• ترزا بیجن (دانشیار فلسفه سیاسی دانشگاه آکسفورد)
  • جنجالهای امروزی در کمپهای دانشگاهی منعکس کننده نزاع میان دو مفهوم متمایز یک واژه است-آنچه یونانیان isegoria و parrhesia می‌نامیدند.
  • کمتر چیزی همچون اولویت -و تساهل- تعهد ما به آزادی بیان آشکارا دموکراسی در آمریکا را از نوع اروپایی‌اش متمایز می‌کند. با این حال مباحثات جاری در دانشگاه‌های آمریکا نشانگر این است که آزادی بیان به سوژه‌ای متعصبانه بدل شده است. در حالیکه دانشجویان محافظه‌کار از اهمیت دعوت از سخنرانان جنجالی به کمپها و تحریک کردن دیگران دفاع می‌کنند، بسیاری از لیبرالهای خودخوانده اقدام به تلاشهای فزاینده برای برهم‌زدنِ حتی خشونت‌آمیز و تعطیلی [سخنرانی‌های] آنان کرده‌اند. آنها چنین استدلال می‌کنند که آزادی بیان برای بعضیها در خدمت بستن دهان و حذف کردن دیگران است. برای طرد صداهای نفرت‌زا یا صدای آنها که به طور تاریخی دارای امتیازات ویژه بوده‌اند، مرامنامه‌ای لازم است تا برابری را عملیاتی کند، تا اقشار به حاشیه رانده شده و آسیب‌پذیر سرانجام بتوانند سخن بگویند و شنیده شوند.
  • دلیل اینکه ارجاع به متمم اول قانون اساسی نمی‌تواند درباره جنجالهای این کمپها تصمیم بگیرد این است که یک منازعه بنیادی‌تر مابین دو مفهوم بسیار متفاوت آزادی بیان در جریان است. نزاع بر سر آنچه یونانیان باستان در یکسو isegoria و در سوی دیگر parrhesia می نامیدند قدمتی به اندازه خود دموکراسی دارد. امروزه هر دو واژه اغلب به صورت «آزادی بیان» ترجمه می‌شوند اما معانی آنها به نحو حائز اهمیتی متمایز بوده و هستند. در یونان قدیم، ایزگوریا وصف حقِ برابر شهروندان برای شرکت در مباحثات عمومی مجمع دموکراتیک بود؛ و پرزیا، جواز گفتن آنچه فرد دوست داشت بگوید، آنگونه، آنزمان و به آن که دوست داشت بگوید.
  • هنگامی که موضوع صحبت دانشگاههای خصوصی، بنگاهها یا شبکه‌های اجتماعی است، سانسورچیهای باالقوه خود شهروندان‌اند و نه دولت. نهادهای خصوصی مانند فیسبوک یا توئیتر، و البته دانشگاه ییل یا میدلبری، دامنه حق گسترده‌ای برای تنظیم مقررات و ممانعت از سخن‌پراکنی اعضایشان دارند. همچنان که، توده کاربران آنلاین را افراد خشمالودی تشکیل می‌دهد که به جامه عمل پوشاندن به حق خود برای آزادانه سخن گفتن مشغولند. دست به دامان متمم اول شدن در این پرونده‌ها برگ برنده نیست بلکه مغالطه بی‌ربطی [Non sequitur] است.
  • جان استوارت میل استدلال کرده بود که عمده‌ترین تهدید برای آزادی بیان در دموکراسی‌ها نه دولت بلکه جباریت جمعی سایر شهروندان است. و با اینحال امروز، بخش عمده لیبرتارین‌های مدنی که خود را در قاموس وارثان میل می‌بینند در اثبات نادرستی و یا مواجهه با مباحث مربوط به آزادی بیان و برابری که مخالفانشان ارائه می‌دهند ناموفق بوده‌اند.
  • دو مفهوم کهن آزادی بیان، تصورات مدرن لیبرال دموکراتیک ما را به طور شگفت‌انگیز و بازگشت‌ناپذیری تحت تاثیر قرار داده اند. اما از آن مهمتر، درک اینکه نه یک مفهوم آزادی بیان، بلکه دو مفهوم از آن وجود دارند، و اینکه این دو غالباً با هم در تنازع، اگر نگوییم تضاد آشکار، می‌باشند به تشریح صورت مایوس کننده بحثهای معاصر، چه در اروپا و چه آمریکا-کمک می‌کند و اینکه چرا وقتی بحث به مهمترین موضوعات می‌رسد اغلب احساس می‌کنیم انگار زبان هم را نمی‌فهمیم.
  • از میان دو مفهوم آزادی بیان، ایزگوریا قدیمی‌تر است. تاریخ آن به قرن پنجم پیش از میلاد باز می‌گردد، هرچند مورخین اتفاق نظر ندارند که از چه زمانی دقیقاً عمل دموکراتیکِ رخصت دادن به هر شهروند که قصد سخنرانی در مجمع را داشته باشد آغاز شد. به رغم ترجمه رایج «آزادی بیان»، یونانیان عیناً منظوری نزدیک به «بیان برابر در معرض عموم» را داشتند. فعل agoreuein که واژه اصلی از آن مشتق شده است با «آگورا» یا بازارگاه همریشه است-که مکانی عمومی برای گردهمایی‌های مردم از جمله فلاسفه و صحبت کردن بوده است.
  • در دموکراسی آتن ایده سخن گفتن برای جمعی غیررسمی در آگورا به بستر رسمی‌تر اکلسیا ekklesia یا مجمع سیاسی انتقال یافت. جارچی می‌پرسید "کیست که بخواهد برای مجمع سخنرانی کند؟" و سپس فرد داوطلب از "بما" یا سکوی سخنرانی بالا می‌رفت. در تئوری، ایزگوریا بدین معنی بود که هر شهروند آتنی صاحب‌قدری حق شرکت در مناظره و اقناع همشهریان دیگرش را داشت. در عمل ولی، تعداد شرکت کنندگان نسبتاً کمتر بود و محدود به سخنوران حرفه‌ای و رجل سیاسی مسن‌تر می‌شد که نزدیک به سکوی خطابه می‌نشستند. (اتهامات موجب سلب صلاحیت شامل فحشاء و ارتشاء بود)
  • هرچند آتن تنها دموکراسی جهان باستان نبود، به اصل آتنی ایزگوریا از آغاز به عنوان چیزی خاص نگریسته می‌شد. هرودوت مورخ حتی شکل حکومت آتن را نه دموکراسیا که ایزگوریا توصیف کرده بود. به گفته دموستنس خطیب و میهن‌پرست قرن چهارم، قانون موسس آتنی مبتنی بر سخنرانی‌ها (Politeia en logis) بود و شهروندانش ایزگوریا را به عنوان مرام زیستن خود برگزیده بودند. اما برای منتقدان آن، این علاوه بر یک خصیصه، یک اشکال نیز بود. یک منتقد، که اصطلاحاً «الیگارش پیر» خوانده می‌شد، شکایت کرده بود که حتی بردگان و اجنبی‌ها از ایزگوریا در آتن بهره‌مندند، و بنابراین کسی نمی‌تواند آنها را مانند جاهای دیگر آن طور که باید و شاید ادب کند.
  • ممکن است منتقدانی مانند الیگارش پیر به قصد تاثیر کمیک در گفته خود اغراق کرده باشند، اما به هر حال نکته‌ای نیز داشته‌اند: همانطور که ریشه یابی واژه نشان می‌دهد ایزگوریا اساساً درباره برابری بود نه آزادی. و بدین عنوان، به عیاری برای دموکراسی آتنی بدل شد که نه به خاطر ممانعت از شهروندی بردگان و زنان (همانطور که همه جوامع بشری تا این اواخر چنین بودند) بلکه به خاطر در بر گرفتن فقرا خود را از دیگر دولتشهرهای یونان متمایز می‌کرد. آتن حتی با به کارگیری پرداخت مالی برای فقیرترین شهروندان، قدمهای مثبتی برای کارآمدتر کردن این برابری در بیان عمومی برداشت تا فقرا نیز در مجمع حاضر شده یا به عنوان هیئت منصفه در دادگاهها خدمت کنند.
  • پس به عنوان شکلی از آزادی بیان، ایزگوریا ضرورتاً سیاسی بود. رقیب آن پرزیا، دامنه شمول بیشتری داشت. اینجا مجدداً ترجمه انگلیسی رایج «آزادی بیان» می‌تواند گمراه کننده باشد. معنای واژه یونانی چیزی شبیه «همه گفته ها» است و به ایده آزادانه سخن گفتن یا رک گویی نزدیک می‌شود. لذا پرزیا دلالت ضمنی داشت بر گشودگی، صداقت و شهامت گفتن حقیقت، حتی وقتی که مقصود رنجاندن بود. مجری پرزیا (یا پرزیاستس) به معنای دقیق کلمه کسی بود که هر چه دل تنگش می‌خواست می‌گفت.
  • پرزیا می‌توانست یک جنبه سیاسی داشته باشد. دموستنس و خطیبان دیگر تاکید کرده‌اند وظیفه آنها که به ایزگوریا در مجمع می‌پرداختند بیان آن بود که در ذهن داشتند. اما این مفهوم اغلب در خارج از اکلسیا و کم و بیش در بستری غیررسمی به کار برده می‌شد. در تئاتر، نمایشنامه‌نویسان پرزیایی همچون آریستوفان با به سیخ کشیدن همشهریان خود همه را همه جوره می رنجاندند، از جمله سقراط و با ذکر نام. اما پرزیاستس‌های مبتنی بر پارادایم در دنیای باستان، فلاسفه یا به قول خودشان عاشقان حکمت مانند سقراط بودند که با همشهریان خود در آگورا مواجه شده و دشوارترین حقایقی را که کمتر کسی علاقه به شنیدنش داشت بر زبان می‌راندند. در میان اینان، دیوژنس کلبی بود که به زندگی در خمره اشتهار داشت، در معرض عموم خودارضایی می‌کرد و به اسکندر کبیر گفته بود که از سر راه نور آقتابش کنار برود - همگی به این خاطر تا حقیقت عادات نابخرد همشهریان یونانی خود را آشکار کند.
  • خطر ذاتی نهفته در رنجانندگی پرزیا برای محافل قدرت – خواه یکه‌سالارانی چون اسکندر و یا اکثریت دموکراتیک- میشل فوکو را به خود جلب کرد، چنان که در 1980 آن را به سوژه سلسله درسگفتارهای خود در برکلی بدل کرد. (خانه اصلی جنبش آزادی بیان در کمپهای دانشگاهی) فوکو متوجه شد که عمل پرزیا الزاماً دربردارنده یک عدم تقارن در قدرت است، از این رو «قراردادی» است میان مخاطبین (چه یکنفر چه بیشتر) که متعهد می‌شدند نسبت به هر رنجشی روادار باشند، و ناطق، که می‌پذیرفت تا حقیقت را به آنان بگوید و ریسک عواقبش را بپذیرد.
  • ایزگوریا از اساس درباره برابری بود، و متعاقباً، پرزیا درباره آزادی به معنای اذن، - نه یک حق، بلکه امتیازی ناپایدار که بر حسب خوشایندی طرف قدرتمند اعطا می‌شد. در دموکراسی آتنی، طرف قدرتمند معمولاً به معنای اکثریت همشهریان خود فرد شهروند بود، که معروف است با عربده زدن صدای ناطق مورد تنفر را خفه می‌کردند و یا حتی او را به زور از سکو پایین می‌کشیدند (از جمله گلاکون برادر افلاطون). این شکل باستانی ناطقان «بدون مرامنامه» که حساسیت‌های عمومی را جریحه‌دار می‌کردند ممکن بود با عواقب مرگباری روبرو شوند – آنطور که محاکمه و مرگ سقراط، دوست و استاد افلاطون بدان گواهی می‌دهد.
  • هیچ چیز همچون شکستهایی که با ایزگوریا و پرزیا گریبان افراد مورد علاقه افلاطون را در طول حیاتش گرفت، نمی‌تواند به شرح این مسئله کمک کند که چرا پدر فلسفه غرب برای این دو مفهوم در آثارش هیچ اهمیتی قائل نشد. بدون شک افلاطون می بایست فهمیده باشد که علیرغم تفاوتهایشان، هیچیک از این دو مفهوم مبتنی بر مشهورترین درک شاخص یونانی از سخن یعنی لوگوس نبود– که همان خرد یا استدلال منطقی است.
  • ارسطو شاگر افلاطون، لوگوس را به عنوان استعدادی که نوع بشر را الزاماً تبدیل به حیوان سیاسی می‌کرد بازشناخت. و همچنان نه ایزگوریا و نه پرزیا با سخن خردورزانه و برهان‌آوریهای لوگوس به عنوان یگانه لایق آزادیِ برابر یا اذن اینهمان نشدند. به نظر می‌رسد این هم منظور افلاطون بوده است – چگونه بوده است که یک شهر دموکراتیک که خود را به آزادی بیان مفتخر می‌کرد، یک فرد آتنی فرمانبردار لوگوس را به جرم بر زبان راندن آن به مرگ محکوم می‌کند؟
  • شاید تعجب‌آور نباشد که با سقوط دموکراسی آتنی پرزیا نسبت به ایزگوریا با سهولت بیشتری باقی ماند. در زمانی که نهاد دموکراتیک یونانی به دست امپراطوری مقدونی و بعدها رومیان در هم کوبیده می‌شد، پرزیا به صورت یک استعاره به ماندگاری خود ادامه داد. یکهزار سال پس از سقوط رم، اومانیستهای رنسانس پرزیا را به عنوان فضیلت ممتاز مستشارانی که همصحبت شهریاران قدرتمند و طالب نصایح صریح‌اللهجه بودند احیا کردند. این پرزیا در حالیکه اغلب در لفافی تدافعی پوشانده می‌شد، قابلیت تکان‌دهندگی خود را از دست نداد. حقایق دشواری که به واسطه ماکیاولی و هابز به حاکمان بالقوه ارائه شدند الهامبخش نسل آزادیخواهان شوریده‌سر در راه نیز گردیدند.
  • معذلک، اقتباس دیگری از سنت پرزیاییِ حقیقت‌گویی به اصحاب قدرت در دسترس اروپیان ابتدای عصر مدرن قرار گرفته بود. مسیحیان اولیه ورقی از دفتر دیوژن را در پخش خبر خوبِ اناجیل در عصر یونانی-رومی به عاریت گرفتند – خبری که محتملاً به گوش مقامات رومی آنقدرها هم خوشایند نبود. بسیاری از مسیحیان که پس از اصلاحات خود را پروتستان می نامیدند، بر این باور بودند که بازگشت به شکلی تبلیغ پرزیاییِ اصیل و تعمداً رنجاننده، برای تجدید خلوص مسیحیت ابتدایی کلیسا الزامی است. به عنوان مثال معروف است که کوئیکرهای اولیه عبادات آنگلیکنها را با عربده کشی بر سر کشیش و لخت شدن در منظر عموم به عنوان یک نشانه مختل می‌کردند.
  • ایزگوریا نیز وارثان مدرن خود را داشت، اما در غیاب نهادهای دموکراتیکی ماند اکلسیای آتنی، ضرورتاً صورت متفاوتی به خود گرفت. بیانیه حقوق انگلستان در 1689 آزادی بیان و مناظره در پارلمان را تضمین کرد، و بنابراین فقط اعضای پارلمان را در بر گرفت، و نیز فقط وقتی که در صحن حاضر بودند. برای بسیاری کسان که سهمی از مداخله رسمی سیاسی نداشتند، ایده ایزگوریا به مثابه حق بیان عمومیِ برابری که به همه شهروندان تعلق دارد نهایتاً از عرصه عینی عمومی به سپهر معنوی عمومی کوچ کرد.
  • برای فیلسوفانی مانند اسپینوزا و ایمانوئل کانت، آزادی بیان عمدتاً به معنای آزادی فکری برای مشارکت در تبادل عمومی مجادلات بود. در سال 1784، پنج سال پیش از انقلاب فرانسه، کانت اصرار ورزیده بود که «آزادی به کار بستن عمومی عقل» حق بنیادین و برابر همه ابناء بشر و شهروندان است. به شکل مشابهی وقتی استوارت میل کمتر از یکسده بعد «درباره آزادی» را نوشت، از آزادی بیان به همان شکل دفاع نکرد بلکه بیشتر «آزادی فردی تفکر و مباحثه» در طلب جمعی حقیقت را مد نظر داشت. در حالیکه آزادی برابرِ ایزگوریا برای این متفکران ضروری باقی ماند، اما فکرِ خود را به جای بیانگری عینی – عمل فیزیکی سخن گفتن برای دیگران و شرکت در مناظرات- بر عمل ذهنی خردورزی و تبادل ایده‌ها و جدلیات، غالباً به شکل مکتوب، متمرکز کردند. و بنابراین، از پس دوره‌ای دوهزار ساله، روشنگری بالاخره ایزگوریا و لوگوس را در مفهوم ایدآلیزه شده آزادی بیان به مثابه آزادیِ صرفاً برای بیان عقلانی و سنجش عُقلایی یکپارچه ساخت، عملی که حتماً افلاطون را مفتخر می‌ساخت.
  • این ایدآلِ لوگوس‌محورِ روشنگری تا به امروز به عنوان نقطه ثقل درک اروپایی از آزادی بیان باقی مانده است. تلاشهای اروپا برای جرم انگاشتن سخن نفرت‌زا سهم بزرگی را به کانت مدیون است که آزادی بیان (عقلایی) در جمع را تحت عنوان «بی ضررترین» [همه آزادی‌ها] وصف کرده بود. مشابه این گفته را نمی‌شد برای پرزیای باستان یا ابتدای عصر مدرن ذکر کرد که همواره برای گوینده و شنونده به یکسان تهدیدآمیز بود. در واقع، این ضرر آشکار ناشی از مبلغان مسیحیت پرزیایی برای حساسیتهای مذهبی همسایگانشان بود که منجر شد بسیاری از پروتستانهای اونجلیکی به قصد فرار از تعقیب قانونی خود در اروپا به آزادی بزرگتر – یا اذن- دنیای نو در آمریکا بگریزند. بنابراین ردّپای خود-استثناپنداری [Exceptionalism] آمریکایی را تا قرون هفدهم و هجدهم می‌توان دنبال کرد: در حالیکه آمریکا مبلغین اونجلیکی و آزادیخواهان را به دست آورد، اروپا فلاسفه را نگاه داشت.
  • امروز پایگاه داده‌ها درباره آزادی بیان در کمپهای دانشگاهی آمریکا نشان می‌دهد که مفاهیم رقیب ایزگوریا و پرزیا زنده و جاری‌اند. هنگامی که دانشجویان معترض مدعی می‌شوند که صداهای معینی را با اتکا به بی-اساسنامه‌گری، فشار اجتماعی، یا سانسور آشکارا-تحت لوای خود آزادی بیان، خاموش می‌کنند ممکن است وسوسه انگیز باشد که آنها را تحت عنوان ریاکاری یا در بهترین حالت گیجی تخطئه کنیم. آنطور که خودم در واقعه‌ای در کالج کنیون در سپتامبر مشاهده کردم، هنگام مواجهه با چنین مجادلاتی پاسخ من به عنوان یک طرفدار متعصب آزادی بیان با موهای جوگندمی ادامه دادن به موعظه نوکیشان درباره متمم اول قانون اساسی است، اما با یک نومیدی زیرپوستی درباره «بچه‌های امروزی» و شکستشان در درک مبانی لیبرال دموکراسی.
  • تعجبی ندارد که «بچه ها» متقاعد ناشده‌اند. در حالیکه هشدارها نسبت به محتوای اخبار، فضاهای امن و بی-اساسنامه‌گری سرخط خبرها را از آن خود کرده‌اند، نظرسنجی از پی نظرسنجی نشان می‌دهد که یک تغییر جهت نامحسوس در آداب ما در جریان است. برای نسلی که متقاعد شده بیان نفرت‌زا به خودی خود شکلی از خشونت یا «ساکت کردن» است ارجاع به متمم اول آدرس اشتباه دادن است. اکثر این دانشجویان به هیچ وجه خود را در حال مقابله با آزادی بیان نمی‌بینند. آنچه برای آنان مهم است حق بیان برابر، و دسترسی برابر به مجمعی عمومی است که در آن محذوفان و به حاشیه‌راندگان تاریخی فرصتی برابر با نورچشمی‌ها برای شنیده شدن و به حساب آمدن پیدا می‌کنند. این یک دعوی ایزگوریاست و یکبار که فرد آن را بدین صورت بفهمد، چیزهای بیشتری دیگری آشکار می‌شوند – از قبیل تباین با خواستِ به کارگیری پرزیا توسط مخالفانشان، که گاه برای تقلیل «آزادی بیان» به مجوز توهین مصمم به نظر می‌رسند.
  • شناخت کارکرد ایده‌های کهن در این مجادلات مدرن، آنهایی از ما را که متعهد به سنت پرزیایی آمریکا در حقیقت‌گویی به قدرت هستیم در موقعیت بهتری برای دفاع از آن قرار می‌دهد. این مسئله نشان می‌دهد که برای مغلوب کردن طرفداران مدرن ایزگوریا – و یادآوری آنچه پرزیاستس‌های مدرن برایش می جنگند- فرد باید ورای متمم اول در پی اصل دیگر دموکراسی آمریکایی، یعنی برابری، برود. گذشته از این، نبوغ متمم اول در به هم رساندن پرزیا و ایزگوریاست از راه تضمین حق برابر و آزادی شهروندان نه فقط برای «به خدمت گرفتن عقلشان» بلکه به زبان آوردن آنچه در ذهن دارند. متمم اینگونه عمل می‌کند چرا که جایگزین آن اعطای این مجوز به قدرتهای بالقوه است تا آن آزادی را به مثابه یک اذن به برخی افراد ببخشند در حالیکه چنین عطیه‌ای را برای سایرین انکار می‌کنند.
  • در بسترهایی که قانون اساسی به کار نمیاید، مانند دانشگاه خصوصی، این ضدیت با رفتار خودسرانه موضوع فرهنگ است نه قانون، اما کمتر از آن مبرم و حائز اهمیت نیست. همانطور که مبلغین مسیحی، معترضین و گستاخانی که سنت پرزیایی آمریکا را بنیان نهادند به خوبی می‌دانستند: وقتی حقوق همه عطیه عده قلیلی می‌شود، نه آزادی و نه برابری نمی‌تواند پایدار بماند.
  • *در تمام متن بیان آزاد (Free Speech) به آزادی بیان ترجمه شده است.
  • منبع: آتلانتیک
  • برگردان به فارسی: نوستالژیک

برچسب‌ها: سیاست
+ نوشته شده در  25 Jan 2018ساعت 17:8  توسط نوستالژیک  | 

  • مقدمه: چگونه افراد معقول می‌توانند در جمع به وحشیانی بدل شوند

  • الیزابت لونبک

  • اگر تحملش را دارید، به یوتیوب بروید و ویدئویی از یک راهپیمایی راست‌های افراطی در اروپا یا آمریکا را ببینید. چنین تجمعاتی میل دارد تا به نمایشی پر هیاهو در آستانه درگیری فیزیکی آشکار بدل شود- و شما تماشاگر نگران، ممکن است بپرسید چرا خیل تجمع کنندگان آنقدر خشمگین و مملو از نفرت، آنقدر پذیرای تحریکات سردسته شومنی هستند که برای ابراز خشونت و تعصب تشجیعشان می‌کند. آنها را چه شده است، این آدمهای مهربان، جذاب و مطیع قانون، در هر موقعیتی جز اینجا؟
  • زیگموند فروید «روانشناسی گروه و تحلیل ایگو 1921» را با نسخه‌ای از این پرسش در ذهن نوشت. فروید؟ او منسوخ، تاریخ‌گذشته و نامرتبط است، نظریه‌پرداز ذهیت بورژواییِ اواخر قرن 19 که حرف ناچیزی برای وضع مدرنِ پیچیده ما دارد. اما من موافق نیستم. در واقع من استدلال می‌کنم که زوایای کار او مرتبطتر از هر وقت دیگری هستند.
  • در «روانشناسی گروه» فروید می‌پرسد چرا جمع، فردی «معقول» را تبدیل به یک «وحشی» می‌کند. چرا موانع تحمیل شده از سوی حیات اجتماعی، به محض اینکه با کسان دیگری به هم می‌پیوندیم از طریق رفتاری «ددمنشانه، وحشیانه و مخرب» در هم شکسته می‌شود؟ و چرا گروه به یک رهبر قدرتمند، قهرمانی که همه به او گردن می‌نهند، نیاز دارد؟ جمع، که گذشته از هر چیز، توده‌ای ناپایدار از نوع بشر است، یک گردهمایی که بلافاصله بعد از به انجام رساندن وظیفه خود متفرق می‌شود، به طرز نابهنجاری مطیع اقتدار است؛ جمع ممکن است آنارشیک به نظر برسد، اما در اعماق خود محافظه‌کار و مجاور با سنت است.
  • فروید این را به بحث می‌گذارد که نه تلقین و نه سرایت -این تصور که من مجبورم کاری که تو می‌کنی را بکنم، تقلیدت کنم- را نمی‌توان مسئول خاصیتِ پارادوکسیکالِ جمع، یعنی همزمان قدرتمند و مطیع، دانست؛ بلکه، فروید پیشنهاد می‌دهد این عشق، و تمام آن پیوندهای عاطفی که عشق از طریق آن بیان می‌شود، است که انسانهای حاضر در یک جمع را به هم ملتزم می‌کند. این دیدگاه در سایه خشم شورمندانهِ جمع ممکن است خلاف بصیرت به نظر بیاید اما ارزشش را دارد تا دیدگاه فروید را در اینجا پی بگیریم.
  • نخست، عشق فرویدی ناشی از عاطفه نیست. این عشق، طیف موسعی از احساسات، از عشق به خود (نارسیسیزم) گرفته تا دوستی و عشق برای بشریت به طور کلی، تا حد شدید وحدت جنسی را در بر می‌گیرد. فروید می‌گوید که این به اصطلاح قیود لیبیدویی -قیودی که از انرژی جنسی سوختگیری می‌کنند- هستند که گروه را از جمعی از افرادِ صرف متمایز می‌کند. کارکرد این موضوع فارغ از آن است که گروه خودجوش و با عمری کوتاه باشد (مانند یک راهپیمایی) یا نهادمند باشد (مانند ارتش و کلیسا). فروید به اندازه کافی واقعگراست تا اعتراف کند روابط صمیمی و عشق‌ورزانه میان انسانها اغلب آشکارا سایه‌ای از خصومت به خود می‌گیرد. فقط کافی‌ست تا احساس بیزاری موجود میان زن و شوهر را در نظر بگیرید یا هرآیینه احساساتی که سرشت‌نمای دیگر روابط دیرپاست از قبیل شرکای اقتصادی، شهرهای همسایه، یا در قیاسی بزرگتر مابین ژرمنها، انگلیسی‌ها و اسکاتلندیهای شمال و جنوب. عشق و نفرت ارتباط تنگاتنگی دارند.
  • اما خصومتی که در روابط میان افراد صمیمی جریان دارد در قیاس با پرخاشی که روانه غریبه ها می‌کنیم رنگ می‌بازد. آنجا، آمادگیمان برای نفرت ورزیدن در همه جا مشهود است. بنابراین، طبق دیگاه فروید، آنچه چشمگیرتر است اینجاست که چنین احساسات بیزاری در جمع ناپدید می‌شود: افراد در گروه جوری رفتار می‌کنند که انگار متحدالشکل بودند، نسبت به ویژگی‌های غریب اعضای دیگر تساهل دارند، خود را با آنها مساوی می‌پندارند و هیچ حسی از ناسازگاری نسبت به ایشان ندارند. جمع در حالی که به عواطف نفرتجویانه خود منفذی برای تخلیه می‌بخشد، متحد می‌شود. این امر اینک برای ما پذیرفتنی به نظر می‌رسد؛ نفرت معطوف به دیگری دیرزمانی است که به عنوان منبع ایجاد اتحاد ثابت شده است. اما فروید طرحی از سناریویی در نگاه اول نامحتمل را نیز می‌ریزد: اعضای یک جمع از لذتِ متعارف رقابت و تنفر مابین خودشان صرفنظر کرده و در عوض به شکل دسته جمعی اخلاق (اتوس) برابری و اخوّت را اتخاذ می‌کنند. (یک ترجمه در سال 2004 تیتر مقاله فروید را نه گروه که روانشناسی توده برمی‌گزیند که برای لغت اصلی فروید Massenpsychologie صحیح‌تر است.)
  • به بیان فروید، توده این کار را با معطوف کردن شور خود به سوی یک سردسته انجام می‌دهد، غریبه‌ای که از سوی توده همچون مافوق پذیرفته می‌شود. کشش این سردسته به حدّ کافی قدرتمند هست که خصومتهای درون‌گروهی را خنثی کند. با احضار صحنه جالب توجه معاصری، فروید می‌خواهد تا گروهی از زنان و دختران را تصور کنیم که شیفته موزیسینی هستند و پس از پایان اجرا برای جلب توجه یا رساندن دستی به طرّه موهای او به یکدیگر تنه می‌زنند. در همان حین که هر یک می‌کوشد تا بر دیگران مستولی شود ولی در عین حال همگی می‌دانند بهتر است دست از امیال فردی و رقابتی خود برای عشق به ستاره برداشته و در عوض حول عشق مشترک خود به او متحد شوند. آنها موهای یکدیگر را نمی‌کشند و هر یک چیزی از آنچه می‌خواهد را به دست میاورد- فرصت تجلیل از او و حس زنده شدن از چنین عملی؛ همانطور که در یک کنسرت راک و همچنین به شکلی کلی‌تر در حیات اجتماعی. همذات‌پنداری با رهبر، بر رشک میان افراد پیشی جسته و گروه را به هم پیوند می‌زند.
  • به طور قطع در اینجا ظرافتهایی وجود دارد. فروید به این علاقه‌ای ندارد که طرفداران ستاره راک چگونه تصمیم به توقف نزاع میان خودشان می‌گیرند بلکه فقط به این واقعیت مسلم می‌پردازد که آنها چنین می‌کنند. بیان او به شکل توصیفی قوی‌تر است تا تحلیلی. اما اندیشه همذات‌پنداری او هنوز ابزاری قوی برای کالبدشکافی رفتار توده‌ای است. برای فروید، یک رهبر موفق جمع را دعوت می‌کند تا با او همذات پنداری کنند که در کاربری او تجویز دوز بزرگی از آرمانی کردن را در بر می‌گیرد. فروید می‌گوید اینجا به همذات‌پنداری پسر کوچکی با پدرش بیاندیشید -پسرک می‌خواهد بزرگ شده و شبیه پدرش شود. همذات‌پنداری همچنین می‌تواند مبتنی بر درک اشتراکات با کس دیگری باشد، این حس که چیزی بین ما تقسیم شده است. رهبر همزمان فراتر از زندگی و مانوس با ما، بزرگتر از چیزی که من هستم و دقیقا شبیه خود من است. او قهرمان‌وار و در عین حال به شکل قابل تشخیصی انسان است.
  • این روزها، چنین دینامیک‌هایی در فیگور دونالد ترامپ و دستیارانش متمرکز شد‌ه‌اند. همانند رهبر مثالی فروید، ترامپ دعوت به همذات‌پنداری می‌کند. در چشم هوادارانش، او هم یک قهرمان آرمانی قادر به فتوحات خارق‌العاده است (Make America Great again!) و هم فردی عادی دقیقاً مانند خودشان. سبک زندگی طلایی او آرزومندانه است اما سلایقش دسترسی پذیراند (طعم آبجو با بودجه شامپاین، به قول تحلیلگری در گاردین) غیظ و غضبهای آشفته، هراسها و اعلان انزجارهای ترامپ در معرض عموم‌اند و دعوت به پیروی از و گذاشتن مهر تایید بر آن می‌کنند. و او استاد بازی با میل جمع برای تعالی است، از پرطمطراقیِ خود بهره می‌جوید تا واددار شوند حس کنند جزئی از چیزی بزرگتر از خودشان هستند. اول، او به تحقیر جمع اشاره میکند:"ما خسته ایم از اینکه فی‌المثل فریب‌خورده همه باشیم. مردم تی‌پارتی، با شما عادلانه رفتار نشده است...شما درباره به حاشیه رفتن حرف زدید." بعد خودش را تریبون آنها جا می‌زند"حداقل من میکروفونی دارم که می‌توانم با آن دفاع کنم. شما مردم ندارید!" و در نهایت قدرتش را با آنها تقسیم میکند: "شما نمی‌دانید که چقدر بزرگید. نمی‌دانید چه قدرت عظیمی دارید." ترامپ و جمعیت یکی هستند؛ همذات پنداری تکمیل شده است.
  • *الیزابت لونبک استاد تاریخ علم در دانشگاه هاروارد است.
  • همذات‌پنداری

