• میان همه لحظات سرنوشت‌ساز انقلاب فرانسه، لحظه ورق خوردن صفحه ترمیدور از جالبترین لحظات است؛ وقتی قهّارترین خطیب انقلاب، کسی که با هر نطقش جریان آرای نمایندگان در کنوانسیون را عوض می‌کرد، سن‌-ژوست بیست و شش ساله ملقب به آرکانجل [فرشته مقرب] و دست راست روبسپیر، بی‌خبر از جوّ غالب کنوانسیون پشت تریبون می‌رود تا با رتوریک همیشگی خود از لزوم دور جدیدی از تصفیه توطئه‌گران و خائنین به جمهوری سخن بگوید. هنوز لب از لب نگشوده است که کسی رو به دیگران فریاد می‌زند «بس است دیگر، پوزه‌اش را ببندید» و بلافاصله فریادها و هو کشیدنهای نمایندگان در تصدیق او بلند می‌شود. سن‌-ژوست مکثی کرده و مانند صاعقه‌زده‌ها خشکش می‌زند. زبان قدرتمندش دیگر در کام نمی‌چرخد و چون گنگها به نگریستن اکتفا می‌کند. کسی فریادزنان بالا رفته و به زیرش می‌کشد. روبسپیرِ «فسادناپذیر»، خونسرد و مطمئن از نفوذ کلام خویش در به کنترل درآوردن اوضاع، بی‌درنگ خود را به تریبون می‌رساند تا کلام سن-ژوست را ادامه دهد:«مردان پاک، دشمن همه ما یکیست. اگر این راهزنان...» کلامش منعقد نشده که همان فریادهای کر کننده و خشن‌ بلند شده و خواهان توقیف او می‌شوند. روبسپیر که قادر به تحلیل چراییِ آنچه می‌گذرد نیست، تمرکز افکار را از دست داده و از چیدن کلمات کنار هم عاجز می‌ماند. مانند سن-ژوست، کارکرد زبان، یا اگر بخواهیم تفکیک زبان‌شناسانه را رعایت کنیم، کارکرد «گفتار» برای او نیز از دست می‌رود و به معنای واقعی کلمه «قفل» می‌کند. در همان هیاهو کسی فریاد می‌زند خون دانتون خفقانش داده. بعد از دقایقی که نومیدانه می‌خواهد تا به او گوش دهند، او را هم از تریبون پایین می‌کشند و ترمیدور از همینجا آغاز می‌شود. ظهر روز بعد سر خونالود «فسادناپذیر» در سبدی کنار سر سن‌-ژوست و دیگران است.
  • جزئیات این صحنه‌ی عجیب بی‌درنگ آخرین نطق عمومی چائوشسکو دیکتاتور رومانی را پیش از بالا گرفتن کار انقلاب به یاد میاورد. جایی که مردم از گوش کردن سر باز می‌زنند و دیکتاتور واژه‌ها را گم می‌کند. شاید این واقعه چیزی فراتر از لغزش آنی ذهن باشد: دیکتاتورها علیرغم قدرت اقناعی رتوریک خود، دایره لغات محدودی دارند و همان را نیز تا سرحدّ از کارافتادگی مستعمل می‌کنند. گفتار دیکتاتور آنقدر شکنجه شده و از معنا تهی است که به محض رو شدن ناهمبستگی نشانه‌ای، به محض اینکه کسی فریاد برآورد آن ام‌ی‌د، آن خ‌ائ‌ن، آن ان‌ق‌ل‌ا‌ب و آزادی، صرفاً هوایی‌ست فشرده که از حنجری غضروفی به ناکجا پرتاب شده، دالی سرگردان است که نقش چیزی را در خاطر نمی‌بندد، همان لحظه تمامیت «زبان» او از هم می‌گسلد، نظام ارزشی واژگون شده به سر جای خود رجعت می‌کند و یکنفر جایی بیرون از آنجا که همه هستند، در «خفقان» خود کبود شده و می‌میرد.

برچسب‌ها: زبان‌درد, انقلاب
+ نوشته شده در  30 Mar 2018ساعت 18:0  توسط نوستالژیک  | 

