• «انسان آن شب است، آن هیچِ تُهی که همه چیز را در یکپارچگیِ بسیط خود در بر می‎گیرد: وفور پایان ناپذیری از بازنموده‎ها، از پنداره‎ها، نه از آن نوع که صریحاً به ذهن میاید...شب است که اینجا حاضر است، درونیت [interiority] -یا- ژرفای طبیعت، ضمیر شخصی ناب[pure personal Ego]. در نمایش فانتزموگوریکال در هر سو شب است: در اینجا ناگهان، یک سر خون افشان می‎جهد، و در آنجا، شبحی سفید؛ و سپس به همان تندی ناپدید می‎شوند. آن هنگام که انسان به درون چشمهای دیگری بنگرد، آنچه ادراک می‎کند شب است. به درون شبی نقب می‎زند که دائماً هولناکتر می‎شود. این شبِ کائنات است که خود را به ما می‎نمایاند.»
  • -
  • *Lectures of Hegel, In Geroges Bataille's essay: Hegel, Death and Sacrifice

برچسب‌ها: اضطراب
+ نوشته شده در  24 Oct 2013ساعت 12:5  توسط نوستالژیک  | 

  • استعاره نیست که هر ثانیه از روزمرّگی، یک آرماگدونِ شخصی و به-تعویق-افتاده را انتظار می‌کشد؛ جراحت ملتهبی که بخیه‌های خوش‌دوختش را به هیچ وجه نباید به فال نیک گرفت. نوکِ فواره‌ی هراس را، لحظه‌ی کلایمکسِ درماندگی، همیشه جایی جز در دوردستها نمی‌توان دید، شبیهِ دودِ گوگرد آتشفشانی پیر در سمت دیگرِ جزیره. تا اینکه یکروز کاملا معمولی، زمین زیر پایت شروع می‌کند به لرزیدن و میبینی در کسری از ثانیه بالای فواره‌‌ی گداخته‌ای به تعلیق درآمدی. خودِ غفلت غافلگیر می‌شود. جراحتی که می‌ترسانْدت سر باز می‌کند. آرماگدونِ شخصی‌ات را همه می‌بینند.

برچسب‌ها: اضطراب
+ نوشته شده در  5 Oct 2013ساعت 22:7  توسط نوستالژیک  | 

  • به دنبال تغییر و تحولات اقتصادی و سیاسیِ رخ داده در چینِ اواخر دهه 80، جنبشی در عرصه هنرهای تجسمی پا به عرصه گذاشت که در مجموع از سوی منتقدین هنری «رئالیسم کلبی‌مسلک» نام گرفت. وجه غالب کار هنرمندان این جنبش به ریشخند گرفتن تصویر رسمی ارائه شده از جامعه از سوی حاکمیت -همان رئالیسم سوسیالیستی رایج- و پنجه در پنجه شدن با اقتدار حزب کمونیست بود. در همین راستاست که مثلاً می‌بینیم در نقاشی‌های کسی چون یو-مین‌جون فیگورها، از بدیلِ پاپ گرفته تا بدیلِ مائو، از جوخه سربازان منتظر فرمان آتش تا خود اعدامی‌ها، همه مشغول قهقهه زدن‌اند، آنقدر که این اصرار نقاش بر جدی گرفتن خنده‌ها، موقعیت را از منطق خودش خالی می‌کند؛ یا در نقاشی‌های فنگ-لی‌جون، میمیک صورت آدمها هر چیزی را به یاد میاورد، از خمیازه تا بهت، جز آنچه ایدئولوژی مستقر می‌خواهد.
  • مجموعه عکسهای «آتشفشان» گوهر دشتی به لحاظ بستر و سوژه البته تفاوتهای زیادی با آن رئالیسم کلبی دارد. اگر آنجا آگاهی قبلی از مختصات وضعیت است که آن خنده‌ها و بهت‌ها را شک‌برانگیز و معنادار می‌کند، اینجا شک با کُدی متولد می‌شود که خود عکاس در لحظه می‌دهد: آن دُم سوسمار. اینکه در ظاهر همه‌چیز خوب است، اما، درست در لحظاتی که به نظر می‌رسد خوشی و خنده در اوج خود به سر می‌برد رگه‌های اضطراب‌آور فاجعه است که بیرون می‌زنند. در عکسهای دشتی، اگرچه بیشتر با محیطهای بسته و خانوادگی طرفیم اما همین اضطراب از امرِ اتفاق نیفتاده را احتمالا بتوان تا حد یکی از خصلتهای روانشناسی جمعیِ ایرانیان تعمیم داد. اضطرابی که در زبان عامیانه در قالب مثلهایی شبیه «آخرِ خنده گریه است» خودنمایی می‌کند. انگار که عکاس هشداری داده باشد: این خنده‌ها را جدی نگیرید، وضع خرابتر از این حرفهاست.

