• با مسائل اساسی شروع کنیم. رفتن به شمال دیوار برای ربودن یک زامبی یخی، آنطور که از آب درآمد، نقشه خیلی بدی بود، همانطور که لحظه "من خیلی، خیلی متاسفم" ِ جان اسنو نشان می‌داد که او حالا این را می‌فهمد. آن چه اتفاق افتاد تقریباً همان چیزی بود که به وضوح قرار بود اتفاق بیفتد: آنها یک وایت را همراه پنجاه نفر از رفقایش پیدا کردند، که بلافاصله موجب پیدا شدن یک میلیون دیگر از رفقایش شد. و بعد به فنا رفته بودند، اگر آن چه اینترنت «زره پی‌رنگ» می‌نامد مداخله نمی‌کرد؛ مهم نیست چقدر احمقانه رفتار کنی، پی‌رنگ برای نجات شخصیت‌هایی که برایش مهم است وارد عمل خواهد شد. 
  • بنابراین تعداد مجهولی از وحشی‌های پیرهن قرمز* مجهول به اضافه یک شخصیت اسم‌دار کشته شدند[شخصیتی با حداقلی‌ترین درگیری در جمع، که اسمش هم یادم نمیاید] اما برخلاف انتظار، نمایش واقعاً سخت کار کرد تا راهی را برای «قهرمانان»مان مجسّم کند که به سادگی سلاخی نشوند. "آه، ما یکهویی وسط دریاچه منجمدی که وایتهای نایت کینگ در آن میافتند، روی جزیره یخی کوچکی قرار گرفتیم که موقعیت خوبی برای تساوی صفر-صفر می‌دهد." حتی خود نایت کینگ نیزه یخی‌اش را به سوی اژدهای در حال پرواز پرتاب می‌کند، هدفی بسا دشوارتر از آن یکی که عیناً آنجا نشسته و همه کارمندان مجموعه را بارگیری کرده است. پلنگ از سر پریدنی برای «قهرمانان» ما.
  • من از این نمایش خسته شدم. به دیدنش ادامه خواهم داد چرا که زیادی پیش رفته‌ام.[نبینم مثلاً چه کنم، کتاب بخوانم؟] خسته شدم که چارچوبِ «همه می‌توانند بمیرند» حالا تبدیل به نمایشی شده که در جریان اصلی روایتش، کارکترهای اسم‌دار به هایپوترمی مقاومند (جان اسنو) ومی‌توانند با آن حجم زره زیر آب شنا کنند (جیمی و بران) و در آخرین لحظه توسط دستی از غیب نجات داده شوند، خصوصاً برای حفظ «جان 'کِی این نمایش می‌گذارد بمیرم، می‌خواهم بمیرم' اسنو». منظورم این است که شما را به قرآن، وقتی طرف سعی می‌کند وسط ماموریت در سرزمین زامبی‌ها شمشیرش را ببخشد دیگر به چه زبانی باید این را بگوید. یکجورهایی درام واقعی سریال عبارت است از تلاشهای نومیدانه پیشرونده جان اسنو برای مردن و ممانعتهای سادیستیک سازندگان برای اذنِ رهاییِ شیرین مرگ. من خسته‌ام از همه کارکترهایی که موقتاً مهم بودند و متعاقباً ناپدید شدند، چون سریال وقت ندارد تا بکاود چه بر سر یارا گریجوی آمد، تئون قصد انجام چه کاری دارد، برن چه می‌کند، میـرا کجا رفت، گِری وُرم چه کار کرد، و غیره و غیره. من خسته‌ام از بی‌علاقگی سریال به این که قدرت مونث در نهایت به چه می‌ماند، در حالیکه داریم می‌بینیم