  • همذات‌پنداری به عنوان قدیمی‌ترین تجلی ارتباط عاطفی با فرد دیگر برای روانکاوی شناخته شده است. همذات‌پنداری در داستان قدیمی عقده ادیپ نیز نقشی بر عهده دارد. پسربچه علاقه خاصی را به پدرش بروز می‌دهد؛ او دوست دارد که همچون او بزرگ شده و مانند او شود و در همه جا جای او را بگیرد. می‌توانیم به سادگی بگوییم که او پدرش را در جایگاه آرمان خود قرار می‌دهد. این رفتار هیچ ارتباطی با گرایش زنانه یا انفعالی به پدر (و به طور کلی به افراد مذکر) ندارد؛ بلکه برعکس، نوعاً نرینه است.
  • ساده است اگر در فرمولی تمایز بین همذات‌پنداری با پدر و گزینش پدر به عنوان ابژه را بیان کنیم. در مورد اول، پدرِ فرد آن چیزی است که فرد می‌خواهد باشد و در مورد دوم پدر چیزی است که می‌خواهد داشته باشد. این تمایز بستگی به این دارد که رابطه به سوژه یا ابژه اگو ضمیمه شده باشد. نوع اخیر رابطه از همین رو می‌تواند قبلاً و پیش از انتخاب هرگونه ابژه-گزینه جنسی ممکن باشد. تبیین فراروانشناختی صریح از این تمایز بسادشوارتر خواهد بود. ما فقط می‌توانیم ببینیم که همذات‌پنداری سعی دارد تا اگوی خود فرد را از روی اسلوب کسی که به عنوان مدل قرار گرفته است قالب‌ریزی کند.
  • نوع سومِ مشخصاً تکرارشونده و مهم دیگری از شکل‌گیری سمپتوم وجود دارد که در آن همذات‌پنداری هر ارتباطِ ابژه‌ای با شخص مورد تقلید را تماماً قلم می‌گیرد. فرضاً به عنوان مثال، دختری که در پانسیون مدرسه نامه‌ای از کسی دریافت کرده که با او رابطه عشقیِ مخفیانه دارد و در دخترک حسی از تعصب را برمی‌انگیزد، و اینکه او با حملات هیستریک بدان واکنش نشان می‌دهد. سپس بعضی دوستانش که از موضوع آگاهند از طریق، به اصطلاح، سرایت ذهنی حملات را به خود می‌گیرند. مکانیسم این است که همذات‌پنداری مبتنی بر امکان یا میلِ بر قرار دادنِ خود شخص در موقعیت مشابه است. دیگر دختران نیز مایلند تا رابطه مخفیانه داشته باشند و تحت تاثیر یک حس تقصیر، می‌پذیرند تا در رنج آن نیز شریک باشند. خطاست اگر بپنداریم که آنها سمپتوم را از روی همدردی می‌پذیرند، و این موضوع با این واقعیت مسلم اثبات می‌گردد که سرایت یا تقلید از این نوع در شرایطی اتفاق می‌افتد که در آن حتی همدردی کمتری مفروض است نسبت به آنچه معمولا در یک مدرسه دخترانه میان دوستان وجود دارد.
  • همذات‌پنداری می‌تواند با هر دریافت جدیدی از یک کیفیت متعارفِ مشترک با فرد دیگری ولو اینکه ابژهِ غریزه جنسی نیز نباشد، برانگیخته شود. هر چه کیفیت مشترک مهمتر باشد، این همذات‌پنداری نسبی نیز می‌تواند توام با موفقیت بیشتری باشد و بنابراین، آغاز رابطه جدیدی را نمایندگی کند. اینک ما شروع به استنباط کرده‌ایم که رابطه متقابل بین اعضای گروه در ذات همذات‌پنداری از این نوع و بر مبنای یک کیفیت مشترک مهمِ عاطفی است. و می‌توانیم ظنین باشیم که این کیفیت مشترک از ذات پیوند با رهبر نشات می‌گیرد.
  • عاشقی و خواب مصنوعی

  • حتی با وجود بالا و پایین‌هایش، کاربری زبان برای برخی حقایق درست است. بدین معنی که به انواع و اقسام روابط متعدد عاطفی که ما نیز آنها را به لحاظ تئوریک با هم به عنوان عشق در یک گروه جای می‌دهیم، نام «عشق» می‌دهد. اما بعد مجدداً مظنون می‌شود که آیا این عشق عشقی واقعی، راستین، عینی بوده است و لذا به تمام معیارهای محتمل درون طیفِ پدیداریِ عشق اشاره می‌کند.
  • در پیوند با این پرسش در باب عاشق بودن، ما همیشه با پدیده بیش‌ارزشگذاری جنسی مواجه می‌شویم - این واقعیت مسلم که ابژه عشق از میزانی معافیت از نقد شدن بهره‌مند است و اینکه همه ویژگی‌های او بیش از ویژگی‌های دیگرانی که مورد عشق‌ورزی نیستند، یا خود او زمانی که مورد عشق نبود، ارزشگذاری می‌شوند. اگر انگیزشهای حسّانی کم و بیش به شکل موثری پس زده یا کنار گذاشته شوند، این توهم تولید می‌شود که ابژه به لحاظ حسّانی به خاطر شایستگیهای روحانی‌اش مورد عشق‌ورزی واقع شده است در حالی که برعکس، این شایستگی‌ها ممکن است واقعاً فقط از سوی شیفتگی حسانی عاریه گرفته شده باشند.
  • گرایشی که قضاوت در این باره را دچار اعوجاج می‌کند ناشی از عمل آرمانی سازی است. اما حالا برایمان ساده‌تر است که نسبت خود را [با آن]پیدا کنیم. ما مشاهده می‌کنیم که با ابژه به همان نحو مشابهی رفتار می‌شود که با اگوی خود ما، به طوری که در هنگام عاشقی، ابژه با میزان قابل توجهی از لیبیدوی نارسیسیستیک لبریز می‌شود. این موضوع حتی در بسیاری از اشکال گزینه-عشقی، که ابژه به عنوان نوعی من آرمانی دور از دسترس برای خودمان عمل می‌کند آشکار است. ما عاشق هستیم به خاطر کمالاتی که کوشیده‌ایم تا برای اگوی خودمان بدان دست یابیم، و به خاطر اینکه حالا علاقمندیم تا وسیله‌ای برای ارضای نارسیسیسم خودمان به طریق غیر سرراست باشد. نقدی که بدان واسطه انجام می‌شود نقدی ساکت است. هر آن چه ابژه می‌کند و می‌طلبد به‌جا و معصومانه است. در هر چه که معطوف به ابژه انجام می‌شود وجدان هیچ کاربردی ندارد. در ناکوریِ عشق، بیرحمی تا اوج جنایت پیش می‌رود. کل موقعیت را می‌توان تماماً در یک فرمول خلاصه کرد: ابژه در جایگاه من آرمانی نهاده شده است.
  • از جایگاه عاشقی تا خواب مصنوعی آشکارا فاصله اندکی وجود دارد. ملاحظاتی که در آن هر دو با هم متفق‌اند واضح است. در هر دو اطاعت از موضع فرودستِ مشابه، سرسپردگی مشابه، غیبت نقّادی مشابه نسبت به راهبر خواب مصنوعی و نیز ابژه عشق وجود دارد؛ همان به دست گرفتنِ ابتکار عمل سوژه. نمی‌توان تردیدی داشت که راهبر خواب مصنوعی به جایگاه منِ آرمانی قدم گذاشته است. اینکه همه چیز در خواب مصنوعی واضح‌تر و شدیدتر است آن را تبدیل به گزینه مناسبتری برای شرح عاشقی نسبت به هر گزینه دیگری می‌کند. راهبر خواب مصنوعی ابژه یگانه است و هیچ توجهی به کسی جز او معطوف نمی‌گردد. این حقیقت که اگو در مسیری رویامانند هرآنچه او درخواست می‌کند یا اظهار می‌دارد را انجام می‌دهد دال بر این است که در میان عملکردهای منِ آرمانی، کارویژه آزمودن واقعیت چیزها را از قلم انداخته‌ایم. تعجبی ندارد که اگو دریافتِ خود را در صورتی واقعی می‌پندارد که واقعیتِ آن توسط واسطه‌ای ذهنی که معمولا عهده‌دار سنجیدن واقعیت چیزهاست، تضمین شده باشد. غیاب کاملِ انگیزش‌های منع ناشده از نیل به اهداف جنسی‌شان، به خلوص بیشتر این پدیده کمک می‌کنند. ارتباط از نوع خواب مصنوعی [همان] سرسپردگیِ بی‌حد و مرز عاشق است در حالی که ارضای جنسی از آن مستثنی شده است. در صورتی‌که در مورد عشق‌ورزی حقیقی، این نوع ارضا فقط موقتاً پس زده شده و در پس‌زمینه به عنوان هدفی مقدور در اوقات بعدی باقی می‌ماند.
  • اما از سوی دیگر ممکن است بگوییم که رابطه از نوع خواب مصنوعی (اگر مجاز باشیم چنین چیزی بگوییم) تشکیل گروهی با دو عضو است. خواب مصنوعی مورد خوبی برای قیاس شکل‌گیری گروه نیست چرا که در بیان صحیح‌تر باید گفت با آن اینهمان است. فارغ از ساختار پیچیده گروه، [خواب مصنوعی] یک اصل را برای ما آشکار می‌سازد- رفتار فرد نسبت به رهبر. خواب مصنوعی از تشکیل گروه با محدودیت در تعداد اعضا متمایز می‌گردد و از عشق با غیاب جریانات جنسی مستقیم. از این لحاظ جایی در میان این دو را به خود اختصاص می‌دهد.
  • جالب است که شاهد هستیم دقیقا آن انگیزشهای جنسی که از حصولِ اهداف خود بازداشته شده‌اند به [عاملی برای] چنان پیوندهای ماندگاری میان افراد بدل می‌شوند. اما به سادگی می‌توان این حقیقت مسلم را دریافت که آن افراد قادر به ارضای کامل نیستند، در حالی که انگیزشهای جنسی که از نیل به اهداف خود منع نشده‌اند، با هربار حصول ِهدف جنسی از رهگذر تخلیه انرژی تن به فروکاست خارق‌العاده‌ای می‌دهند. این تقدیرِ عشقِ حسّانی است که با ارضا شدن خاموش شود؛ چنین عشقی برای اینکه پایدار بماند می‌بایست از همان آغاز با مولفه‌هایی صرفاً مهرآمیز آمیخته شود-مانند انگیزش‌هایی که از اهدافشان بازداشته شده‌اند.-یا این که خودش باید دستخوش تغییر شکلی از این نوع شود.
  • اما بعد از مباحث ذکر شده، اینک در موضعی هستیم تا فرمولی برای نظام برآمده از لیبیدوی گروه‌ها، یا لااقل آن گروههایی که تا بدین‌جا مدّ نظر قرار داده‌ایم- یعنی آنها که رهبری دارند و قادر نبوده‌اند تا از طریق سازماندهی بیش از حد [مانند ارتش] به شکل ثانویه ویژگی‌های یک فرد را اخذ کنند . یک گروه ابتدایی از این نوع مشتمل بر تعدادی از افراد است که یک ابژه یکسان را در جایگاه منِ آرمانی خود نشاند‌ه‌اند و نتیجتاً در اگو خود را با دیگران همذات پنداری کرده‌اند.
  • غریزه رَمه‌گی

  • ما نمی‌توانیم مدت زیادی با این خیال باطل خوش باشیم که معمای گروه با این فرمول حل شده است. ناممکن است که از این یادآوری فوری و آزاردهنده بگریزیم که همه آنچه بدان دست زده‌ایم در واقع انتقال موضع پرسش به معمای خواب مصنوعی بوده است، مسئله‌ای که هنوز نکاتی درباره آن نیاز به ایضاح دارند.
  • و اینک ایراد دیگری مسیر پیشِ روی ما را نشان می‌دهد. می‌توان گفت که پیوندهای عاطفی شدیدی که در یک گروه شاهد آنیم به خوبی برای توضیح یکی از ویژگیهای آن کافی است –فقدان استقلال و ابتکار عمل در میان اعضا، مشابهت میان واکنشهای همگی آنها، و به قولی، فروکاست آنها به افراد گروهی. اما اگر به موضوع در قالب یک کل نگاه کنیم یک گروه حرفهای بیشتری برای گفتن دارد. برخی خصوصیات آن – ضعف توانایی ذهنی، فقدان کنترل عواطف، عجز در خونسردی و درنگ، تمایل به درنوردیدن همه حدود با تجلی عواطف و کار را تماماً در قالب کنش به انجام رساندن- این و خصایصِ مشابه که به شکل توصیفی در کتاب گوستاو لوبون آورده شده است، تصویر اشتباه‌ناپذیری می‌سازد از پسرفتِ عملکرد ذهنی به مرحله‌ای متقدم‌تر، مانند آنچه که اگر در میان وحشیان یا کودکان مشاهده کنیم متعجب نخواهیم شد. عقبگردی از این نوع به طور خاص سرشت‌نمای ضروری گروه‌های معمولی است، در حالی که، همانطور که شنیده‌ایم، در گروه‌های سازمان‌یافته و مصنوعی می‌توان آن را تا حد گسترده‌ای مورد بررسی قرار داد.
  • از این رو ما تصوری از وضع داریم که در آن انگیزشهای عاطفیِ خصوصیِ فرد و اعمال ذهنی، ضعیفتر از آنند تا از طریق خودشان به جایی برسند و تماماً به این وابسته‌اند که از طریق تکرار در مسیر مشابهی در دیگر اعضای گروه تقویت شوند. به یاد میآوریم که چه تعداد از این پدیدارهای وابستگی، جزئی از ساختار جامعه انسانی هستند، که تا چه حد اصالت اندک و شجاعت شخصی در آن یافت می‌شود، که تا چه حد هر فرد توسط نگرشهای ذهنِ گروهی اداره می‌شود که خود را در اَشکالی از قبیل ویژگی‌های نژادی، تعصبات طبقاتی، آرای عمومی، و قص علهذا نمایان می‌کنند. اثرگذاری تلقین وقتی می‌پذیریم که نه فقط توسط رهبر، بلکه از طریق هر فرد بر فرد دیگر، صورت می‌گیرد به معمای بزرگتری بدل می‌گردد؛ و باید خود را سرزنش کنیم که به شکل غیرمنصفانه‌ای با نگهداشتن بیش از حد عامل تلقین متقابل در پسزمینه، به رابطه با رهبر تاکید کرده‌ایم.
  • پس از این دعوت به فروتنی، باید به گوش فرادادن به صدای دیگری متمایل شویم که نوید شرحی بر مبنای اصولی ساده‌تر را می‌دهد. مانند آن را در کتاب متفکرانه تروترز درباره غریزه رمه‌گی (1916) می‌توان یافت که تنها حسرتم در موردش این است که به تمامی از تنفری که توسط جنگ بزرگ اخیر آزاد شد گریزی ندارد.
  • اما تقریر تروترز حتی با انصاف بیشتری نسبت به دیگران، در باب این ایراد که نقش رهبر مسئولیت اندکی در گروه دارد صریح است، در حالیکه ما ترجیحاً مایل به داوریِ متضادی هستیم، اینکه غیرممکن است ماهیت گروه را در صورت نادیده گرفتن رهبر بفهمیم. «غریزه رمه‌گی» به هیج وجه جایی برای رهبر باقی نمی‌گذارد؛ [بنا براین نظر] او صرفاً و تقریباً به شکلی اتفاقی به جلوی گله پرتاب می‌ شود. در ادامه هیچ مسیری از این غریزه به لزومی بر وجود یک خدایگان منتهی نمی‌شود. رمه بدون شبان است.
  • طبیعتاً ردیابی رشد و بالش غریزه رمه‌گی موضوع ساده‌ای نیست...چیزی همانند این، ابتدا در کودکستانهای حاوی تعداد بالای کودکان و خارج ار رابطه آنان با والدینشان شکل می‌گیرد، به مثابه واکنشی به حسادتی ابتدایی که بچه‌های بزرگتر نسبت به کوچکترها نشان می‌دهند. کودک بزرگتر به طور قطع می‌خواهد تا حسادت به کودک خلَف خود را کنار بگذارد، تا آن را از والدین پنهان نگهدارد، و عطایش را به لقایش ببخشد. ولی در مواجهه با این حقیقت که کودک کوچکتر (مانند همه بعدی‌ها) همانقدر مورد عشق والدین است که خود او، و در نتیجه غیرممکن بودن حفظ موقعیتِ خصمانه بدون آسیب رساندن به خود، مجبور می‌شود تا خود را با کودکان دیگر همذات‌پنداری کند. بدین شکل در میان گروه کودکان یک حسِ گروه یا اشتراک شکل می‌گیرد که بعداً در مدرسه بسط خواهد یافت. اگر کسی نمی‌تواند خودِ مورد علاقه‌اش باشد، در همه حال هیچ کس دیگری نیز نباید باشد.
  • ممکن بود این تغییر شکل –جانشین کردن حسادت توسط حسی گروهی در کودکستان و گروه،- نامعقول جلوه کند اگر نمی‌توانستیم بعدها پروسه مشابهی در شرایط دیگر را ببینیم. فقط کافی‌ست به گروهی از زنان و دخترانی فکر کنیم، که همگی‌شان عاشقانی شورمند و احساساتی‌اند و حول یک خواننده یا پیانیست بعد از اجرا گرد آمده‌اند. به طور قطع برای آنها حسادت ورزیدن نسبت به سایرین دشوار نیست. اما با روبرو شدن با تعداد خود و به دنبالش ناممکن بودن رسیدن به هدف عشقشان، به جای کشیدن موهای یکدیگر، عشق خود را انکارکرده و در قالب یک گروه متحد با کنشهای گروهی خود از قهرمان موقعیت تجلیل می‌کنند و احتمالا خرسند خواهند بود تا سهمی از جعد گیسوانش داشته باشند. این اصالتاً رقبای یکدیگر، موفق شده‌اند تا هریک خود را از طریق عشقی همسان به یک ابژه همسان با دیگری همذات بپندارد. وقتی که، طبق معمول، یک موقعیت غریزی قادر به برآمدهای گوناگون است نباید متعجب شد که برآمد قطعی، آنی است که با خود امکان میزان معینی از ارضا را به ارمغان میاورد، در حالیکه یک برآمد دیگر، آشکارا، کنار گذاشته می‌شود چون شرایط حیات از دستیابی آن به چنان ارضایی جلوگیری می‌کند.
  • آنچه بعدها در جامعه به شکل Gemeingeist, esprit de corp یا روح جمعی سر برمیاورد، مشتق شدن خود از آنچه در اصل حسادت بود را انکار نمی‌کند. هیچکس نباید بخواهد که خود را جلو بیاندازد، همه باید یکسان باشند و به یکسان نیز داشته باشند. عدالت اجتماعی بدین معنی‌ست که ما چیزهای زیادی را برای خودمان نفی می‌کنیم تا دیگران نیز مجبور باشند بدون آنها عمل کنند، یا چیزی که یکسان است، ممکن نیست بتوانیم آن را بخواهیم. این مطالبه برای برابری ریشه وجدان جمعی و حس وطیفه است. چنین وجدانی، خود را به طور غیرمنتظره‌ای در هراس ناشی از آلوده کردن دیگران به سفلیس آشکار می‌سازد که روانکاوی به ما آموخته است تا آن را بفهمیم. هراس اینگونه با بیچارگان مسکینی بروز می‌یابد که با تقلایی سخت بر علیه میلی ناخودآگاه جهت سرایت دادن عفونت خود به دیگر مردمان دست به گریبانند. برای چه فقط آنها باید مبتلا باشند و تا آن حد محروم بمانند؟ چرا سایر مردمان چنین نباشند؟
  • بنابراین احساس اجتماعی بر واژگونی حسی ابتدائاً خصمانه به ارتباطی قویاً مثبت در قالب یک همذات‌پنداری مبتنی است. تا اینجا که توانسته‌ایم روند وقایع را دنبال کنیم، به نظر می‌رسد این واژگونی تحت تاثیر یک پیوند مهرآمیز جمعی با فردی خارج از گروه رخ می‌دهد. ما تحلیلمان از همذات‌پنداری را جامع‌الاطراف در نظر نمی‌گیریم، اما برای هدف فعلی‌مان کافی است که باید به این خصیصه ارجاع دهیم –این مطالبه که برابرسازی باید همواره انجام شود. ما در مباحثه دو گروه ساختگی، کلیسا و ارتش، شنیده‌ایم که پیش‌شرط الزامی آنان این است که همه اعضا می‌بایست به یک میزان و یک شکل همسان توسط یک فرد، رهبر، مورد محبت قرار گیرند. فراموش نکنیم که، به هر حال، خواست برابری در گروه فقط در مورد اعضای گروه و نه رهبر آن صدق می‌کند. همه اعضا می‌بایست با یکدیگر برابر باشند اما همگی می‌خواهند که توسط یک شخص حکمرانی شوند. برابران بسیار، که قادرند خود را با دیگری همذات بپندارند، و یک شخص واحد در مافوق همگی آنها –موقعیتی که آن را در گروه‌هایی محقق می‌بینیم که قادر به ادامه حیات‌ خویش‌اند. بگذارید جسارت به خرج داده تا عقیده تروترز را که می‌گوید انسان حیوان رمه‌وار است تصحیح کرده و ترجیحاً ادعا داشته باشم که انسان حیوان توده‌وار است، مخلوقی متفرّد در توده که توسط سردسته‌ای راهبری می‌شود.
  • منبع: aeon
  • برگردان به فارسی: نوستالژیک

برچسب‌ها: فروید, فاشیسم, سیاست
+ نوشته شده در  27 Sep 2017ساعت 12:30  توسط نوستالژیک  | 

  • با مسائل اساسی شروع کنیم. رفتن به شمال دیوار برای ربودن یک زامبی یخی، آنطور که از آب درآمد، نقشه خیلی بدی بود، همانطور که لحظه "من خیلی، خیلی متاسفم" ِ جان اسنو نشان می‌داد که او حالا این را می‌فهمد. آن چه اتفاق افتاد تقریباً همان چیزی بود که به وضوح قرار بود اتفاق بیفتد: آنها یک وایت را همراه پنجاه نفر از رفقایش پیدا کردند، که بلافاصله موجب پیدا شدن یک میلیون دیگر از رفقایش شد. و بعد به فنا رفته بودند، اگر آن چه اینترنت «زره پی‌رنگ» می‌نامد مداخله نمی‌کرد؛ مهم نیست چقدر احمقانه رفتار کنی، پی‌رنگ برای نجات شخصیت‌هایی که برایش مهم است وارد عمل خواهد شد. 
  • بنابراین تعداد مجهولی از وحشی‌های پیرهن قرمز* مجهول به اضافه یک شخصیت اسم‌دار کشته شدند[شخصیتی با حداقلی‌ترین درگیری در جمع، که اسمش هم یادم نمیاید] اما برخلاف انتظار، نمایش واقعاً سخت کار کرد تا راهی را برای «قهرمانان»مان مجسّم کند که به سادگی سلاخی نشوند. "آه، ما یکهویی وسط دریاچه منجمدی که وایتهای نایت کینگ در آن میافتند، روی جزیره یخی کوچکی قرار گرفتیم که موقعیت خوبی برای تساوی صفر-صفر می‌دهد." حتی خود نایت کینگ نیزه یخی‌اش را به سوی اژدهای در حال پرواز پرتاب می‌کند، هدفی بسا دشوارتر از آن یکی که عیناً آنجا نشسته و همه کارمندان مجموعه را بارگیری کرده است. پلنگ از سر پریدنی برای «قهرمانان» ما.
  • من از این نمایش خسته شدم. به دیدنش ادامه خواهم داد چرا که زیادی پیش رفته‌ام.[نبینم مثلاً چه کنم، کتاب بخوانم؟] خسته شدم که چارچوبِ «همه می‌توانند بمیرند» حالا تبدیل به نمایشی شده که در جریان اصلی روایتش، کارکترهای اسم‌دار به هایپوترمی مقاومند (جان اسنو) ومی‌توانند با آن حجم زره زیر آب شنا کنند (جیمی و بران) و در آخرین لحظه توسط دستی از غیب نجات داده شوند، خصوصاً برای حفظ «جان 'کِی این نمایش می‌گذارد بمیرم، می‌خواهم بمیرم' اسنو». منظورم این است که شما را به قرآن، وقتی طرف سعی می‌کند وسط ماموریت در سرزمین زامبی‌ها شمشیرش را ببخشد دیگر به چه زبانی باید این را بگوید. یکجورهایی درام واقعی سریال عبارت است از تلاشهای نومیدانه پیشرونده جان اسنو برای مردن و ممانعتهای سادیستیک سازندگان برای اذنِ رهاییِ شیرین مرگ. من خسته‌ام از همه کارکترهایی که موقتاً مهم بودند و متعاقباً ناپدید شدند، چون سریال وقت ندارد تا بکاود چه بر سر یارا گریجوی آمد، تئون قصد انجام چه کاری دارد، برن چه می‌کند، میـرا کجا رفت، گِری وُرم چه کار کرد، و غیره و غیره. من خسته‌ام از بی‌علاقگی سریال به این که قدرت مونث در نهایت به چه می‌ماند، در حالیکه داریم می‌بینیم هشتاد و پنج زامبی یخی دیگر باز درهم کوبیده می‌شوند. من خسته‌ام از دیدن شخصیتهای زنی که به شکل جالبی پیچیده بودند و اینک کودن و پست می‌شوند [مسئله آریا-سانسا موقتاً جالب اما همچنین سرِ خر نالازم است و می‌طلبد تا جفتشان در منتهای کوته‌بینی و بدجنسی و فقدان فراست یا دلسوزی باشند] و من خیلی خیلی خسته‌ام از دیدن اینکه ملکه دنریس با گشاده‌رویی حکایت کل زندگیش را تابع و مطیع نقشه عمیقاً کم‌خردانه جان اسنو می‌کند فقط بر این مبنا که، خوب، سریال تمام می‌شود اگر این کار را نکند. در واقع منظورم این است: چگونه با پرسش نمایش که 'آیا دنریس یک مد کینگِ در حالِ شدن است؟'-که او را بیدادگر، اقتدارگرا، خودخواه، اگومحور و غیرقابل پیشبینی می‌کند- می‌توان مطابقتی پیدا کرد با کردار دیگردوستانه او که تمام نقشه‌هایش را معوق می‌گذارد تا جان اسنو و رفقا به ماموریتشان برسند، بعد نجاتشان دهد، و سپس صراحتاً خرسند باشد که کودکاژدهایش مرده؟
  • این نمایش دیگر گیم آو ترونز نیست، بلکه صرفاً بزرگداشتی برای گیم آو ترونز است، مانند نقطه‌ای در عمر فعالیت باندهای کلاسیک راک که از آن به بعد دیگر واقعاً واقعاً واقعاً نمی‌خواهی هیچ آهنگ جدیدی از گروه بشنوی (یورون) زیرا تنها دلیلی که هرکس برای بلیط کنسرت پولی می‌پردازد شنیدن بازخوانی قطعات مورد علاقه قدیمی است. فصل هفتم، همه تورهای کنسرت رولینگ‌استونز است بعد از استیل ویلز. یا شاید هم یک سریال spin-off باشد که همه شخصیتهای مورد علاقه‌مان در تایملاینی خیالی، جایی که جرج.آر.آر مارتین دقیقاً کتابهای لعنتی‌اش را تمام می‌کرد، سکونت داشتند. فقط تصور کنید چه می‌شد!
  • اما او این کار را نکرد. در عوض گیر جاکشیِ HBO افتادیم برای آنچه فکر می‌کند تماشاگران دوست دارند، بر مبنای چیزی که بیش از همه اعضای سایت رِدیت را به هیجان می‌آورد.
  • این پایان واقعی، تنها پایان واقعی متصور برای من است: وایت‌واکرها همه را می‌کشند. این یک پایان واقعی است چون وایت‌واکرها استعاره‌ای از تغییر اقلیمند، و چون ما همگی خواهیم مرد. قطعاً تا آن نقطه خیلی چیزها می‌تواند رخ دهد. به هرحال ما می‌مردیم -مرگ تا این لحظه و تا آنجا که در طول پیوستگی زمان دانسته‌ایم، در مقابله با موجودات زنده نرخ موفقیت قطعی معادل صد در صد دارد- اما تغییر اقلیم چیزی متفاوت و مرتبط با تراز وجودی تمدن است.
  • +خلاصه‌ای از یادداشت آرون بادی از LA Review of Books بر گیم‌آوترونزهای روی اعصاب اخیر.
  • *پیرهن قرمزها[Red Shirts] اصطلاحاً شخصیتهایی در داستانهای علمی تخیلی‌اند که فقط هستند تا سر بزنگاه کشته شوند.
  • بازی تاج و تخت