برچسب‌ها: اضطراب
+ نوشته شده در  27 Dec 2012ساعت 15:45  توسط نوستالژیک  | 

  • ترسناک‌ترین قطعه ای که شنیده‎ام. از آن جمع پایکوبان، میان لشکریانِ یزید که سرهای بریده را بر فراز نیزه‌ها به رقصی وهمناک درآورده‌اند، میان اوباشی که مسیح و دزد را به مثابهِ هامان و مردخایِ عید فصح سنگ می‌زنند و پیش می‌رانند، میان هَروله‌ی انسان‌نماهای سکانسِ ساحلِ هامون، و مابین اَجِنه‌ای که شبانگاه در سردابها عروسی می‌گیرند...همیشه یکیشان هست که در آنی برمی‌گردد و با چشمان تنگش خیره می‌ماند به تو. سکوتِ آخر این، همان لحظه است.
  • *از Peter Gabriel - SandStorm, From The Soundtrack Of Last Tamptation of Christ
  • Peter Gabriel - Sandstorm

برچسب‌ها: اضطراب
+ نوشته شده در  29 Oct 2012ساعت 20:51  توسط نوستالژیک  | 

  • در سکانسی از فیلم که کلیر با استفاده از آن مقیاسِ اندازه‌گیریِ ابتدایی درمی‌یابد که سیاره‌ی مهیب، ملانکولیا، به جای دور شدن از زمین در جهت تصادم پیش میاید، صدایی باس‌مانند در پس‌زمینه‌ شروع به خودنمایی می‌کند. صدایی گنگ و خزنده و با حفظ فاصله از هر آنچه در حال وقوع است؛ صدایی که تا انتهای فیلم هرچند می‌رود و می‌آید، اما همیشه هست و روند تشدید شونده‌ی خود را تا لحظه‌ی برخورد که به اوجِ می‌رسد، حفظ می‌کند.
  • این باس سمج ممکن است چیزی فراتر از اثر فیزیکی جرم سیاره‌ی مهاجم بر جوّ نباشد اما دوست دارم به این اکتفا نکرده و آن را یادآور مفهوم هایدگری angst بدانم: اضطرابی هستی‌شناسانه که به دنبال آگاهیِ انسان از مرگ، عدم و نیست‌ شدن حادث می‌گردد. اضطرابی که کشنده‌تر از ترس بوده و بر آن نیز اولویت دارد زیرا ترس وقتی رخ می‌دهد که «چیز» متعینِ ترساننده‌ای در نقطه‌ی متعارفی حضور داشته باشد. مرگ ولی اینطور نیست؛ وجود ندارد و همین ما را مضطرب می‌کند. اضطراب بر خلاف ترس، بی‌ابژه است و از درکِ فانی ‌بودن می‌آید. هم اکنون آنجاست، با این حال هیچ‌کجاست، نزدیک است ولی دور است، انگار که نفسش می‌کشیم. ملانکولیا می‌هراساند و با این هراس پرده از قریب‌الوقوعیِ مرگ برمی‌دارد.
  • آن صدای باس کلیر را به جنون سوق می‌دهد. برای ژوستینِ افسرده ولی به‌عکس، آرامش می‌آفریند چرا که او را به خودباوریِ درآمیختن با جهان پیرامونیش وامی‌دارد. اینجاست که نا-چادری که ژوستین با دستان خود «می‌سازد» و کلیر و فرزندش را به درون آن سرپناه جادویی فرا می‌خواند، به زعم من تبدیل به همان خودباوریِ«وجود»ِ اصیل، همان کشف گستاخانه‌ی «بودن» می‌شود که در اوجِ باس، در نقطه‌ی نهاییِ اضطراب از نابودی، ولو برای لحظاتی کوتاه ظهور می‌کند. اینجا مفاهیم دیگری از هایدگر یادآوری می‌شود: ساختن، سکنی گزیدن و آرامیدن. به زعم فیلسوف، ساختن بیش از هر چیز به معنای سکنی گزیدن است و راهنمای او در این ادعا اتیمولوژی خود واژه است. اما پیوستگیهای دیگری نیز در کار است: به آرامش رسیدن، آزاد شدن و نگهداری کردن.«نگهداشتن واقعی هنگامی رخ می‌دهد که چیزی در ماهیت خود رها شود، زمانی که آن را مشخصاً به بودنش بازمی‌گردانیم و زمانی که به معنای واقعی کلمه آن را در محافظت آرامش «رها می‌سازیم.» میرندگان از این رو سکنی می‌گزینند که ماهیتشان را به استفاده و عمل واگذارند و خود را به توانایی پذیرش مرگ به عنوان مرگ رهنمون باشند. شاید که مرگ به جای عدم مطلق همراه با نیکی باشد.(عمارت، سکونت، فکرت 1954)
  • ژوستین در اوج اضطراب مسکنی می‌سازد تا همراه کلیر تحت حفاظت آن چشم در چشم قطعیتِ نیستی بدوزند. دیگر طفره رفتنی در کار نیست. و این حقیقت آرامشبخش است.