  • این هم از شوخی‌های روزگار است که ماکسیمیلیان روبسپیرِ حقوقدان که دوران وحشت پس از انقلاب فرانسه را به نامش سند زده‌اند در بحرانی‌ترین روزهای انقلاب در صحن کنوانسیون چنین نطق غرّایی  علیه مجازات اعدام می‌کند. به لحاظ استدلالی رتوریک او حتی شاید قانع‌کننده‌تر از جرمی بنتامِ لیبرال باشد که در همان برهه در بریتانیا از غیرعقلانی بودن اعدام می‌گفت. روبسپیر در ابتدا به عنوان یک وفادار به آرای روسو مخالف هر حکم اعدامی بود ولی بعدتر با تغییر مقتضیات زمان خیانت به میهن را مستثنا کرد. هنگامی که در جلسه تعیین تکلیف لوئی شانزدهم حمایت خود را از اعدام او اعلام می‌کند متاسف است:«آقایان، من شخصاً از حکم اعدام منزجرم، و هیچ عشق و نفرتی به شخص لوئی ندارم، ولی از گناهان او متنفرم و با کمال تاسف باید حقیقتی را اعلام کنم: لوئی باید بمیرد، تا میهن زنده بماند.» مسئله وقتی بغرنج شد که مجمع قانونگذار قانون تعقیب مظنونین را تصویب کرد. در بندی از آن آمده بود:«اشخاصی که بر خلاف آزادی اقدامی نکرده‌اند لیکن قدمی نیز در راه نیل به آزادی برنداشته‌اند همردیف خائنین درجه یک خواهند بود.» و اعدام خائین نیز در نظر روبسپیر بلامانع بود. جواد طباطبایی جایی به درک رادیکال روبسپیر از مُدراسیون (میانه‌روی) و مُدرانتیسم (اعتدال دانتونیستها به مثابه یک مسلک) و تمایزی که میان این دو قائل بود اشاره می‌کند؛ اینکه ژاکوبنها هم آگاه بودند که افراط و تفریط بد است و بنا به اخلاق ارسطویی می‌بایست حدّ وسطی یافت که بر آن تکیه زد. اما در عین‌حال نیز چشم بر این واقعیت نبسته بودند که حوزه اخلاق فردی، منافع خصوصی است و حوزه مناسبات سیاسی، مصالح عمومی و این دو از اساس منطق متفاوتی دارند. تعادل نیروها در حوزه سیاست بر خلاف اخلاق که واجد حدود ثابتی‌ست، ناپایدار و دائماً در شُرف تغییر است و این مقتضیات روز است که حدّ میانه را تعیین می‌کند. از سوی دیگر، خودکامگان و هوادارانشان از آن رو تن به مُدرانتیسم داده و بر طبل اعتدال و سیاست گام به گام‌ می‌کوبند که راه بردگی را گشوده نگهداشته و تازیانه خشونت را در زمان مناسب فقط خود به دست داشته باشند. سیاست گام به گام به تعبیر روبسپیر حجابی است بر قصد بعدی اینان بر اِعمال خشونت. ضدّ انقلاب از این نظر با افراط مخالف است که می‌خواهد خود بعداً دست به افراط بزند. و این استدلالی بود که در تاریخ معاصر علیه همه‌ی دولتهای مستعجل پساانقلابی به کار برده شد.
  • با این حال، روبسپیر را با هیچکدام از این اقوال به یاد نمیاورند. آنچه از همه سخنرانیهای پرشور او در کنوانسیون به یاد مانده این خطابش به ملت فرانسه است:«ای شهروندان، آنچه شما می‌خواستید انقلابی بود بدون انقلاب؟»

برچسب‌ها: انقلاب, خشونت, سیاست
+ نوشته شده در  24 Mar 2018ساعت 20:46  توسط نوستالژیک  | 

  • اما اگر سلطنت از لحاظ سیاسی مرده بود، در معنای کلی‌تر هنوز زنده بود. توده دهقانان با گرایش سلطنت‌طلبانه به سیاست نگاه می‌کردند. آنان پادشاه را تجسم کشور می‌دیدند و آرمان‌های خویش را درباره انقلاب در هیئت یک «پادشاه دهقان» یا منجی خودکامه دیگری که ماموریتش دادن زمین و آزادی دلخواه آنان بود بیان می‌کردند. خستگاه اتوریته کرنسکی، کورنلوف و لنین که همگی تلاشهایی بود برای پر کردن خلاء تزار مخلوع، یا شاید جای خالی اسطوره‌ای تزار، همین جا بود. جورج باکنن، سفیر بریتانیا، در روزهای نخست انقلاب که سربازی به او گفت 'بله، ما جمهوری می‌خواهیم اما در راس آن باید یک تزار خوب باشد.' به این ذهنیت پی برده بود. فرانک گولدر نیز در خاطرات روز هفتم مارس به چنین کژفهمی‌هایی اشاره کرده است:داستانهایی بر سر زبان‌هاست درباره سربازانی که می‌گویند خواهان یک جمهوری مانند انگلستان هستند یا نوعی جمهوری که در راس آن تزار باشد. سربازی می‌گفت که می‌خواهد رئیس جمهوری انتخابی داشته باشد و وقتی از او پرسیدند چه کسی را انتخاب می‌کنی؟ پاسخ داد 'تزار را.' در نامه‌های سربازان نیز همین سردرگمی بیان می‌شد. 'ما خواهان یک جمهوری دموکراتیک و تزار باتیوشکا[ تزار-پدری] برای یک دوره سه ساله هستیم.' 'چه خوب می‌شد اگر یک جمهوری با یک تزار عاقل می‌داشتیم.' به نظر می‌رسید که برای دهقانان تشخیص شخص پادشاه [گوسودار] و نهادهای انتزاعی دولت [گوسودارستوا] دشوار بود.
  • *تراژدی مردم، اورلاندو فایجس