برچسب‌ها: حماقت, مرگ
+ نوشته شده در  20 Aug 2017ساعت 1:4  توسط نوستالژیک  | 

  • «ژولای عزیز، با این کلمات [که مینویسم] دست به یک تعمید دوجانبه زده‌ام [دو چیز را افتتاح کردم]: یک خودنویسِ نو و همین ورق کاغذها، که اشتباه نکنم تنها وقتی برای تو می‌نویسم نوشت افزار من‌اند - جز مورد تو، اینها ارزشمندترین کاغذ برای دستنویسهایم هستند و همیشه با اغواگری بهترین ایده‌ها را از من می‌گیرند.»
  • به ژولا رات، پاریس آوریل 1926
  • «گِرتِ عزیز، این بار پاسخم تا حدی طول کشید،اما از روزی که اولین نامه‌ت به دستم رسید تا حالا خیلی چیزها اتفاق افتادند. اول از همه دوباره جابجا شدم- آدرس جدیدم را انتهای نامه خواهم گذاشت- چندتایی گرفتاری خاص هم بود، ولو از آن همیشگی‌ها، و نیز طغیان چیزهایی که احاطه‌م کرده‌اند و به چنین وضعی دامن میزنند: ابتدا از آنجا که در طبقه هفتم ساکنم آسانسور دست از کار کشید، متعاقبا با کوچ دسته‌جمعی چندتایی از چیزهایم مواجه شدم که برایم مهم بودند، و با غیب شدن خودنویس عالی‌ام که جایگزین‌ناپذیر می‌پنداشتم ماجرا به اوج خود رسید. همه اینها به نحوی غیرقابل کتمان آزارم میداد.»
  • به مارگرت استفین، پاریس اکتبر 1935 
  • «...این فوریه در انستیتو مطالعات آلمانی خطابه‌ای خواهم داشت درباره «قرابتهای سببی». نمی‌دانم با لحاظ جمیعِ این شرایط تا کجا توان مقاومت خواهم داشت، در حالیکه داشته‌هایم حداکثر کفاف نیازهای اولیه زندگی آن هم صرفا دو هفته در ماه را می‌دهد. ناچیزترین خریدها فقط با وقوع یک معجزه امکانپذیرند. در عوض، چند روز پیش خودنویسم را، که هدیه، بلکه میراثی گرانقیمت بود گم کردم. و این [هر چه بود] هیچ معجزه نبود، که طبیعی‌ترین نتیجه‌ی بدخلقی عمیق و حتی بیشتر، تایید این اصل بود که «آن که هیچ ندارد، همان را هم که دارد از دست می‌دهد.»
  • به گرهارد شولم، پاریس آخر اکتبر 1935
  • -
  • *همگی از میان نامه‌های والتر بنیامین. گاهی آدم آنچنان در کرانه‌های عواطف دست و پا می‎زند که کوچکترین تکانه‌ای از بیرون، تعادلش را به کل برهم میزند. شبیه وزن پشه‌ای ‌که زانوان وزنه‌بردار سنگین وزنی را خم کند.
  • برگردان: نوستالژیک

برچسب‌ها: بنیامین
+ نوشته شده در  11 Oct 2013ساعت 12:34  توسط نوستالژیک  | 

  • «دسیسه، به مثابه همدستیِ متن‌ها برای شکستنِ بُت‌واره‌های ذهن»
  •  
  • شهریاران پرسپکتیوِ نگاهی متفاوت از مردم دارند. چشم اندازِ شهریار منفرد و منحصر به خود و مبتنی بر قضاوت و کیفیتِ مشاورانش است. مردم نیز، به عنوانِ افرادی منقسم و جدا از یکدیگر، چنین حالتی دارند اما هنگامی که به آنها اجازه دسترسی به یک آگاهی همگانی داده شود [مثلا وقتی امکان دسترسی به یکدیگر را می‌یابند، هنگامی که قادر به تشکیل جمعی تعاملی و بالفعل باشند] درکی بس‌گونه‌تر و بنابراین عینی‌تر از مسائل خواهند داشت تا آن حد که کمتر از شهریار تحت تاثیر عقاید مغلوط و فساد ِ[ناشی از آن] قرار می‌گیرند. هرچند مردم نیز ممکن است اغفال شوند، با اینحال آگاهیِ بس‌گونه‌، کارآمدترین دفاع در برابر قضاوتِ نادرست است. می‌توان گفت مردم، مجتمعا همه چیز را در‌باره کسانی که با آنها زندگی می‌کنند می‌دانند در حالیکه شهریار تنها آن چیزی را می‌داند که خود تجربه کرده یا به او گفته شود که صحت دارد. ماکیاولی به طریق مشابهی می‌گوید که مردم نه تنها بهتر آگاه می‌شوند بلکه بهتر از شهریار نیز قضاوت می‌کنند که این نیز برخاسته از چشم‌انداز و موقعیتِ یگانه‌ی آنهاست.
    در سایه‌ی این برداشت ماکیاولی از پرسپکتیوهای متفاوت بین شهریار و مردم [تفاوتی که در تقدیمنامه‌ش به مدیچی و از رهگذر تمایز قائل شدن بین چشم‌انداز رفیعِ شهریار و چشم انداز فروافتاده‌ی خودش روایت می‌شود] باید گفت که هر واقعیت، گفته یا عقیده‌ای را میتوان با دو معرفتِ کاملا مجزا فهمید: معرفتِ شخصیِ شهریار و معرفتِ همگانیِ مردم. متعاقبا، هرآنچه که در معرض عموم گفته یا انجام شود، دستِ‌کم به طور بالقوه، چیزی را به مردم می‌گوید که به شهریار به همان طریق نمی‌گوید. اینجا ماکیاولی از اصطلاحِ رتوریکالِ آدیانوئتا [تحت اللفظی: آیرونی، آنچه صریح نیست] استفاده می‌کند که در آن واژه‌ها یا عباراتی در دو معنای مجزا درک می‌شوند. در حالیکه در رتوریکِ کلاسیک، این برداشت کلی وجود دارد که استفاده از آدیانوئتا به نخبگانِ حاضر در حوزه آگاهی [آنها که در باغند؟!] اجازه می‌دهد تا نسبت به مستمعینِ عام ادراک بهتری از معنای رمزی/کنایی آن واژه داشته باشند، برای ماکیاولی به یقین، این اصطلاح بستری در همراهی با جمهورِ مردم دارد. اینجا، «حضور در حوزه آگاهی» [همان در باغ بودن] جایگاهی‌ست که برای شهروندان عادی رزرو شده، و آنکه از این آگاهی مستثناست نخبه‌ترین فیگورها، یعنی خود شهریار است! برای ملاحظه‌ی نحوه‌ی عملکرد آدیانوئتا و اینکه چگونه ارزشِ همگانی بودن برای ماکیاولی به طریقی دسیسه‌آمیز به کار می‌رود بهتر است نگاهی بیندازیم به یکی از نمایشنامه‌های شناخته شده‌ترِ او، ماندراگولا (مهرگیاه). در نگاه اول روایتِ او درونمایه‌ای کمیک و جنسی دارد ولی در پرولوگ نمایشنامه ماکیاولی هشدار می‌دهد از آن چندان سطحی عبور نکنیم. اگر بخواهیم این توصیه را واقعا به کار بندیم، خواهیم دید از برخی جهات این نمایشنامه بازتاب دهنده آن استراتژی‌ست که ماکیاولی با زیرکی در متونِ سیاسی‌ش نیز به کار می‌برد.
  • در ماندراگولا [در فارسی مهرگیاه، و جالب اینکه نام دیگر آن مردم‌گیاه است] با مجموعه‌ای از شخصیت‌ها و رویدادها مواجهیم که دست به دستِ هم داده تا زنِ جوانِ شوهرداری را بفریبند [دسیسه‌چین‌ها، شارعینِ نان‌به‌نرخِ‌روزخور ، ابلهان...]  چهره‌نمای ماکیاولی در نمایش لیگِریو نام دارد، دسیسه‌گری پشت پرده که برای کمک به مرد جوانی به نام کالیماکو در اغوای زنی به نامِ لوکرتیا [در ایتالیایی لوکرزیا] تدبیر می‌کند. لوکرتیا همسر زیبایِ پیرمرد ثروتمند و ابلهی به نام نیکیاست [که گاهی و نه همیشه در جایگاه شهریار قرار می‌گیرد.] خود لوکرتیا را میتوان در جایگاهِ شهرِ فلورانس دید برای مردم، که می‌بایست با مردِ شایسته‌تر و جوانتری نرد عشق ببازد. در آغاز پلات، لیگریو کالیماکو را قانع می‌سازد تا در شمایل طبیب و در ظاهر به منظور درمانِ ناباروری لوکرتیا، خود را به نیکیا بنمایاند [در واقع روشن است که عامل ناباروری، خود نیکیاست نه لوکرتیا] و برای باروری او، مصرف مهرگیاه را تجویز کند. طبیب همچنین هشدار می‌دهد که مهرگیاه همسر او را قادر به بارداری خواهد کرد ولی در عین حال سمّیتِ آن موجب مرگِ اولین مردی خواهد شد که با لوکرتیا بخوابد. در مرحله بعد، کالیماکو مجددا تغییر ظاهر داده و در هیبت فقیری[مُحلّلی شاید!] درمی‌آید که نیکیا در نظر گرفته تا با همسرش بخوابد و سمیت مهرگیاه را با مرگ خود دفع نماید. نیکیا که مشتاقِ پدر شدن است، با دستهای خود کالیماکو را عریان کرده و در بارگاه همسرش می‌خواباند. پس از اجرای موفقیت آمیز نقشه [که به سختی نتوان نام تجاوز به آن داد] کالیماکو هویتِ واقعی و عشقِ خود به لوکرتیا را اظهار کرده و به طرز پیش‌بینی ناشده‌ای، او که زن پاکدامنی نیز بود، می‌پذیرد در خفا معشوقه‌ی کالیماکو بماند. در پلات نهاییِ نمایشنامه، هنگامی که نیکیا [که در حقیقت تبدیل به پااندازی مغبون شده] و هنوز فکر می‌کند کالیماکو طبیب است همراه با لوکرتیا، کالیماکو را می‌بیند که نزدیک می‌شود. اینجا شاهد پاره دیالوگی به این مضمون هستیم:
  • نیکیا: دکتر، اجاره دهید همسرم را به شما معرفی[Present] نمایم.کالیماکو: با کمالِ میل[Pleasure].
    نیکیا: لوکرتیا! این همان مردیست که موجب خواهد شد کسی را داشته باشیم که در زمان پیری دستمان را بگیرد.لوکرتیا: بسی از دیدار او خوشحالم؛ میل دارم نزدیکترین دوستمان شود.
    نیکیا: خدا خیرت دهد. میخواهم ایشان و لیگوریو را امشب به صرف شام دعوت کنم.لوکرتیا: بله، حتما.
    نیکیا: و می‌خواهم کلید اتاق طبقه پایین را به ایشان بدهم تا هر وقت راحت بودند به آنجا بیایند چرا که در خانه زن ندارند و مثل جانوران زندگی می‌کنند.کالیماکو: قبول می‌کنم، هر وقت لازم بود استفاده خواهم کرد.
  • این پاره‌دیالوگ به خوبی کارکرد استراتژیکِ آدیانوئتا را نشان می‌دهد. نظاره‌گران البته به تمام این گفتگو خواهند خندید، از آن‌رو که به اطلاعاتی دسترسی دارند که نیکیا را به آن راهی نیست.[مثلا معنای دومِ این عبارت با یک تعبیر جنسی «کسی که در پیری دستمان را بگیرد»] آنها می‌دانند، همانطور که نیکیا نمی‌داند، تمام داستان مهرگیاه جعلی‌ست؛ دسیسه‌ای که به هدفِ فریب او طراحی شده است. علیرغم اینکه اغلب ماکیاولی را در حمایتش از دروغگویی بدنام کرده‌اند، اینجا نه کالیماکو و نه لوکرتیا دروغ نمی‌گویند؛ تنها فردی که فریب میخورد خود نیکیاست و آن نیز ناشی از آگاهیِ محدود [و البته خودمحور] اوست. در واقع با حضور آدیانوئتا، دروغی در کار نیست. بنابراین وقتی نیکیا میگوید «بگذارید شما را به همسرم معرفی کنم» و کالیماکو جواب میدهد «با کمال میل» او به وضوح میتواند اشاره‌ای داشته باشد بر «میلِ» شهوانیِ خود و لذتی که از او برده است، و باز هنگامی که لوکرتیا اشاره میکند دوست دارد کالیماکو نزدیکترین دوستش باشد، درک خود از واقعیت را بیان می‌کند. این خود نیکیاست که منظور او را از این گفته نمی‌فهمد. نظاره‌گران خواهند خندید چرا که تمام اینها در بستری از دسیسه و خوشیِ ناشی از آشکارگیِ دست انداختنِ نیکیا توسط کالیماکو و لوکرتیا اتفاق میفتد.
    علاوه بر شخصیتهای فوق، همانطور که شرح داده شد، ما با حاضرینی واقعی طرفیم [از جهاتی با یک مردم] که ناظر نمایشنامه‌اند و به آن واکنش نشان می‌دهند. همانطور که شهریارِ ماکیاولی زاویه‌ی دید محدودی دارد، نیکیا نیز تنها در انحصار پرسپکتیو خودش گرفتار است. گذشته از این، او سوژه‌ی بی‌شمار مشاور بد است [یک طبیب تقلبی، کشیشی رشوه‌گیر، و خود لیگریو]. تماشاگران در سوی دیگر، به طور کامل هم نظرگاهِ محدود نیکیا و هم نظرگاهِ وسیع و همگانیِ خود را دریافت میکنند. این کمک می‌کند تا نکته‌ی مدّّنظر ماکیاولی درباره نامتقارن بودنِ چشم‌انداز شهریار در نسبتش با مردم را بهتر توضیح داد. مردم، در هر حرکتی از نمایشنامه می توانند وارد بازی شوند-- بدیلی از روش همگانی کردنِ [امر سیاسی] توسط رومیانِ باستان.
  • * این متن، تلخیص و برگردانی‌ست آزاد از:
    ,James Martel,Textual Conspiracies: Walter Benjamin, Idolatry, and Political Theory
    part I: Machiavelli’s Conspiracy of Open Secrets,University of Michigan Press, 2011
  • پ.ن: در همین نمایشنامه، لوکرتیا را می‌توان معادل الهه فورتونا [اقبال] نیز دانست. سرنوشت او در تن دادنش به کالیماکو، بلافاصله ما را به یاد یکی از معروفترین جملاتِ ماکیاولی خواهد انداخت:«...اقبال یک زن است، و اگر کسی می‌خواهد او را به انقیادِ خود درآورد لازم است که او را بزند. و می‌بینیم که او بیشتر خود را در اختیار آنهایی قرار می‌دهد که بی‌پروا هستند تا آنها که به سردی رفتار می‌کنند.»
  • ماندراگولا؛ ماکیاولی

برچسب‌ها: ماکیاولی, سیاست, بنیامین, Being Liberal
+ نوشته شده در  17 May 2013ساعت 16:25  توسط نوستالژیک  | 

  • هنگامی که فِنگ مرگش را نزدیک دید [...] گفت:«خود من استادانی را دیده ام که در زمان مرگ خوابیده یا نشسته بودند، اما نه استادی را که ایستاده باشد. آیا هیچ استادی را می شناسید که ایستاده مرده باشد؟» راهبان صومعه جواب دادند:«بله، چنین پیشینه ای هست.»- «آیا کسی را می شناسید که در حالیکه روی سرش ایستاده، مرده باشد؟» پاسخ چنین بود:«نه، تا حالا هرگز.»
  • در آن هنگام فنگ روی سرش ایستاد و جان سپرد.
  • *From D.T. Suzuki, Essays in Zen Buddhism, In Pierre Bourdieu's Essay:The Cult of Unity and Cultivated Differences,1965
  • برگردان:نوستالژیک

برچسب‌ها: مرگ
+ نوشته شده در  3 Oct 2012ساعت 19:50  توسط نوستالژیک  | 

  • «هانا آرنت ادعا می کند که تمام اندوه و مصایب، چنانچه بتوانید در قالب داستانی بگنجانیدشان، یا روایتی درباره شان تعریف کنید قابل تحمل می شوند...همیشه بهتر است خشم و تنفرمان را بروز دهیم، تا اینکه بخواهیم سرکوبش کنیم. خوب است که زخمهای تاریخ به قصد اندیشیدن باز باقی بمانند. حقیقتا که در روایت و بیانگریِ خشم جنبه سالمی وجود دارد، به همان زیان آوریِ فروخوردن نالیدن ها. به زبان آوردن و بحث کردن طرقِ التیامند و روانکاوی اصلا بر همین کارکرد بیانگرانه ی زبان متکی ست. شنیدن خشم دیگران مجبورمان می کند تا با خطاکاری های خود مواجه شویم که اولین قدم در بخشودگی است. باید به زبان به عنوان سلاحی بر علیه خشونت ایمان داشته باشیم؛ در حقیقت بهترین سلاح علیه آن.»
  • پس لطفا روایت کنید، بنالید، خشمگنانه بحث کنید، و ببخشید.

  • *From Paul Ricouer's Interview with Richard Kearney ,Debates In Continental Philosophy,2004
  • برگردان:نوستالژیک

برچسب‌ها: زبان‌درد, آرنت, Being Liberal
+ نوشته شده در  5 Sep 2012ساعت 19:43  توسط نوستالژیک 

  • پیرمرد و دریاچند روز پیش کتابی خواندم که تعدادی از شما بی شک آن را خوانده اید، کتابی از همینگوی به نام پیرمرد و دریا. بعد از خواندنش غافلگیر شدم از اینکه به چشم خود دیدم اخلاقیات همینگوی در نهایت یکی از همان اخلاقیات مالوف است. میگویم اخلاقیات همینگوی، برای اینکه واضح است او دغدغه اخلاق دارد، و اینکه این غیرمنصفانه است اگر اخلاقیات را در کارش نبینیم. و اساسا، به سادگی، این اخلاقیات ارباب است، اخلاقیات ارباب مطابق هگل، فکر نمی کنم مطابق نیچه، اما باید در این باره دقیقتر بود.
  • در مجموع همینگوی فقط به آن چیزی عشق می ورزد که انسانی که جایگاه اربابی را قبضه کرده می توانست بدان عشق بورزد. ارباب کسی است که می تواند شکار کند، می تواند ماهی بگیرد، کسی که کار نمی کند. ارباب با به مخاطره انداختن خود، با مرگ روبرو می‎شود؛ و این چیزیست که همینگوی همیشه به آن علاقه داشته. و به عنوان مثال، دیده نشده او یک قهرمان طبقه کارگر را ارائه کند. همیشه مردانی را به تصویر می کشد که ریسک می کنند، و نه ریسکی که هراس چون یک ویرانی بر سرش اوار شود. در شخصیتهای همینگوی همیشه چیز فایقی هست. اکنون این توانایی بر فائق آمدن در کتاب آخرش پیرمرد و دریا ملموس‎تر است.
  • به نظر من نکته چشمگیری در اینجاست؛ آن چیز اساسا خود-استواری که از آغاز تا پایان علیرغم همه چیز در پیرمرد باقی می ماند.خالی از اهمیت نیست که این مرد یک کارگر، در معنای دقیق کلمه، نیست، بلکه ماهیگیر است. ماهیگیری به واقع یک شغل نیست. شغل برای انسان نخستین، ولی شغلی که آن از خود بیگانگی را که خصیصه کار بنده است نمی آفریند. حتی در زمان حاضر نیز، کسی نیست که خود را ارباب به شمار بیاورد و نتواند ماهی بگیرد. ماهیگیری هنوز کاری برای اربابان است.
  • من فکر می کنم ممکنیتی که همینگوی در اینجا ارائه می کند قابل توجه است. ممکنیتی مشتمل بر دانستن اینکه چگونه آرام ماند،چگونه همه چیز را تاب آورد و نهایتا اینکه بدانی چگونه در تنها امکانی برای زیستن که شانس دستت داده خود را در موقعیت غالب قرار دهی، با وجود همه بدشانسی های قابل تصور.
  • *از George Battaile\The Unfinished System Of Nonknowledge,Published By University Of Minnesota Press,2001
  • برگردان: نوستالژیک
  • پ.ن: عنوان «در ستایش...» شیطنت ناجوانمردانه‎ای‎ست از جانب من. طبیعتا باتایِ مارکسیست نمی‎تواند ستایشی از تاب آوردن همه چیز داشته باشد. چند پاراگراف جلوتر باتای اذعان می‎کند هرچند همینگوی را از نزدیک نمی‎شناسد با اینحال گرویدن او به کاتولیسیسم را ناامیدکننده می‎داند و از گرایشات ضدعقلی او انتقاد می کند. باتای احتمالا اخلاق ماهیگیری را در امتداد اخلاق کاتولیکی می‎بیند. خوب، چه اهمیتی دارد!

برچسب‌ها: ژرژ باتای
+ نوشته شده در  7 Aug 2012ساعت 22:33  توسط نوستالژیک  | 

  • یه قرص، گّنده ترت میکنه
    و اون یکی قرص کوچولوترت
    ولی اینایی که مامان میده هیچوقت هیچ کاری نمی کنن
    برو از آلیس بپرس
    وقتی قدش شده دَه فوت
  • -
    وقتی میفتی دنبال خرگوشها
    و میدونی که سقوط میکنی پایین
    بهشون بگو هوکا-کاترپیلارِ دودی بود
    که صدات کرد
    آلیس رو صدا کن
    درست وقتی که کوچولو شده
  • -
  • وقتی مهره های روی صفحه شطرنج
    بلند میشن و میگن کجا باس بری
    و تو تازه یکی از اون قارچهای توهم زا رو رفتی بالا
    و مغزت ریپ میزنه
    برو از آلیس بپرس
    فکر کنم اون بدونه
  • -
  • وقتی منطق و مقیاس هات
    درب داغون شدن و ریختن به هم
    و شوالیه سفید چپکی حرف میزنه
    و ملکه قرمزپوش داد میزنه "گردنشو بزنید"
    یادت باشه دورموس چی گفت:
    سرتو بپا
  • پ.ن: اجرای زنده در فستیوال ووداستاک 69
  • خرگوشِ سفید/ جِفرسون اِیرپلِین
+ نوشته شده در  26 Aug 2011ساعت 20:14  توسط نوستالژیک  | 

  • برای محافظت از وضعیت خاطره‌هاشان، فاماها به روش زیر اقدام می‌کنند:
  •  بعداز محکم بستن خاطره با بندها و به «یاد آور ها»، با رعایت تمام احتیاطات ایمنی، آن را از سر تا نوک پا در ملحفه ای سیاه می پیچند. سپس رویش برچسب می زنند «گردش بیرون شهر در کوییلمس» یا «فرانک سیناترا»و به دیوار اتاق پذیرایی تکیه‌اش می‌دهند.
  • کرونوپیوم‌ها، که می‎دانید چه موجودات شلخته و تنبلی هستند، برعکس، خاطره‌ها را دور و بر خانه ول می‌کنند؛ آنها را با فریادهای شادمانه روی زمین می اندازند و لاقیدانه در بینشان قدم می زنند. هنگامی که یکیشان وَرجه وُرجه می‎کند، به نرمی نوازشش می‌کنند و می‌گویند «مواظب خودت باش» و همچنین «پله ها رو بپا». به همین خاطر است که خانه فاماها منظم و ساکت است، در حالی که در خانه کرونوپیوم ها غوغایی بر پاست و درهاست که به هم کوبیده می‌شوند. همسایه ها همیشه از دست کرونوپیوم ها شاکی‌اند، و فاماها در حالیکه سرشان را به نشانه موافقت تکان می دهند سراغ برچسب‌ها می‌روند تا از سر جای خود بودنشان مطمئن شوند.
  • پ.ن: کرونوپیوم ها موجودات بی‌تکلف، ساده، درهم ریخته و احساساتی و در کل آزاد از قید و بندهای متعارفند. اینها دقیقا در مقابل فاماها که خشک و هدفدار و قاعده‌مندند و نیز اسپرانزاها که رُک، فاقد خیالپردازی و تا حدی کودنند قرار میگیرند. هر سه تای این موجودات بامزه ساخته و پرداخته ذهن خولیو کورتاسارند.
  •  
  • از Julio Cortázar, Cronopios and Famas, 1962.
  • برگردان: نوستالژیک 

برچسب‌ها: نوستالژی
+ نوشته شده در  21 Jul 2011ساعت 19:1  توسط نوستالژیک  | 

  • در زندگی قبلیم سگ بودم، یک سگ خیلی خوب، و به همین خاطر به درجه ی انسان بودن ترفیع داده شدم. سگ بودن را دوست داشتم. برای کشاورز فقیری کار می کردم و گله ی گوسفندهایش را می پاییدم. گرگ ها و کایوت ها تقریبا هر شب تلاش می کردند پنجه ام را بخوابانند ولی حتی یکبار هم گوسفندی را از دست ندادم. کشاورز با غذاهای خوبی جایزه ام را می داد، غذاهایی از سفره ی خودش. اون شاید فقیر بود، ولی خوب می خورد. داشتم می گفتم، با بچه هایش وقتی مدرسه نمی رفتند یا در دشت کار می کردند، بازی می کردم. آنقدر دوستم داشتند که هر سگی آرزویش را داشت. وقتی پیر شدم آنها سگ جدیدی آوردند و من راه و رسم کار را یادش دادم. او به سرعت یاد گرفت و کشاورز هم من را به داخل خانه شان برد تا با آنها زندگی کنم. من هر روز صبح دمپایی هایش را می آوردم، و کشاورز هم پیر می شد. به آرامی رو به مرگ می رفتم. هر لحظه اندکی. کشاورز این را می دانست و سگ جدید را هر چند وقت یکبار به دیدنم میاورد .سگ جدید من را با پشتک و واروهایش سرگرم میکرد و پوزه به پوزه ام می مالید. و بعد یک روز صبح دیگر برنخاستم. آنها طی یک مراسم عالی پایین رودخانه در زیر سایه درختی به خاکم سپردند. آن پایان سگ بودن من بود. گاهی آنقدر دلتنگش می شوم که کنار پنجره نشسته و گریه می کنم. حالا در یک ساختمان بلند زندگی میکنم که چشم اندازش به توده ساختمان های دیگر است. محل کارم اطاقکی است و تمام طول روز به ندرت کسی همصحبتم می شود. این پاداش من برای یک سگ خوب بودن است. گرگ نماها حتی مرا نمی بینند. آنها از من نمی ترسند.
  • جیمز تیت/2002
  • برگردان: نوستالژیک
  • جیمز تیت
+ نوشته شده در  19 Jun 2011ساعت 15:22  توسط نوستالژیک  | 

  • مردی که نمی‌توانست دختر نازیبایش را شوهر دهد به دیدار خاخام شیمل کراکوفی رفت. او حرفش را چنین آغاز کرد:«دلم گرفته زیرا که خداوند دختری به من عطا کرده که از زیبایی بی‎بهره است.»
  • خاخام پرسید:«چقدر نازیبا؟»
  • «آن قدر که اگر در بشقابی کنار یک ماهی هرینگ دراز بکشد، نتوانید بینشان فرقی بگذارید.»
  • روحانی کراکوفی مدت مدیدی اندیشید و نهایتاً پرسید:«چه نوع ماهی هرینگ؟»
  • مرد که از استنطاق خاخام یکّه خورده بود سریعا فکری کرد و گفت:« اِ...بیسمارکی اش.»
  • خاخام گفت:«خیلی بد شد. اگر از نوع ماتیس بود شانس بیشتری داشت.»
  • تفسیر: این داستانیست درباره تراژدی کیفیتهای گذرا از قبیل زیبایی. آیا دختر واقعاً به هرینگ ماهی می‌مانست؟ چرا که نه؟ این نوع موجودات را ندیده اید که چطور این روزها،خصوصا در جاهای تفریحی پاتوق میکنند؟ و حتی اگر واقعا هم شبیه باشد، آیا جز این است که همه مخلوقات در نظر خداوند زیبایند؟ شاید، ولی اگر دختری در یک ظرف سس شراب طبیعی‎تر به نظر برسد تا در یک لباس شب، حتماً به مشکلاتی برخواهد خورد. گفته می‎شود که همسرِ خود خاخام شیمل به طرز غریبی به اسکوئید می‌مانست اما فقط در ظاهر چنین بود و سرفه های خشکش حتی فراتر از یک اسکوئید می رفت -مسئله ای که نکته تفسیری اش هم از ذهنم پریده.
  • پی نوشت ها:
  • هرینگ‎ماهی ماتیس: خوراکی از شاه ماهی که تخمریزی نکرده باشد و در نمک و سرکه و شکر و ادویه سرو می‎شود.
  • هرینگ ماهی بیسمارک: چنین ماهی نداریم. این اصطلاحی‎ست شاید در بین یهودی ها،ب ا شان نزول نشانه‌ای که آدرس غلط بدهد. همچنین بیسمارک علاوه بر آن صدر اعظم آلمان، نام نبردی دریایی بود بین آلمانیها و انگلیسی ها در جنگ جهانی اول که به هر حال ربطی ندارد!
  • اسکوئید: از خانواده سرپایان،چیزی شبیه اختاپوس.
  • *از مینیمالهای وودی آلن: Hassidic tales,with a guid to their interpretation by the noted scholar
  • برگردان: نوستالژیک
+ نوشته شده در  14 Jun 2011ساعت 18:34  توسط نوستالژیک  | 