هشتاد و پنج زامبی یخی دیگر باز درهم کوبیده می‌شوند. من خسته‌ام از دیدن شخصیتهای زنی که به شکل جالبی پیچیده بودند و اینک کودن و پست می‌شوند [مسئله آریا-سانسا موقتاً جالب اما همچنین سرِ خر نالازم است و می‌طلبد تا جفتشان در منتهای کوته‌بینی و بدجنسی و فقدان فراست یا دلسوزی باشند] و من خیلی خیلی خسته‌ام از دیدن اینکه ملکه دنریس با گشاده‌رویی حکایت کل زندگیش را تابع و مطیع نقشه عمیقاً کم‌خردانه جان اسنو می‌کند فقط بر این مبنا که، خوب، سریال تمام می‌شود اگر این کار را نکند. در واقع منظورم این است: چگونه با پرسش نمایش که 'آیا دنریس یک مد کینگِ در حالِ شدن است؟'-که او را بیدادگر، اقتدارگرا، خودخواه، اگومحور و غیرقابل پیشبینی می‌کند- می‌توان مطابقتی پیدا کرد با کردار دیگردوستانه او که تمام نقشه‌هایش را معوق می‌گذارد تا جان اسنو و رفقا به ماموریتشان برسند، بعد نجاتشان دهد، و سپس صراحتاً خرسند باشد که کودکاژدهایش مرده؟
  • این نمایش دیگر گیم آو ترونز نیست، بلکه صرفاً بزرگداشتی برای گیم آو ترونز است، مانند نقطه‌ای در عمر فعالیت باندهای کلاسیک راک که از آن به بعد دیگر واقعاً واقعاً واقعاً نمی‌خواهی هیچ آهنگ جدیدی از گروه بشنوی (یورون) زیرا تنها دلیلی که هرکس برای بلیط کنسرت پولی می‌پردازد شنیدن بازخوانی قطعات مورد علاقه قدیمی است. فصل هفتم، همه تورهای کنسرت رولینگ‌استونز است بعد از استیل ویلز. یا شاید هم یک سریال spin-off باشد که همه شخصیتهای مورد علاقه‌مان در تایملاینی خیالی، جایی که جرج.آر.آر مارتین دقیقاً کتابهای لعنتی‌اش را تمام می‌کرد، سکونت داشتند. فقط تصور کنید چه می‌شد!
  • اما او این کار را نکرد. در عوض گیر جاکشیِ HBO افتادیم برای آنچه فکر می‌کند تماشاگران دوست دارند، بر مبنای چیزی که بیش از همه اعضای سایت رِدیت را به هیجان می‌آورد.
  • این پایان واقعی، تنها پایان واقعی متصور برای من است: وایت‌واکرها همه را می‌کشند. این یک پایان واقعی است چون وایت‌واکرها استعاره‌ای از تغییر اقلیمند، و چون ما همگی خواهیم مرد. قطعاً تا آن نقطه خیلی چیزها می‌تواند رخ دهد. به هرحال ما می‌مردیم -مرگ تا این لحظه و تا آنجا که در طول پیوستگی زمان دانسته‌ایم، در مقابله با موجودات زنده نرخ موفقیت قطعی معادل صد در صد دارد- اما تغییر اقلیم چیزی متفاوت و مرتبط با تراز وجودی تمدن است.
  • +خلاصه‌ای از یادداشت آرون بادی از LA Review of Books بر گیم‌آوترونزهای روی اعصاب اخیر.
  • *پیرهن قرمزها[Red Shirts] اصطلاحاً شخصیتهایی در داستانهای علمی تخیلی‌اند که فقط هستند تا سر بزنگاه کشته شوند.
  • بازی تاج و تخت

