-
«انسان آن شب است، آن هیچِ تُهی که همه چیز را در یکپارچگیِ بسیط خود در بر میگیرد: وفور پایان ناپذیری از بازنمودهها، از پندارهها، نه از آن نوع که صریحاً به ذهن میاید...شب است که اینجا حاضر است، درونیت [interiority] -یا- ژرفای طبیعت، ضمیر شخصی ناب[pure personal Ego]. در نمایش فانتزموگوریکال در هر سو شب است: در اینجا ناگهان، یک سر خون افشان میجهد، و در آنجا، شبحی سفید؛ و سپس به همان تندی ناپدید میشوند. آن هنگام که انسان به درون چشمهای دیگری بنگرد، آنچه ادراک میکند شب است. به درون شبی نقب میزند که دائماً هولناکتر میشود. این شبِ کائنات است که خود را به ما مینمایاند.»
-
-
-
*Lectures of Hegel, In Geroges Bataille's essay: Hegel, Death and Sacrifice
برچسبها:
اضطراب
+ نوشته شده در
24 Oct 2013ساعت 12:5  توسط نوستالژیک
|
+ نوشته شده در
5 Oct 2013ساعت 22:7  توسط نوستالژیک
|
+ نوشته شده در
27 Dec 2012ساعت 15:45  توسط نوستالژیک
|
+ نوشته شده در
29 Oct 2012ساعت 20:51  توسط نوستالژیک
|
- در سکانسی از فیلم که کلیر با استفاده از آن مقیاسِ اندازهگیریِ ابتدایی درمییابد که سیارهی مهیب، ملانکولیا، به جای دور شدن از زمین در جهت تصادم پیش میاید، صدایی باسمانند در پسزمینه شروع به خودنمایی میکند. صدایی گنگ و خزنده و با حفظ فاصله از هر آنچه در حال وقوع است؛ صدایی که تا انتهای فیلم هرچند میرود و میآید، اما همیشه هست و روند تشدید شوندهی خود را تا لحظهی برخورد که به اوجِ میرسد، حفظ میکند.
- این باس سمج ممکن است چیزی فراتر از اثر فیزیکی جرم سیارهی مهاجم بر جوّ نباشد اما دوست دارم به این اکتفا نکرده و آن را یادآور مفهوم هایدگری angst بدانم: اضطرابی هستیشناسانه که به دنبال آگاهیِ انسان از مرگ، عدم و نیست شدن حادث میگردد. اضطرابی که کشندهتر از ترس بوده و بر آن نیز اولویت دارد زیرا ترس وقتی رخ میدهد که «چیز» متعینِ ترسانندهای در نقطهی متعارفی حضور داشته باشد. مرگ ولی اینطور نیست؛ وجود ندارد و همین ما را مضطرب میکند. اضطراب بر خلاف ترس، بیابژه است و از درکِ فانی بودن میآید. هم اکنون آنجاست، با این حال هیچکجاست، نزدیک است ولی دور است، انگار که نفسش میکشیم. ملانکولیا میهراساند و با این هراس پرده از قریبالوقوعیِ مرگ برمیدارد.
- آن صدای باس کلیر را به جنون سوق میدهد. برای ژوستینِ افسرده ولی بهعکس، آرامش میآفریند چرا که او را به خودباوریِ درآمیختن با جهان پیرامونیش وامیدارد. اینجاست که نا-چادری که ژوستین با دستان خود «میسازد» و کلیر و فرزندش را به درون آن سرپناه جادویی فرا میخواند، به زعم من تبدیل به همان خودباوریِ«وجود»ِ اصیل، همان کشف گستاخانهی «بودن» میشود که در اوجِ باس، در نقطهی نهاییِ اضطراب از نابودی، ولو برای لحظاتی کوتاه ظهور میکند. اینجا مفاهیم دیگری از هایدگر یادآوری میشود: ساختن، سکنی گزیدن و آرامیدن. به زعم فیلسوف، ساختن بیش از هر چیز به معنای سکنی گزیدن است و راهنمای او در این ادعا اتیمولوژی خود واژه است. اما پیوستگیهای دیگری نیز در کار است: به آرامش رسیدن، آزاد شدن و نگهداری کردن.«نگهداشتن واقعی هنگامی رخ میدهد که چیزی در ماهیت خود رها شود، زمانی که آن را مشخصاً به بودنش بازمیگردانیم و زمانی که به معنای واقعی کلمه آن را در محافظت آرامش «رها میسازیم.» میرندگان از این رو سکنی میگزینند که ماهیتشان را به استفاده و عمل واگذارند و خود را به توانایی پذیرش مرگ به عنوان مرگ رهنمون باشند. شاید که مرگ به جای عدم مطلق همراه با نیکی باشد.(عمارت، سکونت، فکرت 1954)
- ژوستین در اوج اضطراب مسکنی میسازد تا همراه کلیر تحت حفاظت آن چشم در چشم قطعیتِ نیستی بدوزند. دیگر طفره رفتنی در کار نیست. و این حقیقت آرامشبخش است.