  • نه سربازهایی در چشم انداز،
    نه افکارِ مردمِ همینک مُرده،
    همانطور که پنجاه سال پیش بودند،
    جوان و جاندار در هوایی زنده،
    جوان و قدم‎زنان در آفتاب،
    پوشیده در لباسهای آبی، خم شده برای لمس چیزی،
    امروز خاطره، پاره ای از وضع هوا نیست.
    -
    امروز هوا از همه چیز پاک است.
    و هیچ معرفتی در آن نیست جز از نیستی
    و در بی‌معنایی بر فرازمان می شُرَد،
    انگار هیچکداممان قبلاً هیچوقت اینجا نبوده ایم
    و حالا هم نیستیم؛ در این چشم اندازِ کم ژرفا،
    این کنشگریِ نامرئی، این احساس.
  • والاس استیونس/ ۱۹۵۴
  • برگردان: نوستالژیک
+ نوشته شده در  26 Jan 2011ساعت 18:50  توسط نوستالژیک  | 

  • 1.
    بر دیوار اتاقم، یک حکاکی ژاپنی آویخته
    ماسکی از اهریمنی پلید، تزئین شده با لاک طلا
    رگهای ورم کرده ی پیشانی{اش} را
    همدردانه می بینم
    بدان نشان که
    چه تقلای دردناکیست شیطان بودن
  • -
  • 2.
    بعد از قیام 17 ژوئن
    دبیر اتحادیه نویسندگان
    داد بروشورهایی را در {بلوار} استالینالی توزیع کنند
    بدین مضمون که
    مردم اعتمادِ دولت را زائل کرده اند
    و فقط با تلاشی دو چندان
    می توانند به جبرانش برآیند؛
    در این مورد، ساده تر نخواهد بود
    دولت ملت را منحل کند
    و دیگرانی را به انتخاب برگزیند؟!
  • -
  • 3.
    شنیدم تیمور، برای فتح جهان رنج ها کشید
    نمی فهمم او را
    با اندکی لیکورِ گیرا،می شود همه جهان را از یاد برد
    هیچ چیز علیه اسکندر نمی گویم
    فقط انسان های جالب توجهی دیده ام
    به شدت تحسین برانگیز
    فقط به این خاطر که زنده بودند؛
    انسان های بزرگ، بیش از حد عرق می ریزند
    و در همه اینها تنها گواهی می بینم بر اینکه
    تاب به خود متکی بودن را نداشتند
    و دود کردن و نوشیدن و شبیه اینها را
    و باید حقیرالنفس تر از آن باشند
    تا با نشستن در کنار زنی،
    به اقناع برسند.
  • -
  • *برگردان: نوستالژیک
  • تصویر: هیتلر سوزان-لندن-جنگ جهانی دوم
+ نوشته شده در  1 Dec 2010ساعت 20:13  توسط نوستالژیک  | 

  • دسامبر که بیاید، سی سال از زمانی که یک طرفدار روانپریش جان لنون با شلیک گلوله او را کشت خواهد گذشت. در دهه‎های بعد از مرگ او بیوه اش یوکو اونو، در میان اندوه خود و بدگمانی عمومی که او را مسئول فروپاشیدن بیتلز می‌دانستند، خاطره لنون را حفظ کرده است. در افتتاحیه نمایشگاه هنری جدیدش در برلین -آمیزه ای ازمجسمه سازی، صدا و فیلم- اونو با تایم درباره خشونت، گذشت و زنده نگهداشتن خاطره شوهر مقتولش صحبت میکند.
  • نقطه مرکزی نمایشگاه جدید شما، شیشه عینک ضخیمی با یک جای گلوله در وسط آن است. جریانش چیست؟
  • شما باید از دو موقعیت به آن نگاه کنید. یکبار از جلو که در آن صورت شما قاتل خواهید بود و یکبار از پشتش که قربانی خواهید بود.
  • چرا می خواهید که بیننده، دنیا را از هر دو سوی حصار، هم به عنوان قربانی و هم به عنوان مرتکب قتل ببیند؟
  • نه، نه دیدن دنیا. بلکه دیدن خودشان از هر دو زاویه. تو میتوانی امروز شلیک کننده باشی و فردا کسی باشی که به سمتت شلیک می شود.
  • آیا این نهایتا درباره گذشت است؟ آیا شما واقعا از بازدیدکنندگان نمی خواهید که شلیک کننده را ببخشند؟ آیا می توانید مارک دیوید چپمن، قاتل جان لنون را ببخشید؟
  • هنوز قادر نیستم او را ببخشم. اما من همیشه هم به او فکر نمیکنم و همین خوب است.
  • مرگ جان لنون چه تاثیری روی هنر شما گذاشت؟
  • برای من یک فاجعه باورنکردنی بود. خیلی ناگهانی بود. ما ۱۰ دقیقه قبلش داشتیم با هم حرف می زدیم. بنابراین کنار آمدن با آن خیلی سخت بود. اما این واقعیت که من زنده ماندم، نه فقط از لحاظ فیزیکی بلکه از لحاظ روانی چیزی است که به خاطرش به خودم اعتبار می‎دهم. و فکر میکنم این جایی است که به عنوان یک انسان احساس سربلندی می کنم.همه ی ما به خاطر چیزهایی در وجودمان باید احساس غرور کنیم و این جاییست که غرور من قرار گرفته است. 
  • رابطه‌ی بین شما و جان همیشه در چشم دنیای بیرون بسیار همزیست و متجانس به نظر می آمد.
  • خیلی زیاد.
  • و از زمان مرگ او شما حافظ میراث و خاطره او هستید.ئ چقدر برایتان دشوار بوده تا در این کار به عنوان یک فرد تک و تنها موفق باشید و تصور غالبی که مردم درباره شما دارند را پس بزنید؟
  • به طور غریبی به اندازه کافی، وقتی با جان بودم، نگران بودم مبادا در با او بودن غرق شوم و صِرفا تبدیل شوم به خانم لنون، یک شخصیت بی‌وجود. بنابراین مشتاقانه در خیلی از موارد مستقل بودم. زمانی که شعری می نوشتم، فقط خودم می نوشتمش. اما همکاری و کار مشترک زیادی هم در بین بود. جان به این کار مشترک خیلی بیشتر عادت داشت. می دانید، او همکارانی داشت- سه شریک. و همکاری او با پل مک کارتنی خیلی نزدیک بود. من عادت داشتم همیشه کارهایم را تنهایی بکنم، مثل یک گرگ تنها. و درست زمانی که عادت کردم تا با جان همکاری کنم او از من گرفته شد. اول نمیدانستم چگونه از عهده اش برآیم. اما بعدا" فهمیدم می توانم به مفید بودن برای طرفداران جان ادامه دهم چرا که در آن زمان آنها بسیار متاثر بودند. واقعا" حس کردم به عنوان همسر جان وظیفه من است تا مطمئن شوم که اوضاعشان روبراه خواهد شد. بنابراین قول دادم تا هر سال چیزی از جان بهشان بدهم. امسال ۱۲۱ آهنگ بازتنظیم شده جان را منتشر خواهم کرد.
  • آیا برای بزرگداشت یاد جان در ۸ دسامبر، برنامه خاصی دارید؟
  • خوب من خیلی خوش شانس بودم. ده سال پیش تعدادی از مردم ژاپن گفتند می خواهند کاری برای جان بکنند و گروهی از بزرگترین خوانندگان راک ژاپن را برای خواندن ترانه های او در بزرگداشتش به صحنه بیاورند.می خواهیم پول جمع آوری شده را برای مدرسه سازی در آفریقا هزینه کنیم. در ده سال گذشته ما ۱۰۰ مدرسه ساخته ایم، و نه فقط در آفریقا، در آسیا و آمریکای جنوبی هم.
  • امسال برنامه تان چه خواهد بود؟
  • این دهمین سالروز-کنسرت خیریه- خواهد بود. بنابراین یک کنسرت بسیار بسیار بزرگ در بودوکان ژاپن خواهیم داشت، جایی که بیتل ها اولین کنسرتشان در ژاپن را برگزار دادند.این طوری است که حالت منفی بودن ۸ دسامبر را به یک اتفاق مثبت تغییر داده ام.
  • آیا این روش تو در کنار آمدن با تجربیات خیلی تلخت در زندگی است؟
  • مانند وقتی که تمام دنیا از من متنفر بودند چون فکر میکردند من بیتلز را از هم پاشاندم. آن موج نفرت می توانست مرا بکشد. ولی به جایش موج نفرت را تبدیل به انرژی دوست داشتن کردم. این کار بزرگی است.
  • در طی جنگ ویتنام، شما و جان Bed-ins را برگزار کردید و "Give peace a chance" را خواندید. اگر جان امروز زنده بود، فکر می کنید هر دویتان در مواجهه با جنگ عراق و افغانستان چه می کردید؟
  • خوب من این کار را حالا هم میکنم. هر روز تصور صلح را ترویج می دهم. این یک جور مراقبه گروهی است و مردم از همه جای دنیا در آن حضور دارند. فقط باید تصور کنی که جامعه ی ما می تواند جامعه ای مسالمت آمیز باشد.این یک مراقبه است. وقتی صلح را تصور می کنی، نمی توانی کسی را بکشی.این خوب است، نه؟
    -
  • منبع: TIME
  • برگردان: نوستالژیک
  • یوکو اونو
+ نوشته شده در  26 Aug 2010ساعت 12:25  توسط نوستالژیک  | 

  • در آوریل ۱۹۶۸، روزی که این عکس پیش‌تر دیده نشده از جی.دی.سلینجر گرفته شد، او ۴۸ سال داشت، به تازگی از همسرش طلاق گرفته بود و سه سال از آغاز انزوایش میگذشت؛ انزوایی که در ۴۵سال آخر عمرش همچنان ادامه یافت. در عکس، زیر چشمانش باددار است و چین های صورتش نمایان اما هر چند بسیار کمرنگ،در حال لبخند زدن است. دیوارهایی لخت و چند بسته سیگار. اما گویا ترین جزء روی درب در لبه سمت چپ است: قفلهای آهنین متلالو از نور فلاش که یاداور تکه کلام خدشه ناپذیر اوست: داخل نشوید. 
  • عکس را شین سالرنوی فیلمنامه‎نویس منتشر کرده و آن طور که خودش می‎گوید رابطه‎ای معنوی با ناطور دشت سلینجر دارد. سالرنو ۶ سال زمان و میلیونها دلار را صرف تحقیق درباره جزئیات زندگی اسرارآمیز سلینجر-از جمله ماجرای این عکس- کرده و قرار است نتایج آن را در قالب مستندی دو ساعته به نام«سلینجر» به نویسندگی و کارگردانی خودش و نیز بیوگرافی ۸۰۰ صفحه ای از او به نام جنگ محرمانه جی.دی.سالینجر منتشر کند. او توضیح میدهد«شما سالینجر متفاوتی را از آن چه برای دهه ها می شناختید خواهید دید. در هر دو مجموعه برای اولین بار عکسها و نیز مصاحبه های نادری از هم قطاران صمیمی اش در دوران نیویورکری او رونمایی می شوند-که بعضی از این افراد هرگز درباره جری لب به سخن نگشوده بودند.»
  • هر چند سخت است به جهانی که سلینجر سالها مصرانه تلاش میکرد مخفیش نگاه دارد دزدکی نگاهی بیندازیم و احساس گناه نکنیم اما انگیزه اصلی سالرنو خالصانه به نظر می رسد: جنگ محرمانه اساسا زندگی سلینجر را از نو خواهد نوشت و بسیاری از داستانهای نادرستی را که دهه ها درباره او بر سر زبانها بود تصحیح خواهد کرد.
  •  عکسی منتشرنشده از جی.دی سلینجر
  • برگردان: نوستالژیک
+ نوشته شده در  30 Jul 2010ساعت 16:25  توسط نوستالژیک  | 

  • آیا سکوت پیشه کردن درباره یک حقیقت، آن حقیقت را تکذیب میکند؟ آدورنو می گوید «سکوت، به سادگی استفاده از وضعیت عینیِ حقیقت است برای توجیهِ عجزِ سوبژکتیو خود: فروکاستنِ دوباره ی حقیقت به کذب.» چرا باید اینگونه باشد؟ آیا برای کسانی که صادقانه قصدِ اعتراف به عجز سوبژکتیو خود در قبالِ درکِ حقیقتی را دارند راهِ دیگری جز سکوت کردن متصور است؟ یا باید همواره جزوِ کسانی بود که نه تنها حقیقتی را بازشناخته اند، بلکه پیوسته آن را «نوکِ زبانشان» حمل می کنند؟
  • پ.ن: نوک زبان، جای متناقض‌نمایی ست. از یکسو نزدیکترین مکان به لبها، به مرز بیان شدن است و از سویی دیگر، به شهادتِ اصطلاحی رایج [On The tip of my tongue، Sur le bout de ma langue، نوک زبانم] جایگاه تمام کلمات و مفاهیمِ از ذهن پریده ای‌ست که با اِ...آ...های بی معنا فاصله گذاری می شوند.
  • *نقاشی: Time (Staurn) saving his daughter Truth (Veritas) from falsehood and envy- By François Lemoyne
  •  Time (Staurn) saving his daughter Truth (Veritas) from falsehood and envy

برچسب‌ها: زبان‌درد
+ نوشته شده در  16 Jun 2010ساعت 14:41  توسط نوستالژیک  | 

  • شوپنهاور معتقد بود بشر به صورت بیولوژیکی میل دارد که به دنبال شرکای نامناسب عشقی بگردد. بنابراین اگر شما در عشق بدشانسید، آنطور که آلن دو باتن در کتابش تسلیات فلسفه میگوید نباید زیاد آن را به دل گرفت زیرا از اول هم قرار نبوده که شاد باشیم. فلاسفه به طور سنتی تحت تاثیر رنج عشق قرار نگرفته اند. آرتور شوپنهاور (1788-1860) از این بی تفاوتی متعجب و متحیر شده بود:«مایه تعجب است امری که نقش به این مهمی را در زندگی انسان بازی میکند تا به حال تقریبا به طور کامل توسط فلاسفه نادیده گرفته شده است و به شکل مسئله ای خام و ناآزموده پیش روی ما قرار میگیرد.»
  • به نظر میرسد این غفلت نتیجه یک کفّ نفس عظیم باشد. شوپنهاور بر واقعیت نامطبوعی که در ذهن دارد اصرار می ورزد:«عشق...میتواند در هر آنی در جدی‏ترین اشتغالات ذهن وقفه بیندازد، و گاهی حتی بزرگترین ذهن‌ها را نیز گیج کند. عشق میداند چگونه یادداشتهای عاشقانه اش را حتی در کیفهای اداری و لابلای دست نوشته های فلسفی بلغزاند.» مانند میشل دو مونتنی، شوپنهاور نیز درگیر این مسئله بود که چه چیز انسان را از منطقی بودن به زیر می کشاند. او اذعان میکرد که ذهن ما به بدنمان تمکین میکند –علیرغم ایمان متکبرانه ای که به برعکس این موضوع داریم. اما شوپنهاور فراتر رفت. او بر نیروی درون ما که احساس میکرد همواره بر عقل پیشی میگیرد یک نام نهاد: اراده به حیات (Wille zum Leben) – به عنوان میلی ذاتی در درون انسانها برای زنده ماندن و تولید مثل کردن. این میل است که حتی اکثر افراد وابسته به منطق و متفکرین حرفه‎ای  را با تصور نوزادی در حال گریستن اغوا می کند و اگر هم این جور آدمها تحت تاثیر چیزی قرار نگیرند محتمل است که بچه‌دار شوند و در بدو تولدش او را به شدت دوست بدارند. و باز این میل به حیات است که افراد را تحریک میکند تا منطقشان را به مسافران خوشایند یک قطار آمده از مبدائی دور ببازند [منظور دو باتن بچه هاست].
    شوپنهاور از اینکه عشق را نامتناسب و اتفاقی بداند خودداری میکند:«در این مورد هیچ چیز جزئی که جای پرسش داشته باشد وجود ندارد...غایت همه روابط عاشقانه...مهم تر از همه اهداف دیگر در زندگی انسان است و در نتیجه آن چنان ارزش ژرفی دارد که همگان آن را با جدیت دنبال کنند.»
  • و هدف چیست؟ نه صمیمیت و همدلی و نه رهایی جنسی، نه دریافتن چیزی و نه سرگرمی. عشق بر زندگی غلبه دارد زیرا «آنچه توسط عشق تصمیم‎گیری می شود چیزی نیست جز توالی نسل آینده...» البته این واقعیت که وقتی از کسی شماره تلفن میگیریم ندرتا تصور تداوم نسل در ذهنمان وجود دارد را نمی توان ایرادی به نظریه او محسوب کرد. ما طبق تئوری شوپنهاور از دو بخش خودآگاه و ناخودآگاه تشکیل شده ایم : «عقل راه راه نفوذی به کارگاه مخفیِ تصمیم‎گیری امیال ما نیست. البته عقل محرم اسرار میل است اما با این حال دست به ادراک هر چیزی نمی زند. عقل فقط تا آنجا که برای ترویج تولید مثل لازم است درک می کند،که ممکن است به معنی ادراک بسیار سطحی و اندکی باشد: ایجاد یک استثناء بین افراد، که ممکن است از آن به شکل آگاهانه، چیزی بیش از تمایل شدید برای دیدار مجدد یکنفر حس نکنیم. ولی چرا باید حتی چنین فریبی لازم باشد؟ زیرا، به گفته شوپنهاور، مابه طور اثبات شده‌ای موافق تولیدمثل نیستیم مگر اینکه اول فهم و منطقمان را از دست بدهیم. تولید مثل پروسه ای انرژی‌بر و خسته کننده است. و اما عشق؛ یکی از عمیق ترین اسرار عشق اینست که «چرا او؟» و چرا علیرغم داشتن نیت مناسب، نمی توانیم رغبت جنسی به بعضی افراد معین دیگر داشته باشیم که به همان اندازه جذاب و برای زندگی کردن راه دست‌تر بوده اند؟ این حس گزینش، شوپنهاور را اصلا متعجب نکرد. اراده به حیات همواره ما را به سمت کسانی میکشاند که شانسمان را در تولید بچه های زیبا و باهوش افزایش می‎دهند و در عوض از کسانی که این شانس را کمتر می‌کنند دور می‌سازد.
  • از آنجا که پدر و مادرهای ما نیز در روابط عاشقانه شان اشتباهات ناگزیری داشته اند پس نامحتمل است که ما «خودِ ایده آل و متعادلمان» به دنیا آمده باشیم. مثلا ما به طور معمول بیش از حد بلند، بیش از حد مردانه، بیش از حد زنانه و با بینی های بزرگ یا چانه کوچک به دنیا میاییم. بنابراین میل به حیات ما را به سمت کسانی هل خواهد داد که با احتساب آن نقایصی که خودشان دارند لااقل نقایص ما را در نسل بعد خنثی کنند. بینی بزرگ با بینی بیش ازحد تخت احتمالا منجر به یک بینی بی نقص خواهد شد.
  •  شوپنهاور دوست داشت مسیر جذاب بودن را پیش‎بینی کند و به این نتیجه رسید که فرضا زنان قد کوتاه عاشق مردان بلند قد خواهند شد اما به ندرت زنان بلند قد عاشق مردانی بلندقد تر از خودشان خواهند شد –از هراس تولید غول- و مردان با حالت زنانگی بیشتر به سمت زنان موکوتاه با رفتار پسرانه کشیده خواهند شد: «خنثی سازی هر دو فردیت مستقل...مستلزم آن است که حد خاصی از مردانگی مرد با حد خاصی از زنانگی زن متناظر باشد به طوریکه تقعر هر کدام دقیقا تحدب طرف مقابل را خنثی کند.»
  • متاسفانه، تئوری جاذبه شوپنهاور را به نتیجه‎گیری غم‎افزایی رساند: آن کسی که برای تولید بی نقص‌ترین نسخه فرزند آینده‌مان بهترین گزینه محسوب میشود، تقریبا هرگز برای خود ما مناسب ترین گزینه نیست. [هر چند در آن لحظه ما قادر به درک این موضوع نیستیم چون میل به حیات چشمانمان رامی بندد].
  • شاد بودن و تولید بچه های سالم و بی نقص اساسا دو پروژه متضاد یکدیگرند که عشق، کین‎توزانه ما را بین انتخاب یکی از آن دو برای سالیان متمادی سردرگم میکند:«عشق...خود را در قالب افرادی بروز میدهد که فارغ از رابطه جنسی، تنفرانگیز، قابل تحقیر و حتی برای فرد عاشق انزجار آور خواهند بود. اما اراده نوع بشر بسیار قدرتمندتر از اراده فردی است. آن قدر که فرد عاشق چشمهایش را بر روی تمام کیفیتهای طاقت فرسا و متناقض با خودش در معشوق می بندد. تنها از این زاویه است که می شود توضیح داد که چرا اغلب شاهدیم افرادی بسیار منطقی و حتی از لحاظ عقلی متعالی، تن به ازدواج های پر جار و جنجال با سلیطه ها و افراد نامتجانس میدهند.» شوپنهاور تلاش میکند برای زمین خوردنهای بشر در مسئله عشق تسلایی ارائه دهد:درد ما طبیعیست. نیرویی به اندازه کافی قدرتمند که ما را به سمت پروراندن فرزند هل میدهد نمیتواند بدون اینکه اثر ویرانگری بر جای بگذارد ناپدید شود. به علاوه ما ذاتا قابل عشق ورزیدنیم. شوپنهاور از ما میخواهد که در برابر بیچارگی خود شگفت زده نشویم.
  • در کتابخانه او مطالب زیادی مرتبط به علوم طبیعی وجود داشت و جالب است بدانید شوپنهاور احساس همدردی به خصوصی با موش کور میکرد. بدقیافه عقب مانده ای که ساکن دالان های تنگ و نمور است اما دست به هر کاری در ید قدرتش می زند تا خود را-نسل خود را- ابدی کند.
  • به هر حال ما همچنان پیگیر روابط عشقی خودمان هستیم، در کافه ها با شرکای آینده مان گپ خواهیم زد و بچه‎دار خواهیم شد، با همانقدر انتخابی که موش کور یا مورچه ها دارند و به ندرت از آنها شادتریم. البته وقتی که در عشق زمین خوردیم این یک تسلی خواهد بود که بشنویم شاد بودن هیچوقت بخشی از نقشه نبوده است.تسلایی که شوپنهاور پایه اش را می ریزد.
  • با تلخیص از اینجا
  • برگردان:نوستالژیک
  • آرتور شوپنهاور و مسئله عشق

برچسب‌ها: عشق
+ نوشته شده در  15 May 2010ساعت 15:26  توسط نوستالژیک  | 

  •  صبح دیروز فرصت کمیابی داشتم تا با مردی گفتگو کنم که خیلی ها او را دست راست و مورد اطمینان ترین مشاور رییس جمهور ایران میدانند.او دوست قدیمی احمدی نژاد،فامیلی سببی، و از اعضای حلقه یاران اوست. هم مسلکی آن چنان نزدیک که دسته جدیدی در دسته حاکم بر ایران شکل داده. نام او اسفندیار رحیم مشایی است و در حال حاضر رییس دفتر رییس جمهور ایران است. او را که برای گفتگوهای این هفته سازمان ملل در مورد معاهده منع گسترش سلاحهای هسته ای به اینجا آمده بود در هتلی در نیویورک ملاقات کردم. مردی لاغراندام و 49 ساله با موهای جوگندمی و ظاهری مصمم در حالیکه کت تیره و پیراهن راه راه بدون یقه ای پوشیده بود.
    با رسیدن مترجم، من با در ذهن داشتن پاسخهای قبلی مشایی،پرسیدم که آیا او فکر میکند اسراییل دلیلی برای اینکه ایران را تهدیدی برای بقای خود بداند دارد یا نه. مشایی به من گفت افراد زیادی اند که دست به این تبلیغات می زنند که ایران قصد تهاجم به اسراییل را دارد. او افزود که این فقط یک پروپاگاندای منفی است و حرف اشتباه و بی پایه ایست.
  • رحیم مشایی: ایران دولت اسراییل را مشروع نمی داند اما این دلیل بر این نیست که بخواهیم قدمی علیه اسراییل برداریم. این فقط تفکر ماست. دولت اسلامی ایران راه حل دموکراتیکی برای مسئله اسراییل و فلسطین دارد. ما معتقدیم اگر به فلسطینی ها،کسانیکه در حقیقت ساکن این سرزمینند این حق انتخاب داده شود تا رژیم خود را تعیین کنند در آن صورت بدیهی است که به طور طبیعی دیگر رژیم اسراییل دولت آن مردم نخواهد بود. افراد زیادی دست به این تبلیغات می زنند که ایران قصد حمله به اسراییل را دارد. این فقط یک پروپاگاندای منفی و حرف اشتباه و بی پایه ایست. همیشه اسراییل کسی بوده که ایران و دیگر ملتهای منطقه را تهدید کرده است.همیشه این اسراییل بوده که به کشورهای همسایه‌ش حمله کرده. هیچکس هرگز به اسراییل حمله نظامی نکرده است. ما معتقدیم رژیم اسراییل باید به این نقطه برسد که دارد اثرگذاریش را از دست میدهد. و نمی تواند برای ملتهای قدرتمند منطقه قانون تعیین کند.این هزینه زیادی برای آمریکا دارد. راه حل ما مطلقا و تماما دموکراتیک است.
  • لورا سکور: میخواهم به مسائل داخلی ایران برگردیم. دیشب در برنامه چارلی رز،آ قای احمدی نژاد گفتند که اپوزیسیون در ایران آزادانه فعالیت میکند. و آنهایی که به زندان افتادند فقط کسانی اند که به تخریب اموال عمومی پرداختند. کسانی که شیشه ها را شکستند و ماشینها را آتش زدند. آیا این را مقارن با حقیقت میدانید؟
  • ر.م: کاملا صحیح است. در حقیقت افراد زیادی در زندان نیستند. صدها و هزاران نفر از مردمی که به خیابان ها آمدند عقایدشان را بیان کردند.اگر قرار بود همه آنها را بگیریم که زندانها اینقدر جا نداشتند. معدودی که در زندانند کسانی اند که خرابکاری کردند، خشونت آفریدند و امنیت مردم را سلب کردند.
  • ل.س: و هنوز گروه‌های بین‌المللی گزارش می‌دهند که 38 ژورنالیست در زندانهای ایرانند و 18 نفر دیگرشان نیز در مرخصی اند. اتهامات آنها هیچ ارتباطی با خرابکاری ندارد. چرا این افراد در زندانند؟
  • ر.م: خرابکاری کردن فقط این نیست که شما خودت دست به بزهکاری بزنی. این افراد عملا دیگران را به انجام خرابکاری تحریک کرده اند. ما هزاران ژورنالیست داریم که در زمینه های مختلف کار میکنند و هنوز فعالند و هرگز هم دست از کارشان نکشیده اند. اما آنها فضایی آفریدند که خشونت در آن غالب شود.
  • ل.س: این که شما از آن صحبت می کنید یک جرم سیاسی است نه آتش زدن ماشین. شما می‌گویید این افراد به خاطر حرف هایشان...
  • ر.م: در هر کشوری قوانینی وجود دارد. و مردم برای داشتن جامعه ای سالم باید از آن پیروی کنند. هیچکس به خاطر گفته هایش دستگیر نشده است اما افرادی بوده اند که کمپین های عظیم تبلیغاتی به راه انداختند تا مردم را تحریک کرده و در کشور هرج و مرج به راه بیندازند.به همین طریق آنها قصد خشونت آفرینی داشتند. البته جرمهای متفاوت مجازات متفاوتی دارند. این هم وظیفه دولت نیست بلکه وظیفه دستگاه قضایی است که قوه مستقلی محسوب میشود. من فقط تلاش میکنم نظرم را بگویم. افرادی هستند که در فعالیتهای سازمان دهی شده ای دخیلند. آنها گروهای خاصی تشکیل داده  و سعی کرده اند از شهرهای مختلف ماشین و چیزهای دیگر به تهران بیاورند و در انجا افرادشان را متمرکز کنند. همچنین کسانی وجود دارند که وابسته به این گروهها هستند و از طریق رسانه های عمومی به وظیفه شان عمل میکنند.اینها با کسانی که فقط ژورنالیستند فرق دارند. افراد زندانی شده بخشی از همان گروه های سازمان یافته هستند.طبیعتا من نمی توانم بگویم که اینها مجرم نیستند.جایگاه دولت کمک به این افراد در طی پروسه قضایی است.دستگاه قضایی مستقل است اما دولت قصد خیری دارد تا به این افراد کمک کند.
  • ل.س: در تعجبم که چرا دولت شما باید چنین قصد خیری داشته باشد اگر این افراد آن طور که شما میگویید تهدیدی برای کشور محسوب می شوند.
  • ر.م:آنها تهدید نیستند. این افراد دنبال تغییر دولتند و تلاش شگرفی هم برای تحقق آن کرده اند اما در موقعیتی نیستند که بتوانند خواسته شان را عملی کنند. آنها تهدید نیستند. تا آن حد نرسیدند. آنها در زندانند چون قانون شکنی کردند.
  • ل.س: خوب اگر قانون شکنی کرده اند، چرادولت شما باید برای برخورد ملایم با آنها فشار بیاورد؟
  • ر.م: این افراد خانواده دارند. و برخی از آنها از کرده‌شان ابراز ندامت کرده اند و ما هیچ خطری از جانبشان نمی بینیم. بنابراین اگر موضعی برای کاهش مجازاتشان اتخاذ کنیم موضع خوبی است.
  • ل.س: شما همچنین بیش از 100 نفر سیاستمدار اصلاح طلب و افراد فعال در کمپین ها را در زندان دارید. کسانی که تابستان گذشته محاکمه شدند. آیا مدعی هستید این افراد هم،از جمله محمد علی ابطحی معاون رییس جمهور سابق و مصطفی تاجزاده معاون وزارت کشور،در ماشین آتش زدن و تحریک به خشونت نقش داشتند؟
  • ر.م: آنهایی که زمینه مساعدی را برای اغتشاش فراهم می کنند و وضعیت آنارشی بوجود میاورند قانون شکنند. هر کسی می تواند متعلق به جریان اپوزیسیون باشد.اما افرادی هستند که برای تغییر حاکمیت سازماندهی و متمرکز میشوند و برای نیل به هدفشان دست به هر کاری میزنند. شما کشوری در دنیا نشانم بدهید که اینگونه فعالیتها را جرم محسوب نکند. آیا در ایالات متحده یا اروپا تشویقشان میکنند؟نه. اما انها آزادند که آزادانه عقیده شان یا مخالفت و نارضایتی خود را از دولت بیان کنند.فعالیتهایی که وضعیت آنارشی خلق کنند اکیدا در قانون منع شده.
  • ل.س: از جوابتان گیج شدم. مثلا مصطفی تاجزاده مدیر کمپین موسوی بود.کاندیدایی که برای حضور در رقابت انتخاباتی تایید شده بود. او حتی قبل از اینکه ناآرامی در خیابانها بوجود بیاید دستگیر شد.
  • ر.م: حقیقت ندارد. هزاران نفر در کمپین های انتخاباتی شرکت داشتند.نفرات زیادی ازدوستان آقای تاجزاده وجود دارند که دستگیر نشدند.
  • ل.س: اما افراد دیگری از سران احزاب فردای انتخابات بازداشت شدند.این قبل از هر گونه ناآرامی در خیابانها بود.
  • ر.م: خیلی از آنها دستگیر شدند ولی به زندان نرفتند. بعضی از انها که اصلا دستگیر نشده اند. بعضیشان موقتا بازداشت و سریعا آزاد شدند. اتهامی علیه آنها اقامه نشد. تفاوت در این است که این دسته افراد سعی در سازماندهی فعالیتهای خاصی در جامعه میکردند. آنها آنارشی و خشونت بوجود آوردند. آقای تاجزاده دوستان دیگری دارد که در حزب فعال بودند و هنوز هم به فعالیتشان ادامه میدهند.
  • ل.س: اما حزبشان تعطیل شده. چرا دو حزب اصلی اصلاح طلب در کشوری که اپوزیسیون آزاد دارد تعطیل شدند؟
  • ر.م: احزاب سیاسی وظیفه دارند تا یک فضای سالم سیاسی در کشور ایجاد کنند.اگر هر حزبی در مسیری خلاف منافع ملی قدم بردارد به آن اجازه ادامه فعالیت داده نخواهد شد.قواعد مشخصی برای تشکیل یک حزب وجود دارد.بنیانگذاران حزب باید التزام به اطاعت از قانون داشته باشند.اگر قانون شکنی کردند حزبشان تعطیل خواهد شد.اما آن افراد می توانند در آینده احزاب دیگری تشکیل دهند.مسئله اینست که سران این احزاب به مشکل خورده اند.شاید بتوانند فعالیتهایشان را تجدید کرده و احزابشان را بازگشایی کنند.
  • ل.س: یکی از اتهاماتی که به بعضی زندانیان وارد شد و من را گیج میکند این بود که به عنوان یک جرم،اتهام صحبت کردن با خبرنگاران خارجی مطرح میشد و اینک من و شما میتوانیم بدون هیچ مشکلی با هم صحبت کنیم. چه فرقی بین موقعیت آنها و موقعیت شما وجود دارد؟چرا برای برخی افراد صاحب منصب رسمی مصاحبه با خبرنگاران خارجی ممکن است در حالیکه بعضی دیگر که منصبی ندارند از این حق محرومند؟
  • ر.م: نه نه.این درست نیست. یک اشتباه است. درست نیست. ما چنین وضعیتی نداریم. آنها درگذشته می توانستند با خبرنگان خارجی درتماس باشند. شاید یک چیزی باعث شد شما تصور کنید چنین اتفاقی برای آنها افتاده. شاید بعضی از افرادی که دستگیر شده اند و اینک در زندانند مصاحبه هایی با خبرنگان خارجی داشتند اما این جرم واقعیشان نیست که به آن متهم شده باشند. مخالفین دولتند که میگویند این افراد فقط به خاطر داشتن مصاحبه دستگیر شده اند. اگر ما آن را جرم حساب کنیم افراد زیادی خواهند بود که باید به زندان بروند. این یک جرم محسوب نمی شود و در حال حاضر و در آینده خلاف قانون نیست و نخواهد بود. رییس جمهور ما با رسانه های جمعی خارجی صحبت میکند. اگر این خلاف قانون باشد، رییس جمهور هم نباید اینکار را بکند. اگر خلاف قانون نیست پس هیچکس به خاطر انجام آن نباید دستگیر شود.
  • ل.س:ب رای پایان دادن به این بحث و سوالات مربوط به حقوق بشر،آیا معتقد هستید که در زمان بعد از انتخابان ژوئن گذشته واقعه ای باشد که سوء مدیریت شده باشد؟ آیا چیزی هست که از نگاه دولت تاسف برانگیز باشد؟یا اینکه شما معتقدید دولت موقعیت را به خوبی مدیریت کرده است؟
  • ر.م: هیچ سوءمدیریتی در کار نبود. غرب رهیافت دوگانه ای برای بحث حقوق بشر دارد. آنها سعی می کنند از آن به عنوان یک ابزار سیاسی استفاده کنند.مثلا در زمان انتخابات دست به تبلیغات وسیعی علیه ایران زدند. اتفاق مشابهی همیشه در اروپا و همین آمریکا میافتد. اما آنها فقط یک طرف اخبار را پوشش میدهند. اگر مسئله ای در ایران رخ دهد آنها تا ماهها درباره ش در روزنامه ها و رادیو و تلویزیون می نویسند و حرف می زنند. هنگامی که ما برای مجمع عمومی سازمان ملل در اینجا بودیم، قبل از آن اجلاس دیگری در پیتسبورگ بود و اعتراضات و تظاهراتی اتفاق افتاد. پلیس با خشونت با مردم رفتار کرد.اتفاق مشابهی نیز در اروپا افتاد. در آن برهه هیچکس از حقوق بشر حرفی نزد و هرگز هم دیگر حرفی از آن نبود. اگر اتفاقی مانند آن در ایران بیفتد سالها در موردش حرف خواهند زد و ما باید پاسخگوی سوالاتی درباره نقض حقوق بشر باشیم. بنابراین آنها همیشه استاندارد دوگانه ای را رعایت می کنند.دولتها و سیستمهای سیاسی در غرب حقیقتا اعتقادی به حقوق بشر ندارند. اگر شما اجازه انتشارش را دارید من میخواهم به یک حقیقت تاریخی ارجاع دهم. وقتی صدام حسین به ایران حمله نظامی کرد تقریبا همه کشورهای دیگر از او حمایت کردند. آن وقت در ادامه حمایت هایشان از صدام گزارشهای متعددی از نقض حقوق بشر در ایران منتشر کردند و نام ایران را در لیست سیاه کشورهای ناقض حقوق بشر قرار دادند.بعدا فهمیدند صدام حسین چه کسی است اما هیچکس سوالی درباره حمایتهای غرب از صدام حسین نپرسید. وقتی هم که خواستند او را سرنگون کنند صدام را به یک مجرم تبدیل کردند. مهم نیست چه کسی مجرم است و چه کسی مدافع حقوق بشر. مهم اینست که ببینیم غرب چه میخواهد و هدفشان چیست...
  • گزیده ای از مصاحبه مجله نیویورکر با اسفندیار رحیم مشایی/۵ مه ۲۰۱۰
  • برگردان:نوستالژیک
  • پ.ن: تعجب نکنید، برای ثبت در آرشیو است.

