-
«شیوه [دولت] مصادره مستبدانه و دزدیِ اموال دیگران است.» حکمی که ابتدائا به نظر میرسد از جانب یک آنارکوسندیکالیست چپ صادر شده باشد اما در واقع متعلق است به
موری راتبارد [از شاخصترین نمایندگان مکتب اقتصادی اتریش و تئوریسین اقتصاد بازار آزاد در قرن بیستم] است. مقاله بلند یوسف اباذری در نقد مبنای «منطقی» بازار آزاد منتشره در مهرنامه 31 وادارم کرد تا رجوعی داشته باشم به
«آناتومی دولت» راتبارد. خیلی قبلتر و با همهی کندذهنیام در فهم تئوریهای اقتصادی، آنچه توجهم را در این زمینه جلب میکرد وجود قِسمی جزمیتِ ایدئولوژیک و آزاردهنده در ذهن مدافعان اقتصاد بازار آزاد بود که آنها را به طیفی از چپها شبیه میکرد. هواداران افراطی اقتصاد بازار آزاد یا در اصطلاح آمریکاییِ آن
لیبرتاریَنها همگی ضدجنگ، ضد دولت، خواستار سهولت قوانین مهاجرتی و حذف تدریجی مرزهای جغرافیایی به نفع بازار آزاد هستند. همین شباهتها بود که
ران پال کاندید جمهوریخواهان و سمپات کهنهکار حزب لیبرتارینِ آمریکا را از آن سوی طیف راست به حمایت از شعارهای ضددولتی جنبش اشغال وال استریت واداشت. در همان زمان مکررا از رفقایی که در نقد «[نئو]لیبرالیسم» مینوشتند میخواستم نئو را از کروشه درآورند چرا که نادیده گرفتن نزاع پنهانیِ جاری مابین بیرون و درون آن کروشه تنها به کجفهمی قضیه میانجامد، همان نزاعی که این روزها اوباما را به شدیدترین درگیریها با جمهوریخواهان کشانده است. یوسف اباذری در مقاله اش دقیقا دست بر همین نزاع میگذارد و مینویسد:«نظریه پردازان مکتب اتریش خود را لیبرال مینامند، اما آنان با اکثر فیلسوفان و نظریه پردازانی که خود را لیبرال مینامند یا دیگران لیبرالیسم را با آنان میشناسند در خصومتند.» اباذری برای مطالعه بیشتر به کتابی ارجاع میدهد از ادوین فان دِهار، یک استاد اقتصاد و روابط بینالملل، به نام
«لیبرالیسم کلاسیک و روابط بینالملل». فان دهار در آغاز فصلی از کتاب با عنوان لیبرالیسم کلاسیک چیست مینویسد:«تقریبا از 1850 دو قِسم لیبرالیسم پدیدار شد: قسم سوسیال لیبرال [که اباذری آن را لیبرال اجتماعی خوانده است] که سابقا ریشه در گونه آلمانی لیبرالیسم داشت اما با دیدگاه جان استوارت میل به اوج خود رسید، و قِسم لیبرتارینیسم که تحت تاثیر آرای دومولینری و سامنر قرار داشت...در سراسر دنیای آنگلوساکسون تاثیر فزاینده لیبرالیسم سوسیال به معنای زوال لیبرالیسم کلاسیک بود.»
-
آنچه برای لیبرالیسم اجتماعی اولویت دارد نه بازار افسارگسیخته و اقتصاد هرج و مرج، که حفظ آزادیهای فردی و جمعی [که جز با حدّی منطقی از مداخلهگری دولت برای برقراری عدالت ممکن نیست]، باورمندی مطلق به تکثر آرا و احزاب و اتحادیه ها و محترم دانستن دموکراسی پارلمانی است؛ یعنی همان سنتی لیبرالیِ غولهایی چون میل، کینز، راولز، پوپر، برلین، دیویی و رورتی؛ تلفیقی از سوسیال لیبرالیسم انگلیسی و پراگماتیسم آمریکایی. برای دسته دوم اما به پیروی از آنچه لیبرالیسم کلاسیک مینامندش اولویت با اقتصاد بازار آزاد است و هر جزئی از لیبرالیسم را باید در رابطه با آن [باز]تعریف کرد. این همان تفاوت عظیمی است که اغلب نادیده گرفته میشود. همانطور که بنیادگرایی چپ معتقد است نهاد دولت، که به اصطلاح تنها سرپوشی است بر «دزدیِ سرمایهدارانه»، میبایست به نفع شوراها نابود شود، بنیادگرایی لیبرال هم معتقد است نهاد دولت، همان «دزدی که با مالیاتگیری مالکیتِ مطلقِ خصوصی را خدشهدار میکند» باید به نفع بازار آزاد نابود شود.
