فرنچ فراید و قوطی پپسیِ عرق کرده نشسته اند پای تلویزیون کابلی، سرگرم کنند. برای اینها چه فرق می کند روبرویشان فیدل کاسترو نشسته باشد، یا معمر قذافی دیوانه یا کینگ کونگ یا ناخدای کشتی سندباد و یا...چقدر ما همه چیز را جدی میگیریم، چقدر بیخودی تحلیل می کنیم، چقدر خودمان را تحلیل می بریم.
+ نوشته شده در  24 Sep 2010ساعت 10:16  توسط نوستالژیک  | 

  • پارسال که اولین سری از گنجینه نقاشیهای موزه هنرهای معاصر رونمایی شدند مصادف شد با جریان انتخابات کذایی که خیلیها کُمیت گالری رفتنشان می‎لنگید. حالا سری دوم نمایش آثار گنجینه تا سی شهریور بر قرار است. این نقاشی ها را کامران دیبا رییس وقت موزه در حد فاصل سالهای ۵۴ تا ۵۷ خریداری کرده است و حتی بدبین‌ترین کارشناسان نیز قیمت مجموع آن را چیزی بین ۱.۵ تا ۲ میلیارد دلار برآورد کرده اند. آثاری از پیکاسو، ادوراد مونش، کلود مونه، اندی وارهول، جکسون پولاک، پل گوگن، ونگوگ، هانری دو تولوز لترک، خوان میرو، فرنان لژه، رنه ماگریت، پی‌دیت لودوبک، هانس هاوتونک و خیلی های دیگر. البته این بحث قیمت ها زیاد به ما ربطی ندارد، چه یک دینار چه یک میلیارد. ما می رویم پستوهای تاریخ هنر را بکاویم.
  • حجم آثار تمام هشت گالری را اشغال میکند ولی نباید انتظار داشته باشید از هر هشت گالری لذت ببرید. دو سه گالری اول که کارها نقاشی به معنای واقعی کلمه-خصوصا آثار امپرسیونیست ها- است و نه لیتوگرافی و پوستر و کلاژ و چیدمان و پاپ آرت و هنر پست مدرن، بسیار به چشم بینده ایرانی آشناتر و قابل فهم ترند تا مثلا معادله-طرح های و مالیخولیایی آن طراح ژاپنی که اسمش یادم نیست. در ضمن گویا مسئولان موزه هول برشان داشته بود و دوباره جکسون پولاک ها (مرد لمیده با مجسمه، نقاشی دیواری روی قرمز هندیسلف پرتره و زاپاتای دیگو ریورا، تک چهره های اندی وارهول و یک تعداد اثر شاخص دیگر را جمع کرده بودند ولی خوب لااقل طبیعت بیجان پل گوگن-از معدود کارهای گوگن که زن عریانی در آن نیست-، گیتار، میوه ها و بیشه ژرژ براک، خانه های کنوک کامیل پیزارو، پرندگان غارخوآن میرو و پنجره رو به خیابان پانتی اور پیکاسو از آثار شاخصی اند که هنوز روی دیوارند. 
  • باید اعتراف کنم سخت است کنار پیکره برنزی "عنتر و بچه ش " -پیکاسو ۱۹۵۱- بایستی و جهان سومی بازی ات به قیمت کله پا شدن بابون تمام نشود. اگر سری به آن زدید شاید هنوز جای چربی انگشتهای گستاخم رویش مانده باشد!
  • خلاصه دید زدن ون گوگ طوری که بتوانی ضرب قلم را روی بوم با همه جزئیاتش دنبال کنی یا کشف رئالیسم جادویی پس زمینه در سوررئالیسم راه آسمان ماگریت و اتود عریان نقاش و مدلش اثر پیکاسو از نزدیک حال دیگری دارد. تا تمام نشده بروید و ببینید.
  • راه آسمان رنه ماگریت

+ نوشته شده در  31 Aug 2010ساعت 15:45  توسط نوستالژیک  | 

  • هر آدمی در برهه ای از زندگی ناگزیر در چهارراه حوادث قرار میگیرد. دچار گردباد و رانش زمین و چاله هوایی و از کار افتادگی قطب نما و طوفان شن و تمام شدن ذخیره آب و بی مصرف شدن بی سیمها و سقوط بهمن و حمله آدمخورها و نیروی معاند سرنوشت میشود. خیلی طول می کشد برسد به سکانس بعدی، که روز آفتابی، دَمر و بی حال افتاده است روی شنهای ساحل و دریا موج روی موج، نیم تنه پایینش را نوازش می کند. تازه وقتی به هوش بیاید ماجرای اصلی شروع می شود.
+ نوشته شده در  29 Aug 2010ساعت 12:4  توسط نوستالژیک  | 