برچسب‌ها: انقلاب
+ نوشته شده در  22 Oct 2017ساعت 2:15  توسط نوستالژیک  | 

  • «کارِ زمان حذف چیزهای غیرذاتی است.»[گادامر] بنا بر این رویکرد، فاصله گرفتن تاریخی از یک اثر [به مثابه واقعه] است که می‌تواند معنای حقیقی آن را آشکار کند. اما این آشکارگی، ناگزیر، همواره در زمان حال صورت می‌گیرد در نتیجه خود معنا در بند زمان باقی خواهد ماند. در روبرو شدن با یک اثر، چاره‌ای نیست جز آنکه به زمان حال فراخوانش کرده و با مختصات مکانی و زمانی خود [سنتِ خود] به قضاوتش بنشینیم.
  • هنگامی که ژاک لویی داوید، «قتل ژان‌پل مارا»، این همسنگر رادیکالش را به تصویر می‌کشید، کاتولیسیسم‌زدایی در فرانسه به اوج خود رسیده بود. منازعه تمام عیار کلیسای آنجهانی کاتولیک با سکولاریسم اینجهانی انقلاب. اما انقلابِ بدون قدیس نیز یک انقلاب مرده است؛ و اگر تمثالِ مسیح مصلوب قرنهاست که  نماد کلیساست چرا انقلاب مسیح خود را نداشته باشد؟* و این چنین شد که داوید، که خود عضو شورایی بود که رای بر اعدام لویی شانزدهم داده بود، مارا را در میزانسن نئوکلاسیکش چنان نشانید که خود پی‌ِیتای میکلانژ دیگری باشد برای عصر جدید. داوید یک واقعه سیاسی را بلافاصله در همان سال وقوعش تفسیر کرد و دیگران را هم به شهادت گرفت: مسیحِ یک ژورنالیستِ شهید است؛ و برای اینکار عامدانه سوی دیگر واقعه را حذف کرد: شارلوت کوردِی قاتل تبدیل به غیابی کاغذین و خونالود در دستان مارای شهید شد، همان زیبای میانه‌رویی که ژاکوبنیسم را انحرافی در انقلاب می‌دید و با دریدن تنِ مارا انتقام سلاخیِ همفکران خود را از رادیکالها می‌گرفت. کپی‌های تمثالِ مسیحِ جدید در عصرمسیح‌زدایی به وفور تکثیر و تا پیش از ترمیدور، به عنوان نمادی از خطر ضدانقلاب به کار می‌رفت.
  • اما هفتاد سال طول کشید تا زمان «چیزهای غیرذاتی» واقعه را بزداید. این بار ژاک پل بودری بود که اثر-واقعه را به زمان خود فرامی‌خواند تا بازتاویلش کند. آنچه او می‌دید نه مارای شهید که شارلوت همچون فرشته‌ای باکره بود. در دورانی که مسیح مهربان به جایگاه جلیل‌القدر خود بازگشته بود، مارا چیزی بیش از یک خونخوار کله‌پوک نمیتوانست باشد. این حضور شارلوت به مثابه روح فرانسه است[غول فرانسیسکو گویا به مثابه روح اسپانیا را به یاد آورید] که در دوران آشوبناک انقلابها و بی‌ثباتیهای خونبار عصر ژاک بودری نقطه ثقل هر تعبیری می‌شود که دنبال ثبات می‌گردد. نور الهی این‌بار نه بر مارا، که هیچ نیست جز کالبد درهم چروکیده‌ای شناور در وان حمام، بلکه بر نقشه فرانسه و چهره شارلوت می‌تابد تا یادآوری کند همانطور که سنت زمان داوید سنت مارا بود، سنتِ زمان بودری نیز سنتِ شارلوت خواهد بود.
    برگردیم به گادامر:«فهم عبارتست از مشارکت سیال در جریان سنت، در لحظه‌ای که گذشته و حال به هم میامیزند.» با خیره شدن به یک واقعه‌ی مثالی از تاریخ خودمان، سنت تفسیریِ ما در چه «حالی» خواهد بود؟ قابل پیشبینی‌ست که نطفه تمام دعواها همینجا نهفته است.
    *شبیه حواشیِ پیرامون چه‌گوارا نیست؟
  • ژان پل مارا: ژاک لویی داوید یا ژاک پل بودری؟

برچسب‌ها: رادیکالیسم, مرگ, انقلاب
+ نوشته شده در  20 Dec 2013ساعت 11:24  توسط نوستالژیک  | 

  • در اهمیت «ظلمت در نیمروز» آرتور کوستلر همین بس که جرج اوروِل را واداشت نزدیک به یک دهه بعد«1984» را تحت تاثیر آن بنویسد و کارِکتر وینستون اسمیتِ خود را در راستای نیکلای روباشُفِ کوستلر شخصیت‌پردازی کند. اورول و کوستلر دوست صمیمی محسوب می‌شدند؛ هر دو در ابتدا عقاید کمونیستی داشته و به عنوان خبرنگار در جنگ داخلی اسپانیا شرکت جستند. اورول در جنگ جراحتی برداشت که تا آخر عمر بهبود نیافت و کوستلر به اسارتِ ارتش فرانکو درآمد [کمااینکه بارهای متمادی دیگری نیز در فرانسه‌ی اشغال‌شده و حتی در بریتانیا دستگیر و زندانی شد. او در زندان مالاگا هر شب با صدای مسلسل‌هایی که جمهوریخواهان را اعدام می‌کردند از خواب می‌پرید] که این نیز در نوعی خود جراحتی بود. و هر دو در نهایت به جدی‌ترین منتقدانِ زنده‌ی کمونیسم در دهه‌ی 40 بدل شدند. کارکتر روباشف، بلشویکی کهنه‌کار و اینک مغضوب، در عین شباهتی که با بوخارین [محاکمه و اعدام او] دارد، منعکس کننده ذهنیات خود کوستلر نیز هست. اورول در یادداشتی درباره «ظلمت در نیمروز» به این موضوع می‌پردازد:«هنگامی که روباشف تسلیم شده و [علیه خود] اعتراف می‌کند، نباید آن را ناشی از شدت شکنجه دانست-چه او بدترین شکنجه‌ها را در اسارت نازی‌ها تحمل کرده و لب به اعتراف نگشوده بود- بلکه بیشتر باید آن را حاصل تهی‌شدگی درونیِ تمام و کمالِ او به حساب آورد. روباشف در دادگاه، با زبانی تقریبا همانند بوخارین، می‌گوید:«از خود پرسیدم برای چه تقلا می‌کنم؟» وقتی هر حقی برای اعتراض به شکنجه، زندانهای مخفی، اتهاماتِ به دروغ سازماندهی‌شده و قس‌علیهذا از دست رفته است؟ او در می‌یابد که مسبب آنچه اینک اتفاق میفتد، اعمال خود او [در جایگاه یکی از باورمندان به سیستم] است.» و تمام کتاب را باید پاسخی به همین سوال دانست: منشاء تقلا از کجاست؟ پاسخی که اورول در نهایت تا حدی آن را محافظه‌کارانه و ضدانقلابی می‌داند:«کوستلر ظاهرا می‌خواهد بگوید که تنها قدرت نیست که موجب فساد می‌شود، بلکه شیوه‌ی کسب قدرت نیز [اینجا انقلاب] دخیل است.»
  • روباشف، البته همواره مردد به نظر می‌رسد؛ حتی وقتی در  یکی از تعیین‌ کننده‌ترین یادداشتهایش می‌نویسد «ما...می‌دانیم که تاریخ برای فضیلت ارزشی قائل نیست، و جنایتها مکافات نمیشوند؛ هر فکر غلطی که دنبال می‌کنیم، جنایتی‌ست که در حق نسلهای آینده مرتکب می‌شویم، در نتیجه افکار غلط را باید همانگونه مجازات کنیم که دیگران جنایت را مجازات می‌کنند: با مرگ»، بلافاصله با خود می‌اندیشد ممکن است حتی همین حالا نیز حق با او بوده و لازم نباشد دنبال دلیلی بر پشیمانی بگردد. او حتی در تردید خود نیز مردد است. تردیدی که کوستلر به عنوان یک نویسنده و از جایگاه خودآفرینندگی به آن اذعان میکند:«تنها با مرگ است که می‌توان تردید را کنار گذاشت. نویسنده وقتی تردیدهایش را از دست بدهد، فروتنی‌اش را هم از دست خواهد داد. آن وقت مثل ابله‌ها، همیشه فقط یک کتاب را می‌نویسد.» روندِ کاری او نیز نشان داد که هوشمندتر از آن بود که در دُور مکررنویسی بیفتد، همچون روباشف که تا لحظه‌ی به حقیقت پیوستنِ کابوس دیرینش، به تردید خود وفادار ماند.
  • -
  • «ظلمت در نیمروز» اخیرا توسط نشر ماهی و با ترجمه‌ی عالیِ مژده دقیقی منتشر شده است.
  • ** نطقِ آیرونیکِ ایوانف، همرزم و همفکر سابق روباشف درباره ماهیتِ جدید اغواگری شیطان، به طرز عجیبی قابل مقایسه با تمثیلی از مثنوی مولاناست که در آن، روزی شیطان معاویه را از خواب عصرگاهی بیدار کرده و تشویق به ادای به‌موقعِ نماز جماعت می‌کند. معاویه به این هدف شک کرده و با بی‌اعتمادی هر چه تمامتر با او به مباحثه می‌پردازد لیکن شیطان چنان تبحّری در آوردن استدلالهای منطقی و فلسفی و رد شک معاویه به خرج می‌دهد که در نهایت معاویه تنها راه نجات را استعانت و زاری به درگاه خدا می‌بیند.
  • ظلمت در نیمروز؛ آرتور کوستلر