-
نقد اباذری، اگر از لیچار بار کردنهای مزخرفش به عزتالله فولادوند بگذریم، در رد منطق مدافعین چشم بستهی اقتصاد بازار آزاد موفق است. آن را بخوانید.
برچسبها:
Being Liberal
+ نوشته شده در
18 Oct 2013ساعت 21:37  توسط نوستالژیک
|
-
در یک دستهبندی زیستشناختی ساده، من هم جزو کهنهپرستها طبقهبندی میشوم. هر چیزی، حتی نادیدنیترینها، به محض اینکه به آن مرحلهای رسید که با معیارهای خودم بشود قدیمیاش نامید، واجد ارزش افزوده منحصر به فردی میشود؛ یکجور تطبیقِ صوری بیرون با درون. با کارکردی شبیه تونل زمان. تونلی که میتواند یک میوه کاج نابالغ باشد که ده سال پیش، وسط یک روز بد، بیهوا جدا شد و افتاد روی سرت و تو به فال نیکش گرفتی و هنوز همان جای عالیرتبهای در کتابخانهات نشاندهایش که ده سال پیش بود، یا چندتایی مجله ایران فردا قاطی خرت و پرتها باشد متعلق به تابستان و پاییز 78 با جلدهایی چروکیده از ردّ قطرات یک روز بارانی. در یک کلام هر چیزی که چنگ بزند به سیر خطی زمان و به نحوی سوبژکتیو مغشوشش کند. یک بازی مجازی هم با خودم دارم: آرشیوخوانی. یکی از وبلاگهای دوره طلایی بلاگستان را، حوالی 82 تا 86، که سالهاست از پا افتاده انتخاب کرده و آرشیو سالهای دورش را به دقت میخوانم. اگر پستی گذاشته برای یقهگیری و به کس دیگری ارجاع داده باشد سراغ آن ارجاع هم رفته و حتی از کامنتهایش هم نمیگذرم. تصویری از یک هزار و یکشب واقعی منعکس شده در هزارتوهای دنیای مجازی. حس خوشایند دیدن لوگویی با مضمون «گنجی، شمعی که خاموش نمیشود» و نقل قولی از روزهای اعتصاب غذایش که:«میخواهم سقراط وار بمیرم» را هیچ جای دیگر با
همان اصالتی نمیتوان پیدا کرد که در بلاگستان. واکنشهای شتابزده به یک پدیده اجتماعی-سیاسی در مختصات خاص دوران خودش پاسخ خیلی از سوالهایم را در خود دارد. مثلا
روزی که خاتمی در دانشکده فنی هو شد، روزی که سردمدار فرقهای خاص از بیاصالتی جمهوریت گفت، دورهای که
فیلم زهرا امیرابراهیمی درآمد، زمانی که دار و دسته فمینیستها تصمیم گرفتند با نوشتن از خصوصیترین تجربیات اروتیکشان دست به یک تابوشکنی دسته جمعی بزنند، و بسیاری موارد دیگر. همه در یک توالی به دنبال هم. تبارشناسی گسستها در آرای خودمان. گاهی هم غمگین میشوی از اینکه خیلی از آن آدمها همراه وبلاگهایشان منهدم شدند و حتی با وجود شبکههای اجتماعی هم دیگر ردی ازشان نیست. بعضیها هم از اساس آدم دیگری شدند و همان بهتر که نمینویسند. حتی خود این هم یک گسست است. خلاصه که این میل غریب به رفت و آمد بین گذشته و حال، این وسواسِ دیدن آینده از دریچه گذشته هم بد دردیست.