برچسب‌ها: حماقت, مرگ
+ نوشته شده در  20 Aug 2017ساعت 1:4  توسط نوستالژیک  | 

  • «کارِ زمان حذف چیزهای غیرذاتی است.»[گادامر] بنا بر این رویکرد، فاصله گرفتن تاریخی از یک اثر [به مثابه واقعه] است که می‌تواند معنای حقیقی آن را آشکار کند. اما این آشکارگی، ناگزیر، همواره در زمان حال صورت می‌گیرد در نتیجه خود معنا در بند زمان باقی خواهد ماند. در روبرو شدن با یک اثر، چاره‌ای نیست جز آنکه به زمان حال فراخوانش کرده و با مختصات مکانی و زمانی خود [سنتِ خود] به قضاوتش بنشینیم.
  • هنگامی که ژاک لویی داوید، «قتل ژان‌پل مارا»، این همسنگر رادیکالش را به تصویر می‌کشید، کاتولیسیسم‌زدایی در فرانسه به اوج خود رسیده بود. منازعه تمام عیار کلیسای آنجهانی کاتولیک با سکولاریسم اینجهانی انقلاب. اما انقلابِ بدون قدیس نیز یک انقلاب مرده است؛ و اگر تمثالِ مسیح مصلوب قرنهاست که  نماد کلیساست چرا انقلاب مسیح خود را نداشته باشد؟* و این چنین شد که داوید، که خود عضو شورایی بود که رای بر اعدام لویی شانزدهم داده بود، مارا را در میزانسن نئوکلاسیکش چنان نشانید که خود پی‌ِیتای میکلانژ دیگری باشد برای عصر جدید. داوید یک واقعه سیاسی را بلافاصله در همان سال وقوعش تفسیر کرد و دیگران را هم به شهادت گرفت: مسیحِ یک ژورنالیستِ شهید است؛ و برای اینکار عامدانه سوی دیگر واقعه را حذف کرد: شارلوت کوردِی قاتل تبدیل به غیابی کاغذین و خونالود در دستان مارای شهید شد، همان زیبای میانه‌رویی که ژاکوبنیسم را انحرافی در انقلاب می‌دید و با دریدن تنِ مارا انتقام سلاخیِ همفکران خود را از رادیکالها می‌گرفت. کپی‌های تمثالِ مسیحِ جدید در عصرمسیح‌زدایی به وفور تکثیر و تا پیش از ترمیدور، به عنوان نمادی از خطر ضدانقلاب به کار می‌رفت.
  • اما هفتاد سال طول کشید تا زمان «چیزهای غیرذاتی» واقعه را بزداید. این بار ژاک پل بودری بود که اثر-واقعه را به زمان خود فرامی‌خواند تا بازتاویلش کند. آنچه او می‌دید نه مارای شهید که شارلوت همچون فرشته‌ای باکره بود. در دورانی که مسیح مهربان به جایگاه جلیل‌القدر خود بازگشته بود، مارا چیزی بیش از یک خونخوار کله‌پوک نمیتوانست باشد. این حضور شارلوت به مثابه روح فرانسه است[غول فرانسیسکو گویا به مثابه روح اسپانیا را به یاد آورید] که در دوران آشوبناک انقلابها و بی‌ثباتیهای خونبار عصر ژاک بودری نقطه ثقل هر تعبیری می‌شود که دنبال ثبات می‌گردد. نور الهی این‌بار نه بر مارا، که هیچ نیست جز کالبد درهم چروکیده‌ای شناور در وان حمام، بلکه بر نقشه فرانسه و چهره شارلوت می‌تابد تا یادآوری کند همانطور که سنت زمان داوید سنت مارا بود، سنتِ زمان بودری نیز سنتِ شارلوت خواهد بود.
    برگردیم به گادامر:«فهم عبارتست از مشارکت سیال در جریان سنت، در لحظه‌ای که گذشته و حال به هم میامیزند.» با خیره شدن به یک واقعه‌ی مثالی از تاریخ خودمان، سنت تفسیریِ ما در چه «حالی» خواهد بود؟ قابل پیشبینی‌ست که نطفه تمام دعواها همینجا نهفته است.
    *شبیه حواشیِ پیرامون چه‌گوارا نیست؟
  • ژان پل مارا: ژاک لویی داوید یا ژاک پل بودری؟

برچسب‌ها: رادیکالیسم, مرگ, انقلاب
+ نوشته شده در  20 Dec 2013ساعت 11:24  توسط نوستالژیک  | 

