• «کارِ زمان حذف چیزهای غیرذاتی است.»[گادامر] بنا بر این رویکرد، فاصله گرفتن تاریخی از یک اثر [به مثابه واقعه] است که می‌تواند معنای حقیقی آن را آشکار کند. اما این آشکارگی، ناگزیر، همواره در زمان حال صورت می‌گیرد در نتیجه خود معنا در بند زمان باقی خواهد ماند. در روبرو شدن با یک اثر، چاره‌ای نیست جز آنکه به زمان حال فراخوانش کرده و با مختصات مکانی و زمانی خود [سنتِ خود] به قضاوتش بنشینیم.
  • هنگامی که ژاک لویی داوید، «قتل ژان‌پل مارا»، این همسنگر رادیکالش را به تصویر می‌کشید، کاتولیسیسم‌زدایی در فرانسه به اوج خود رسیده بود. منازعه تمام عیار کلیسای آنجهانی کاتولیک با سکولاریسم اینجهانی انقلاب. اما انقلابِ بدون قدیس نیز یک انقلاب مرده است؛ و اگر تمثالِ مسیح مصلوب قرنهاست که  نماد کلیساست چرا انقلاب مسیح خود را نداشته باشد؟* و این چنین شد که داوید، که خود عضو شورایی بود که رای بر اعدام لویی شانزدهم داده بود، مارا را در میزانسن نئوکلاسیکش چنان نشانید که خود پی‌ِیتای میکلانژ دیگری باشد برای عصر جدید. داوید یک واقعه سیاسی را بلافاصله در همان سال وقوعش تفسیر کرد و دیگران را هم به شهادت گرفت: مسیحِ یک ژورنالیستِ شهید است؛ و برای اینکار عامدانه سوی دیگر واقعه را حذف کرد: شارلوت کوردِی قاتل تبدیل به غیابی کاغذین و خونالود در دستان مارای شهید شد، همان زیبای میانه‌رویی که ژاکوبنیسم را انحرافی در انقلاب می‌دید و با دریدن تنِ مارا انتقام سلاخیِ همفکران خود را از رادیکالها می‌گرفت. کپی‌های تمثالِ مسیحِ جدید در عصرمسیح‌زدایی به وفور تکثیر و تا پیش از ترمیدور، به عنوان نمادی از خطر ضدانقلاب به کار می‌رفت.
  • اما هفتاد سال طول کشید تا زمان «چیزهای غیرذاتی» واقعه را بزداید. این بار ژاک پل بودری بود که اثر-واقعه را به زمان خود فرامی‌خواند تا بازتاویلش کند. آنچه او می‌دید نه مارای شهید که شارلوت همچون فرشته‌ای باکره بود. در دورانی که مسیح مهربان به جایگاه جلیل‌القدر خود بازگشته بود، مارا چیزی بیش از یک خونخوار کله‌پوک نمیتوانست باشد. این حضور شارلوت به مثابه روح فرانسه است[غول فرانسیسکو گویا به مثابه روح اسپانیا را به یاد آورید] که در دوران آشوبناک انقلابها و بی‌ثباتیهای خونبار عصر ژاک بودری نقطه ثقل هر تعبیری می‌شود که دنبال ثبات می‌گردد. نور الهی این‌بار نه بر مارا، که هیچ نیست جز کالبد درهم چروکیده‌ای شناور در وان حمام، بلکه بر نقشه فرانسه و چهره شارلوت می‌تابد تا یادآوری کند همانطور که سنت زمان داوید سنت مارا بود، سنتِ زمان بودری نیز سنتِ شارلوت خواهد بود.
    برگردیم به گادامر:«فهم عبارتست از مشارکت سیال در جریان سنت، در لحظه‌ای که گذشته و حال به هم میامیزند.» با خیره شدن به یک واقعه‌ی مثالی از تاریخ خودمان، سنت تفسیریِ ما در چه «حالی» خواهد بود؟ قابل پیشبینی‌ست که نطفه تمام دعواها همینجا نهفته است.
    *شبیه حواشیِ پیرامون چه‌گوارا نیست؟
  • ژان پل مارا: ژاک لویی داوید یا ژاک پل بودری؟

برچسب‌ها: رادیکالیسم, مرگ, انقلاب
+ نوشته شده در  20 Dec 2013ساعت 11:24  توسط نوستالژیک  | 

  • آریل دورفمن نویسنده شهیر شیلیایی، که برای بازگشت به وطن در دوران پینوشه حتی رنجِ زندان را به جان خریده بود، در مصاحبه اخیرش با BBC فارسی به تلخی می‌گوید پس از پایان دیکتاتوری وقتی برای دومین بار به کشور بازگشت دیگر آن مردم را نمی‌‌‌‌‌‌‌شناخت. در واقع همانقدر که مردم عوض شده بودند، جلای وطن خودِ او را هم در جهت دیگری تغییر داده بود؛ ناهمسانی که باعث شد فرهنگ جدید مردم را تاب نیاورده و مصمم به بازگشت به تبعیدگاهش در آمریکا شود: یکبار به خاطر دولت، بار دیگر به خاطر ملت. عجیب نیست که در پیامدِ چنین فرآیندی، دستِ آخر مورد نوستالژی برای او جغرافیای طبیعیِ شیلی باشد و نه جغرافیای بشری‌‌‌‌‌‌‌‌اش. از خود می‌‌‌‌‌پرسم آیا قضیه‌‌‌‌‌ی دورفمن برای آن چند میلیون ایرانیِ مهاجر هم صادق است؟ تغییرِ مکان همیشه بازگشت‌‌‌‌‌‌‌پذیر است اما پروسه‌‌‌‌‌‌‌‌ی تغییر فرهنگ، فکر و عادات هم؟ آیا هر مهاجری را ناگزیر باید برای همیشه از تنِ اصلی جداشده پنداشت، حتی اگر گاهی مانند دورفمن وقتِ گفتن از کوههای آشنایش، چشمانش به سرخی بزند؟
  • «می‌‌‌‌خواستم به شیلی برگردم و کوهها را ببینم چون اولین چیزی که دلم برایشان تنگ می‌‌‌‌شد کوهها بودند. تا جایی که می‌‌‌‌دانم در تهران کوه‌‌‌‌ها در شمال شهر واقع شده‌‌‌‌اند، یعنی همیشه جهت را می‌‌‌‌‌‌دانید؛ می‌‌‌‌دانید جنوب کدام سمت است، و غرب هم، و شرق هم. بعد از گم شدن در یک خیابان فقط کافی‌‌‌‌‌ست سر را بلند کرده تا ببینید کوهها کدام طرفند. همیشه می‌‌‌‌دانید چیزی پشتِ شما را دارد. می‌‌‌‌‌دانید که از شما محافظت می‌‌‌‌‌کند. در شیلی این کوه‌‌‌‌‌‌ها، کوه‌‌‌‌‌‌های خیلی خیلی بلند «آند» هستند، نصف آسمان را پوشانده‌‌‌‌اند و من بدون کوه‌‌‌‌ها گیج می‌‌‌‌‌شدم. در خیابانهای صافِ پاریس و هلند من گیج میشدم؛ نمی‌‌‌‌‌‌دانستم کجا هستم. از ته دل می‌‌‌خواستم برای همیشه آنجا زندگی کنم و همانجا بمیرم، اما سرنوشتم این نبود.»
  • *«مرگ و دوشیزه» و «اعتماد» از معروفترین آثار اویند.

برچسب‌ها: نوستالژی, Iranianism
+ نوشته شده در  8 Dec 2013ساعت 22:10  توسط نوستالژیک  |