برچسبها:
اضطراب,
مرگ
+ نوشته شده در
15 Mar 2012ساعت 12:3  توسط نوستالژیک
|
+ نوشته شده در
20 Oct 2011ساعت 19:40  توسط نوستالژیک
|
+ نوشته شده در
27 Jul 2011ساعت 18:4  توسط نوستالژیک
-
چند وقت پیش به پیشنهاد آیدین و از باب وقتگذرانیِ صِرف پای فیلمی نشستم به نام Where The Wild Things Are. یک درام فانتزی و رویاپردازانه و آخرین ساخته اسپایک جونز، که در آن از عروسکهای واقعی و تصویرسازی های کامپیوتری و البته بازیگران حقیقی استفاده شده. موضوعش درباره پسرکی به نام مکس است که از خانهش در دنیای واقعی جیم میزند و پس از یک شبانه روز قایقسواری دچار طوفان شده و به جزیره دورافتاده ای در دنیایی سوررئال می رسد که منزلگاه چند موجود هیولاشکل و شوخ و شنگ است. هیولاهایی که برای خودشان سیستم زندگی و روابط عاطفی پیچیدهای دارند و با مهارت کارگردان از شخصیت پردازی نسبتا قدرتمندی بهره می برند. اما فعلا"کاری به این رویای تصویری که فیلم روایت میکند ندارم، چیزی که از لحظه اول دیدن هیولاها -که اتفاقا ظاهرشان بیشتر به خِنگها میخورد تا هیولا- یقه ام را سفت چسبید و تا آخر هم ولم نکرد یکجور ترس کشنده بود. هر چه میگذشت وحشتم از این موجودات عمیقتر می شد و مدام نگران پسرک بودم که مبادا آخر در یکی از بیناکنشهایش با هیولاها خورده شود. هر قدرکه درام فیلم بیشتر سر و شکل میگرفت کورتون بیشتری هم از آدرنالهایم ترشح می شد. بالاخره فیلم تمام شد و من ماندم با این درگیری ذهنی که چرا باید در حالیکه کارگردان هیچ تلاشی برای ترساندن مخاطبش نکرده اینقدر از این موجودات بترسم؟تا اینکه بعد از چند روز خوددرگیری یاد صحنه کاملا پاک شده ای متعلق به کودکیهایم افتادم و همانجا به فروید پیامبر روانشناسی ایمان آوردم. آن خاطره کودکی سکانس مات و مبهمی بود از یک تئاتر خیابانی با محوریت رعایت بهداشت فردی در پارک ملت اواخر دهه شصت که در آن چند نفر لباسهای عروسکی بدریختی تقریبا با هیبت همین هیولاها پوشیده و نقش میکروبها را بازی میکردند. میکروبها هر چند لحظه یکبار به جمعیت بچه های تماشاگر حمله کرده و یکی را مبتلا کرده و مثلا میکشتند. آن شب خیلی از بچهها از جمله خود من به گریه افتادند و این نمایش چنان تاثیری در ناخودآگاهم داشت که هنوز که هنوز است از میکروبها وحشت دارم! فروید در جایی از قول فولکلت نقل قول میکند که:«امر غریبیست که خاطره های کودکی و نوجوانی چگونه به سادگی به رویاها راه می یابند. رویاها پیوسته ما را به یاد چیزهایی میندازند که دیگر به انها فکر نمی کنیم و از دیرباز اهمیت خودرا برای ما از دست داده اند.» و بعد ادامه میدهد:«شیوه ای که حافظه در رویاها بدان رفتار میکند بی شک بیشترین اهمیت را برای هر تئوری حافظه ای به طور عام در بر دارد. این به ما میاموزد که "هیچ چیز از آنچه زمانی از لحاظ فکری دارا بوده ایم، نمیتواند یکسره از دست برود یا آن طور که دلبایف می گوید:حتی بی اهمیت ترین تاثیر، ردی ثابت بر جای می نهد که به طور نامحدودی قادر به احیا شدن است.»به قولی هر قسمتی از افکار هضم ناشده که دفع نشود، با رشته هایی از تفکر که از تخیل گرفته شده به قسمتهای دیگر می پیوندد و کل واحدی را می سازد که به مثابه یک تصویر خیالی بی ضرر به حافظه سپرده می شود و -به موقعش چون ققنوسی سر بر میاورد.