  • احتمالا خود نوروفیزیولوژیستها هم تعجب کرده باشند. به طور خلاصه، محققان دانشگاه میشیگان توانستند ثابت کنند پس از وقوع مرگ بالینی در موشها، فعالیت الکتریکی مغز نه تنها متوقف نشده بلکه یک جهش 30 ثانیه‌ای شدید را پشت سر می‌گذارد که در آن غلبه با امواج گاما و شدت آن حتی بیشتر از زمان هشیاری‌ست. امواج گاما، واجد بالاترین فرکانس در امواج مغزی، مرتبط با فعالیت شدید حافظه و نیز پردازش دقیق داده‌ها می‌باشند. نتیجه شگفت‌انگیز این است: درپستانداران، مغز برای مدت معینی پس از مرگ همچنان فعال است و این فعالیت در نزدیکیِ کورتکس بینایی تمرکز بیشتری دارد.
  •  پ.ن: در دوران کودکی روایتی خوانده بودم از اعدام آنتوان لاوازیه، پدر شیمی جدید که در دوران وحشتِ پس از انقلاب فرانسه توسط روبسپیر به گیوتین سپرده شد. در داستان آمده بود که لاوازیه تصمیم می‌گیرد مرگش را به آزمونی علمی بدل کرده و مدت هشیاری سرِ قطع شده خود را اندازه بگیرد. پس با همکارش قرار می‌گذارد تا پس از قطع شدن سر تا آنجا که بتواند پلک بزند. حکم اجرا می‌شود و سر لاوازیه در سبد دوازده بار پلک می‌زند[با اینحال توجیه این واقعه به وضوح نه در هشیاری مغز لاوازیه، که در پیامهای انفجاری و خودسر اعصابِ موتورِ منتهی به عضلات پلک او نهفته است].

برچسب‌ها: مرگ
+ نوشته شده در  14 Aug 2013ساعت 18:33  توسط نوستالژیک  | 

  • در کهن‌اسطوره‌های یونانی، لِتِه [Lethe = فراموشیِ کامل] نام سرحدی ترین رودِ دنیای زیرین است که در غار خواب [Hypnos] جریان دارد و از آن به دره الایزیوم که جایگاه ارواح فضیلتمند است می‌رود؛ ارواح درگذشتگان با نوشیدنِ جرعه ای از آب لته هویت و هستیِ پیشین خود در جهانِ زندگان را فراموش می کنند، که این شرط سکونت در جهان زیرین است.
  • دوست داشتم میان Lethe یونانی و Lete لاتینی [مرگ، مرگ‌آوری] هم ارتباطی باشد، که گویا نیست. حتی تاکید کرده اند که این دو لِتِه هیچ سرمنشاء مشترکی ندارند. شاید کلیما هم که ایده تناظر مرگ و فراموشی را در ذهن می پرورانید نیم‌نگاهی به این داشت. ولی اینها مهم نیست.
  • فکر کنید در بهشت موعود با آن «جنات تجری من تحتها الانهار»، رودهایی که قرار است جاری از عسل و شیر و شراب و آبی باشند که روح عمری را در آرزوی‌شان سر کرده، همگی حاوی اکسیر فراموشی نیز باشند. با اولین جرعه‌ای که روح از آن می‌نوشد از هستنِ خود منفصل شده، دیگر به یاد نخواهد آورد چه بوده و چه خواهد شد و اصلا آنجا چه می‌کند؛ روح از یاد می‌برد که آیا به تازگی گرد و خاکِ سفرِ مرگ را تکانده یا که برعکس، بارِ سفر-سته‌یِ صعود (هبوط؟) به جهان زندگان بوده؛ پس فرمانروای دنیای پس از مرگ، هادس یا هر خدای دیگری، دوباره راهیِ جهان زِبَرینش می کند و...بازی خدایان ادامه می‌یابد.

برچسب‌ها: مرگ, اسطوره
+ نوشته شده در  12 Mar 2013ساعت 13:44  توسط نوستالژیک  | 

  • هنگامی که فِنگ مرگش را نزدیک دید [...] گفت:«خود من استادانی را دیده ام که در زمان مرگ خوابیده یا نشسته بودند، اما نه استادی را که ایستاده باشد. آیا هیچ استادی را می شناسید که ایستاده مرده باشد؟» راهبان صومعه جواب دادند:«بله، چنین پیشینه ای هست.»- «آیا کسی را می شناسید که در حالیکه روی سرش ایستاده، مرده باشد؟» پاسخ چنین بود:«نه، تا حالا هرگز.»
  • در آن هنگام فنگ روی سرش ایستاد و جان سپرد.
  • *From D.T. Suzuki, Essays in Zen Buddhism, In Pierre Bourdieu's Essay:The Cult of Unity and Cultivated Differences,1965
  • برگردان:نوستالژیک