برچسب‌ها: کوستلر, انقلاب
+ نوشته شده در  19 Apr 2013ساعت 22:41  توسط نوستالژیک  | 

  • انقلاب (ری-وُلوسیون)، در زبان کوپرنیک چیزی نیست جز بازگشتِ جرمی فلکی‌ که حول مرکزی می چرخد به جای خود؛ بازگشت و نه برگرداندن، از آن رو که به تمامی خارج از یدِ قدرتِ انسان و ایستادگی ناپذیر است. دُورِ جرمِ فلکی از همانجا آغاز می شود که زمانی پایان گرفته بود و هر رفتنش منوط به یک بازگشت است. کمی بعدتر از کوپرنیک، اولین دلالت سیاسی انقلاب نیز چیزی فراتر از یک بازگشت نبود: آنچه انقلاب شکوهمند بریتانیا نامیده شد بازگشتِ متاخرِ شاهی به مسند سلطنت بود و نه سرنگونیِ متقدمترِ شاه پیشین. انقلابیون فرانسه ولی بار تاریخی ری-ولوسیون را کنار گذاشتند و ایستادگی ناپذیریِ بی‌بازگشت خود را به قصد آغاز تقویمی جدید به لویی شانزدهم تحمیل کردند.
  • بعدها والتر بنیامین نیز ویژگی انقلابی ها را آگاهی‌شان نسبت به انقطاع پیوستار تاریخ و آغازیدن تقویمی نو دانست:«در انقلاب ماه ژوئیه[1830 علیه شارل دهم] واقعه ای رخ داد که روشن ساخت این آگاهی هنوز زنده است. در نخستین شامگاه نبرد معلوم شد که در نقاط مختلف پاریس افرادی به صورت همزمان ولی مستقل از یکدیگر، به ساعتهای بزرگ برجها و میادین شهر شلیک می‌کنند [تا به قول شاهدی عینی روز را متوقف سازند.]»
  • آنها موفق شدند، پیوستار تاریخ را منفجر کرده، روز کهنه را متوقف ساختند تا روزِ نوی خود را بیاغازند. فردای آن روز، انگار که روحِ مشئومِ کوپرنیک حوالی عقربکهای از کار افتاده پرسه می زد.
  •  
  • Truther' Vandalizes - Liberty Leading the People 