-
خلاصه از این به بعد به جای تعجب کردن از احساسات متناقض بزرگسالی ام باید بیشتر به کودکی ها سرک بکشم. هیولاهایی بیشتری همچنان انتظارم را می کشند.

برچسبها:
فروید,
اضطراب
+ نوشته شده در
1 Jul 2010ساعت 19:52  توسط نوستالژیک
|
-
«این جهان میخواهد به من اضطراب واقعی بدهد اضطراب در دسته کلیدم جا گرفته است در آپارتمان را که باز میکنم اضطراب جلوتر از من داخل میشود من اضطراب را می بینم اضطراب مرا نمیبیند صبح ها خوابآلود چهره مهیبش را کنار سماور می بینم آیا من با اضطراب متولد شدم پس چرا آن همه عاشق شدم شاید از اضطراب میگریختم به عشق پناه می بردم...»
-
درست وسط روزهای همشکل پاییز، تقدیر بعد از ظهر یک جمعه ی سرد کتابی را میرساند دستت؛ «شعرها و یادهای دفترهای کاهی» آخرین شاعرانه احمدرضا احمدی که برگ اولش را برای تو یادگاری نوشته و دوست ندیده خودش خطابت کرده و تاریخ زده: بعد از ظهر یک جمعه ی سرد، تهران، بیمارستان آتیه. راه میافتی سمت بیمارستان.ب عد از ساعت ملاقات با پارتیبازی خودت را میرسانی به اتاق شاعر: «ایزوله». نمیدانم قبلش کیمیایی رفیق شفیقش یا آیدین آغداشلو هم آنجا بودند یا نه. چهره شاعر حتی با چشمهای گود رفته هم صمیمی است و بر خلاف شاعرانه های تلخش بذلهگوست. میگوید تشخیص ذاتالریه است. چیزهای میگوید از گذشتههایش و کار در حروفچینی و کرمانی بودن. از محدودیت ها می نالد. هر جمله اش پر از نام و یاد و کوچه های غیر بنبست است. نه اینکه بگویم انگار سالهای سال است که از نزدیک می شناسمش اما لااقل به خیال این مصیبت هم نیفتادم که آدم اگر عصر یک جمعه پاییزی با شاعری پیر در اتاقی تنها ماند چه باید بگوید. البته نگفتم با نثرهای یومیهاش خاطراتی هم داری. وسط ملاقات ماهور دخترش میاید. پیرمرد نمرهش را میدهد به تو. دست که می دهی میگویی همیشه از اینکه در بیمارستان کسی را ملاقات کنی بیزار بودی ولی این بار با همیشه توفیر میکرد. میزنی بیرون. سیگاری هم نیستی که سیگاری بگیرانی.
برچسبها:
اضطراب
+ نوشته شده در
22 Nov 2009ساعت 22:0  توسط نوستالژیک
|
+ نوشته شده در
7 Aug 2007ساعت 11:26  توسط نوستالژیک
|