برچسب‌ها: سیاست
+ نوشته شده در  6 May 2010ساعت 17:24  توسط نوستالژیک  | 

  • درباره دلتنگی
  •  هیچوقت دلتنگ نبوده‌ام. توی اتاقی تنها بوده‌ام. هوس خودکشی کرده‌ام. افسرده بوده‌ام. حالم خراب بوده، خرابتر از هر چیزی. اما هرگز این احساسو نداشتم که یه نفر میتونه بیاد تو اون اتاق و شفام بده...یا اینکه هر تعداد آدمی بتونند وارد اون اتاق بشن. چه جوری بگم، به خاطر این کِرم تنهایی و خلوت‌نشینی، دلتنگی هیچوقت پاپیچم نشده. ممکنه تو یه مهمونی باشه که احساس تنهایی کنم یا تو یه استادیوم پر از ملت که دارن هورا می‌کشند. به قول ایبسن قویترین آدما، تنهاترینشونند. هیچوقت فکر نکرده‌ام خوب، حالا یه بلوند خوش بر و رو میاد اینجا و یه تکونی بهم میده، شونه‌هامو میماله و من حالم خوب میشه. نه، فایده‌ای نداره. عوام‌الناس رو که می‌شناسی، میگن حالی به هولی، امشب شب جمعه‌س، چیکاره‌ای؟ میخوای فقط اونجا بشینی؟ -خوب آره؛ واسه اینکه اون بیرون هیچ خبری نیست. فقط خریته. اختلاط یه مشت آدم مفلوک با یه مشت کله‌پوک دیگه. بذار خودشونو خر کنند. هیچوقت ویرَم نگرفته که شبا بزنم بیرون. گاهی تو بارها قائم می‌شدم فقط چون نمی‌خواستم تو کارخونه ها قائم شم. همین. واسه همه اون میلیونها آدم متاسفم ولی خودم به‌شخصه هیچوقت دلتنگ نبودم. از خودم خوشم میاد. خودم بهترین سرگرمی خودمم. بیا بازم شرابی بزنیم!
  • درباره زن ها
  • من اسمشونو میذارم ماشینای ناله. اوضاع یه مرد با اونا هیچوقت روبراه نیست...و وقتی پای اون هیستری زنانه و دعوا مرافعه میاد وسط...اه پسر ولش کن. باید برم بیرون، بپرم تو ماشین و بزنم به چاک؛ هر جا که بشه. یه جایی یه قهوه‌ای بخورم. هر جا. هر چیزی جز یه زن دیگه. ببین فکر می‌کنم اصلا" اونا یه جور دیگه ساخته شدن.[خودمانی می‌شود] هیستری که شروع میشه از دست میرن. می‌خوای که تمومش کنی ولی اونا نمی‌فهمند.[با یک جیغ بلند زنانه]«کجا داری میری؟» دارم از این جای لعنتی میرم عزیزم. فکر می‌کنند از زنا متنفرم اما نیستم. خیلی چیزا در این باره شایع شده. اونا فقط می‌شنوند بوکوفسکی یه خوک نر شوونیسته اما منبعشو چک نمی‌کنند. قطعا"بعضی وقتا باعث میشم زنا بد به نظر بیان، ولی همین کارو با مردا هم می‌کنم. حتی اینکارو با خودمم می‌کنم. اگه فکر کنم یه چیزی بده، میگم اون چیز بده. مرد، زن، بچه، سگ. زنا خیلی نازک نارنجی‌اند. فکر می‌کنند تافته جدا بافته‌اند. این مشکلشونه.
  • درباره ایمان
  • ایمان چیز خوبیه. واسه اونا که دارندش. فقط بار مسئولیتشو رو من نذار. من به لوله‌کش خونه‌مون بیشتر از زندگی ابدی ایمان دارم. لوله‌کشا یه کارخوب می‌کنند: جریان فاضلابو باز نگه می‌دارند.
  • روزی روزگاری
  • زمستون بود. تو نیویورک داشتم از گرسنگی می‌مردم و در عین حال سعی می‌کردم یه نویسنده بشم. واسه سه چهار روز هیچی نخورده بودم. نهایتا گفتم میخوام یه پاکت بزرگ پاپ‌کورن بخورم. و خدایا، تا اون زمان هیچ چیز به اون خوشمزگی نخورده بودم. خیلی خوب بود. هر دونه‌ش، میدونی، هر دونه‌ش مثل یه استیک بود. می جویدمشون و توی معده‌ی بیچاره‌م می‌ریختم. معده‌م هم می‌گفت متشکرم! متشکرم! متشکرم! تو بهشت بودم. به راه رفتن ادامه می‌دادم که دو نفر رد شدند.ی کیشون به اون یکی گفت «یا عیسی مسیح!» اون یکی گفت «یارو رو دیدی چطوری داشت پاپ‌کورن می‌خورد؟خیلی ناجور بود.» من دیگه نتونستم از بقیه پاپ‌کورنام لذت ببرم. فکر کردم منظورت از اینکه خیلی ناجور بود چیه؟ من الآن اینجا تو بهشتم. حدس می‌زنم یه جورایی کر و کثیف بودم. اونا همیشه می‌تونند این حرفارو به یه آدم داغون بگن.
  • درباره مردم
  • زیاد به مردم نگاه نمی‌کنم. به همم می‌ریزند. میگن اگه به یکی خیلی نگاه کنی کم‌کم خودت هم شبیهش میشی. بیچاره لیندا! بیشتر اوقات بدون مردم هم می‌تونم به کارام برسم. اونا پرم نمی‌کنند، خالیم می‌کنند. واسه هیچ بنی‌بشری هم احترام قائل نیستم. اونجوری مشکل‌دار می‌شدم. دارم دروغ میگم. ولی باور کن، صحت داره.
  • درباره رابطه جنسی قبل از کشف ایدز:
  • [حذف شد]
  • درباره شکسپیر
  • غیر قابل خوندن و مورد مبالغه‌. ولی مردم نمیخوان اینو بشنون. می‌دونی، نمیشه به جاهای مقدس حمله کرد. شکسپیر با گذر قرنها دیگه جا افتاده. تو میتونی بگی فلان بازیگر یه ایکبیری نکبته ولی نمی‌تونی بگی شکسپیر چرنده. هر چه بیشتر یه چیزی دور و برِ افاده‌ای‌ها باشه اونا بیشتر خودشونو بهش می‌چسبونند، مثل این ماهی‌های مکنده. وقتی احساس کنند یه چیزی امنه، خودشونو بهش می‌چسبونند. لحظه‌ای که حقیقتو بهشون میگی وحشی میشن. نمی‌تونند باهاش کنار بیان. اون حقیقت به روند فکری خودشون حمله میکنه.حالمو به هم می‌زنند.
  • درباره منفی‌بافی
  • همیشه منو به بدبینی متهم کردند. فکر می‌کنم چون دستشون به انگور نمیرسه میگن ترشه. بدبینی یه جور ضعفه. میگه «همه چیز اشتباهه! همه چیز اشتباهه!» می‌دونی؟ «این درست نیست! اون درست نیست!» بدبینی نقطه ضعفیه که قدرت وفق دادن آدم با اتفاقی که در همون لحظه داره میفته رو سلب می کنه. آره، بدبینی یه نقطه ضعفه، درست مثل خوش‌بینی.«خورشید می‌درخشد، پرنده‌ها چهچه می‌زنند...پس لبخند بزن!» اینم مزخرفه. حقیقیت یه جایی مابین این دو تاست. هر چی که هست همینه که هست. و شما نمی‌تونی باهاش کنار بیای. خیلی بده.
  • درباره اخلاق عرفی
  • ممکنه جهنمی در کار نباشه ولی اونایی که به قضاوت آدم می‌شینند می‌تونند جهنم بسازند. مردم بیش از حد آموخته شدند. در مورد همه‌چیز بیش از حد آموزش دیدند. شما باید از طریق اونچه که برات پیش میاد کشف کنی چه واکنشی نشون بدی. می‌بایست یه کلمه غریبی رو اینجور مواقع به کار ببرم...«خوبی». فکر می‌کنم درون همه ما یک رگه‌ی غائی از خوبی وجود داره. من به خدا اعتقاد ندارم ولی به این خوبی اعتقاد دارم. می‌تونه پرورش پیدا کنه. جز سِحر و جادو نیست که توی ترافیک متراکم و درهم تنیده‌ی بزرگراه، یک غریبه بهت راه بده تا بتونی خطت رو عوض کنی. امیدوار کننده‌ست.
  • درباره طنز و مرگ
  • موارد خیلی کمی وجود داره. آخرین و بهترین طنزپرداز یکی بود به اسم جیمز تربر. اما طنزش انقدر خوب بود که مجبور شدند نادیده‌ش بگیرند.این مرد همون چیزیه که بهش میگن روانشناس/روانکاو قرن. اون جنبه مردانه/زنانه داشت. می‌دونی، جنبه دیدن از نگاه همه مردم. نوشداروی همه. طنزش اونقدر واقعی بود که باید صادقانه خنده‌ت رو فریاد می‌زدی. از تربر که بگذریم، کس دیگه‌ای مدّ نظرم نیست. من کمی ازش تاثیر گرفتم ولی نه مثل کاری که اون می‌کرد. این چیزی که من دارم رو واقعا بهش نمیگم طنز. میگم تیزی خنده‌دار. من در این تیزی خنده‌دار گیر کردم. مهم نیست چی پیش میاد، به هر حال مضحکه. تقریبا همه‌چیز مضحکه. می‌دونی، ما هر روز پی‌پی می‌کنیم. فکر نمی‌کنی این مضحکه؟ ما باید به شاشیدن و فرو کردن غذا تو دهانمون ادامه بدیم. از گوش‌هامون موم میاد بیرون. باید خودمون رو بخارونیم. واقعا بدترکیب و بی‌معنی. نوک سینه‌ها بی‌مصرفند مگر اینکه...ببین ما هیولایی هستیم. اگه واقعا اینو بفهمیم می‌تونیم خودمونو دوست داشته باشیم. بفهمیم چقدر خنده‌داریم، با روده‌های پیچ در پیچ و مدفوعی که به آرامی جلو رانده میشه. وقتی توی چشمهای هم نگاه می‌کنیم و میگیم «دوستت دارم»، محتویات دل و روده‌مون در همون لحظه داره تبدیل به کربن و مدفوع میشه. و ما هرگز کنار هم نمی چُسیم، اینا همه‌ش رگه‌های کمیک داره...
  • و بعدش می‌میریم...مرگ هیچی دستمون نداده. هیچ مدرکی رو نشونمون نداده. این ماییم که مدارکمون رو نشون میدیم. آیا با متولد شدن واقعا زندگی رو به دست آوردیم؟ نه واقعا. اما مطئنیم که گیر اون لعنتی افتادیم. ازش منزجرم. از مرگ منزجرم. از زندگی منزجرم. از اینکه بین این دو تا گیر بیفتم متنفرم. می‌دونی چند بار اقدام به خودکشی کردم؟ (لیندا می پرسه «اقدام؟») بهم وقت بده. من فقط ۶۶ سالمه. هنوز دارم روش کار می‌کنم.
  • درباره مصاحبه کردن
  • مثل گیر افتادن توی کنج می‌مونه. آدم هول میشه. من همیشه همه‌ی واقعیت رو نمیگم. دوست دارم لاس بزنم و یک کمی مسخره‌بازی دربیارم، واسه همین هم یه مقدار اطلاعات غلط غلوط میدم تا با چرندیاتمون سرگرم بشیم. بنابراین اگه میخوای منو بشناسی هیچوقت مصاحبه‌هامو نخون. اینو ننویس...
  •  
  • از مصاحبه شان پن با چارلز بوکوفسکی در مجله Interview
  • برگردان:نوستالژیک
  • چارلز بوکوفسکی

برچسب‌ها: بوکوفسکی
+ نوشته شده در  13 Sep 2009ساعت 11:8  توسط نوستالژیک  | 

  • به جای تمام مقدمه‌ای که گاردین بر این گپ کوتاه نوشته من یک جمله می‌نویسم: ژیژک آدم «باحالی» است ولی نه بیشتر.
  • چه مواقعی بیشتر از همیشه خوشحال بودید؟
  • چندباری که منتظر لحظه خوشی بودم؛ یا اینکه آن لحظه [خوش] را به یاد میاوردم -به هر حال هرگز در لحظه اتفاق افتادنِ آن خوشی نبوده.
  • بزرگترین هراستان از چیست؟
  • بعد از مرگ بیدار شوم. به همین دلیل است که می‌خواهم بلافاصله بسوزانندم.
  • اولین خاطره‌ای که به یاد میاورید؟
  • مادرم که لخت بود. منزجرکننده بود.
  • کدام فرد در قید حیات را بیش از همه تحسین می‌کنید و چرا؟
  • ژان برتراند آریستید، رییس جمهورِ دوبار معزول شده هائیتی. او الگویی‌ست برای آنچه حتی در موقعیتی یاس‌آور می‌توان برای مردم انجام داد.
  • رقت‌آورترین خصیصه خودتان را چه می‌دانید؟
  • بی‌تفاوتی‌ام نسبت به بدبختی‌های دیگران.
  • رقت‌آورترین خصیصه دیگران را چه می‌دانید؟
  • آمادگی هرزه‌وارشان برای پیشنهادِ کمک به من موقعی که نیازی به آن ندارم یا کمکی نمی‌خواهم.
  • شرمسارانه‌ترین لحظه‌ای که داشتید چه بوده؟
  • لخت ایستادن مقابل زنی پیش از عشقبازی.
  • جدای از اموال، گرانترین چیزی که خریده‌اید چه بوده؟
  • چاپ جدید مجموعه آثار هگل به آلمانی.
  • و گنجینه‌تان؟
  • رجوع کنید به پاسخ قبلی.
  • چه چیز افسرده‌تان می‌کند؟
  • شادمان دیدنِ آدمهای ابله.
  • بیش از همه از نمودِ چه چیز در ظاهرتان بیزارید؟
  • چیزی که باعث شود آن جوری به نظر بیایم که حقیتاً همانجوری هستم.
  • نچسب‌ترین عادتتان چیست؟
  • تیک‌های مضحک و بیش از حدّ دستانم موقع صحبت کردن.
  • انتخابتان در یک بالماسکه چه لباسی‌ست؟
  • ماسکی از چهره خودم بر صورتم، که باعث شود مردم فکر کنند من کسی نیستم جز کس دیگری که تظاهر می‌کند من باشد.
  • عذاب‌آورترین لذتتان چیست؟
  • به طرز شرم‌آوری تماشای فیلمهای تاثربرانگیزی از قبیل اشکها و لبخندها.
  • از چه لحاظ به والدینتان مدیونید؟
  • امیدوارم از هیچ لحاظ باشد. حتی یک دقیقه هم برای مرگشان افسوس نخوردم.
  • بیش از همه دلتان می‌خواهد از چه کسی پوزش بخواهید و چرا؟
  • از پسرهایم. چرا که به اندازه کافی پدر خوبی نبودم.
  • چه حسی در عشق می‌بینید؟
  • یک بدبختی بزرگ، یک مزاحمت هیولاوار؛ وضعیتِ دائمیِ اضطرار که به تمام لذتهای کوچک گند می‌زند.
  • عشق زندگی شما چه چیزی یا چه کسی‌ست؟
  • فلسفه. در خفا فکر می‌کنم «حقیقت» وجود دارد بنابراین می‌توانیم درباره‌اش بیاندیشیم.
  • رایحه مورد علاقه‌تان؟
  • بوی پوسیدگی در طبیعت، شبیه بوی درختان رو به پوسیدن.
  • هر گز گفته‌اید «دوستت دارم» در حالیکه واقعاً اینطور نبوده؟
  • همیشه. وقتی واقعاً کسی را دوست می‌دارم، جز با با اظهارات پرخاشگرانه و گزنده نمی‌توانم نشانش دهم.
  • از کدام انسان در قید حیات بیش از همه نفرت دارید و چرا؟
  • پزشکانی که دستیار شکنجه‌گرها می‌شوند.
  • بدترین شغلی که تا به حال داشته‌اید؟
  • تدریس. متنفرم از دانشجوها، مثل همه مردم آنها هم اغلب احمق و کسالت‌آورند.
  • بزرگترین یاس‌تان چه بوده است؟
  • آن چیزی که آلن بادیو «فاجعه ی نامفهوم قرن بیستم» می‌نامد: فروپاشی مصیبت‌بار کمونیسم.
  • اگر می‌توانستید گذشته خود را ویرایش کنید، چه چیزش را تغییر می‌دادید؟
  • به دنیا آمدنم را. با سوفوکلس همنظرم: بزرگترین خوش‌شانسی متولد نشدن است، اما این شوخی‌ست، آدمهای اندکی‌اند که موفق به این امر شوند.
  • اگر قادر بودید در زمان به عقب برگردید، کجا می‌رفتید؟
  • به آلمان اوائل قرن ۱۹ تا دوره‌ای دانشگاهی را با هگل بگذرانم.
  • چگونه به تمدّد اعصاب می‌رسید؟
  • با گوش دادن مکرر و مکرر به واگنر.
  • هر چند وقت یکبار رابطه جنسی دارید؟
  • بستگی دارد منظور از رابطه جنسی چه باشد. اگر آن خودارضایی مرسوم با شریک زندگی‌ات باشد، سعی می‌کنم اصلاً هیچوقت آن را نداشته باشم.
  • لحظه‌ای که خود را بیش از همیشه به مرگ حس کردید کِی بوده؟
  •  زمانی که حمله قلبی خفیفی داشتم. آن موقع از بدنم متنفر شدم: از اطاعت بلاشرط از من در جهت انجام وظیفه‌هایش سر باز می‌زد.
  • چه چیزی [اگر از دستتان برمی‌آمد] کیفیت زندگی‌تان را بهتر می‌کرد؟
  • پیر نشدن.
  • بزرگترین چیزی که به آن دست یافته‌اید را چه می‌دانید؟
  • فصل‌های -کتابی- که در آن چیزی را که فکر می کنم تفسیر مناسبی از هگل است، شرح می‌دهم.
  • مهمترین درسی را که زندگی به شما آموخته چیست؟
  • که زندگی چیز احمقانه و بی‌معنایی ست که چیزی برای آموختن به شما ندارد.
  • رازی را به ما بگویید.
  • کمونیسم پیروز خواهد شد.
  • -
  • منبع: گاردین
  • برگردان: نوستالژیک

برچسب‌ها: ژیژک
+ نوشته شده در  18 Jan 2009ساعت 11:18  توسط نوستالژیک 

  • هرگز زیاد کنکاش نکنید و هیچوقت نگویید الان برمیگردم.
  • تشنه‎تان است؟ از سهم آب یکی دیگر بنوشید. چیری را در جنگل جا گذاشته اید؟ بی خیال جامانده تان شوید. صدایی عجیب در زیرزمین می شنوید؟ وانمود کنید که نمی‌شنوید. هر کاری که می‌کنید فقط بلافاصله از گروه جدا نشوید وگرنه غزل خداحافظی را خواهید خواند. جمله‌ی "همین الآن بر می‌گردم" تبدیل به چنان استعاره‌ای از یک صحنه وحشت‌زا و مرگبار شده است که تقریبا همه‌ی تماشاگران را در انتظار سر رسیدن مهاجم ماسک داری میخکوب می‌کند که ترتیب "فرد بدون بازگشت" را بدهد. نه، شما دیگر بر نمی‌گردید. خانواده‌تان شما را خونالود و در حالیکه از درب گاراژ دار زده شده‌اید پیدا خواهند کرد.
  • دور خودتان بچرخید، طرف همیشه پشت سرتان است.
  • وقتی در حال فرار یا مخفی شدن از دست آن شیطان‌صفتِ دیوانه و چاقو به‌دست هستید ممکن است از خودتان بپرسید: واقعا کجاست؟ جواب این است: درست پشت سرتان! از کسانی که قبل از شما مرده اند یاد بگیرید. در فیلم سکوت بره‌ها [۱۹۹۱] کلاریس استرلینگ، کارآموز اف.بی.آی، حداقل این آینده‌نگری را داشت که با خودش اسلحه‌ای به مخفیگاه قاتل سریالی ببرد. کلاریس با دشواری زیادی زنده از آن انباری بیرون آمد. شما؟ نخواهید آمد. 
  • هرگز وقتی تنها هستید، فیلم ترسناک نبینید.
  • اگر شروع فیلم ترسناکتان به حال و روز خودتان شبیه است، فورا چراغها را روشن کنید و از اینکه همه کاردهای آشپزخانه سر جایشان هستند مطمئن شوید. اگر گزارش جدیدی از فرار از تیمارستان یا شیوع  آیین شیطانیِ اسرارآمیزی شنیدید، بی خیال فیلم ترسناکها شوید. خود شما احتمالا"در یکیشان خواهید بود. درواقع، از همه‌ی صفحات نمایشگر دوری کنید. روح و حلقه هر دو پیامد مشابهی داشتند. 
  • همیشه از صحیح و سالم کار کردن اتومبیلتان اطمینان حاصل کنید.
  • اگر در وضعیتی قرار گرفتید که می‌توانستید از دست آن قاتل نقابدار فرار کنید، یادتان باشد که غالبا ماشین وسیله قابل اعتمادی نیست. عمر باطری همیشه در لحظه ای وحشت افزا و غیرمنتظره تمام می شود. همچنین در لحظاتی که مورد هجوم دسته زامبی‌ها قرار گرفته‌اید، روی هر نیرویی که باید در آن لحظه به کمکتان بیاید حساب نکنید، چرا که دستتان را در پوست گردو می‌گذارد. همیشه یادتان باشد که یک دسته کلید اضافی با خود ببرید (دسته کلید اول حتما"در اولین حمله گم و گور خواهد شد) رفتن پیشگیرانه به یک مکانیکی را نیز مد نظر قرار دهید...مکانیکی که به هر حال، یک قاتل تبر به دست است.
  • هیچوقت متفرق نشوید.
  • به هر حال استقامت نشان دادن با حفظ نفرات هرچند کلیشه‌ای و خسته کننده به نظر بیاید ولی خوشایندتر از "انگار صد ساله مرده" بودن است.
  • موقع جن‌گرفتگی، فقط از آن خانه‌ی لعنتی بزنید بیرون.
  • اگر شما یا یکی از بچه‌هایتان، توانستید دلیل موثقی بیابید مبنی بر اینکه خانه قدیمی و بزرگی که اخیرا با قیمت نازلی خریده‌اید جن‌زده است، از خیر پوشاندن درزها بگذرید و بزنید بیرون. ما خانواده های زیادی را دیده‌ایم که  می خواستند با این جن‌زدگی کنار بیایند: وحشت در آمیتیویل، تلالو، پارانرمال اکتیویتی. تلاشهای شما برای اجتناب از رویارویی با روح شیطانی بیهوده است و او از شما بازی «بگیر و بکش» قشنگی راه می‌ندازد. پس فقط خانه را بفروشید و خسارتش را بپذیرید. افتاد؟
  • کفش های راحت بپوشید.
  • اخیرا" تلفنهای تهدیدآمیز داشته‌اید؟ پیامهای مرموز بدخطی نوشته شده با خون، آن هم پس از قتل بهترین دوستتان پیدا کرده‌اید؟ احتمالا" نفر بعدی خود شمایید. شبهای هراس‌آور به کسی اجازه تعویض لباس را نمی دهد، پس در اولین فرصت ممکن کفشهای راحتی بپوشید حتی برای موقعیتهای رسمی .خانمها! فقط کفش مبارزه! 
  • از رفتن به مجالس رقص و دیگر پارتی‌های دبیرستانی خودداری کنید.
  • در موقع حمله خون‌آشام‌ها، وقوع قتلهای انتقامجویانه یا وجود ملکه رقص شیرین‌عقلی که توانایی قطعه قطعه کردن را به لحاظ روانی دارد، از رفتن به مجالس رقص به هر قیمتی شده باید دوری کرد. اجتماع بزرگ نوجوان‌ها، قاتلان بالقوه را به سمت خودش می‌کشاند، بنابراین چرا با جور کردن در و پنجره به دست خودمان به این اشتیاق بیافزاییم؟ نه! به مجالس رقص نروید. چون در هر صورت ماحصل آن همیشه بد است.
  • هیچوقت مهاجمتان را مرده فرض نکنید.
  • بله، نتیجه تعلیق‌آوری است. اگر این مورد را دور از ذهن نگهداشته و به اندازه کافی هم خوش‌شانس بوده باشید، باید در ثانیه‌های آخر حرکتی حقیقتا مشنگانه و رِمبووار روی مهاجم اجرا کنید. مهاجمتان بدون حرکت بر زمین افتاده؛ شما نفس راحت بلندی می کشید و وسیله محافظتان را پایین میاورید. اشتباه بزرگ! زامبی لند [۲۰۰۹] حرکتی راکه در این طور مواقع باید انجام داد را «ضربه‌ی دوبل» می‌نامد. همیشه یک ضربه مرگبار ثانویه را بزنید تا مطئن شوید که طرف مرده است. یقین داشته باشید در غیر این صورت برای دردسرهای بیشتر برخواهد گشت. 
  • شلوارتان را درنیاورید.
  • اگر رابطه ی جنسی داشته‌اید، خواهید مرد. در فیلمهای ترسناکِ نوجوانان، دو نفری که با هم خلوت می‌کنند معمولا چیزهایی فراتر از لباسهایشان را از دست خواهند داد. در جمعه سیزدهم، مشخصا" تعدادی مربی کمپِ نوجوانان را داریم که یکی یکی اندام هایشان قطع می‍‌شود تا فیلم درجه ی R اش را به دست بیاورد. اغلبشان فقط چند دقیقه بعد از پایان قرار عشقی با یک تبر در صورتشان مواجه می شوند. اگر می‌خواهید جان به در ببرید، بکارتتان را دست نخورده و لباسهایتان را پوشیده نگهدارید. همانطور که هیچکاک در روانی اثبات کرد، حتی دوش گرفتن هم امن نیست. بهتر است با لباس دوش بگیرید!
    -
  • منبع: تایم
  • برگردان: نوستالژیک
+ نوشته شده در  5 Dec 2008ساعت 14:20  توسط نوستالژیک  | 