  • پاسی از نیمه شب گذشته بود و داشتم له و درهم کوبیده از مسیر جاده ای برمی گشتم و همزمان به زور مغزم را برای گوش دادن به ویلنسل آندرا بائر بیدار نگهداشته بودم. بائر آلمانی است و با بسیاری از ارکستر سمفونی های اروپا همکاری کرده است و آلبومی هم بیرون داده به نام cello songs for silence و در آن آهنگی را به استادش الی جکسون نامی تقدیم کرده به نام «ترانه ای برای الی» که اصغر فرهادی با تیزهوشی آن را کرد ساندتراک درام درخشانش، درباره الی. همچنان که به این فکر میکردم که اگر در جو لهیدگی باشی چگونه حتی سولوی ساز عجیبی مانند ویولنسل هم میتواند کیفورت کند که ناگهان از جایی دخترکی گریه‌کنان پرید جلوی ماشین و کوبید روی کاپوت و جیغ و داد که بایست و پلیس خبر کن! نگاه کردم دیدم پرایدی کنار اتوبان پارک است و دو مرد هم سراسیمه دخترک را نگاه می کنند. ماندم در محذور که چه کار کنم و بعد صفحه حوادث روزنامه های زرد آمد جلوی چشمم. آیا یک تیم بودند که با شیادی از ماشینهای آخر شب خفت‌گیری می کردند؟ آیا دو مرد می خواستند به دخترک دست درازی کنند؟ آیا این یک وضعیت اضطراری واقعی بود؟ به هر حال پایانش اصلاحادثه ای نشد چون من نایستادم و شرم‎آورتر آنکه در ان لحظه اصلا عذاب وجدان نگرفتم. حالا اگر کسی خواست بیاید ما را روانشناسی کند حاضرم مورد پایان نامه‌اش شوم، هرچند در حال حاضر جوانه زدن عذاب وجدان ریزی را در اعماق روحم حس میکنم. 
  • *دیدم مجله papercutکه مختص مد و فَشِن است در گزارشی به وضعیت سالنهای نمایش مد زیرزمینی در تهران پرداخته. منظور از زیرزمین هم دقیقا زیرزمین است.آخرش هم قید کرده بود کسانی که در این نمایش ها شرکت می کنند ریسک بالایی را می پذیرند، دستگیری توسط پلیس به زندانی شدن حاضرین می انجامد و خصوصا زنهای شرکت کننده می توانند حکم اعدام بگیرند؛ و در نهایت نوشته بود سخت است که باور کرد با وجود حتی خطر اعدام، فشن در ایران هنوز اینقدر طرفدار دارد. بلافاصله ایمیلی به نویسنده ش زدم و خواستم از مهمل بافی دست بردارد و روش بهتری برای مهیج کردن گزارشهایش انتخاب کند. گویا زیاد خوشش نیامد چون جوابی نداد.
  • **این تیتر کوتاه که ahmadinejad attacks octopus paul [احمدی نژاد در یک سخنرانی به پل، اختاپوس پیشگو حمله کرد] تقریبا در تمام روزنامه های بین المللی جزو چند لینک پر خواننده روز قرار گرفت و تایم هم با لحن لاغ و ریش نوشت که اختاپوس،تازه ترین دشمن ایران. برادران مشاور فرهنگی و رسانه ای و دکترینال، یک نگاهی به صدها کامنت خوانندگان انگلیسی زبان این جور اخبار بیندازند تا ببینند نام ایران چگونه تدریجا به تیپا خورده ترین خاک زمین تبدیل می شود. می ترسم همانطور که در کارتونها، هندی ها را با مار کبرا و عربها را با شتر محشور میکنند کم کم کار به جایی برسد که یک روز هم ما را با...بگذریم.
  • Papercut mag:underground designers in iran