برچسب‌ها: اضطراب, مرگ
+ نوشته شده در  15 Mar 2012ساعت 12:3  توسط نوستالژیک  | 

  • حتی در مرده ی قذافی هم دِهشتی هست که می ترساند؛ چیزی متفاوت از بن لادن و صدام. چونان شیر نرِ تیر خورده ای که انگار هر لحظه به تهدید شکارچی اش بر می خیزد، یا چون «زئوس ختونیوس» این اَبر افعی و خدای تبهکاری در یونان باستان، که در زیرزمینی قرارش داده و فقط شبها به قصد رفعِ وحشت می پرستیدند. جنگجویان سرمستی که مقابل دوربین ها به سجده می افتند گویی کفاره‌شان به خدایگان نیکی را می پردازند؛ و من همچنان از خش خشِ تخمهای افعیِ به جامانده در زیرزمین ها می ترسم.
  • قذافی به مثابه زئوس توخونیوس

برچسب‌ها: اضطراب
+ نوشته شده در  20 Oct 2011ساعت 19:40  توسط نوستالژیک  | 

  • «امید، لذت ناپایدار و ترس الَم ناپایداری‌ست ناشی از تصور امر آینده یا گذشته‌ای که در وقوع آن تا حدی شک می‌کنیم.» اسپینوزا پس از تعریف این دو عاطفه، در توضیح می‌گوید تصور امید بدون ترس و ترس بدون امید غیرممکن است کمااینکه هیچ سکه‌ای با یکرو متصور نیست. استدلال این است: امید از اساس زاییده یک شک است در تحقق آنچه به وقوعش امیدواریم، و منشا این شک نیز وجود یک مانع است در تحقق ابژه امیدواری پس این مانع، همان چیزیست که می‌ترساند. در اصطلاح فارسی، همنشینی این دو را در عبارت رایج «بیم و امید» داریم که خود برگردانی‌ست از اصطلاح عربی-اسلامی «خوف و رجاء». از مولانا در فیه‌مافیه نقل است که «...امید باید داشتن، و ایمان همین خوف و رجاست. یکی مرا پرسید که:رجا خود خوش است، خوف چیست؟ گفتم: تو مرا خوفی بنما بی رجا یا رجایی بنما بی خوف، چون از هم جدا نیستند، چون می‌پرسی؟ مثلا یکی گندم کارید، رجا دارد البته که گندم برآید و در ضمن آن هم خائف است که مبادا مانعی و آفتی پیش آید. پس معلوم شد که رجا بی خوف نیست و هرگز نتوان تصور کردن خوف بی رجا، یا رجا بی خوف.» واضح است بستر «ترس و امید» اسپینوزا با «خوف و رجا» متفاوت است [یکی عاطفه‌ای برآمده از طبیعت نفسی که مقوم آن، فارغ از نامش، موجودی مطلقا نامتناهی‌ست و دیگری از صفات شایسته‌ی فطرت حقیقت‌جوی انسان] با اینحال هر دو به یک نتیجه رسیده‌اند: انسان، آن هنگام که می‌ترسد، نمی‌تواند [از نگاه اول] و نباید [از نگاه دوم] امیدوار نباشد، و آن هنگام که امیدوار است نمی‌تواند [از نگاه اول] و نباید [از نگاه دوم] نترسد. شاید بد نباشد از این هم خلاصه‌ترش کنیم: چون می‌ترسیم امیدواریم.