برچسب‌ها: مرگ
+ نوشته شده در  3 Oct 2012ساعت 19:50  توسط نوستالژیک  | 

  • چند خط تلاش ناموفق برای زایل کردن زیبایی یک عکس، عکسی که شهرتش در دهه هفتاد حتی از شهرت عکاسش نیز فراتر رفت و هنوز هم الهامبخش مجادله است.
  • در نگاه اول چیز عجیبی وجود ندارد، زنی زیبا و آرام در بستر؛ دسته ای رز سفید و دسته ای رز تیره در طرفین و در تاریک-روشنای مبهم یک اتاق؛ تصویری کلیشه ای از موقعیت زن بعد از همآغوشی. تکانه ی اول عکس آن هنگام وارد می شود که حتی وقتی دانشی خارج از متن (نام خود عکس) به ما هشدار می دهد زن زیبا در حال مردن از لنفوم است و این بستر نه بستر همآغوشی که بستر مرگ اوست، نه تنها چیزی از اغواگری اش کم نمی شود بلکه تازه انگار تبدیل می شود به همان نشانه ی بدون مدلول، تهی و بی مفهومی که به سمت خود می کشاند و در عین حال طفره می رود، همان اغوا ورای امر جنسی. از اینجا به بعد تکنیک پیتر هُجَر عکاس بیشتر به چشم میاید: این کنتراست چشمگیر نور و سایه، کنتراست مرگ و زندگی ست. این تاریکی مرگ است که بر کَندی دارلینگ، سوپرمدلِ اندی وارهول چنبره زده و رز سیاه را به زودی به دستش خواهد داد.
  • ولی عکس از این هم فراتر می رود و تکانه ی دوم را وارد میکند: این سوژه ی غمگینِ زیبا، اصلا زن نیست و هیچوقت هم زن نبوده. دارلینگ مردی ترا-جنسیتی [زن نما] ست و عکس نگاه احترام آمیز هُجَر به او، همانطوری که میخواست باشد، یک زن زیبای هالیوودی، را به تصویر می کشد. اینجاست که در می یابیم چرا با یکی از شاهکارهای عکاسی قرن بیستم، «کندی دارلینگ در بستر مرگ» طرفیم.
  • پ.ن: نگاه احترام آمیز هُجَر را با نگاه کلبی مسلک و حتی تحقیرآمیز این عکس از ریچارد اَوِدون{اندی وارهول و رفقای کارخانه} -با محوریت دارلینگ- مقایسه کنید.
  •  
  • کندی دارلینگ در بستر مرگ

برچسب‌ها: مرگ
+ نوشته شده در  17 Sep 2012ساعت 19:3  توسط نوستالژیک  | 

  • ایوان کلیما گفته معروفی دارد درباره رابطه‎ی نظیر به نظیر مرگ و فراموشی. می‎گوید اثر ادبیِ واقعی چیزی است که در برابر مرگ می ایستد و آن را انکار می‎کند، انکاری که همان مقابله با فراموشی است. اینکه آگاهانه یا ناخودآگاه این ایده باید در ذهن یک آفرینشگر حاضر باشد که «چون می آفرینم پس با مرگ می ستیزم.»
  • در موزه‌ی تاریخِ لنینگرادِ سنت پطرزبورگ، چند برگ از دفترچه یادداشت دخترکی را نگهداری می کنند، جا مانده از محاصره هشتصد روزه ی لنینگراد. تانیا ساویچوا، دخترک ۱۳ ساله ای که آن روزها یکبار دفترچه خاطراتش را به قصد گرم کردن اجاقِ خانه می‌سوزاند. بار دوم که شروع به نوشتن می‎کند تنها به ثبت تاریخ مرگ تدریجی خانواده ش می پردازد. یک دفترچه خاطرات ۹ صفحه ای:
  • ژنیا [خواهرش] مرد. دوازده و نیم شب، ۲۸ دسامبر ۱۹۴۱
  • مامان بزرگ مرد. سهِ بعد از ظهر، بیست و پنج ژانویه ۱۹۴۲
  • لِکا [برادرش] مرد. پنجِ صبح ۱۷ مارس ۱۹۴۲
  • دایی واسیا مرد. دو بعد از نیمه‌شب، ۱۳ آوریل ۱۹۴۲
  • دایی لِشا مرد. چهار بعد از ظهر، ۱۰ می ۱۹۴۲
  • مامان. هفت و نیم صبح، ۱۳ می ۱۹۴۲
  • خانواده ساویچوا مُردند.
  • همه مُردند.
  • فقط تانیا مانده.
  • یادداشت های تانیا -که یکسال بعد و پس از رفعِ حصر شهر در یتیمخانه ای جان می سپارد- به طرز متناقض‎نمایی همان تبلور نظرگاه کلیما، همان انکار مرگ است، اما با تائید دیونیزوسیِ آن؛ با استعانت از نیچه یک آری گویی از پسِ یک نفی: تائید، قدرتِ وجود نیست، خود وجود است. این یک ادبیاتِ واقعی‌‌ست.
  • یک ادبیات واقعی