برچسبها:
نوستالژی
+ نوشته شده در
17 Oct 2013ساعت 14:18  توسط نوستالژیک
|
-
در صحنهای از انیمیشن ماداگاسکار وقتی الکس، شیر داستان، از باغ وحش فرار کرده و ایستگاه قطار را به هم میریزد، تنها شخصیتی که پیش او کم نیاورده و در نهایت با اجرای فنون کونگفو ادبش میکند یک پیرزنِ باصطلاح ننه نُقلیست؛ یکی از همان یکّهبزنهای آشنا.
-
در اروپای غربیِ اوائل رنسانس، داستانهای عامهپسندی درباره قدرتِ پس زدنِ نیروهای اهریمنی توسط پیرزنها رواج داشت که خود را در آینه ادبیات و نقاشی بازتاب میداد. ضربالمثلی هلندی در آن دوران میگوید: هروقت شیطان از انجام کاری بازبماند، مادرش را میفرستد؛ و شاعری آلمانی میگوید: اگر میخواهی جهنم را بگذاری توی جیبت، یک زن سلیطه با خودت ببر، و روایاتِ متعددی شبیه این. در یکی از تابلوهای پیتر بروگل،
«گِریت عصبانی» که در آن لشگر زنان خانهدار در مدخلی از جهنم به شیطانکها حمله کردهاند و هر زن در گوشهای مشغول کشتن یکی از آنهاست نیز شکلی از روایت همین جزء از فرهنگ عامه آن دوران را شاهدیم. در صحنهای از نقاشی یکی از زنها شیطانکهایی را روی زمین خوابانده و آنها را به مُتَکایی طنابپیچ میکند. در مقالهای درباره بروگل میخواندم که فقط یکنفر مسلط به فرهنگ فِلِمیش [بلژیکی-هلندی] میتواند بفهمد اصطلاحِ به متکا بستن تا چه حد بیانگر غلبهی فرد فاعل است، انگار همانطور که نویسنده مقاله میگفت تجسمی باشد از پندی در یکی از آپوکروفاها: هیچ خشمی بالاتر از خشمِ زن نیست. گِریتِ عصبانیِ بروگل در قالبی گروتسک آن دوگانهای را نفی میکند که در آن هر چه بر شر پیروز شود خیر است، بلکه باوری حتی عامیانهتر را به تصویر میکشد که معتقد است زنهای سلیطه خود یکی از شُرورند: شیطانکها را شکست میدهند چون حتی از آنها هم بدترند!
-
و اینچنین است که خالهریزههای یکّهبزنِ حاضر در ناخودآگاه کارتونیستهای غربی را تا حد نشانهای برآمده از یک مدلول ششصد ساله میتوان ارتقا داد که گرچه در جهان عقلانی معنای خود را از دست دادهاند، اما در دنیای رویاگون دیگری همچنان با ظرافت به زیست خود ادامه میدهند.
-
*کنجکاویِ کودکانه سن نمیشناسد.
-
برچسبها:
La Femme
+ نوشته شده در
14 Oct 2013ساعت 17:39  توسط نوستالژیک
|
-
«ژولای عزیز، با این کلمات [که مینویسم] دست به یک تعمید دوجانبه زدهام [دو چیز را افتتاح کردم]: یک خودنویسِ نو و همین ورق کاغذها، که اشتباه نکنم تنها وقتی برای تو مینویسم نوشت افزار مناند - جز مورد تو، اینها ارزشمندترین کاغذ برای دستنویسهایم هستند و همیشه با اغواگری بهترین ایدهها را از من میگیرند.»
-
به ژولا رات، پاریس آوریل 1926
-
«گِرتِ عزیز، این بار پاسخم تا حدی طول کشید،اما از روزی که اولین نامهت به دستم رسید تا حالا خیلی چیزها اتفاق افتادند. اول از همه دوباره جابجا شدم- آدرس جدیدم را انتهای نامه خواهم گذاشت- چندتایی گرفتاری خاص هم بود، ولو از آن همیشگیها، و نیز طغیان چیزهایی که احاطهم کردهاند و به چنین وضعی دامن میزنند: ابتدا از آنجا که در طبقه هفتم ساکنم آسانسور دست از کار کشید، متعاقبا با کوچ دستهجمعی چندتایی از چیزهایم مواجه شدم که برایم مهم بودند، و با غیب شدن خودنویس عالیام که جایگزینناپذیر میپنداشتم ماجرا به اوج خود رسید. همه اینها به نحوی غیرقابل کتمان آزارم میداد.»