+ نوشته شده در  29 Jul 2010ساعت 11:36  توسط نوستالژیک  | 

  • محسن پرویز معاونت فرهنگی وزارت ارشاد پارسال در گفتگویی با خبرگزاری کتاب ایران سیاستهای وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی دوران اصلاحات را اینچنین مورد تهاجم قرار میدهد و در پاسخ انتقادات احمد مسجدجامعی میگوید:«چرا سوال نكنيم كه چرا با بي‌توجهي كامل به ضوابط نشر كتاب، به كتاب‌هايي مجوز داده شد كه احساسات و عواطف عمومي و ملي و مذهبي گروه كثيري از آحاد جامعه را برانگيخت؟ چرا نگوييم كه با بودجه بيت‌المال و حمايت وزارتخانه، كتاب‌هايي منتشر شد كه نظام را به چالش كشيد و دادگاههاي قوه قضائيه را زير سوال مي‌برد؟ حمايت ويژه‌اي از آثاري شد كه صرفاً گردآوري مطالبي عليه اقدامات دادگاه‌هاي کشور بود. چرا نگوييم برخي از جوايز به ظاهر خصوصي راه افتادند كه خط حركتي خود را از كشورهاي بيگانه و متخاصم دريافت مي‌كردند؟»پس جناب پرویز در یک حرکت انتحاری با تشدید ممیزی نه تنها جلوی چاپ بسیاری از کتابهای چاپ اول را می گیرند بلکه تعداد بیشتری کتاب چاپ چندم را نیز لغو مجوز میکنند که این موضوع داد ناشران را درمیاورد. ایشان معتقد بود در زمان امثال مسجدجامعی :«گزارش‌هاي متعددي از سوي نهادهاي نظارت و بازرسي به مجموعه منتقل مي‌شد كه برخي سودجويان براي بهره‌مندي از يارانه كاغذ اقدام به كتاب سازي و درج تيراژ دروغين در شناسنامه كتاب مي‌كنند و با دريافت كاغذ و فروش كاغذ دولتي در بازار كاغذ به سود بادآورده دست پيدا مي‌كنند ولی اینک با عمل به قانون برنامه چهارم توسعه ديگر به ترديدها درباره آمار كاذب پايان داده است.»وی تصریح میکند:«وقتي در مورد نوسانات قيمت كاغذ از معاون رئيس وقت صنف كاغذفروشان سوال شد، او عامل اين نوسانات را ناشي از عرضه كاغذ دولتي يا عرضه نشدن اين نوع كاغذ مي‌دانست و صراحتاً اعلام كرد كاغذ فروشان بازار جز كاغذ دولتي، كاغذ ديگري در اختيار ندارند و صحه بر اين مي‌گذاشت كه تمام  كاغذ موجود در بازار توسط كاغذ دولتي، كه غيرقانوني وارد آن مي‌شد، تامين مي‌شود.» پس باز جناب پرویز تصمیم به مدیریت تخصیص یارانه کاغذ میگیرد تا هم از ارائه آمار غیرواقعی چاپ کتاب جلوگیری شود و هم در دکان سودجویان کاغذ تخته شود. اما جالب اینجاست که قطع یارانه کتاب فقط شامل برخی ناشران -موی دماغ- میشود و نتیجتا قیمت کتاب به طور بی سابقه ای بالا می پرد و برای افرادی مثل ما که به طور غریزی کتاب می خریم مهلکترین کار می شود خواندن قیمت پشت جلد کتاب. 
  • حالا جناب پرویز از کار برکنار شده و جایش را به بهمن دری داده است. وزیر ارشاد در مراسم معارفه دری درباره دوران معاونت پرویز می گوید که:«به رغم زحماتی که کشیده شد برخی آثاری که ارائه میشد در خور جامعه اسلامی نبود.بعضی از فراماسونها چهره می شوند و بعضی از چهره های دین گریز به عنوان اسطوره مطرح می شوند .متاسفانه در نمایشگاه کتاب شاهد این کتابها بودیم.»یعنی هنوز هم راضی نیستند. و این در حالی است که ماجرای جمع آوری برخی کتابهای نمایشگاه امسال و سنگ اندازی جهت حضور ناشران مستقل حتی در رسانه های خارجی نیز بازتاب گسترده ای داشت.
  • اما دری نیز در مراسم معارفه خود محور برنامه هایش را اینطوری معرفی کرد:«عصاره تجربیات ما این است که اکنون می گویم با بوروکراسی، فرهنگ انقلاب پیش نمی رود و اگر میخواهیم قله های پیشرفت فرهنگ بسیجی را حفظ کنیم باید فرهنگ حدیث ثقلین را پی بگیریم.»برنامه های دیگر او نیز -در چارچوب دغدغه های احمدی نژاد-عبارتند از: «رفع کم کاری در ارائه مبانی فکری انقلاب اسلامی،تلاش برای برطرف کردن خلاهای ادبیات داستانی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس و مراقبت ازحوزه نشر...»اصلا کتاب میخواهیم چه کار. خودت چطوری؟!
+ نوشته شده در  6 Jul 2010ساعت 10:52  توسط نوستالژیک  |