  • به روال چند سال اخیر باز هم شبکه یک سیما در پربیننده ترین ساعات پنجشنبه شب مستندی به کارگردانی نادر طالب زاده را درباره یازده سپتامبر به روی آنتن برد که مثلا قرار بود ما را درباره چیزهایی قانع کند که ارتباط منطقی بینشان وجود نداشت. من البته نمیدانم میشود اسم این تولیدات سیما را مستند گذاشت یا نه، شاید رپورتاژ آگهی عنوان بهتریست. در این رپورتاژ آگهی با الکس جونز،محقق و و فیلمساز و از معتقدین به تئوری توطئه در ۱۱ سپتامبر مصاحبه شده و تمام اصرار بر این بود که ثابت شود ۱۱ سپتامبر اساسا طبق نقشه سرویسهای اطلاعاتی انجام شده است. تصاویر گزارش چیزی بیش از همان صحنه های تکراری هر ساله منتها با آب و رنگ تازه تر نبود و همان سوالات را هم تکرار میکرد. ولی چند ابهام.
  • اول اینکه به عنوان مثال در مورد همین هواپیمایی که اخیرا در قرقیزستان سقوط کرد، تنها قطعه باقیمانده از لاشه هواپیما دم آن بود و آن چند نفری هم که جان سالم به در بردند در انتهای هواپیما نشسته بودند. مابقی بدنه چنان سوخته و پودر شده بود که اثری از آن باقی نمانده بود. حالا آیا این خیلی بعید است که در مورد هواپیمای پرواز ۷۷ که به پنتاگون برخورد کرد هم همین اتفاق افتاده باشد و این بار حتی دم نیز سوخته باشد و اجزای قابل ذکری از لاشه باقی نمانده باشد؟-کما اینکه اینطور نیست- در مورد طول خرابی روی دیوار کدام تصویر واضحی وجود دارد که نشان دهد هواپیما به صورت کاملا افقی و با بالهای سالم با دیوار غربی برخورد کرده است که حالا دقیقا دنبال ۱۲۴ فوت خرابی برابر با فاصله میان دو بال بگردند؟در پژوهش خیلی کاملی از این حادثه که در اینجا به قلم جیم هافمن وجود دارد نشان میدهد که تئوری "بوئینگی در کار نبوده" چندان سندیت ندارد و با دلایل منطقی و مقایسه عکسهای قبل و بعد از حادثه  به قریب به اتفاق جمیع شبهات پاسخ می دهد. مثلا بیان میکند که تجربیات خیلی کمی از برخورد با سرعت یک هواپیما با سد مستقیم وجود دارد که بر اساس آن به سختی میتوان این واقعه را با تحربیان عینی تطبیق داد. در برخورد مستقیم، هواپیما به خرده ریز تبدیل می شود و برای مثال به برخورد هواپیمای C-130 خبرنگاران ایرانی به یک آپارتمان مسکونی اشاره میکند که هیچ تکه ی عمده ای از هواپیما باقی نمی ماند. قابل ذکر است که C-130 چون خودش را برای فرود آمده میکرده حتی سرعت کمتری از بوئینگ ربوده شده داشته. همچنین تحلیل کامل قطر حفره روی دیوار پنتاگون، برخورد بالهای بوئینگ با تیرهای چراغ برق بزگراه کنار آن و قرقره کابلهای برق در محوطه، پراکندگی وسیع قطعات لاشه، قدرت مانور ۷۵۷ در حرکت مارپیچ و اثبات آن با فرمول و غیره. چرا به اینها هیچ اشاره ای نمی شود؟
  • دوم،اگر این سرویسهای اطلاعاتی اینقدر نفوذ و قدرت داشتند که چهار هواپیمای مسافربری را از دید رادارهای ارتش امریکا پنهان کنند و به جای اینکه جنگنده ها را به شرق ایالات متحده بفرستند به غرب بفرستندشان-پرواز یونایتد۹۳ را ببینید- ایا نمی توانستند طوری با گارد پرواز هماهنگی داشته باشند که هواپیمارباها حداقل بتوانند یک اسلحه گرم با خود به داخل هواپیما ببرند یا از بمب قلابی استفاده نکنند تا مثلا" در پنسلوانیا کنترل مسافران از دستشان در نرود و سقوط نکنند؟ اصلا با اینکه همان حمله به برجهای دوقلو برای بهانه دادن به دست نومحافظه کاران کافی بود، دیگر اقدام به حمله به کاخ سفید و پنتاگون برای چه در برنامه قرار گرفته بود؟ این حملات چه فایده ای داشت؟
  • سوم،در این مصاحبه رادیویی جونز با استنلی هیلتون تنها چیزی که دست می دهد یک سری داد و هوار عصبانی است از یک آدم بی منطق. استنلی هیلتون، مشاور ارشد سناتور باب دال دموکرات بوده که معتقد است نه تنها بوش فرمان حملات ۱۱ سپتامبر را صادر کرده بلکه دیک چنی هم اصلا آن را مستقیما مدیریت کرده و قبل از آن هم سیا مانورهای آزمایشی این حملات را به اجرا داورده است. دلیلی که میاورد این است: بوش در یک مصاحبه مطبوعاتی در کالیفرنیا میگوید که "تصاویر برخورد اولین هواپیما را با اولین برج دیده است." در حالی که در آن موقع هیچ تصویری از آن لحظه وجود نداشت و رسانه ها فقط تصاویر برخورد هواپیمای دوم را ثبت کرده بودند. او این گاف بوش را به اینخاطر می داند که قبلا تصاویر مانورهای حملات را دیده و در ذهنش چنین حک شده بود که از لحظه برخورد هواپیمای اول هم تصویری وجود دارد! به همین بامزگی. درادامه این مصاحبه به راحتی می توان فهمید که یکنفر درست یا غلط یک ادعایی را مطرح کرده است، بعد سیا درست یا غلط دفتر کارش را به هم می ریزد و وادار به سکوتش میکند، بعد او عصبانی تر می شود و ادعایش را با شاخ و برگ بیشتری طرح میکند و همینطور ادامه می یابد.
  • چهارم،درمورد فروریختن برج سوم موسوم به برج ۷،رییس موسسه ملی استاندارد و تکنولوژی ایالات متحده، بعد از هفت سال بررسی،علت ریزش آن را اتش سوزی های ناشی از سقوط برجها می داند .بد نیست بدانید وزن هر کدام از برجهای دوقلو پانصدهزار تن بوده است. یعنی به فاصله کمی یک میلیون تن آتش و آوار از ارتفاع ۴۱۱متری و با سرعت۲۰۰ کیلومتر در ساعت در چندمتری این برج ۴۱ طبقه قدیمی سقوط میکنند. آیا آتش سوزی و سپس فروریختن آن این قدر دور از ذهن است؟
  • پنجم،درمورد سقوط تر و تمیز خود برجهای دوقلو.اینجا گزارش مبسوطی از علت فروریختن برجها در گزارش علمی و تحقیقاتی ژورنال فلز و مهندسی JOMبه سال ۲۰۰۱ وجود دارد که البته این سقوط را ناشی از اب شدن ستونهای فولادی برج نمی داند. در این گزارش تحقیقی امده که ستونهای فولادی به کار رفته در برجها توانای تحمل ۳ برابر بیشتر از وزن معمول را داشته اند و به همین علت هم بوده است که با وجود ضربه اولیه ناشی از هواپیما مرکز ثقل برجها تکان نخورده است و دوام میاورد. از انجا که ساختمان برج به صورت یک مکعب پیرامونی و یک بخش مرکزی طراحی شده بود با انفجار ۹۰هزار لیتر سوخت هواپیما دمای مکعب پیرامونی در محل برخورد به حدود نهایتا" ۸۰۰ درجه می رسد و می دانیم که در ۶۵۰ درجه استحکام فولاد نصف می شود. اختلاف دمای فوق العاده بالای مکعب پیرامونی با بخش مرکزی باعث اعوجاج تیراهن های ۱۸ متری طبقات می شود که بخش مرکزی را به مکعب پیرامونی متصل میکردند. هر طبقه نیز علاوه بر وزن خودش می توانسته۱۳۰۰ تن را تحمل کند.با از دست رفتن استحکام ستونها و خم شدن انها به طرف خارج، طبقه ی صدم نمیتواند ۴۵۰۰۰ تن وزن طبقات بالایی را تحمل کند و ساختمان مانند دومینویی روی هم می خوابد.خلاصه اینکه با دلیل و مدرک اثبات می کند یک سازه ی ۵۰۰ هزار تنی، اینرسی فوق العاده ای برای فروریختن مستقیم روی خودش دارد تا سقوط به طرفین.
  • اینها به کنار، اصلا به نظر من اگر همه این ماجرا فقط توطئه جمهوریخواهان برای فرار از رکود اقتصادی با ایجاد یک پرل هاربر جدید می بود، دموکراتها، NGO ها و خبرنگاران مستقل و بدون غرض شلوار بوش را تا به حال دهها بار پرچم کرده بودند. به هر حال آنها تجربه واترگیت و نیکسون و مونیکا لوینسکی و کلینتون را داشته اند.

برچسب‌ها: سیاست, حماقت
+ نوشته شده در  13 Sep 2008ساعت 12:34  توسط نوستالژیک  | 

  • جولیان فون میتلشتاد خبرنگار اشپیگل در شماره اخیر این مجله آلمانی،گزارشی اختصاصی از نوار غزه تحت سیطره حماس تهیه کرده که هر چند کاملا"بی طرفانه نیست ولی جالب از کار درامده.بد ندیدم به فارسی هم ترجمه ش کنم:
  • یکسال بعد از در دست گرفتن تمامیت قدرت در نوار غزه، حماس از هر وقت دیگری قویتر است. مخازن سلاحهایش سرشار است و کنترلش بر زندگی روزمره استوار و محکم. اسلامیست ها میتوانند مشغول کسب و کارشان باشند که تا درجه زیادی در سایه منابعی است که از طریق تونلهایی که غزه را به مصر متصل میکنند به دست میاورند. سلطان سازندگان تونل امشب مهمانی خیره کننده ای داده بود با گلهای رزی از مصر. و رقص تا دمادم صبح. هزاران نفر در این رویداد شرکت کردند تا ازدواج او و عروس پانزده ساله ش را جشن بگیرند.او دخترک را انتخاب کرد و خانواده ی دخترک هم با خوشحالی قبول کردند،چون هیچکس با کسی که ابوابراهیم مینامندش مخالفت نمیکند.
  • وی ثروتمندترین مرد رفح است و اینجا معتقدند میلیونها دلار میارزد.او یک جیپ طلایی رنگ دارد و ساختمان تجاری چندطبقه ای را بنا کرده است که تنها سازه از نوع خودش در منطقه ست.او همچنین یک همسر و ده قرزند دارد و حالا این دومین همسرش را اختیار کرده،که برای او یک تختخواب عروسی،یک یخچال و دو تلویزیون از طریق همان تونلها از مصر آورده است.
  • ابو ابراهیم،38 ساله، حماس را واردار به قدردانی از ثروتش کرده و حماس هم قدرتش در نوار غزه را مدیون ابوابراهیم است.25 سال پیش او اولین تونل را در حالی زیر مرز مصر حفر کرد که 13 ساله بود و از اولین کسانی بود که مبادرت به انجام این عمل مخاطره آمیز در زیر زمینهای رفح میکرد.در ابتدا به قاچاق طلا،پنیر و سیگار می پرداخت اما پس از آغاز انتفاضه دوم در سال 2000، تجارت او عمدتا" به سمت سلاح سوق پیدا کرد. این ابراهیم بود که به مسلح شدن اسلامیست ها کمک کرد و برای انان کلاشینکف،مهمات و مواد منفجره ای را تهیه کرد که از بعد از به قدرت رسیدن حماس در ژوئن سال گذشته از آن استفاده کرده اند.
  • هر چند حماس  به یک پیروزی نظامی بر رقیبش فتح در 14 ژوئن 2007 دست پیدا کرد، اما همچنان بعد از گذشت یکسال، این جنگ داخلی ثانویه و بی صدا بر سر کنترل نوار غزه تا امروز ادامه دارد. این جنگی بر سر این است که چه کسی در آینده حکم و قانون را برای کارمندان اداری و نیروهای شبه نظامی تعیین خواهد کرد و همچنین بر سر اینکه چه کسی مالیاتها را جمع آوری خواهد کرد و چه کسی این حق را دارد تا اسراییل را هدف راکت قرار دهد.
  • وقتی جمعه دو هفته پیش پنج عضو حماس در یک بمبگذاری جلوی کافه ای ساحلی کشته شدند،رهبری حماس فورا" رقییبش فتح به رهبری محمود عباس را مسئول حمله دانست.اما این نیزمحتمل است که بمبگذاری توسط عناصری در سلسله مراتب شبه نظامیان خود حماس انجام شده باشد.سازماندهی اسلامیست های رادیکال گاه و بیگاه به دسته بندی های متعددی تقسیم می شود.
  • شاهراه های زندگی غزه
  • حماس بمبگذاری را دستاویزی برای اجرای بزرگترین حملاتش از پس از به قدرت رسیدن قرار داد و 200 نفر از فعالانی که ظن همکاریشان با فتح میرفت را دستگیر کرد و در پی یافتن سازمانهای وابسته به آن برامد و انتشار سه روزنامه را هم توقیف کرد. در پاسخ، رهبری دولت فتح در کرانه غربی هم 150 عضو حماس را دستگیر کرد. صدها تن از اعضای فتح تاکنون به اسرائیل گریخته اند و در ابتدای این هفته متعاقبا" به کرانه غربی انتقال داده شدند.
  • دو تکه نامرتبط فلسطین آینده،از هم چنان در حال دور شدنند که صفحات قاره ای زمین.در همین حال،حکام جدید غزه مداوما" کنترلشان بر نواره باریک ساحل مدیترانه را گسترش میدهند و مهمترین یاری دهندگان انان، مردان تونل ساز رفح هستند.
  • بر طبق گزارشهای آژانس اطلاعات داخلی اسراییل،175 تن مواد منفجره از ژوئن 2007 به منطقه قاچاق شده است،به همراه10 میلیون قطعه فشنگ،دهها هزار قبضه اسلحه خودکار، نارنجک،مین های زمینی، و موشکهای رهگیر دقیق. اسلامیستها معتقدند که برای قاچاق سلاح بهتر است از همین تونلهای تقویت شده با سیمان - که هم اکنون به تهویه هوا و مخزن آب هم مجهز شدند- استفاده کرد. اما چیزهایی فراتر از سلاح از این تونلها میگذرند.
  • از زمانی که اسراییل نوار غزه را تحت عنوان "قلمرو دشمن" دسته بندی کرد و مرزهایش را مهر وموم کرد، 95درصد تجارتخانه ها مجبور به تعطیلی و 70000 کارگر و حدود 40000 کشاورز بیکار شده اند. این مسئله تونلها را به شاهراه زندگی 1.5میلیون ساکن غزه تبدیل کرده است.از البسه تا کوکاکولا تا سیمان،تقریبا" همه کالاها به زیرزمین این نوار ساحلی میرسد.
  • پنج هزار نفر در این تونلها کار میکنند، جایی که تا 15 سال پیش فقط 150 نفر مشغول کار بودند.در حال حاضر هر کس که استطاعت خرید یک بیل،یک ژنراتور و یک جرثقیل کوچک را داشته باشد به کار حفاری می پردازد و البته هر هفته کسانی در این راه کشته می شوند یا به خاطر اینکه تونلها خوب استحکام بخشی نشده اند یا به این دلیل که مصریها انها را منفجر میکنند.
  • بازی موش و گربه
  • جویندگان جدید طلا در رفح، دقیقا" بر ماسه های طرف دیگر مرز روی ادعایشان شرط بسته اند و قیمت زمین هم در اینجا بالاتر از هر جای دیگری در نوار غزه است. مدخل تونلها در آلونکهاییست که با تخته های چوبی ساخته شده اند و با گیاهانی پوشانده شده اند تا شبیه باغچه به نظر بیایند. بدنه مدخل تا 10 متر عمق دارند و در انتهای آن راهرویی است که به جنوب غربی  میرود.تونلها 60 سانتیمر عرض و یک متر ارتفاع دارند و تا 1 کیلومتر هم طول دارند.گاهی تا 4 تونل با هم به فضای عمودی خروجی میرسند،تونلهایی که فقط با یک الوار از هم جدا شده اند.
  • هر تونل، خروجی های متعددی در آن سوی مرز مصر دارد تا اگر یکی از انها لو رفت، مابقی بتوانند باز بمانند. این یک بازی موش و گربه است که البته مصریها به تعقیب کردن قاچاقچی ها بی میلند.اسراییلی ها، به نوبه خودشان، ادعا میکنند که هیچکس دقیقا" نمیداند تونلها کجا هستند و انان هم تمایلی به بمباران غیر نظامی ها ندارند. اما طبق نظر ابویعقوب "اینکه حماس در غزه قدرتمند بماند برای اسراییلی ها نیز خوبست،چون دراین صورت معنای آن اینست که هیچکس به طور جدی وادارشان نمیکند تا بر سر یک نقشه صلح جدید مذاکره کنند."
  • ابویعقوب دستیار ابوابراهیم قاچاقچی سلاح است که هم اکنون برای جانش می ترسد و ترجیح میدهد پنهان بماند.دو مرد در زمان کودکی به دنیای زیر زمین رفتند و هرچند ابویعقوب هیچوقت به ثروتمندی رفیقش نشد اما به اندازه کافی برای خریدن یک ویلای دلفریب درامد داشته است.و چه خواهد شد اگر تونلها فردا بسته شوند؟ ابویعقوب دستهایش را به هم میزند "خوب، من دیگه کار نخواهم کرد."
  • اما حالا به بدنه یکی از تونلها تکیه داده، جاییکه کارگرانش مشغول حفر تونل جدیدی هستند.انها فقط 200 متر تا رسیدن به هدفشان فاصله دارند.با استفاده از تصاویر گوگل erath ، کابلهای برق و تیوبهای اکسیژن و سیستم مخابرات داخلی را در زیر زمین نصب میکنند.ساختن همچین تونلی 6 ماه زمان و 40000 دلار هزینه می برد و صاحبان ان تونلهایی که کشف می شوند تقریبا" همه چیزشان را از دست میدهد. در طرف دیگر انهایی که موفق میشوند میتوانند شانسی داشته باشند.
  • بخش دوم: ثبات آتش بس برای تجارت خوب نیست
  • در اوج تحریم و محاصره،قیمتها چهار برابر شدند و برای مدتی سیمان در غزه 10 برابر قیمت ان درمصر شد.اما حالا، آتش بس 19 ژوئن نقشه های قاچاقچی ها را عقیم گذاشته است.برای چند هفته گذشته هر روز حدود 90 کامیون اجازه عبور از مرز اسراییل را می یابند.هرچند این تعداد فقط بخشی از 400 کامیونی است که قبل از محاصره وارد غزه میشدند ولی همین قدرهم برای سقوط فوری قیمتها در رفح کافی بود. دو هفته پیش چند دستفروش و دلال یک راکت دست ساز را در مسیر شهر اسراییلی سدروت منفجر کردند با این امید  که دولت اسراییل را وادار به دوباره مهر وموم کردن مرزها کنند. "آتش بس شاید برای مردم غزه خوب باشد ولی برای ما نه." ابویعقوب این را  میگوید.
  • شاهراه حیاتی غزه سلسله تونلهای ان به سمت مصر است
  • اتش بس همچنین برای حماس هم زیان بار بوده است، زیرا عبور و مرور زیرزمینی یکی از منابع کلیدی کسب درامد است. این اعتقاد وجود دارد که اسلامیست ها روزی 10000 دلار به عنوان دستمزد استفاده –به اندازه مالیات بهای افزوده- از صاحبان تونلها درامد دارند که تمامی ان به صورت نقد به جمع کنندگان مسلح مالیات که در خروجی تونلها منتظر می ایستند پرداخت میشود. اگر یک جعبه سیگار 74 سنت در مصر می ارزد،در غزه2.87 دلار قیمت دارد که نیمی از سود ان به جیب حماس میرود. و خوب، آدمهای زیادی هم در غزه سیگار میکشند.
  • اسلامیست ها همچنین توزیع بنزین را کنترل می کنند.هر کس که مایل به خرید بنزین باشد باید اول یک تضمین نامه از حماس بگیرد به قیمت 264 دلار و در عوض سهمیه ای به اندازه 20 لیتر هر دو هفته یکبار به او داده میشود -حتی حالا هم که اسراییل اجازه ورود 1 میلیون لیتر سوخت اتوموبیل را به نوار غزه داده است- بااینحال بسیاری از ساکنین، با مخلوطی از بنزین و روغن نباتی و روغن اتوموبیل چندین بار مصرف شده رانندگی میکنند.در نتیجه، نوار غزه بوی یک دکه سیب زمینی سرخ کرده فروشی را میدهد.
  • اما برای اسلامیستها مسئله فقط پول نیست بلکه برقراری عدالت و مهمتر ازآن برقراری عدالت "توسط چه کسانی" هست.بعد از کودتای حماس، محمود عباس از قضات غزه خواست تا بر سر کارهایشان حاضر نشوند.این موضوع حماس را بر ان داشت تا در نوامبر گذشته بر دادگاهها مسلط شود و قضات تابع اهداف خودشان را منصوب کنند.بعضی ها حتی دوست دارند همین دادگاه ها هم وجود نداشته باشند. یکی از انان و شاید ومهمترین انها،مروان ابوراس است که به عنوان مفتی حماس شناخته می شود. رهبران سیاسی این سازمان ترجیح میدهندتا همردیف با ابوراس نامبرده نشوند و او را منحصر به فرد و عجیب می دانند. اما نخست وزیر حماس،اسماعیل هنیه و محمود زهار از بنیانگذاران حماس دوست دارند تا مسائل دینی را با وی که در مدینه تحصیل کرده مطرح کند. دانشمند دینی عبای بلندی که تا زمین می رسد پوشیده و شکمش بر لبه میزش فشار میاورد.روی میز، قرانی بر قابی از چرم قرمز و مصنوعی تمساح قرار دارد. ریشش و پرچم فلسطین روی میز در نسیمی که از پنکه دفترش می وزد در اهتزازند. او بیشتر خواب آلود به نظر میاید تا خطرناک و همچنین هیچ سازگاری با کسی ندارد که جمعه دو هفته پیشش یک بمب جلوی خانه اش منفجر شده باشد. از نظر او کوشش برای بمبگذاری یک عمل انتقامجویانه محرز توسط فتح فرض میشود.
  • ناامید از اسلامیست ها
  • به خاطر فتوایی که ابوراس صادر کرد بود که  100 عضو فتح در چهار روز ابتدای به قدرت رسیدن حماس در سال گذشته جانشان را از دست دادند.مفتی میگوید" هر کسی که قتل و جنایتی انجام داده است باید محکوم به مرگ شود.قبل از سرکار امدن حماس اینجا جرایم زیادی اتفاق میفتاد.هم اکنون ولی اعاده قانون شده است." قانون البته معنی شکنجه را هم میدهد،چیزی که ابوراس به سختی مایل به قبول آن است. فلسطینیانی که به کرانه غربی گریخته اند گزارش داده اند که به دیوار میخکوب میشدند و پس از زندانی شدن درتابوتهایی مورد اعمال تحقیرآمیز از سوی اعضای حماس قرار میگرفتند. "ما بهترین جنبه های سیستم ایران و عربستان را برخواهیم داشت" ابوراس تاکید میکند که زنها میتوانند در دانشگاهها حاضر باشند،به خرید بروند و رانندگی کنند." ازاینها گذشته، ما طالبان نیستیم."
  • تاثیرگذاری اسلامیست ها هر روز بیشتر و بیشتر قابل رویت می شود.بیشتر مردها اکنون ریش کامل میگذارند و اکثر زنها حجاب کامل و روسری به سر دارند.مناره ها درسرتاسر غزه درحال برپا شدنند و الکل دیگر در دسترس نیست،رقصیدن مختلط درجشنهای ازدواج ممنوع شده و مدارس مذهبی گسترش می یابند.همچنین حریقهای عمدی علیه موسسات مسیحی و کافی نت ها اتفاق میفتد و چندماه پیش هم اسلامیست ها حتی نارنجکی را جلوی هتل دیارا منفجر کردند به این دلیل که گفته میشد خدمتکاری در فنجانهای قهوه مشروب سرو کرده است.بالکن هتل دیارا ماواییست برای طبقه متوسط، و خانواده ها عصرهایشان را با رامی بازی کردن {نوعی بازی با کارت} در انجا سپری میکنند. شرحبیل زعیم هر روز با همسر و چهار فرزندش به هتل دیارا میاید. او مالک بزرگترین موسسه حقوقی در فلسطین است و تا دو سال پیش به سرمایه گذاران عرب و موسسات غیردولتی بین المللی مشاوره حقوقی میداد. اما از بعد از کودتای حماس،سرمایه گذاری متوقف شده و دادخواستهای حقوقی دیگر به ندرت پر میشوند.اکنون زعیم، به همراه همسرش آزمون کشوری علوم سیاسی را گذرانده و مشغول مطالعه برای دریافت فوق لیسانس حقوق است. او میگوید" حالا وقت زیادی دارم."
  • به همراهی تعدادی از فلسطینیان همفکرش،زعیم در حال تاسیس حزب جدیدیست: مجمع فلسطینیان، که از طرف منیب مصری،یک میلیونر نابلسی حمایت میشود. "ماحداقل پنج سال دیگر نیاز به فعالیت داریم تا بتوانیم بر حماس پیروز شویم" اما او امیدوار است و خاطرنشان میکند که خیلی از مردم از تندروهای اسلامگرا ناامید شده اند.
  • مردم دوباره شبها در خیابانها دست به معاملات قماری میزنند، علیرغم اینکه در هر گوشه ای یک افسر پلیس وجود دارد، زعیم میگوید این هم مربوط به گسترش دستاوردهای حماس است. "حماس برسر قدرت است اما هنوز مانند یک حزب اپوزیسیون فکر میکند" جمع آوری زباله از خیابانها را نادیده میگیرد،برای تعمیر چراغهای راهنمایی،جاده ها و شبکه آب کاری نمیکند و توجهی به کودکانی که در تقاطعها گدایی میکنند ندارد.
  • حماس حتی زیر مهمترین قولش زده است: مبارزه با فساد." شما میتوانید زندانی بودنتان را به سادگی بخرید،و این حتی ارزانتر از خریدنش تحت سیطره فتح است" این را مردی که میخواست ناشناس بماند میگوید." یک پلیس راهنمایی اخیرا" ازمن تقاضای اعانه ای برای خرید صبحانه میکرد." اما فساد در ساختار قدرت غزه بیشتر از بالا سرچشمه میگیرد تا از پایین.
  • رهبر بالفعل غزه،اسماعیل هنیه، که 28 کیلو وزن اضافه کرده، دفترش را در مهمانخانه دولت سابق مستقر نموده، البته با یک منظره عالی به اقیانوس.دیگر مسئول سازمان طاهر نونو سخنگوی حماس دوست دارد در هتل دیارا مستقر باشد و با ریشی به دقت اصلاح شده و لبخندی بی وقفه بر لب به میهمانانش خوشامد میگوید .هر کس که به سخنان نونو گوش میکند متوجه میشود که حماس مایل به آزادسازی گیلاد شلیط،سرباز ربوده شده اسراییلیست تا حتی برای رسیدن به صلح یک دولت وحدت ملی با فتح تشکیل دهد.
  • نونو قلیانش را دود میکند.او میتواند تکیه دهد و استراحت کند زیرا اوضاع برای حماس مساعد پیش میرود.انها فتح را تا بدانجا منزوی کرده و به حاشیه رانده اند که حتی گفته میشود محمود عباس هفته پیش مستاصلانه تهدید کرده بود که اقتدار و صلاحیت دولت خودمختار فروخواهد پاشید اگر اسراییل بخواهد شلیط را با دو زندانی مشهور حماس معاوضه کند.این موضوع معنی دار است زیرا ازادسازی فلسطینیان تا به امروز متداوما" یک مسئله بی طرفانه و مشترک برای تمام احزاب به حساب میامد.
  • نونو چهره آشکار حماس است.چهره دیگر حماس لبخند نمیزند و متعلق به ایمن 26 ساله  با ریشهایی پرپشت واصلاح نشده ست که رویای شهادت را دارد." من دیر یا زود خواهم مرد.عالی خواهد شد اگر در حمله ای به اسراییل کشته شوم." او کلیپی را در موبایلش نشان می دهد که وی را در حال شلیک کردن کلاشینکف نشان میدهد و سپس عکس دخترش را که فقط چند ماه دارد.
  • ایمن شش سال پیش به عنوان رزمنده به گردانهای الاقصی پیوست و سپس عضو گارد ریاست جمهوری فتح شد.بعد از کودتا او به حماس روی اورد.حالا روزها یک افسر پلیس است و شبها عضوی از گردانهای قسام. او حتی لازم نیست لباسهایش را از این شغل به شغل بعدی عوض کند.یونیفورم هردو یکسان است.
  • پیش از آتش بس،او راکتهایی را به شمال غزه انتقال میداد و از انجا شلیک میکرد.اما با اینکه حالا دوران اتش بس است سر او به هیچ وجه خلوت نشده." اتفاقا" برعکس!" او میگوید." ما برای حمله بزرگ بعدی تمرین میکنیم." معنی این جاسوسی کردن از مواضع اسراییل و کاشتن مواد انفجاری در حواشی مرز است.صدای انفجارها این روزها زیاد شنیده میشود، در حالیکه رزمندگان قسام برای جنگهای چریکی اماده میشوند..در همین زمان،حماس سعی دارد تا گردانهایش را با یک سلسله فرماندهی مشخص به شکل یک ارتش موثر دوباره ساماندهی کند که بتواند مانند انچه حزب الله در لبنان کرد در برابر تهاجم اسراییل مقاومت کند.
  • "ما قطع امید کرده ایم، چون اسراییل به طور کامل مرزها را طبق آنچه قول داده باز نمیکند.به همین دلیل است که به زودی آتش بس را خواهیم شکست." این را ایمن میگوید.او امیدوار است که این موضوع بالاخره شانس اینکه رویاهایش به حقیقت بپیوندند را بدهد.
  • ابوابراهیم،سلطان تونلهای رفح هم ممنون خواهد بود.
  • منبع: اشپیگل
  • برگردان به فارسی:نوستالژیک
+ نوشته شده در  24 Aug 2008ساعت 12:27  توسط نوستالژیک  | 