برچسب‌ها: انقلاب
+ نوشته شده در  10 Feb 2013ساعت 10:4  توسط نوستالژیک  | 

  • به آقای علی علیزاده که از هر فرصتی برای انتقاد از لیبرالها و هژمونی «محافظه کارانه»شان بر جنبش سبز استفاده می‌کنند باید یادآوری کرد محافظه کاری همیشه هم چیز بدی نیست. که همین محافظه کاری موجب میشود مانند شما، در گردهمایی در لندن [ظاهرا] به نام «نه به جنگ با سوریه» که با تعبیری پینک فلویدی، متعلق به Dogs of Bashar و با اهتزاز پرچمهای حزب بعث است شرکت نکنند، با Press TV مصاحبه نکنند و اگر کردند بعد که مصاحبه‎شان مصادره به مطلوب شد دیگر نق نزنند که منظور ما فلان نبود بلکه بهمان بود. اگر بعضی رفقا فانتزیِ والت‎دیزنیِ از لیبرالیسم دارند، بعضیهای دیگر فانتزی عمل سیاسی و کمپلکس زدن حرفهای [ظاهرا]مهم پشت تریبون دارند. علیزاده در میزگردی می‎گوید «من و دوستان همفکرم (امید مهرگان و مراد فرهادپور) انقلاب ۵۷ را انقلابی می‌دانیم که به سرقت رفته است و باید دوباره مدعی آن بود.» البته ایشان و دوستانشان حق دارند طالب هر چیز که بودند از نو تعبیرش کنند، بدین شکل:
  • فرهادپور همچنان انقلاب ایران را «رخداد حقیقت» می‌داند. او در مصاحبه ای درباره سبب‌شناسی انقلاب می گوید:«از همین دریچه است که می‌توان درباره انقلاب ایران نیز حرف زد و کمی مسائل را روشن‌تر دید. انقلاب به عنوان یک رخداد از یک حفره در وضعیت برمی‌خیزد. در واقع در بازنمایی یک وضعیت، به وسیله دولت، همه‌چیز سر جای معین قرار می‌گیرد. وضعیت عبارت است از کثرتی که شمرده شده است و از این‌رو، ساختارمند گشته است و بدین‌معنا که کثرت، پیش از ساختارمندشدنِ وضعیت، کثرت محض است اما مجموعه‌ای از «یک»‌های شمرده‌شده نیست، امری است که داده شده و، به لحاظ نمادین، ساختارنایافته است. بنایراین از منظر دولت، عناصر این کثرت محض باید شمرده شوند تا این کثرت در قالب یک وضعیت ظاهر شود، در واقع یک‌شمردن و «واحد» به‌حساب‌آوردن وضعیت، در حکم همان ساخت‌بخشیدن به آن کثرت پیشین است. به این ترتیب، دولت، مدام در حال پرکردن حفره یا خلاء وضعیت، با شبه‌مسائل یا به عبارت دیگر، سرپوش نهادن بر آن است. هر سامان و نظمی از امور، همواره، متضمن یک عنصر زیادی یا مازاد است که با وجود تعلق‌داشتن به وضعیت، از سوی دولت به حساب نمی‌آید و به طور کامل بخشی از آن تلقی نمی‌شود. یعنی در سطح نمایش حاضر است اما بازنمایی نمی‌شود. بنابراین این توهم لیبرالی که سرانجام می‌توان دولت و جامعه یا همان وضعیت را بر هم منطبق ساخت، از اساس باطل است و امکان تحقق ندارد. چرا که دولت نسبت به جامعه مازاد دارد و هرگز جامعه را کامل و شفاف بازنمایی نمی‌کند.» این افاضات استاد را داشته باشید تا برسیم به نکته اصلی:«این رخداد حادث که ناگهان ظهور می‌کند، سه خصلت عمده دارد. اولا این که حقیقت وضعیت را برملا می‌کند، یعنی به جای همه شبه‎مسائلی که نظم موجود سعی می‌‌کند، آن‌ها را مسأله اصلی جامعه جا بزند، رخداد دقیقا همان مسأله اصلی را که کوشش می‌شود در وضعیت موجود سرکوب و پوشانده شود، رو می‌آورد؛ مسأله‌ای که نامی برای امر واقعی یا حقیقت وضعیت است، مثلا در انقلاب ۱۹۱۷ روسیه، نان و صلح است که حقیقت وضعیت هستند. بنابراین با وقوع رخداد همه شبه مسائل و تبلیغات کنار می‌رود و از درون حفره وضعیت، تازه مسأله یا مسائل اساسی جامعه بیرون می‌زند. اما باید توجه داشت که این مسأله اصلی یک وضعیت، تنها از منظر رخداد قابل تشخیص است. [با این حال] نمی‌توان مثلا مسائل انقلاب روسیه را به ایران یا هر جامعه دیگر تعمیم داد و براساس آن به جست‌وجوی مسائل مرتبط با رخدادها در آن جوامع پرداخت و گفت، مثلا مسأله جامعه ما هم آب و نان یا صلح بوده است. انقلاب ۵۷ رخدادی در وضعیت خاص ایران است که فریب و دروغ وضعیت یا رژیم سابق را برملا می‌کند.»
  • نورالدین کیانوری در جایگاه یک توده‎ایِ کهنه‌کار اما رخدادی که می‌شناسد شباهتهایی دارد و تفاوت هایی. می‌گوید: «برای انقلاب اکتبر نمی آیند شعار بدهند که مثلاً ما میخواهیم کمونیسم بسازیم. به جای اینکه بگویند مردم برخیزید، اسلحه به دست بگیرید و حکومت کرنسکی را سرنگون کنید، می گویند: صلح، نان و زمین می خواهیم. صلح برای تمام مردم و ارتش که از جنگ خسته شده، نان برای ده ها و ده ها میلیون مردم، مردم قحطی زده، زمین برای دهقانان، برای میلیون ها دهقان بی زمین که آرزوی زمین داشتند. توده های میلیونی که پس از انقلاب فوریه، کورکورانه به حکومت بورژوایی اعتماد داشت، زیر این شعار، که دولت کرنسکی نمی توانست به آن ها تحقق بخشد، به طرف حزب بلشویک آمدند. همان حزب بلشویکی که چند ماه پیش، در انقلاب فوریه، فقط اقلیت بسیار کوچکی از آن پشتیبانی کرده بودند. این است اهمیت حلقه اساسی، یعنی پیدا