-
به مارگرت استفین، پاریس اکتبر 1935
-
«...این فوریه در انستیتو مطالعات آلمانی خطابهای خواهم داشت درباره «قرابتهای سببی». نمیدانم با لحاظ جمیعِ این شرایط تا کجا توان مقاومت خواهم داشت، در حالیکه داشتههایم حداکثر کفاف نیازهای اولیه زندگی آن هم صرفا دو هفته در ماه را میدهد. ناچیزترین خریدها فقط با وقوع یک معجزه امکانپذیرند. در عوض، چند روز پیش خودنویسم را، که هدیه، بلکه میراثی گرانقیمت بود گم کردم. و این [هر چه بود] هیچ معجزه نبود، که طبیعیترین نتیجهی بدخلقی عمیق و حتی بیشتر، تایید این اصل بود که «آن که هیچ ندارد، همان را هم که دارد از دست میدهد.»
-
به گرهارد شولم، پاریس آخر اکتبر 1935
-
-
-
*همگی از میان نامههای والتر بنیامین. گاهی آدم آنچنان در کرانههای عواطف دست و پا میزند که کوچکترین تکانهای از بیرون، تعادلش را به کل برهم میزند. شبیه وزن پشهای که زانوان وزنهبردار سنگین وزنی را خم کند.
-
برچسبها:
بنیامین
+ نوشته شده در
11 Oct 2013ساعت 12:34  توسط نوستالژیک
|
+ نوشته شده در
5 Oct 2013ساعت 22:7  توسط نوستالژیک
|
-
یک.«دشمن، صرفا رقیب یا طرف دیگر یک ستیز نیست. همچنین خصمِ شخصیِ مورد تنفر نیز نیست. دشمن در معنای وسیعتر خود hostis [خصم همگانی] است و نه inimicus [خصم شخصی]. از آنجا که در آلمانی و زبانهای دیگر تمایزی بین دشمن شخصی و دشمن سیاسی وجود ندارد سوءبرداشت و تحریفات بسیاری محتمل است. گفتهی رایج «دشمنت را دوست بدار» [متی5:44؛ لوقا6:27] بدین صورت خوانده میشود که dilidite inimicus vestus...هیچ اشارهای به دشمن سیاسی وجود ندارد. هیچگاه در کشمکشِ هزارساله مابین مسیحیان و مسلمانان پیش نیامد که مسیحیها بابت عشق به ترکان یا اعراب تسلیم شدن را بر دفاع از اروپا ترجیح دهند. دشمن در معنای سیاسیِ خود اصالتا نیازی به مورد تنفر شخصی واقع شدن ندارد...امر سیاسی شدیدترین و حدّیترین خصومت است و هر خصومتِ واقعی هرچه به حدّیترین نقطه خود، همان گروهبندیِ دوست و دشمن، نزدیکتر گردد بیشتر سیاسی میشود. و این دولت [حاکم] در تمامیت خود به عنوان یک موجودیت سازمانیافته سیاسیست که تصمیم به مشخص کردن دوست و دشمن برای خود میگیرد...آنچه همیشه موضوعیت دارد امکان وقوع مورد حدّی یعنی جنگ واقعیست و تصمیم بر اینکه چنین وضعیتی فرارسیده یا خیر.»
-
*Carl Schmitt,The Concept Of The Political
-
دو. با حدّی شدن خصومت است که حاکمِ اشمیتی «تصمیم» شگفتیساز خود را میگیرد، اما خود این حدّی شدن هم ناشی از ارادهی اوست. قوای حاکم اشمیتی قادر مطلقی است که کن فیکون میکند، گاهی در جهت صلح و گاهی جنگ. این قواست که تصمیم میگیرد خصم شخصی است یا همگانی، رقیب است یا شریک، و باید دوست داشت یا متنفر بود؛ همه آن گشادهدستیهایی که لیبرالدموکراسی برای مهار کردنش به وجود آمد.