  • آیا چیزی که شاهدش هستیم یک باج‎خواهی سیاسی است که از صندوقخانه تاریخ بیرون می‌خزد؟ آیا محکومیم که گفته ننگین آن رهبر غربی را به خاطر بیاوریم که «خارق العاده‌ست که فکر کنیم اروپا باید خودش را درگیر منازعات کشورهای دوردستی کند که هیچ چیز از مردمش نمیدانیم»؟ در زمانیکه ایالات متحده و اروپا با بیقراری بحث و جدل می‎کنند که چگونه به تهاجم روسیه به گرجستان پاسخی دهند، آیا ارواح تاریخ خونالود اروپا از گورهای کم عمقشان بیرون میایند و حوادث تکرار میشود؟
  • همانگونه که مسن‌ترها به یاد میاورند، عزم دولت بریتانیا در دهه ۳۰ در باج‎دهی سیاسی خلاصه میشد تا از جنگ در اروپا جلوگیری کند، حتی اگر معنی آن تسلیم شدن در برابر خواسته های رو به گسترش آدولف هیتلر می بود. اما تحقیر در ۱۹۳۸ فرا رسید، زمانیکه نویل چمبرلن نخست وزیر بریتانیا به تقاضای هیتلر برای تصرف بخش غربی چکسلواکی تن در داد. مناقشه ای که چمبرلن به طور مضحکی آن را نادیده گرفت.
  • اینکه بدون درنظر گرفتن خاطرات خونباری که به ذهن متبادر میشوند، تماشاگر تهاجم روسیه به گرجستان باشیم ناممکن است. در تاریخ، همانطور که شارل دوگل رییس جمهور فرانسه گفته  - که بدون شک از فرد دیگری وام گرفته بود- فقط جغرافیاست که پابرجاست. و در طول قرنها تاریخ اروپا تنها بخش پابرجا، کشورهای کوچکی بوده اند که جغرافیا محکوم به واقع شدن در بین قدرتهای بزرگشان کرده تا اینکه صحنه منازعه جاه‎طلبیهای امپراطورگونه ی این قدرتها باشند. این جریان از زمانی شکل واقعیت به خود گرفت که کشورهای ضعیف قرن پانزدهم از سیطره اسپانیا رنج می‏بردند. و آن زمان هنوز گلسنگها، سنگ قبرهایی را که تعداد کشتگان اروپا و آمریکا در دو جنگ اروپایی قرن بیستم را نشان میداد در برنگرفته بودند - که هردو نیز از مناقشات بین امپراطوریهای رقیب برای اثبات قدرتشان روی ملتهای نگونبخت اروپای مرکزی ریشه می گرفت.
  • این دفعه صحنه بازی در شرق قرار دارد. در احیاء جنگ سرد، غرب به موقع فراخوانی برای ناتو را در شرق گسترش داد تا کشورهای شوروی سابق عضو پیمان ورشو را با خود متحد کند. و با آینده نگری خاصی این کار را در زمانی انجام داد که روسیه ی پس از شوروی ضعیفتر از آن به نظر می‌رسید که مقاومتی نشان دهد. اما همین که مسکو نفسی تازه کرد هر کسی با اندک هوش تاریخی می توانست پیش بینی کند که یک روسیه احیا شده برای تاثیرگذاری در اروپای مرکزی دست به تلاش خواهد زد. بسیاری علیه گسترش ناتو استدلال کردند و آن را نابهنگام و تحریک کننده روسیه دانستند. همان بحثهای همیشگی. کارشناسان نظامی شاید حالا به تهاجم روسیه به گرجستان نگاه کنند و بسنجند که این بحران تا چه اندازه بزرگتر خواهد شد اگر شامل لهستان یا مجارستان یا جمهوری چک نیز شود. دست کم اروپای مرکزی اکنون زیر چتر تضمینهای بند ۵ ناتو است.
  • در عوض، چیزی که ما میبنیم درگیری در سرحدات جدید سلطه‎گاه غرب است: اوکراین، بالکان، و حالا گرجستان. این کشمکشها همگی یک فاکتور مشترک دارند: یک روسیه طغیانگر مصم است تا از فرصت نارضایتی های محلی استفاده کرده و نفوذ غرب را -و به صورت خلاصه، دموکراسی را - در سرحدات کوچک شده‌اش پس بزند. استفاده کردن از این استدلال صریح در تمامی موارد (مشروعیت روسیه برای دفاع از شهروندانش یا مثلا در صربستان از هم‎مذهبانش) همان چیزیست که هیتلر دردهه ۳۰ به کار می‌برد. هر چه نباشد، چکهای سودت ژرمن بودند. درست همانطور که اوستیای جنوبیها هم اکنون دسته ای از روسها هستند که برایشان به تعداد، پاسپورت روسی صادر شده است.
  • میل اروپاییها برای باج دادن به روسیها بالاست. در دهه ۳۰، خاطرات دهشتناک جنگ جهانی اول بر مناقشات سیاسی حاکم بود. وانگهی، نیاز مبرم دول غربی بهبود رکود اقتصادی بود. چه کسی جنگ یا حتی تهدید جنگ را میخواست؟ اکنون اروپا بعد از پنجاه سال جنگ سرد آرام گرفته است و تقلا میکند از رکود اقتصادی بعد از ورشکستگی بانکها جلوگیری کند.
  • درست همانند وقتی که اجداد اروپاییها و آمریکاییها در دهه ۳۰ در اتحادیه ملل دنبال پناهگاهی میگشتند، ایالت متحده و اروپا بر حسب وظیفه بحران گرجستان را به سازمان ملل می کشانند. اما سازمان ملل،در تعریف، همانقدر ناکارآمد است که اتحادیه ملل بود. روسیه میتواند، و به وضوح هر قطعنامه معناداری را وتو خواهد کرد. و سازمان ملل در هر صورت، غیر از حرف چه قدرتی را میتواند در اختیار بگیرد؟ تحریم؟ علیه روسیه ای که بیشترین انرژی اروپا را تامین میکند، درست هنگامی که زمستان نزدیک است؟
  • اینکه آیا روسیه قصد دارد که تمام و کمال به گرجستان حمله کند مشخص نیست. محتمل است که مسکو هنوز تصمیمش را نگرفته و منتظر باشد تا پاسخ و عکس‎العمل غرب را بسنجد. دو چیز واضح است. عملیات بمباران روسیه علیه گرجستان هم اکنون فراتر از اهداف نظامی را هدف قرار داده است. دست کم اینطور به نظر میرسد که روسیه مصمم است تا اقتصاد گرجستان را سالها به عقب برگرداند. همچنین از آنچه ویتالی چورکین، سفیر روسیه در سازمان ملل، یکشنبه گفت به وضوح به نظر می رسد که روسیه احتمالا به عنوان بهایی برای آتش بس، برکناری رهبر غربگرای گرجستان، میخاییل ساکاشویلی را خواستار باشد. او آنقدر باهوش است که به خاطر بیاورد بر سر رهبر غربگرای اوکراین، کشور مجاورش، چه آمد. ویکتور یوشچنکو مسموم شد و تا دم مرگ هم رفت.
  • پس غرب چه میتواند بکند؟ بعید است اروپایی ها فراتر از دست روی دست گذاشتن کار دیگری بکنند. اولین پاسخها در ستون نظرات روزنامه چپگرای انگلیسی، گاردین، نظرات نزدیک به هم و ساده انگارانه ولی نامرتبط خوانندگانش را نشان میدهد که این بحران را به نحوی نتیجه اشتباهات جورج بوش میدانند. وانگهی، با همه بودجه های دفاعی در دوران پس از جنگ سرد، هم اکنون آشکارا با چشم غیرمسلح هم قابل دید است که اروپایی ها فاقد ظرفیت لازم برای مداخله اند. آنها حتی هواپیماهای ترابری لازم را هم ندارند.
  • ایالات متحده، از سوی دیگر، توانایی بالفعلی برای اینکه کاری انجام دهد دارد. نه اینکه نیروهای روس را از اوستیای جنوبی بیرون براند - که درگیرهای قومی را بهتر است به راه حل مذاکره بسپارند- اما میتواند حق حاکمیت و استقلال گرجستان را تضمین کند. حق گرجستان برای دفاع از خود غیر قابل پرسش است و به هیچ قطعنامه سازمان ملل هم نیازی ندارد. واشنگتن اگر ساکاشویلی آن را بخواهد، هر حقی برای فرستادن نیروهای پاسدار صلح به گرجستان دارد. تیپ هوابرد هشتاد و دوم که به تازگی از عراق برگشته است میتواند یک نیروی ضمانتی باشد. تعداد آن مهم نیست ،چیزی که مهم است پیام آنست: تهاجم شوروی‌وار به گرجستان نباید چمبرلن‌وار نادیده گرفته شود. پرزیدنت بوش در نطق تندش در عصر سه شنبه "روسیه را به حمله به تمامیت ارضی کشوری همسایه متهم کرد و چنین عملی را در قرن بیست و یکم غیر قابل قبول دانست. دولت روسیه باید به حق حاکمیت و تمامیت ارضی گرجستان احترام بگذارد."
  • و اگر غرب به طور موثری در حمایت از گرجستان عکس العملی نشان ندهد چه؟ روسیه و همه ملتهای پیرامونیش، درس روشنی خواهند گرفت. آیا پوتین از تاریخ پیروی خواهد کرد و سپس آن را حق روسیه خواهد دانست که به استونی که عضو ناتوست، نیرو بفرستد تا از ساکنین روسش دفاع کند؟
  • درسهای اندکی هستند که با دقت از تاریخ گرفته شوند به جز این گفته ی جورج سانتایانا که :آنان که از گذشته درس نمی گیرند محکوم به تکرار آنند.
  • منبع: نیوزویک
  • برگردان: نوستالژیک
+ نوشته شده در  12 Aug 2008ساعت 13:55  توسط نوستالژیک  | 

  • بعد از مطلب جنجالی اشپیگل درباره کورش، روزنامه دیلی‌تلگراف انگلیس هم به همان مقاله استناد کرده و گزارشی منتشر کرد که همزمانی این دو تا با هم کمی تا قسمتی جای تعجب دارد. نوشته اشپیگل را قبلا در نت به فارسی برگردانده بودند ولی بد ندیدم گزارش دیلی تلگراف را هم هرچند جز تکرار ادعاهای اشپیگل چیز تازه ای نداشت در اینجا بیاورم: 
  • استوانه کوروش،سند کهن حقوق بشر تنها یک برنامه تبلیغاتی است.
  • گنجینه ۲۵۰۰ ساله ی پارسیان که اولین سند حقوق بشر خوانده میشد توسط تاریخدانان آلمانی  تکه ای از یک تبلیغات ننگ آور لقب گرفت.
  • برلین؛ ژوئیه ۲۰۰۸
  • استوانه کوروش، که در موزه بریتانیا نگهداری میشود میراث کوروش کبیر امپراطور پارسی است که به خاطر آزادسازی یهودیان از بابل باستانی پس از فتح آن در ۵۳۹ قبل از میلاد مشهور است. نسخه ای از استوانه که با نوشته ای از خط میخی پوشیده شده است و به نظر میاید که جزئیات فرمان حقوق بشر را بیان میکند مجاور تالار شورای امنیت در مقر سازمان ملل در نیویورک به عنوان نمادی از شهرت و اعتبار کوروش تحت عنوان بنیانگذار عدل و انصاف نگهداری میشود. اما هم اکنون آن شهرت و اعتبار توسط تاریخ دانان آلمانی به چالش کشیده است که مدعی شده اند سازمان ملل به ناحق فرمان مردی را که به اندازه ی هر رهبر کشورگشای دیگری مستبد بوده است گرامی میدارد. «سازمان ملل اشتباه بزرگی مرتکب شده است.» کلاوس گالاس که از پژوهشگرانیست که سال آینده در فستیوالی ایرانی-آلمانی حضور دارد به مجله اشپیگل گفت که سازمان ملل به اشتباه برای سنگ نوشته کوروش سندیت قائل شده است. دولت آلمان حتی درخواست کرده است تا این اعلامیه را در محفظه ای شیشه ای در ساختمان رایشتاگ به نمایش بگذارد. کارشناسان آلمانی هم اکنون هیاهویی به راه انداخته اند تا ادعاها در مورد استوانه را برای عموم از اعتبار بیاندازند. در میان آنها پروفسور باستان شناس جوزف ویزهوفر وجود دارد که روز گذشته آن را تحت عنوان «متنی تبلیغاتی» به استهزا گرفت. «این سند بسیار معروفی است» وی افزود «اما کوروش خودش فرمان تهیه آن را داد تا خود را عادل نشان دهد. در حقیقت چهره واقعی شاه، از لحاظ بی رحمی در حد دیگر شاهان خاور میانه بوده است، همچون خشایارشا، لیکن باهوشتر.»
  • در بریتانیا، تام هالند، نویسنده و تاریخدان که کتابی به نام "آتش پارسی" درباره به قدرت رسیدن کوروش نوشته است نیز به صف معترضین به تقدیس استوانه به عنوان متنی که حقوق بشر را ارج می نهد پیوسته است. «کاملا بدون منطق است و مهمل؛ پارسیان باستانی شکل اولیه ی سوسیال دموکراتهای سوئدی نبوده اند.» وی افزود «استیلا بر یک امپراطوری عظیم در دنیای باستان بدون رشته ای از بی رحمی ها دست نیافتنی بوده است. کوروش در بدو تهاجمش-تصرف شهر- دست به بی رحمی های متعددی زده است. پذیرش استوانه توسط سازمان ملل تا اندازه ای از میل به در لحاظ کردن اصول شرقی ریشه میگیرد در حالیکه آن اصول در بن مایه‌های فلسفی بسیار هم غربی اند.» اما سازمان ملل این اثر باستانی را از زمانی به عنوان «اعلامیه باستانی حقوق بشر» ترویج داد که در ۱۹۷۱خواهر دوقلوی شاه ایران که عظمت و اعتبار گذشته را دوباره در دسترس می دید نسخه ی المثنایی از آن را به دبیر کل سیتو.یو تانت تقدیم کرد. ایزابل برویر، سر راهنمای مقر سازمان ملل گفت «این به عنوان اولین اعلامیه حقوق بشر به شمار میرود که حقوق و آسایش بابلی ها را بعد از تصرف شهرشان توسط پارسیان تضمین میکند.»  از زمانی که سنگ نوشته به همه زبانهای رسمی سازمان ملل ترجمه شده به ماندگاری شهرت کوروش به عنوان بنیانگذار عدل و انصاف و کسی که به جای حکومت ستمگرانه آزادی مذهب را ترجیح داد کمک زیادی کرده است. با این همه، بعید است انتقادهای وارد بر استوانه کوروش دید ایرانیان را نسبت به آن عوض کند، جایی که کوروش و استوانه ی او به شدت به عنوان مایه مباهات ملی مورد احترام است.
  • «این استوانه منبع یک افتخار عظیم است، ولی مانند تمام چیزهایی که در مورد سرزمین پارس در ایران گفته میشود نباید آن را زیاد جدی گرفت.» 
  • برگردان به فاسی:نوستالژیک
  • در همین ارتباط:
+ نوشته شده در  7 Aug 2008ساعت 11:54  توسط نوستالژیک  | 

  • دیگر مسلّم شده که آدمها دو دسته‌اند: آنهایی که لاست را دیده اند، آنها که باید آن را ببینند. راستش نمیخواهم درباره سریال -به قول بدسلیقه ها گمشدگان- آسمان و ریسمان اضافی ببافم. اعجاب لاست تا آن حد است که وب سایتها و وبلاگهای زیادی همه جوره از زوایای مختلف تحلیلش میکنند و نکته ای را از قلم نمیاندازند. یکی از این وب سایتها متعلق به جیسون هانتر است که داده های مختلف سریال را کنار هم چیده و فرضیه ای برای توجیه وقایع لاست طراحی کرده. فرضیه ای به نام حباب زمانی که اگر حال داشتید میتوانید کاملش را بخوانید که انصافاً هم جامع است و اگر حال نداشتید برگردان فارسیش را البته با تلخیص در پرونده ویژه شهروند امروز ببینید. اما یک بخش جالب سایت هانتر سوال و جوابهای خوانندگانش است که تصمیم گرفتم در چند پست به فارسی ترجمه کرده و اینجا بگذارم:
  • -این تئوری، چگونه ارواح و زمزمه هایی که ساکنین جزیره می بینند و میشنوند را توجیه میکند؟(پدر جک، اسب کیت و غیره)
  • ارواح و زمزمه ها، روش تقدیر برای تصحیح مسیر هستی است که شخصیت ها را به انجام اعمال مشخصی هدایت میکنند. اعمالی که تایم لاین مقدر شده  را حفاظت میکنند. بعضی از ارواح مانند پدر جک، جیکوب، مادر بن و برادر اکو در حقیقت موجوداتی از لحاظ فیزیکی نیمه مرده اند و اگر وجودشان برای کمک به تصحیح سرنوشت ضروری باشد، میتوانند برای لاستی های معینی ظاهر شوند. بعضی موجودات مانند والت و اسب کیت، فقط تصوراتی هستند که خودشان را عرضه میکنند تا لاستی ها تقدیرشان را به منصه ظهور برسانند.
  • مثلاً شانون مرد برای اینکه او و سعید هر دو والت را دیدند. شانون به خاطر تغییر بنیادی در شخصیتش می‌بایست می‌مرد. شانون قدیمی هیچوقت نمیتوانست عاشق مردی مثل سعید شود بنابراین سرنوشت روش خلاقانه ای را برای حذف او پیدا کرد تا کنشهای شانون با کنشهای بقیه لاستی ها تداخلی نداشته باشد و منجر به یک شکست بالقوه در تایم لاین آینده نشود. بنابراین عشق او به سعید نهایتاً او را به تقدیرش -آنا لوسیا- سپرد.
  • پدر جک هم در جزیره زنده دیده شد. این مضوع به خاطر این است که وقتی پیکر بیجان پدر جک با زمان گذشته در جزیره تصادم کرد [زمانی که هنوز زنده بود] پدر جک به شکل شبحی نیمه مرده دوباره به زندگی برگشت. احتمالاً به همین خاطر است که هارلی توانست او را در کلبه جیکوب ببیند.
  • زمزمه ها متعلق به اشباح نیمه مرده دارماست که در تصفیه کشته شدند. در تایم لاین قبلی-از  ۱۹۹۶-۲۰۰۷- این افراد در اصل برای دارما کار میکردند، تا زمانی که بن در زمان به عقب برگشت و آنها را کشت. حالا زمزمه ها به لاستی ها کمک میکند تا بن را شکست دهند.
  • وقتی هارلی از جزیره خارج میشود روح چارلی را میبیند زیرا در تایم لاین اصلی، پیش از زمانی که بن به گذشته بازگردد، اوشنیک ۸۱۵ سقوط نکرده بود. هرچند چون چارلی در تایم لاین جدید هیچگاه از جزیره خارج نشد، می تواند در مقابل چارلی ظاهر شود تا در شکل دادن به کارهای هارلی به او کمک کند. بنابراین از لحاظ تکنیکی،تقدیر میتواند از طریق فعل و انفعالاتی با دیگر شخصیت ها افراد را به کنش های معینی وا دارد اما باید مد نظر داشت که تقدیر از لحاظ فیزیکی قدرت وادار ساختن افراد به کاری را ندارد.
  • هر موقع که به فصل ششم سریال برسیم، یک جورهایی راند نهایی مبارزه را بین لاستی ها و نیروی مقابلشان-دارما- دیگران و تقدیر شاهد خواهیم بود. آنگاه همه شخصیتهای باقیمانده نقشی کلیدی را در نجات یافتن در آن لحظه از زمان بازی خواهند کرد. ما این جریان را با وجود عناصر دیگری در سریال دریافته ایم ولی هنوز همه جوابها را نداریم. مثلاً اینکه چرا افراد معینی زنده نگهداشته میشوند و افراد معین دیگری باید بمیرند. چند چیز محدود که میدانیم اینهاست: اعداد لاتاری هارلی او را به منفجر کردن دریچه سوق میدهد، ارتباط جک با پدرش او را وادار به شروع کمک رسانی به بقیه نجات یافتگان میکند و بقیه اتفاقات. هر چند تا پایان سریال و تا زمانیکه به نقش واقعی شخصیتها در سریال پی نبریم مشکل است تا اهمیت «پندارهای» شخصیتها را دریابیم.
  •  -هیولای دود چیست؟
  • سوال بزرگ! هیولای دود یک ماشین و یا چیزی دست ساز بشر نیست. هیولای دود ابزار فیزیکی تقدیر برای کنترل هستی و حفاظت از تایم لاین است. هیولا فقط در جزیره وجود دارد زیرا جزیره در زمان گذشته واقع شده، جایی که آینده ای مقدر شده داشته است-زیرا از لحاظ تکنیکی لاستی ها متعلق به آینده اند- مثلاً اکو را در نظر بگیرید. او بلافاصله بعد از اینکه  تغییری بینیادی در شخصیتش ایجاد شد توسط هیولا کشته شد. در فلاش بکهای اکو، او خود را مقصر اعمال و کنش هایش میدانست. تا وقتی که در جزیره به این باور رسید که هیچ کار اشتباهی انجام نداده است. این باور او منجر به اخذ تصمیمات دگرگون کننده‌ی زندگی در آینده میشد. بنابراین هیولای دود باید او را میکشت تا چنین اتفاقی نیفتد. هیولا همچنین خلبان ۸۱۵ را هم کشت. این اتفاق درست بعد از این افتاد که خلبان واقعیتهایی را در مورد هواپیما فهمید که میتوانست به صورت بالقوه افراد متعددی را تحت تاثیر قرار دهد. این واقعیت ها میتوانست چشم انداز همه را در جزیره تغییر دهد و ضربه مهلکی برای بقیه نجات یافتگان باشد.
  • هنگامی که هیولا افراد را اسکن میکند، آینده شان را ثبت میکند و مطمئن میشود که کنشهای فعلی آنها با اعمالی که در آینده انجام خواهند داد هماهنگی دارد. اگر هیولا ناهمخوانی را مشاهده کند دست به واکنش میزند و همانطور که اغلب دیده ایم یک نفر را میکشد. خوشبختانه در مورد کیت و لاک هیولا متوجه میشود که وضعیت انها در جزیره، با رونوشت آینده شان تضادی ندارد بنابراین رهایشان میکند.
  • -میتوان دقیقاً توضیح داد سقوط هواپیما چگونه درست در جزیره ی سال ۱۹۹۶ اتفاق افتاد؟
  • -به ((تایم لاین)) دقت کنید. جزیره در سال ۱۹۹۶ و به مدت هشت سال در حباب قرار گرفت. وقتی دزموند دکمه را فشار نمیدهد جزیره موقتاً در معرض سال ۲۰۰۴ قرار میگیرد. در حقیقت او جزیره را دقیقاً در معرض زمانی قرار میدهد که هواپیما از روی جزیره عبور میکرد. بنابراین هواپیما قادر بود که به جزیره وارد شود. هنگامی که دزموند مجددا دکمه را میفشارد زمان جزیره مجدداً به ۱۹۹۶ بازمیگردد. همه ی لاستی های موجود در جزیره در سال ۱۹۹۶ زندگی میکنند.
  • درباره سریال لاست 
  •  
  • -جیکوب کیست؟
    -همانطورکه میدانیم، مطابق تعریف لاست از مسافرت زمان، اجساد مرده در جزیره می توانند در وضعیت نیمه مرده قرار بگیرند. بنابراین اگر پیکر مرده شما در زمانی به جزیره بیاید که هنوز نمرده اید تبدیل به نیمه مرده میشوید. جیکوب یکی از این موجودات است. او در جایی در گذشته مرده است ولی در یک آینده ی جایگزین، زنده بوده و پیکر مرده ش -اکنونش- هم هنوز در جزیره واقع است. از آنجا که ما چیز زیادی در مورد جیکوب نمیدانیم واقعاً مشکل است بگوییم در جزیره چه کار میکند. فقط میتوان حدس زد که "چی هست". من فکر میکنم جیکوب حقیقی در زمان گذشته با بن و ریچارد کار میکرده. وقتی هر سه‌ی انها در زمان به عقب بازمیگردند جیکوب برای همیشه میمیرد، هر چند روحش همچنان قادر به ارتباط به آنهاست.
  • -ریچارد کیست و چگونه میتواند بین زمانها و مکانهای مختلف جابجا شود؟
  • -ریچارد شخصیت نهایی لاست است. او از آینده به گذشته های دور مسافرت کرده است. او تا حد زیادی دقیقاً میداند تا صد سال آینده چه اتفاقاتی قرار است بیفتد. از این رو او دقیقاً میداند که در لحظه درست در کجای زمان باشد. او میداند شوهر ژولیت چه زمانی قرار بوده است با اتوبوس تصادم کند بنابراین از آن برای به جزیره کشاندن جولیت استفاده میکند.
  • -اگر سرنشینان اوشنیک ۸۱۵ در گذشته سقوط کرده اند پس چرا افراد معینی زنده ماندند و افراد معینی هم مردند؟
  • سقوط هواپیما تلاشی از سوی تقدیر است برای متوقف کردن آنچه «دیگران» در جزیره انجام میدهند. به همین دلیل فقط افراد مشخصی برای شکست دادن بن مورد نیاز بودند. همانطور که در طول سریال دیده ایم تقریباً همه شخصیتها نقشی حیاتی را در تحت تاثیر قرار دادن کنشهای بقیه بازی کرده اند. از سوی دیگر، دارما نیز در جمع آوری سرنشینان هواپیما نقش داشته. این سوال را باید از تقدیر پرسید.
  • -اگر هواپیما به زمان گذشته در ۱۹۹۶ میرود، پس برای قرینه های افراد که قبلاً در تایم لاین حقیقی در دنیای واقعی مشغول زندگی بودند چه اتفاقی میفتد؟
  • -اینجا جاییست که تئوری به یک نقطه ناشناخته میرسد: آیا افرادی که هم اکنون در جزیره در گذشته زندگی میکنند ـ سری پنجم- با شخصیتهای خودشان خارج از جزیره جایگزین میشوند یا اینکه المثنایی از آنها وجود خواهد داشت؟ هنوز هیچ سندی دال بر این موارد ندیده ایم.
  • -چرا یکنفر باید هر ۱۰۸ دقیقه آن اعداد را وارد سیستم کند؟
  • -برای اینکه جزیره در زمان معلق بماند برای بن ایده خوبی بود تا ماشین زمان هر ثانیه یا دقیقه ریست شود نه هر ۱۰۸ دقیقه. این مسئله امنیت بهتری را برای جزیره به دنبال میداشت و مدت زمان کمتری آن را در معرض آینده قرار میداد. متاسفانه بن چند مشکل داشت. فرض کنید کامپیوتری را طوری برنامه ریزی کنید که ماشین زمان را  ۱۰۸ دقیقه به گذشته برگرداند. در این صورت کامپیوتر به قبل از زمانی برمی گردد که شما برنامه ریزیش کرده بودید. بنابراین کامپیوتر نمیتواند خودش را برای به عقب برگرداندن ماشین زمان برنامه ریزی کند. اینجاست که نیاز به انسانی مطرح میشود که بتواند حافظه اش را در طول مسافرت زمان برای ادامه reset کردن ماشین زمان حفظ کند. مشکل دیگر بن این بود که او نمیتوانست فقط برود و به یکنفر بگوید که باید اینکار را انجام دهد. منظورم اینست که چه کسی حاضر است که تا ابد بنشیند پشت میز و دکمه را در فواصل زمانی معین فشار دهد؟ بنابراین بن دریچه قو را که در آن برنامه های آزمایشی انجام میشد پیدا میکند. اتفاق مناسبی بود که آزمایش درون دریچه، فشردن یک دکمه باشد. بن تصمیم گرفت که ۱۰۸دقیقه زمان مطمئنی برای ایجاد حباب است. و این گونه شد که بن در حالیکه هدف اصلیش را پنهان میکرد ابتکاری برای reset کردن زمان دست و پا کرد. این سناریوی خوبی برای فردی مثل دزموند بود.
  • -اگر لاستی ها در زمان مسافرت کرده اند پس چرا کلیر همچنان حامله است؟ آیا خالکوبیهای جک همانقدر قدیمیست؟
  • -جولیت میگوید زنانی که خارج از جزیره باردار شده باشند زنده خواهند ماند و آنانی که در جزیره باردار شده باشند می میرند. این درست است، زیرا زنانی که قبلاً نوزادی را حمل میکرده اند وقت کافی برای رشد نوزاد در رحمشان داشته اند- پیش از اینکه روی جزیره به عقب برگردند. کلیر از لحاظ تکنیکی اگر دلش میخواست میتوانست قبل از سقوط هواپیما نوزاد را به دنیا بیاورد و این مطابق حرف جولیت دلیل زنده ماندن نوزادش است. هر چند من معتقدم زنها نمیتوانند نوزادی داشته باشند، نه به خاطر سالخوردگی رحمهایشان بلکه به دلیل تقدیر. این که زنان نمیتوانند نوزادی به دنیا بیاورند به سادگیِ تصحیح مسیر سرنوشت است تا از ورود یک موجود ثانویه در هستی جلوگیری کند. وجود یک موجود ثانوی میتواند با آینده تداخل و آن را تغییر دهد. اینگونه،تا آنجا که ما میدانیم آرون میتواند جایگزین شخصیت دیگری در سریال مثلاً اتان شود که در همان زمانی میمیرد که آرون به دنیا میاید. جک هم میتواند خالکوبیهایش را داشته باشد زیرا آنها بخشی از وجود فیزیکی او هستند-که با ورود به گذشته تغییری نمیکند.
  • کلید تجسم مسافرت زمان این است که اگر شما به گذشته برگردید رحم شما همیشه پیر خواهد شد، موقتاً بیماریهایتان درمان خواهند شد و مهمتر اینکه شما نمیتوانید پیر شوید مگر آنکه به زمان سن واقعیتان در اکنون برسید.
  • -حصار صوتی چی؟ او کارهای مرموزی کرده، مانند کشتن نیمه کاره میخائیل و دور نگهداشتن هیولای دود از کمپ «دیگران»؟
  • -از خودتان بپرسید که چرا حصار باید الکترومغناطیسی باشد؟ چرا نباید فقط یک حصار عادی باشد؟گذشته از این تا به حال در زمان ما چنین حصاری وجود خارجی نداشته است. اصلاً همینکه سریال چنین حصاری را معرفی میکند نشان میدهد که ارتباطاتی با مسافرت زمان دارد. به نظر میرسد حصار الکترومغناطیسی یک سد زمانیست. زمانیکه لاک میخاییل را به آن طرف حصار هل میدهد او بلافاصله وارد زمان حقیقی هستی در آینده میشود-جاییکه میدانیم بر اثر منفجر کردن پنجره ایستگاه زیر آب مرده است- و بلافاصله می میرد-زیرا در آینده او مرده بود- اما مدت کوتاهی بعد از عبور از حصار زمانی او سالم بر می خیزد زیرا به زمان گذشته در زمان جزیره بر میگردد. حصار همچنان هیولای دود را عقب میراند که تصدیق میکند هیولا تصحیح کننده مسیر تقدیر است و نیازی به حضورش در زمان "اکنون" نیست زیرا هیچ تصحیح سرنوشتی در زمان حاضر لازم نیست زیرا آینده هنوز به منصه ظهور نرسیده است که از آن خبر داشته باشیم.
  • -چه چیز تفاوت ۳۱ دقیقه ای بین کشتی و مردمان روی جزیره را توجیه میکند؟
  • -افراد روی کشتی در سال ۲۰۰۴ و خارج از جزیره قرار دارند در حالیکه جزیره در سال ۱۹۹۶ قرار دارد. دانیل موقعیت مختصات ویژه را با پرتاب راکت آزمایشی تست میکند. اگر راکت دقیقاً از مرکز مختصات مورد نظر بگذرد بلافاصله وارد جزیره میشود. این حقیقت که راکت ۳۱ دقیقه دیرتر میرسد احتمالاً اشاره به این دارد که از موقعیتی بین مرکز مختصات و دیواره حباب عبور کرده. من فکر میکنم هر چه از مرکز مختصات دورتر شوی اختلاف زمانی نیز بیشتر میشود. بنابراین مثلاً اگر ۱۰ متر از مرکز مختصات فاصله داشته باشی ۳۱ دقیقه و اگر ۵۰ متر فاصله داشته باشی ۱۵۵ دقیقه زمان برای ورود به حباب نیاز داری.در هر صورت فارادی با انجام آزمایش راکت چنین تصورکرد که ۳۱ دقیقه میزان مناسبی از گسست زمانیست.
  • -سان در جزیره باردار شد ولی در هر صورت نوزادش را به دنیا آورد. چطور ممکن است؟
  • -دقت کنید مادرها در صورتی نمیتوانند بچه دار شوند که جزیره در حباب زمانی باشد. علت آن اینست که زمان نعل به نعل در جزیره نمیگذرد در نتیجه نوزاد قادر به رشد در رحم مادر نیست. همچنین به دلایلی که قبلاً ذکر شد تقدیر هم خواهان تولد یک موجود جدید نیست. هرچند سان در جزیره باردار شد ولی کمی بعد از آن دزموند کلید دریچه را چرخاند و جزیره شروع به حرکت در زمان حقیقی از سال ۹۶ کرد. بنابراین نوزاد زمان لازم برای رشد را به دست آورد.
  • پ.ن: آیتمهای کلیدی فرضیه حباب زمانی که تاکنون مسجل شده اند:
  • جزیره در یک حباب مغناطیسی قرار داده شده تا در بعد زمان جابجا شود.۱۰۰٪
  • هیولای دودی، ابزار فیزیکی تصحیح سرنوشت است.۹۰٪
  • بن یا از آینده و یا توسط شخصی از آینده هدایت میشود.۵۰٪
  • فشردن دکمه در ایستگاه قو،زمان جزیره را reset کرده و آن را در حباب نگه دارد. صفر ٪
  • برگردان: نوستالژیک 
+ نوشته شده در  16 Apr 2008ساعت 16:1  توسط نوستالژیک  | 