کردن آن نقطه اصلی در مجموعه مسایل عینی که در جامعه مطرح است، نقطه ای که بتواند تمام جریان را به دنبال خود بکشد.» و ادامه می‎دهد که ما نیز چنین کردیم:«در جریان انقلاب خودمان، در طول دو سه سال اخیر دو مسئله که حلقه اساسی را تشکیل می دادند، در برابر نهضت قرار گرفت. این دو مسئله که توانست تمام خلق را صرفنظر از تمام اختلاف نظرهایی که با هم داشتند و علی رغم تضادها و خصومت هایی که میان آن ها بود، به دنبال خود بکشد، عبارت بود از: آمریکای جانی که تمام ثروت ما را تصاحب کرده باید برود و شاه، که نوکر آمریکاست باید برود. دو شعار خیلی ساده که بحث بغرنج علمی پشت سر خود نداشت. مردم این دو شعار را فهمیدند و به این نتیجه رسیدند که تمام بدبختی هایشان از این دو منبع اصلی است.» عجب، پس اصل ماجرا از این قرار بود؟
  • فرهادپور در ادامه‎ی مصاحبه خود می‌گوید:«رخداد ابزاری برای رسیدن به آزادی و برابری یا عدالت نیست. رخداد، آزادی و برابری را هدف قرار نمی‌دهد و وعده نمی‌دهد که در آینده، قرار است به آزادی و عدالت دست یابیم، بلکه، عدالت و آزادی از حالا تحقق یافته است و جاری است، به این معنا که آزادی و برابری همه آدم‌‌ها خود همین حضور رخداد است...چون اصل این است که مردم فکر می‌کنند و به این سبب، همه با هم برابرند و چون فکر می‌کنند، دست به تغییر امور زده‌اند. رخداد برای تحقق وعده‌‌ای در آینده نیست که همه را فرامی‌خواند، این خود رخداد است که محل ظهور برابری و آزادی است نه وسیله‌ای برای تحقق آن در آینده.» رخداد قرار نیست وعده ای را متحقق کند؟ یکی شدن حفره هاست و دیگر هیچ؟ همینطوری بدون یاالله میریزیم تو تا ببینیم چه میشود؟
  • عبدالکریم سروش [که دلبستگی خاصی به او ندارم] چند سال پیش درباره این «خودِ رخداد» می‎گوید:«در مقاله اندر باب عقل از سه رقیب عقل که خود آنها را آزموده و زیسته بودم یعنی‌ وحی و عشق و انقلاب، به کوتاهی‌ سخن گفتم و در باب انقلاب آوردم که "در انقلابها نوعا سهم عشق و سهم عاطفه به خوبی‌ ادا میشوند اما سهم عقل به خوبی‌ ادا نمی‌شود...انقلابیون آرمانگرایان آتشینی هستند که در برآورد توانایی های خود دچار توهم میشوند، گمان میکنند به سرعت میتوانند سنتها و انسانها را عوض کنند و سنن و آدمیان تازه به جای آنها بنشانند...در انقلابها تنها یک معیار برای خوب و بد وجود دارد و آن خود انقلاب است و این عین بی‌ معیاری است...کار عاقلان در عرصهٔ انقلابها برگرداندن موج انقلاب نیست، چنین توانایی‌های را ندارند. کارشان کم کردن ویرانیها و راندن انرژی‌ها از پریشانی و ویرانی به سوی سامان دهی‌ است و من خود که در دل یک انقلاب زیسته و مسولیت هایی را به عهده داشته‌ام این حقیقت را با دل و جان آزموده ام...از میان رقبای سه گانه عقل: وحی و عشق و انقلاب، این سومی‌ از همه بی‌ رحم تر و عقل‎ستیزتر است. مراد فرهادپور در واکنشی تند (زباناً و زماناً) به آن مقاله، از "پس روی روشنفکران دینی" سخن گفت و چنین نوشت:«ضد عقلانی شمردن انقلاب از سوی کسانی‌ که تا پیش از آن در فرنگستان فیزیک و شیمی‌ می‌‌خواندند و فقط به لطف این رخداد یک شبه به ایدئولوگ اصلی‌ جریان حاکم بدل شدند، آن هم به لطف معرفی‌ نصف نیمه آرای کسانی‌ چون پوپر و هایدگر و تکرار نظرات پوپر در باب غیر علمی‌ بودن مارکسیسم و روان کاوی که از قضا در فضای بحثهای فلسفی‌ امروزه دیگر هیچ خریداری ندارند، جای بسی‌ تعجب دارد.»
    یعنی‌ صاف و پوست کنده [و پوست کَننده] به من میگوید این حرفها به تو نیامده. تو کسی‌ نبودی. سواد و صلاحیتی نداشتی‌. حداکثر حرفهای [هایدگر؟] و پوپر را نجویده و نیم‎پخته تکرار میکردی. دری به تخته ای خورد و یک شبه "ایدئولوگ اصلی‌" جریان حاکم شدی و حالا نمک نشناسی میکنی‌ و عقل را به جنگ انقلاب می‌‌فرستی...من ادعا یی کرده‌ام (و آن این است که در انقلابها سهم عقل خوب ادا نمی‌شود) تو هم حرفی‌ بزن و دلیلی‌ بیآور و بگو بر عکس، سهم عقل خیلی‌ خوب ادا میشود...طنز جالب و طناب پیچ قضیه اینجاست که از قضا همین سنگ پاره ها که بطرف من پرتاب میشود دیوار ادعای مرا بلند تر میکند. وقتی آدم بی سواد وبی صلاحیتی که سرمایه‎ای جز سفاهت ندارد یک شبه ایدئولوگ اصلی انقلاب میشود آیا خود روشن‎ترین دلیل بر این نیست که انقلاب ها غیر عقلانی اند؟ چه دلیلی از این بالاتر؟و البته این آغاز سخن است. قلم فرهاد پور تازه گرم شده است و پس از این نوبت به سلطه نئولیبرالیزم و منطقِ دوران غار نشینی و رابطه نهادی عرفا و فقها با استبداد مطلقه شرقی و سپس هارت و ژیژک و آگامبن و بدیو و دریدا و هگل...میرسد که باید چشمها را شست و به تماشا نشست.»
  • هژمونی محافظه‎کاری زیاد هم بد نیست اگر به پارانویا تبدیل نشود، بلکه حتی میتواند نشان سلامت عقلی باشد.