برچسب‌ها: جنگ, مرگ
+ نوشته شده در  16 Aug 2012ساعت 16:6  توسط نوستالژیک  | 

  • کافکا اسطوره ی همه جور سردرد است انگار. در اکثر نامه هایش ردی از آن می شود دید؛ از سردرد سوزنی در اکسیپیتال تا سردرد منتشر و گنگ در پیشانی تا سردرد انقباضی نوبه ای در شقیقه ها و انواع دیگر. فقط وقتی از سردرد خلاص می شود که یک شب بعد از ده دقیقه خون بالا آوردن می فهمد سل دارد. به فلیسه می نویسد عزیزم، سردرد دیگر به سراغم نمی آید فقط گاهی سرفه می کنم، گاهی مختصری تب می کنم، گاهی شب ها کمی عرق می کنم، اما به هر حال بهتر از این چند سال آخرم. بعد می میرد. سالها پیش از آن که سه تا از پنج معشوقه اش را در کوره سوزانده باشند.

برچسب‌ها: کافکا, مرگ
+ نوشته شده در  12 Apr 2012ساعت 15:53  توسط نوستالژیک  | 

  • در سکانسی از فیلم که کلیر با استفاده از آن مقیاسِ اندازه‌گیریِ ابتدایی درمی‌یابد که سیاره‌ی مهیب، ملانکولیا، به جای دور شدن از زمین در جهت تصادم پیش میاید، صدایی باس‌مانند در پس‌زمینه‌ شروع به خودنمایی می‌کند. صدایی گنگ و خزنده و با حفظ فاصله از هر آنچه در حال وقوع است؛ صدایی که تا انتهای فیلم هرچند می‌رود و می‌آید، اما همیشه هست و روند تشدید شونده‌ی خود را تا لحظه‌ی برخورد که به اوجِ می‌رسد، حفظ می‌کند.
  • این باس سمج ممکن است چیزی فراتر از اثر فیزیکی جرم سیاره‌ی مهاجم بر جوّ نباشد اما دوست دارم به این اکتفا نکرده و آن را یادآور مفهوم هایدگری angst بدانم: اضطرابی هستی‌شناسانه که به دنبال آگاهیِ انسان از مرگ، عدم و نیست‌ شدن حادث می‌گردد. اضطرابی که کشنده‌تر از ترس بوده و بر آن نیز اولویت دارد زیرا ترس وقتی رخ می‌دهد که «چیز» متعینِ ترساننده‌ای در نقطه‌ی متعارفی حضور داشته باشد. مرگ ولی اینطور نیست؛ وجود ندارد و همین ما را مضطرب می‌کند. اضطراب بر خلاف ترس، بی‌ابژه است و از درکِ فانی ‌بودن می‌آید. هم اکنون آنجاست، با این حال هیچ‌کجاست، نزدیک است ولی دور است، انگار که نفسش می‌کشیم. ملانکولیا می‌هراساند و با این هراس پرده از قریب‌الوقوعیِ مرگ برمی‌دارد.
