• شهریور 1320 یک لشگر شوروی با 80 تانک و 40 زرهپوش از قزوین حرکت کرده بود به سمت تهران. به یک ستوان2 وظیفه چهار تا زرهپوش توپدار دادند و گفتند حوالی پل کرج باید جلوی «شوروی» را سد کنی. توپ 3 تا از همین زرهپوشها هم گیر داشت و فقط یکی سالم بود. ستوان2 بینوا هم با هفده سرباز و درجه‌دار از 6 صبح میایستند سر جاده و منتظر آرماگدون می‌مانند. حوالی عصر می‌بینند دارند از گشنگی و تشنگی و گرما می‌میرند و مرکز هم یادشان رفته آب و ناهاری بفرستد. پست را ول می‌کنند تا بروند از دهکده نزدیک قوت و غذایی بیابند. از قضا دکه‌داری که در دهکده بوده وقتی می‌بیند 17 سرباز مسلح دارند نزدیک می‌شوند مغازه را می‌بندند و پا به فرار می‌گذارد. سربازها هم با بدبختی میافتند دنبالش تا بفهمانند که فقط آب و غذا می‌خواهند. عاقبت دکه‌دار نان و ماستی جور می‌کند و سربازها می‌خورند و برمی‌گردند. هنوز به محل پست نرسیده بودند که پیک موتوری ارتش خبر میاورد ایران تسلیم شده و باید برگردید. همگی از یکطرف خوشحال بودند که نبردی که حتماً جانشان را می‌گرفت رخ نداده و از یکطرف هم غمگین بودند چون کشور اشغال شده. این بود حکایت آموزنده امروز از خاطرات ستوان یوسف مازندی.

 


برچسب‌ها: جنگ, Iranianism
+ نوشته شده در  26 Aug 2018ساعت 17:7  توسط نوستالژیک  |