برچسب‌ها: انقلاب, سیاست, Being Liberal
+ نوشته شده در  22 Feb 2012ساعت 23:17  توسط نوستالژیک  | 

  • چیزی که این عکس را تاریخی میکند نه آن چادر بامزه است بر سر ملکه و نه بوسه ی رضا است بر ضریح. چیزی که این عکس را تاریخی میکند خودِ تاریخِِ عکس است: بیست و دو ِمهر پنجاه و هفت، کشاکش یک انقلاب اسلامی. این یک تئاتر ماکیاولیستی نیست بل بیشتر یادآوریِ زیرکانه ی اسطوره فره ایزدی- صفوی وارِ یک شاه شیعه ی ایرانی است به مردمش.
  • ژرژ سورِل، سندیکالیست انقلابی، شاید اولین کسی بود که به کارکرد اسطوره در سیاست، تحت عنوان موتورِ محرکِ مبارزه پرداخت. او معتقد بود این وجودِ اسطوره ای عظیم است که افراد را وادار به اقدام و عمل می سازد و به آنها بینشی می بخشد تا عملِ خود را همچون شرکت در نبردی تصور کنند که در هر صورت پیروزِ آن خواهند بود.
  • مهمترین میراث خوار سورل در استفاده از کارکردِ انقلابیِ اسطوره موسولینی بود. فاشیست سوسیالی که صادقانه میگفت «بشر نمی تواند کوه را تکان دهد. فقط لازم است این توهم را برایش بیافرینید که کوهها تکان می خورند. به قول سورل اسطوره های دسته جمعی، توضیح چیزها نیست، بلکه القاء اراده ی عمل است.»
  • اما ستایش فوکو از اساطیر شیعی -در یادداشت های انقلابش که در کوریره دلا سرا- چاپ می شد، از شهید تحت عنوان ظاهر کننده و شهادت دهنده بر ستم که کِلِر بری یر در «ایران روح یک جهان بی روح» می گوید، و یا آن طور که در «دین بر ضد شاه» مینویسد: «در برابر قدرت های مستقر، تشیع پیروان خود را به نوعی بیقراری مدام مسلح میکند و در آن شوری می دمد که هم سیاسی است و هم دینی...این مذهب تنها زبان ساده ای برای بیان آرزوهایی که الفاظ دیگری پیدا کرده اند نیست؛ بلکه چیزی است که در گذشته هم بارها بوده است. شکلی است که مبارزه سیاسی، همین که لایه های مردمی را بسیج کند به خود می گیرد، و از هزاران ناخرسندی، نفرت، بینوایی و سرخوردگی یک نیرو پدید می آورد.»
  • فوکو به کمتر از دو سال زمان نیاز داشت تا به واسطه جملاتی شبیه این، برای همیشه ژورنالیسم را کنار بگذارد و دیگر برای مفاهیم فلسفه خود، نیرو و قدرت شبکه ای، لااقل در خاورمیانه دنبال مصداق نگردد.
  • ارنست کاسیرر سال ها قبلتر، فلاسفه ای که اسطوره و فلسفه را در هم می آمیزند پیامبران شر دانست و نشان داد این راه چگونه به فاشیسم منتهی خواهد شد. در پاراگراف آخر «اسطوره دولت» مینویسد: مادام که که قدرت های فکری، اخلاقی، هنری تمام توان خود را دارند اسطوره رام و فرمان بردار است، اما همین که این قدرت ها سستی گرفتند هیولا بار دیگر پدیدار می شود.
    لازم به گفتن نیست قدرت های مد نظر کاسیرر، قرن هاست در کشور من یا اصلا وجود ندارند یا سست اند.
  • شاه هم البته بیکار نبود. او تا آخرین لحظه ای که دریافت سرطانش درمان ناپذیر است همچنان به فره ایزدی معتقد ماند. در مصاحبه با فالاچی شرح می دهد که چگونه وقتی در کودکی از صخره ای سقوط می کرد امام زمان بر او ظاهر شد و جانش را نجات داد. او حتی از ایمان سست پدرش که این واقعه را توهم می دانست انتقاد میکرد. شاه در هر فرصتی به شهوداتِ عرفانی که از جانب خدا بر او الهام می شد اشاره کرده و جان به در بردنش از ترور و سوانح را معجزه و مشیت خدا می دانست. او بارها تکرار کرد این دیکتاتورهایند که از مرحمت خدا بی بهره اند ولی او یک شاه است نه دیکتاتور.
  • اسطوره، خصوصا دینی اش، شمشیر دو دَم است. گزاره ای است همزمان صادق و کاذب: بی معنا. دیوید هیوم میگوید مابعدالطبیعه را به آتش بسپار، زیرا محتوای آن چیزی جز سفسطه و توهم نتواند بود. من مابعدالطبیعه اش را برمیدارم جایش می گذارم اسطوره.
  •  
  • اسطوره؟ نه مرسی صرف شد.

برچسب‌ها: اسطوره, فاشیسم, انقلاب
+ نوشته شده در  21 Jan 2012ساعت 16:58  توسط نوستالژیک  | 

  • در ادامه‌ی پست ذیل: نظرگاه آرنت و پوپر و دوتوکویل [مشخصا و موکدا همین سه نفر] در ترسیم معدود شرایطی که یک انقلاب مجاز شمرده می شود -نیل به دموکراسی- هر چه که باشد به نظر می‌رسد در کانتکست خاورمیانه‌ای به دلایلی کاملا بومی جواب نمی‌دهد. عطف به درگیری های قبطیان و مسلمانان در مصر؛ هر انقلابِ «جهان سومی» اغلب مسیر یکطرفه‌ایست که از چاله به چاه و در عقلانی‌ترین حالت از چاهی عمیق به چاه کم عمقتری منتهی می شود.
  • پ.ن: دنبال مثال نقضی برای این حکم کلی میگردم و پیدا نمیکنم.
  • پ.پ.ن: مشغول خواندن «ایران بین دو انقلاب» یرواند آبراهامیان.