برچسب‌ها: اضطراب
+ نوشته شده در  27 Jul 2011ساعت 18:4  توسط نوستالژیک 

  • چند وقت پیش به پیشنهاد آیدین و از باب وقتگذرانیِ صِرف پای فیلمی نشستم به نام Where The Wild Things Are. یک درام فانتزی و رویاپردازانه و آخرین ساخته اسپایک جونز، که در آن از عروسکهای واقعی و تصویرسازی های کامپیوتری و البته بازیگران حقیقی استفاده شده. موضوعش درباره پسرکی به نام مکس است که از خانه‌ش در دنیای واقعی جیم میزند و پس از یک شبانه روز قایق‌سواری دچار طوفان شده و به جزیره دورافتاده ای در دنیایی سوررئال می رسد که منزلگاه چند موجود هیولاشکل و شوخ و شنگ است. هیولاهایی که برای خودشان سیستم زندگی و روابط عاطفی پیچیده‌ای دارند و با مهارت کارگردان از شخصیت پردازی نسبتا قدرتمندی بهره می برند. اما فعلا"کاری به این رویای تصویری که فیلم روایت میکند ندارم، چیزی که از لحظه اول دیدن هیولاها -که اتفاقا ظاهرشان بیشتر به خِنگها میخورد تا هیولا- یقه ام را سفت چسبید و تا آخر هم ولم نکرد یکجور ترس کشنده بود. هر چه میگذشت وحشتم از این موجودات عمیقتر می شد و مدام نگران پسرک بودم که مبادا آخر در یکی از بیناکنشهایش با هیولاها خورده شود. هر قدرکه درام فیلم بیشتر سر و شکل میگرفت کورتون بیشتری هم از آدرنالهایم ترشح می شد. بالاخره فیلم تمام شد و من ماندم با این درگیری ذهنی که چرا باید در حالیکه کارگردان هیچ تلاشی برای ترساندن مخاطبش نکرده اینقدر از این موجودات بترسم؟تا اینکه بعد از چند روز خوددرگیری یاد صحنه کاملا پاک شده ای متعلق به کودکی‎هایم افتادم و همانجا به فروید پیامبر روانشناسی ایمان آوردم. آن خاطره کودکی سکانس مات و مبهمی بود از یک تئاتر خیابانی با محوریت رعایت بهداشت فردی در پارک ملت اواخر دهه شصت که در آن چند نفر لباسهای عروسکی بدریختی تقریبا با هیبت همین هیولاها پوشیده و نقش میکروبها را بازی میکردند. میکروبها هر چند لحظه یکبار به جمعیت بچه های تماشاگر حمله کرده و یکی را مبتلا کرده و مثلا می‎کشتند. آن شب خیلی از بچه‌ها از جمله خود من به گریه افتادند و این نمایش چنان تاثیری در ناخودآگاهم داشت که هنوز که هنوز است از میکروبها وحشت دارم! فروید در جایی از قول فولکلت نقل قول میکند که:«امر غریبیست که خاطره های کودکی و نوجوانی چگونه به سادگی به رویاها راه می یابند. رویاها پیوسته ما را به یاد چیزهایی میندازند که دیگر به انها فکر نمی کنیم و از دیرباز اهمیت خودرا برای ما از دست داده اند.» و بعد ادامه میدهد:«شیوه ای که حافظه در رویاها بدان رفتار میکند بی شک بیشترین اهمیت را برای هر تئوری حافظه ای به طور عام در بر دارد. این به ما میاموزد که "هیچ چیز از آنچه زمانی از لحاظ فکری دارا بوده ایم، نمیتواند یکسره از دست برود یا آن طور که دلبایف می گوید:حتی بی اهمیت ترین تاثیر، ردی ثابت بر جای می نهد که به طور نامحدودی قادر به احیا شدن است.»به قولی هر قسمتی از افکار هضم ناشده که دفع نشود، با رشته هایی از تفکر که از تخیل گرفته شده به قسمتهای دیگر می پیوندد و کل واحدی را می سازد که به مثابه یک تصویر خیالی بی ضرر به حافظه سپرده می شود و -به موقعش چون ققنوسی سر بر میاورد.
  • خلاصه از این به بعد به جای تعجب کردن از احساسات متناقض بزرگسالی ام باید بیشتر به کودکی ها سرک بکشم. هیولاهایی بیشتری همچنان انتظارم را می کشند.
  • کودکی، فروید و اسپایک جونز

