• یک. فوکو: امکان دارد [در یک زمینه مشخص] کاری انجام داد که بشود اسم آن را به معنای اخص کار روشنفکری یا کاری عمدتا و ذاتا انتقادی گذاشت. وقتی می‌گویم «انتقادی» مقصودم «براندازی» و «تخریب» یعنی طرد و رد و امتناع نیست؛ منظور بررسی و تحقیق است، یعنی حتی‌الامکان تعلیق نظام ارزشهایی که هنگام آزمودن و ارزیابی به آن مراجعه می‌کنیم، و به تعبیر دیگر، اینکه کسی از خود بپرسد: در این لحظه که من این کار را انجام می‌دهم در واقع چه می کنم؟ مقایسه شود با:
  • دو. فرهادپور: انتقادی بودن...اساسا مبین خصلت منفی یا سلبیِ آن است، یا به عبارت بهتر، مبین فقدان هر گونه طرح، غایت، یا انگیزه سیستماتیک و سازنده. ماهیت سراپا ایدئولوژی جزمیِ اصطلاح بی‌معنا و مهملِ انتقاد سازنده، خود گواهِ روشنی بر این حقیت است که یگانه انتقاد واقعی، انتقاد مخرب است. تاکید نهادن بر «سازنده» بودن انتقاد تقریبا همیشه بیانگر خواست سرکوب و خنثی کردن انتقاد و تبدیل آن به کلیشه یا ابزاری صرفا تبلیغاتی و تزئینی است.
    سه. جدا سردر نیاوردم نویسنده این مقاله چه چیز را دارد نقد/نفی می‌کند. لیبرالیسم کلاسیک ایرانی و میرزا ملکم را؟ مشی اصلاح‌طلبانه را؟ فریدریش هایک را؟ سکولاریسم گنجی یا مذهبگرایی قوچانی را؟ شاید هم همه‌شان را. هر چه هست آش شله‌قلمکاری درامده این قوّافی‎های بی سر و ته، این خودارضایی با «نوچپ گرایی». 
  • چهار. احسان طبری میرزا ملکم خان را پدر لیبرالیسم ایران می‌داند. آل احمد نیز «مشی بورژوایی» او را و تسلیم بی قید و شرطش به تمدن غرب را می‌کوبد، پس اینکه ملکم نسخه اولیه لیبرال ها بوده نه حرف گنجی، اتفاقا حرف مارکسیست های مبتذل ایرانی است. ماشالله آجودانی نشان می‌دهد که او اگرچه به دنبال دولت منتظم و حکومت قانون بود ولی در پی این نیز بود تا با رندی تمدن غربی را در چارچوبی اسلامی به خورد ایرانیان بدهد تا از سنگینی آن برای جهاز هاضمه سنتی‎شان بکاهد. از این دیدگاه اتفاقا او شبیه بازرگان است که هر دو صبغه های لیبرالی-اسلامی دارند ولی با خوانش ایرانی اش-
  • پنج. نویسنده با غرض‎ورزی هر چه تمامتر، بدون اینکه فکتی ارائه دهد، بدون اینکه بستر حرف خشایار دیهیمی را بیاورد، مبارزه و خشونت را یک روح در دو بدن می داند و حکمِ آنها که جز این بیندیشند را در جا صادر میکند: «براي شاخه داخلي: تلاش براي بندبازي و سهيم شدن در پروژه‌هاي فرهنگي دولت و براي خارج‎نشينان: تسلاي عذاب وجدان از بي عملي به ميانجي مخالفت با مبارزه به بهانه مخالفت با خشونت.» نویسنده افق دید خود را بازتر نمی‌کند تا بفهمد تحولات اواخر دهه هشتاد، بازتعریف و ناقض نسخه‌های مداراگرانه امثالِ دیهیمی‎ها نبود بلکه اتفاقا سند حقانیت آنها بود! نشان داد آن کس که زور ندارد اگر در دایره خشونت‌ورزان وارد شود نابود می‌شود. و بعد از سه سال می‌بینیم که شد.
  • شش. این مقاله بیشتر یک مصوتِ بی معناست مانند «اِه»: مراد فرهادپور در مصاحبه ای پر سر و صدا ابایی از تجویزِ غارتگری ندارد، ولی ما کودکان و ساده‌دلان و ابلهان به کُنهِ حقیقتِ کلام او پی نبرده‌ایم و از این رو درگیر دعوایی کاذب گشتیم، و چون عقب مانده و محافظه‎کار و بازاری‎مسلک هم هستیم، پس نویسنده این مقاله باید بیاید و علامه طباطبایی‌وار آیاتِ او را تفسیر کند و از جعبه پاندورای فرهادپور برایمان خرگوش رستگاری بیرون بکشد.
  •  البته واضح است اینجا هدف نویسنده مقاله کاملا شخصی است و باید مابین نقد هدفِ شخصیِ او و نقد رویکرد چپ فاصله‌ای گذاشت. در واقع تمام بندهایش، این به قول او تقلاهایی که کاذب بودنشان با سر ریز در فیسبوک قرار است مشخص شود برای رسیدن به مصاحبه‎ی مراد اوست تا در پاراگراف آخر ما-به-ازاهایش را بدین صورت رو کند: «فقر نظري، عقب ماندگي فرهنگي، دست و پا زدن در باتلاق عقده هاي ناشي از سنت و مدرنيته و ... که بعضا ناشي از وضعيت نيمه منزوي ايران و رفت و آمد ذهن ها و جان هاي له شده و هيستريک افراد ميان دهشت هاي دو جهان ِ درون و برون ِ ايران است، در نوع برخورد با مصاحبه مجله ي «انديشه پويا» با مراد فرهادپور مشهود است.»

برچسب‌ها: سیاست, حماقت
+ نوشته شده در  28 Oct 2012ساعت 18:33  توسط نوستالژیک  |