  • ارنستو چه گوارا،مبارز و چریک افسانه ای آرژانتینی، ۴۰ سال پیش با شلیک گلوله کشته شد. بعضیها وی را همچون قدیسی می‌پرستند در حالیکه بعضی دیگر او را دارای قدرت گرفتن انتقام حتی از فراسوی قبر می‌دانند. 
  • مردی که سرشناس‌ترین مبارز و چریک همه‌ی اعصار را هدف گلوله قرار داد، در بزرگترین شهر بولیوی، سانتا کروز دلاسیرا و در محله‌ای متوسط زندگی می‌کند. خیابان محل اقامت او خلوت و آرام است و در نزدیکی آونیدا پاراگوئه، یکی از معبرهای اصلی این شهر بی در و پیکر واقع شده است. مردی که اینجا زندگی می‌کند ۶۸ ساله است، با موهای جوگندمی و چهارشانه. او زمانی در ارتش خدمت می‌کرده و ۱۰ سال پیش مفتخرانه بازنشسته شد. سرباز سابق متاهل است و پنج فرزند دارد. او خودش را به غریبه ها پدرو سالازار معرفی می‌کند ولی نام واقعی وی ماریو تران است.
  • این ماریو تران بود که کار ارنستو چه گوارا را چهل سال پیش در ۹ اکتبر ۱۹۶۷ به پایان ساند. «وقتی که از تپه بالا میامد و به سمت مدرسه-مدرسه ای که قتلگاهش شد- رهسپار بود، تفنگش را به شانه هایش تکیه داده و در هر دستش آبجویی حمل می‌کرد.» مانوئل کورتیز، کشاورز ۶۸ ساله محلی اینها را به خاطر میاورد. او در مجاور این مدرسه واقع در دهکده لا هیگوئیرا در ۲۵۰ کیلومتری جنوب غربی سانتا کروز زندگی می‌کند. کورتیز دیده بود که چه چگونه یک روز قبلتر به همراه همرزمش ویلی در مدرسه گیر میافتد. ارتش بولیوی در درّه‌ی مجاور به کمین چریکهای شدیداً از نفس افتاده‌ی چه نشسته بودند. «سربازان تمام شب برای موفقیتشان پایکوبی کردند و جشن گرفتند.»
  • ساختمان ساده مدرسه از کاهگل درست شده بود و به دو کلاس درس تقسیم می‌شد. ویلی را در کلاس راستی زندانی کردند و چه را در کلاس چپی. «مرا نکشید، زنده‌ی من بیشتر از مرده‌ام برای شما ارزش خواهد داشت.» گفته می‌شود اینها حرفهایی بود که چریک آرژانتینی در هنگام دستگیریش فریاد می‌زد. اما در صبح ۹ اکتبر، رنه برینتوس رییس جمهور وقت بولیوی فرمان اعدام چریکها را صادر کرد.
  • ابتدا، سربازی ویلی را هدف گلوله قرار داد. سپس حوالی ۱۱:۳۰صبح بود که ماریو تران قدم به داخل کلاس سمت چپی گذاشت. او تفنگ کارابینM2 اش را به طرف رهبر شورشیان که روی زمین خم شده بود نشانه رفت و ۹ بار شلیک کرد.
  • هیچ عکسی از تران وجود ندارد. در این ۴۰ سال او هرگز در مقابل عموم درباره چه سخن نگفته است، و نشانی وی یکی از سر به مُهرترین اسرار بولیوی است. چریکهای سابق معتقدند او قراردادی با سیا دارد که گفته می‌شود از وی محافظت می‌کنند. بعضی از رزمندگان سابق بر این باورند که او از یگان‌های کوبایی که در پی انتقامند می‌ترسد. جولیا کورتیز، معلم سابق مدرسه دهکده، کسی که اندکی پیش از مرگ چه برایش مقداری سوپ آورد، معتقد است تران از «نفرین چه» در هراس است.
  • مردم شهر کوچک والگرانده، جایی که انسان شناسان ۱۰ سال پیش بقایای چه را کشف کردند، قاطعانه به این نفرین باور دارند. شش نفر از سیاستمداران و فرماندهان نظامی که در این اعدام مسئولیت داشتند تا به امروز با مرگهای سختی از بین رفته‌اند. آنها به قتل رسیدند، در حوادث گوناگون کشته شدند یا - مانند رییس جمهور برینتوس- در سقوط هلی کوپتر جان باختند.
  • "اسطوره چه بالاخره باید از بین میرفت"
  • ژنرال گری پرادو، کسی که چه گوارا را دستگیر کرد نیز تقریباً یکی از قربانیان نفرین است. گلوله‌ای از تفنگی که به دست داشت در رفت و به ستون فقراتش اصابت کرد. او برای همیشه فلج شده است. «هیچ نفرینی وجود ندارد. این حرفها بی‌پایه است.» او غرولندکنان از روی ویلچرش چنین می‌گوید. پرادو که اکنون ۶۸ ساله است فرمانده یگان ویژه‌ای بود که مبارزان چریک را در سفر پر حادثه‌شان از میان کوههای لخت و بی‌حفاظ جنوب شرق بولیوی تعقیب می‌کرد. ژنرال پیر می‌گوید که می‌خواست اعتبار سربازانی را که با مبارزان چریک می‌جنگیدند نجات دهد: «آن جریان یک مداخله خارجی بود. اسطوره‌ی چه‌گوارای قدیس بالاخره باید از بین می‌رفت.»
  • این موضوع تا حدّ زیادی نامحتمل به نظر می‌رسد. نوستالژی چه در چهلمین سالگرد مرگش همچنان در آمریکای لاتین می‌چرخد. کهنه‌سربازان انقلاب کوبا در کنار باند فرودگاه والگرانده، بر روی گودالی که استخوانهای چه پیدا شد، مقبره‌ای برپا کرده‌اند. مدرسه لاهیگوئیرا نوسازی و به موزه تبدیل شده است. اتاق رختشویی بیمارستان والگرانده، جایی که عکس معروف و مسیح‌وار جسد خوابیده چه گرفته شد- زیارتگاه دیگری برای توریستهای انقلاب از سرتاسر جهان شده است.
  • ایوو مورالس، رییس جمهور بولیوی که پرتره‌ای بزرگ از چه را در دفترش آویخته، اخیراً «روتا دل چه» یا «راه چه» را افتتاح کرده است: در ازای مبلغ ناچیزی، مردان جوانی از والگرانده آخرین شاهدان تاریخی باقیمانده را به بازدیدکنندگان معرفی می‌کنند: معلم سابق مدرسه که برای دقایقی توانسته بود با چریک انقلابی همصحبت شود، عکاسی که مخفیانه در رختشورخانه از جسدش عکس گرفت، پرستاری که او را قبل از اینکه دکترها بدنش را از فرمالدئید پر و دستانش را قطع کنند شستشو داد، و غیره.
  • توریستها از سرتاسر جهان از زیارتگاههای لا هیگوئیرا بازدید می‌کنند. مردی فرانسوی مهمانسرایی در تلگرافخانه‌ای که مبارزان چریک تلاش کردند آخرین تماسشان با دنیای خارج را از آنجا برقرار کنند تاسیس کرده است. جنب این خانه، پزشکان کوبایی به رایگان خدمات درمانی برای کارگران فقیر ارائه می‌دهند. تصاویر «انقلابی» در کلبه‌های روستاییان آویزان است و بسیاری از مردم برای «سانتو ارنستو» که می‌گویند معجزه خلق می‌کند دعا می‌خوانند.
  • ماریو تران هرگز به لا هیگوئیرا برنگشت. شایع است که الکلی شده و در هراس دائمی به سر می‌برد. «نه، او حالش خوب است.» ژنرال پرادو پافشاری می‌کند. «او فقط کمی ناخوش است و از این همه های و هوی درباره چه خسته شده.»
  • تران به تازگی سکوتش را شکست، وقتی که پسرش نامه‌ای را به قلم او به El Deber بزرگترین روزنامه سانتاکروز تحویل داد. در آن نامه، قاتل چه گوارا قدردانیش از فیدل کاسترو و همه مردم کوبا را ابراز می‌کند زیرا پزشکان کوبایی در یکی از بیمارستانهای سانتاکروز عملی را به رایگان روی یکی از چشمهایش انجام دادند. «او با نام مستعار تحت درمان قرار گرفت.» این را یکی از پزشکان لا هیگوئیرا می‌گوید. به نظر می‌رسد ماریو تران از نفرین چه گریخته است. حداقل تا الآن.
  •  
  • منبع:اشپیگل
  • برگردان به فارسی:نوستالژیک 
  • چه گوارا در بند سربازان بولیوی

برچسب‌ها: اسطوره
+ نوشته شده در  21 Nov 2007ساعت 22:33  توسط نوستالژیک  | 

  • او را استاد پروپاگاندا و دستکاریهای افکار اجتماعی می‎دانند. اینها تعدادی از پروپاگاندای رسانه‎های کره شمالی و نیز حقایقی درباره کیم جونگ ایل،دیکتاتور کره شمالی است. 
  • ۱. تولد کیم واقعه‌ای فراطبیعی بود.
  • بر اساس روایات حکومت کره شمالی، او در یک کلبه سنگی در مقدس‎ترین کوه کره، Mt. Paekdu به دنیا آمده است. در لحظه تولدش ستاره‎ای آسمان را روشن کرد و فصل به طور ناگهانی از زمستان تبدیل به بهار و رنگین کمانی در آسمان ظاهر شد. این چیزیست که کره‎ای‎ها عمیقا به آن باور دارند. البته برای مردم خارج از کره حقیقت چیز دیگری‎ست. او در یک کمپ نظامی در روسیه متولد شد، زمانی که پدرش در حال فرار از دست ژاپنی‌ها بود.
  • ۲. کیم یک سمبل مُد در دنیاست.
  • بر طبق نوشته روزنامه رسمی کره شمالی Rodong Sinmun، فورم منحصر به فرد لباس پوشیدن کیم تبدیل به یک پدیده همه‌گیر جهانی شده است. تونیک خاکی رنگ و زیپ دار و شلوار پارچه‌ای او الهامبخش طراحان مد در سراسر دنیا شده که همین بیانگر کاریزما و نفوذ او بر اذهان جهانیان است. البته این روزنامه ها اشاره ای به پاشنه ۴ سانتی کفش او و عینک آفتابی سایز بزرگ و دمده‌اش نکرده اند. شمایلی که حتما برای زنهای هالیوودی یک اسطوره به تمام معناست!
  • ۳.مردم دنیا دوستدار او هستند. 
  • بر اساس گزارشهای رسانه‌های کره، کیم جونگ ایل محبوبترین فرمانروای حال حاضر دنیاست و مردمان کشورهای مختلف روز تولد او را با فستیوالهای گوناگونی جشن می‌گیرند. در دنیای واقعیت، بیشترین اهمیتی که مردم دنیا به او میدهند گیج شدن از سیاست خارجی دمدمی مزاجش درباره جریان هسته‌ای کره است.
  • ۴. همبرگر را او اختراع کرد.
  • از انجا که مدتهای طولانی‌ست هر چیز ملهم از تاثیر فرهنگ آمریکایی در این کشور کوچک کمونیست ممنوع شده، طبیعتا برای کیم چاره‌ای نمی‌ماند جز اختراع یک غذای جدید غیر غربی. پس یک روز روزنامه Minju Joson کره شمالی خبر میدهد که در راستای تامین غذای با کیفیت‌تر برای دانشجویان، پیشوای بزرگ ساندویچ جدیدی به اسم "نان دوگانه با گوشت" اختراع کرده است. سپس خبر رسید که کیم واحد صنعتی بزرگی را برای تولید انبوه نان دوگانه افتتاح کرده تا برای دانشجویان و اساتید غذا تامین کند.
  • ۵.پیشوا برترین گلف باز بالفطره جهان است.
  •  در ۱۹۹۴ رسانه های پیونگ یانگ گزارش دادند کیم در یک دوره ۱۸ حفره‎ای گلف ۳۸ پار-واحد امتیاز گلف- کسب کرده که ۵ حفره را فقط در یک راند فتح کرده. این امتیاز ۲۵ تا بیشتر از رکورد جهانی بهترین راند تاریخ گلف است و جالبتر اینکه پیشوا در اولین باری که چوب گلف به دست گرفته موفق به کسب همچنین رکوردی شده است.
  • ۶.اگر کیم به ماده ای معتاد شود، بقیه مردم هم خواهند شد.
  • طبق متن کتابی نوشته یکی از پرسنل ستادی سابق او، یکبار پیشوا حین اسب سواری روی جاده‎ای ناصاف به زمین افتاد و دستش شکست. وقتی پزشکان برایش دوزهای متمادی مسکن تجویز میکنند، وی از ترس معتاد شدن به این مسکن ها دستور میدهد تا به تمام کارکنان اداری ریاست جمهوری نیز همان مقدار دوز روزانه را تزریق کنند. فقط به این دلیل که اگر به مسکن ها معتاد شد، تنها نبوده باشد.
  • ۷.کیم یکبار دستور ربودن کارگردان سرشناسی را صادر کرد تا نسخه کره شمالی گودزیلا را برایش بسازد.
  • شین سان گوک، که یک کارگردان اهل کره جنوبی بود توسط ماموران امنیتی کیم ربوده شده و به زندان فرستاده می‎شود و برای ساختن فیلمی به نام Pulgasari که ورژن پروپاگاندایی یک گودزیلای کمونیست است تحت فشار قرار می‎گیرد. بعد از فرار شین و همسرش در جریان لوکیشن یابی برای فیلم و افشای این جریان، کیم ساخت گودزیلای کمونیست را مسکوت گذاشت. او همچنین دستورالعملهای ویژه ای نیز برای فیلمسازان کشورش دارد: کارتونهای بیشتری بسازید!
  • ۸.دیپورت کردن افراد قدکوتاه و ناتوان ذهنی از پیونگ یانگ
  • در جریان آماده سازی برای فستیوال جهانی جوانان و دانش آموزان در ۱۹۸۹ او دستور اخراج افراد از کار افتاده از پایتخت را صادر کرد. همچنین رساله ای را منتشر کرد که در آن برای یک دوره درمانی بلند کردن قد با دارویی شگفت انگیز تبلیغ شده بود. افراد کوتاه قدی که در این دوره ثبت نام کردند به همراه ناتوانان ذهنی به جزیره ای خالی از سکنه فرستاده شدند به این امید که نسل بعدی کره از ژنهای نامناسب پاکسازی شود.
  • ۹. کیم بزگترین خریدار کنیاکهای تولید هنسی است.
  • برای چند سال در ابتدای دهه ۹۰،بر طبق گزارشات کمپانی هنسی، معروفترین سازنده کنیاک فرانسوی، کیم بزرگترین خریدار مشروبهای این شرکت بوده و سالی ۶۰۰ تا ۸۰۰ هزار دلار خرج خرید مشروبات الکلی میکرده. او همچنین مشتری ثابت کنیاک های پارادیس نیز هست که قیمت هر بطری آن تا ۷۰۰ دلار می رسد. این در حالیست که اغلب کره‌ای‌ها درآمد سرانه ای حدود ۱۰۰۰ دلار در سال دارند.
  • ۱۰.شهر رویایی،بدون شهروند 
  • Kijong-Dong نام شهر تبلیغاتی است که کیم جونگ ایل پدر در دهه ۵۰ در نزدیکی مرز با کره جنوبی ساخت تا برتری شمالی ها را به جنوبی ها نشان دهد و جنوبی ها را به ترک کشورشان ترغیب کند. این شهر که توسط کیم پسر بازسازی شد، هیچ ساکنی ندارد و فقط هزینه سنگینی صرف نگهداری نمایشی آن از قبیل چراغهای تایمردار و رفت و روب خیابان و فضای سبز میشود تا تصویری از جنب و جوش را در آن بیافرینند.اخیرا با استفاده از تلسکوپهای مدرن مشخص شده که خانه های شهر پنجره ندارند و فقط قوطیهای سیمانی هستند که حتی اتاقی نیز ندارند. این شهر همچنین بزرگترین میله پرچم جهان با وزن ۳۰۰ پوند داراست که پرچم عظیم پیشوا بالای ان در اهتزاز است. پرچم کره شمالی.
  • برگردان: نوستالژیک
+ نوشته شده در  24 Jul 2007ساعت 12:42  توسط نوستالژیک  | 

  • سید برت،۶۰ ساله، خواننده، ترانه‌سرا و گیتاریست و یکی از پایه‌گذاران راک انگلیسی و پینک‌فلوید، کسی که فروپاشیِ روانیِ ذهنِ مخدرسوزش تبدیل به افسانه‌ای در فرهنگ راک شد، در ۷ جولای ۲۰۰۶ به علت عوارض ناشی از دیابت در خانه‌اش در کمبریج درگذشت.
  • با چهره‌ای جذاب و نگاهی شاعرانه و تهدیدآمیز، برت پیشروُی کاریزماتیک پینک‌فلوید بود و بسیاری از ترانه‌های سایکدلیک معروف آن را در اواخر دهه شصت نوشت؛ ترانه‌هایی مانند آرنولد لین درباره مرد زن نمایی که لباسهای زیر زنانه را از روی بندهای رخت می‌دزدد، امیلی رو ببین که بازی می کنه درباره یک دختر مدرسه‌ای هوادار سلبریتی‌ها و قلمرو اخترشناسی که تلاش داشت یک خلسه ناشی از LSD شنیداری را بازتولید کند.
  • برت وقتی به شهرت رسید که با گیتارش دست به تجربیاتی برای خلق افکتهای اسلاید و اکو زد که نمونه‌ی آن را در قالبِ یک سولوی کشدار در ترانه‌هایی مانند ویراژ بین ستاره‌ای می‌شنویم. او همچنین از دندانه‌های فندک زیپواش برای مضراب زدن استفاده می‌کرد که مجموع اینها در همراهی با جلوه‌های ویژه تصویری مورد استفاده در کنسرتهای پینک فلوید جذبه‌ای روانی را برای هوادارانشان به ارمغان میاورد.
  • سید برت با همراهی دیگر اعضای گروه: راجر واترز بیسیست، ریچارد رایت نوازنده کیبورد و نیک میسون درامر، به پینک‌فلوید کمک کرد تا رولینگ‌استونز و بیتلها را به عنوان پویاترین صادرات راک انگلیسی به چالش بکشد. هرچند زمانی که گروه در دهه 70 بزرگترین موفقیتهایش را با آلبومهای نیمه تاریک ماه و کاش اینجا بودی و دیوار تجربه می‌کرد دیگر خبری از سید برت نبود. مصرف بیش از حد LSD آن طور که در فیلم کوتاه "هپروت اول سید برت" نشان داده می‌شود، حلقه‌های شکننده ارتباط او با واقعیت را در هم می‌ریزد. خلق‌وخوی جنون‌آمیز او در پشت صحنه و رفتار کاتاتونیایی رو به افزایشش در روی سن منجر به جایگزینی برت با دیوید گیلمور-یک دوست نزدیک- می‌شود.
  • مرثیه ای برای سید برت

  • اعضای پینک‌فلوید بعدها با اجرای قطعاتی مانند بدرخش الماس خوش تراش و کاش اینجا بودی او را که زندگی فوق‌العاده گوشه‌گیرانه‌ای را می‌زیست ستودند. موزیسینهای دیگر ترانه‌هایش را کاور کردند و  دیوید بوئی همین دیروز از اثر مهیب برت بر تفکراتش سخن گفت. پیتر جنر مدیر و تهیه کننده سابق پینک فلوید در مصاحبه‌ای در سال 90 درباره برت چنین می‌گوید: فشاری که بر او وارد آمد فشار ناشی از استحاله‌ی تنها یک آدم معمولی در صنف راک به سخنگوی نسل خود شدن بود. خصوصاً در دوره سایکدلیک که نوعی موعودگرایی پردامنه در جریان بود. مردم پیش میامدند و از او درباره معنی زندگی می‌پرسیدند؛ از یک نوازنده جوان که تازه ترانه‌ای را نوشته و بیت گیتاری را نواخته بود، و این فشار زیادی بر او وارد می‌کرد.
  • راجر کیت برت در 6 ژانویه 1946 در کمبریج انگلیس به دنیا آمد، جایی که پدرش در دانشگاه پاتولوژی تدریس می‌کرد. به زودی به سمت جاز و بلوز کشیده شد و شروع به نواختن اوکلل-سازی شبیه گیتار- و بعدها خود گیتار کرد و کلوبهای موسیقی تبدیل به پاتوق همیشگی‌اش شدند. او اسم مستعار سید برت را که یادآور یک نوازنده قدیمی درامز جاز در کمبریج بود انتخاب کرد و برای تاثیرگذاری بیشتر حرف Y را جانشین حرف I در سید کرد. هنگامی که برت به گروه راک تازه تاسیس دوستان دبیرستانیش راجر واترز، نیک میسون و ریک رایت پیوست چیزی بیش از یک دانش‌آموز گمنام هنر در لندن نبود. برت بسیاری از ترانه‌های ابتدایی گروه را در حالی می‌سرود که الهامبخش عمده‌ی آنان مصرف غیرعادی مواد مخدر و یک اطلس نجومی بود که همه جا همراه خودش می‌برد. او همچنین نام گروه را که سابقاً اسکریمینگ ابدالز بود با استعانت از دو نوازنده آمریکایی و قدیمی بلوز از جورجیا، پینک آندرسون و فلوید کانسیل، به پینک‌فلوید تغییر داد.
  • در 1967 پینک‌فلوید برنده قراردادی با شرکت اِمی شد و شروع به ضبط اولین آلبوم خود نی زن بر دروازه‌های سپیده‌دم بر صفحه L.P در استودیوهای اَبی‌رود لندن کرد. نام صفحه از فصلی از کتابِ مورد علاقه برت در کودکی به نام باد در بید گرفته شده بود.
  • با بهره بردن از افکتهای صوتی وهم‌آور اسپیس-راک، آلبوم وارد رقابت با بیتل‌ها و صفحه در حال ضبطشان «باند کلوب دلهای تنهای گروهبان پِپِر» تنها در چند استودیو پایین‌تر شد. برت خلاقیت زیادی در مهندسی اصوات آلبوم نشان می‌داد. اندرو کینگ مدیر گروه یکبار گفت: برت هیچوقت دست به هیچ کاری نمی‌زند مگر اینکه بداند از در هنرمندانه‌اش وارد شده. صفحه پینک فلوید به موفقیت عمومی زیادی دست یافت و منجر به حضورشان در تلویزیون شد اما برت موجبات شرمساری گروه را فراهم کرد. به دفعات هنگامی که موزیک نواخته می‌شد برت ساکت می‌ماند و چیزی نمی‌خواند و در جواب سولات مجری نیز به سکوت ادامه می‌داد. یکبار که معجونی چسبناک را به موهایش مالیده بود، معجون زیر حرارت نورافکن‌های استودیو شروع به آب شدن کرد و چهره برت در تصویر حالت ذوب شده گرفت! او دائماً در حین اجراها گیتار را از کوک خارج کرده و بدون آمادگی ذهنی مضراب می‌زد. همگروهی‌هایش نیز چندان این حالات را تحمل نکردند و نهایتاً کنارش گذاشتند؛ البته نه پیش از خواندن ترانه "جاگ بند بلوز" در ۱۹۶۸ که خیلی‌ها آن را خداحافظی برت به حساب آوردند:
  • این از دلسوزی زیاد شماست
  • که در اینجا به من فکر کنید
  • و من متعهدترین به شما هستم
  • به خاطر روشن کردن این موضوع
  • که من اینجا نیستم
  • در دهه هفتاد، برت دو آلبوم سولو به نامهای خنده های یک مجنون و برت ضبط کرد که با پریشانحالی و بی‍هدفی دست به گریبان بودند. حضورهای عمومی او رنج‌آور و تحمل‌ناپذیر شده بود و به قول یکی از منتقدین: انگشتان دست چپش همانند خیابانگردها ساییده شده بودند.
  • بعد از سپری کردن یک دوره کوتاهِ بستری در بیمارستان، برت توسط مادرش سرپرستی می‌شد و ندرتاً خانه را ترک می‌کرد. بعد از مرگ مادر در ۱۹۹۱ وضعیت سلامتیش رو به وخامت گذاشت و بینایی‌اش را تدریجاً از دست داد. در اواخر عمر از باغبانی لذت می‌برد و سرانجام در ۷ جولای ۲۰۰۶ در انزوای مطلق درگذشت.
  • منبع: واشنگتن پست
  • برگردان:نوستالژیک

برچسب‌ها: Pink Floyd
+ نوشته شده در  12 Jul 2006ساعت 15:6  توسط نوستالژیک  |