برچسب‌ها: فروید, اضطراب
+ نوشته شده در  1 Jul 2010ساعت 19:52  توسط نوستالژیک  | 

  • «این جهان میخواهد به من اضطراب واقعی بدهد اضطراب در دسته کلیدم جا گرفته است در آپارتمان را که باز میکنم اضطراب جلوتر از من داخل میشود من اضطراب را می بینم اضطراب مرا نمیبیند صبح ها خوابآلود چهره مهیبش را کنار سماور می بینم آیا من با اضطراب متولد شدم پس چرا آن همه عاشق شدم شاید از اضطراب میگریختم به عشق پناه می بردم...»
  • درست وسط روزهای همشکل پاییز، تقدیر بعد از ظهر یک جمعه ی سرد کتابی را می‌رساند دستت؛ «شعرها و یادهای دفترهای کاهی» آخرین شاعرانه احمدرضا احمدی که برگ اولش را برای تو یادگاری نوشته و دوست ندیده خودش خطابت کرده و تاریخ زده: بعد از ظهر یک جمعه ی سرد، تهران، بیمارستان آتیه. راه میافتی سمت بیمارستان.ب عد از ساعت ملاقات با پارتی‎بازی خودت را میرسانی به اتاق شاعر: «ایزوله». نمیدانم قبلش کیمیایی رفیق شفیقش یا آیدین آغداشلو هم آنجا بودند یا نه. چهره شاعر حتی با چشمهای گود رفته هم صمیمی است و بر خلاف شاعرانه های تلخش بذله‎گوست. می‌گوید تشخیص ذات‎الریه است. چیزهای میگوید از گذشته‎هایش و کار در حروفچینی و کرمانی بودن. از محدودیت ها می نالد. هر جمله اش پر از نام و یاد و کوچه های غیر بن‌بست است. نه اینکه بگویم انگار سالهای سال است که از نزدیک می شناسمش اما لااقل به خیال این مصیبت هم نیفتادم که آدم اگر عصر یک جمعه پاییزی با شاعری پیر در اتاقی تنها ماند چه باید بگوید. البته نگفتم با نثرهای یومیهاش خاطراتی هم داری. وسط ملاقات ماهور دخترش میاید. پیرمرد نمره‌ش را می‎دهد به تو. دست که می دهی میگویی همیشه از اینکه در بیمارستان کسی را ملاقات کنی بیزار بودی ولی این بار با همیشه توفیر می‌کرد. میزنی بیرون. سیگاری هم نیستی که سیگاری بگیرانی.

برچسب‌ها: اضطراب
+ نوشته شده در  22 Nov 2009ساعت 22:0  توسط نوستالژیک  | 

  • میس‌کال‌های ناشناس، دو وجهِ اضطراب‌آور را همزمان دارند، از‌دست‌دادن و نشناختن. شاید به همین خاطر باشد که بعد از تماس با یک میس‌کالِ ناشناس، دوست داریم جوابی نشنویم، که اصلا چنین کسی وجود ندارد؛ سرانگشت‌هایِ شبحگونِ کسی که گاهی از پشت شانه‌هایمان را لمس میکند نباید چیزی جز یک خطای حسی باشد.

برچسب‌ها: اضطراب
+ نوشته شده در  7 Aug 2007ساعت 11:26  توسط نوستالژیک  |