-
سه. در واقع این تجربه زیسته اشمیت در تلاطمات اواخر جمهوری وایمار بود که در ابتدا او را مدافع یک دموکراسی اقتدارگرایانه و ضدپارلمانی کرد اما روند امور در نهایت چنان پیش رفت که در یک بازه زمانی پنجساله وی را به دفاع از نازیها واداشت. رابطه او با نازیها البته جایی خاتمه یافت که حتی حیات خودش نیز مورد تهدید قرار گرفت، تهدیدی که متعاقبا او را به این نتیجه رسانید که همان دموکراسی ناکارآمد اما حزبیِ دوران وایمار مفیدتر بود.
-
چهار. اشمیت حتی از هابز هم اقتدارگراتر است. نقد اساسی اشمیت این است که آن لیبرالدموکراسی که معتقد به هیچ وضعیت استثنایی نیست میتواند تبدیل به وسیله ای برای دشمنان دموکراسی شود تا خود دموکراسی را نابود کنند. اشمیت میگوید این پیشوند «لیبرالِ» دموکراسی پارلمانی است که در موقع اضطرار آن را زمینگیر میکند. مثلا در دورهای که جمهوری وایمار از طرف فاشیستها و کمونیستها به عنوان دشمنان داخلی دموکراسی تهدید میشد پارلمان وقتش را به بحثهای بیهوده تلف میکرد. میگوید این پیشوندِ لیبرالیسم باعث میشود دولت تنها تبدیل به محل نزاع احزاب بزرگی شود که هر کدام در اصل دنبال منفعت جریان خودشاناند. اگر بخواهیم نمونه امروزیتر مثال زده باشیم مورد مصر پیش روی ماست. دولت [نه قوه مجریه، منظور کل قوای حکمران است] با دو بال بوروکراسی و ارتش باید در شرایط اضطرار در جهت حفظ حاکمیت خود وارد عمل شود، یعنی به شهروندان امنیت زیستن اعطا کرده و در عوض تقاضای فرمانبرداری کند [در اینجا او کاملا هابزی است. اختلافاتشان بماند]. در مصر به نظر میرسید قوه مجریه و مجلس تدریجا میرفت که به جایگاهی برای خلع خود دموکراسی تبدیل شوند و امنیت زیست بخشی از شهروندان در خطر قرار گیرد، لذا شقِ دیگر حاکمیت یعنی ارتش با تعلیق قانون و برقراری حالت فوقالعاده به سلفیها اعلان جنگ داد تا امنیت و دموکراسی را [ولو طبق تعریف خودش] دوباره مستقر کند[البته اشمیت میگوید حاکم به هیچ وجه در بند چنین باز-مستقر کردنهایی نباید باشد].
-
پ.ن: موقعی که این را مینوشتم هنوز
مطلب محمد قوچانی در پیامد سفر روحانی به نیویورک را ندیده بودم اما فکر میکردم موقعیت شباهتهایی کمرنگی با تئوری اشمیت دارد. حالا که قوچانی هم پیشتر به چنین برداشتی رسیده که «در علم سياست حاكميت مفهومي يكپارچه، يكسره و يكدست است. از نظريهي دولت مدرن توماس هابز كه حاكميت را به صورت لوياتان ميبيند تا نظريهي الهيات سياسي كارل اشميت هيچكسي حاكميت دوپاره را حاكميت نميداند. دوگانگي در حاكميت نقض غرض است كه به اضمحلال حاكميت و نظام تصميمگيري منتهي ميشود. چراكه به قول كارل اشميت حاكميت، تصميمگيري (اعمال قدرت) در شرايط استثنايي است. رقابت در عرصه سياسي مقدمهاي بر تشكيل حاكميت است و هنگام تشكيل حاكميت بايد رقابت را وانهاد و به اجماعسازي پرداخت.» به نظر میرسد برداشتم چندان بیراه نبوده است و باید نسبت به تیغِ دودَم بودن این یگانگیِ حاکمیتی که قوچانی میستاید هشدار داد.
-
برچسبها:
سیاست,
فاشیسم,
Being Liberal
+ نوشته شده در
26 Sep 2013ساعت 15:46  توسط نوستالژیک
|