برچسب‌ها: انقلاب
+ نوشته شده در  11 Oct 2011ساعت 19:21  توسط نوستالژیک  | 

  • سفسطه‌ی خرِ ژان بوریدان: اگر خرِ گرسنه و تشنه‌ای را طوری قرار دهیم که با فاصله‌ای کاملا برابر مابینِ یک سطل آب و یک سطل یونجه قرار گیرد از تشنگی و گرسنگی خواهد مرد. حالا شما خیال کنید روی یکی از سطل ها نوشته باشد اصلاح، روی آن دیگری انقلاب.

برچسب‌ها: انقلاب, حماقت
+ نوشته شده در  5 Oct 2011ساعت 13:45  توسط نوستالژیک  | 

  • شعاری که این روزها جوانان معترض اسپانیایی در میدان خورشید مادرید سر می‌دهند، «انقلاب رو تو تلویزیون نشون نمیدن»در اصل نام ترانه‌ای قدیمی است از ژیل اسکات هرون در اعتراض به سیاست رسانه ای سرمایه‌داری، پر از تلمیحات رسانه‌ای/اجتماعی/سیاسیِ آمریکای دهه هفتاد، به نحوی که لیریکش هر مترجمی را به دردسر میاندازد. هرچند این روزها، نه تنها انقلاب رو تو تلویزیون نشون «میدن»بلکه با پخش آگهی به درآمدزایی هم می‌رسند.

برچسب‌ها: انقلاب
+ نوشته شده در  23 May 2011ساعت 18:44  توسط نوستالژیک 

  • چنین برمیاید که هدف [نمایندگان مجلسِ ملیِ انقلاب] در همه جا طفره رفتن و گریز از رویارویی با گرفتاریهاست. چیزی که مایه افتخار دانشوران چیره‌دست در همه فنون بوده، مواجه شدن و غلبه کردن است؛ و هنگامی که بر اولین مصایب پیروز آمدند از آن وسیله‌ای برای چیرگی‌های جدید بر گرفتاریهای تازه می‌سازند؛ و این است آنچه قادرشان می‌سازد تا قلمروی دانش خود را گسترده ساخته و حتی به ماورای اندیشه‌های آغازین خود، این نقاط عطفِ فهم بشر، دست یازند. مصایب و گرفتاری‌ها، آموزگارانی سختگیرند که توسط مشیت عالیمرتبه‌ی قیّم و شارع ما، بر ما مسلط گشته‌اند، هم‌او که بیش از خود ما می‌شناسدمان و بهتر از خود ما دوستدار ماست. Pater ipse colendi haud facilem esse viam voluit. [خود پدر مراد نداشت که مسیر آسان باشد.] او که پنجه در پنجه‌ی ما می‌افکند، بنیه‌مان را قدرت می‌بخشد و مهارتمان را صیقل می‌دهد. هماورد ما، یاریگر ماست. این هماوردیِ دوستوارانه با گرفتاری‌ها، آشنایی نزدیکی با ابژه نبرد به ما اعطا کرده و مجبورمان می‌سازد تا آن را در تمام جنبه‌هایش لحاظ کنیم. سطحی‌نگری زحمتی ندارد، که این همان نقصانِ قوایِ ادراک است، این همان علاقه منحط است برای رو کردن شعبده‌آمیز میانبُرها و گشایشهای فریبنده، که در اقصی نقاط دنیا به روی کار آمدن حکومتهای خودکامه منجر گردیده است. این چیزی است که پادشاهیِ خودکامه‌ی اخیر در فرانسه را موجب شد. و این چیزی است که [متعاقبا نیز] جمهوری خودکامه‌ی پاریس را سبب گردید. با این خصوصیات است که کاستی‌های خرد با حجم وافری از زور جبران می‌شوند. و هیچ هم از آن به دست نمیاورند. آنها که کار خود را مبتنی بر اصل تنبلی میاغازند، طالعی مشترک با همان بیحالان تنبل خواهند داشت. گرفتاریهایی که به جای خلاصی جستن، از مواجهه با آنها طفره رفته‌ بودند دوباره سر راهشان سبز خواهد شد؛ تکثیر و عمق بیشتری پیدا خواهند کرد؛ آنان را درون لابیرنتی از جزئیات مغشوش، بدون حدود معین و گریزان از مسیریابی، خواهند کشید؛ و در نتیجه حاصل کار چه خواهد بود جز عجز، تزلزل و بدخیمی؟
  • [...] کسانی را می‌دیدی که چنان درباره پادشاهیِ اخیر فرانسه سخن می‌گفتند که خیال می‌کردی موضوع صحبت، مملکت ایران است که زیر تیغِ درنده‌خوی طهماسب‌قلی‌خان به خون‌فشانی افتاده، یا دست‌کم توصیفی‌ست از استبداد سلطانی مطلقه، آنارشیک و بربروار ترکیه. آنجا که شگرفترین ممالک با مطبوعترین اقلیم‌ها در جهان، بیش از هر کشوری که از جنگ آسیب دیده باشد، با صلح زائل شده‌اند، جایی که فنون ناشناخته‌اند، تولیدکنندگان از رمق افتاده‌اند، علم منقرض شده، کشاورزی به تباهی رفته، جایی که نوع بشر پیش چشم ناظرین تحلیل می‌رود و هلاک می‌شود. آیا مورد فرانسه چنین چیزی بود؟ راهی برای تعیین پاسخ ندارم جز ارجاع به واقعیات عینی. مصداقها چنین شباهتی را نفی می‌کنند.»
  • * From: Edmund Burke, Reflections On France Revolution, In a Letter Intended To Have Been Sent To a Gentleman In Paris, 1790
  • برگردان: نوستالژیک

برچسب‌ها: انقلاب
+ نوشته شده در  18 Sep 2010ساعت 18:18  توسط نوستالژیک  |