  • آن صدای باس کلیر را به جنون سوق می‌دهد. برای ژوستینِ افسرده ولی به‌عکس، آرامش می‌آفریند چرا که او را به خودباوریِ درآمیختن با جهان پیرامونیش وامی‌دارد. اینجاست که نا-چادری که ژوستین با دستان خود «می‌سازد» و کلیر و فرزندش را به درون آن سرپناه جادویی فرا می‌خواند، به زعم من تبدیل به همان خودباوریِ«وجود»ِ اصیل، همان کشف گستاخانه‌ی «بودن» می‌شود که در اوجِ باس، در نقطه‌ی نهاییِ اضطراب از نابودی، ولو برای لحظاتی کوتاه ظهور می‌کند. اینجا مفاهیم دیگری از هایدگر یادآوری می‌شود: ساختن، سکنی گزیدن و آرامیدن. به زعم فیلسوف، ساختن بیش از هر چیز به معنای سکنی گزیدن است و راهنمای او در این ادعا اتیمولوژی خود واژه است. اما پیوستگیهای دیگری نیز در کار است: به آرامش رسیدن، آزاد شدن و نگهداری کردن.«نگهداشتن واقعی هنگامی رخ می‌دهد که چیزی در ماهیت خود رها شود، زمانی که آن را مشخصاً به بودنش بازمی‌گردانیم و زمانی که به معنای واقعی کلمه آن را در محافظت آرامش «رها می‌سازیم.» میرندگان از این رو سکنی می‌گزینند که ماهیتشان را به استفاده و عمل واگذارند و خود را به توانایی پذیرش مرگ به عنوان مرگ رهنمون باشند. شاید که مرگ به جای عدم مطلق همراه با نیکی باشد.(عمارت، سکونت، فکرت 1954)
  • ژوستین در اوج اضطراب مسکنی می‌سازد تا همراه کلیر تحت حفاظت آن چشم در چشم قطعیتِ نیستی بدوزند. دیگر طفره رفتنی در کار نیست. و این حقیقت آرامشبخش است.

برچسب‌ها: اضطراب, مرگ
+ نوشته شده در  15 Mar 2012ساعت 12:3  توسط نوستالژیک  | 

  • ۶.۴۳۱. مرگ، رویدادی در زندگی نیست. ما مرگ را به تجربه درنمی‌یابیم. اگر نگریسته‌ی ما از جاودانگی، دیرندِ-دیریازی- بی پایانِ زمان نباشد، بلکه بی زمانی باشد، پس آنکس جاودانه می‌زیَد که در زمانِ حال زندگی می‌کند.
  • ۶.۴۳۲. اینکه جهان چگونه است برای امر برتر به کلی بی‌تفاوت است. خداوند خود را در درون جهان عیان نمی‌سازد.
  • ۶.۵. پاسخی که نتوان به زبان آورد، به پرسشی مربوط می شود که آن را نیز نمیتوان به لفظ آورد. چیستان وجود ندارد. اگر اساسا بتوان پرسشی را مطرح کرد، همچنین می توان آن پرسش را پاسخ گفت.
  • ۶.۵۲۲. به راستی امرِ نافراگفتنی وجود دارد؛ این امر خود را نشان می دهد؛ این همان امر رازورزانه است.[با یادآوری مترجم: آن را که خبر شد خبری باز نیامد-سعدی]
  • *ویتگنشتاین/رساله منطقی-فلسفی

برچسب‌ها: مرگ, زبان‌درد
+ نوشته شده در  24 Jan 2011ساعت 19:23  توسط نوستالژیک  | 

  • همینگوی را سربازی نویسنده کرد که وقتی در جنگ اول به خاک افتاد، آخرین جمله اش را در گوش او، این مامورِ دون پایه‌ی حفاظت از انبار مهمات، خرده خرده جوید:«جوری می‌میرم... که هیچ مردی نتواند اینطوری بمیرد.»


برچسب‌ها: مرگ
+ نوشته شده در  24 Feb 2010ساعت 9:40  توسط نوستالژیک