- اولین بار که خطر کردم و از کسی خواستم برایم سوغاتی بیاورد طرف از لندن میامد. سوغاتی هم که نه، در واقع از این نوع که حالا که ما دستمان از آمازون کوتاه است لطف کن فلان کتاب را، که فکر کنم مجموعه داستانهای خولیو کورتاسار بود بگیر و با خودت بیاور. در اینجور موارد معمولاً مشکلی نیست. یعنی وقتی خولیو کورتاسار سفارش میدهی طرف پیش خود دو دو تا چهارتا نمیکند که چرا کورتاسار بلی و مثلاً فوئنتس نه؟ یا بهتر است به جایش دفتر شعر سیلویا پلات بگیرم. نه، عیناً همان را میگیرد. اما وای به روزی که مختصات جنست اینقدرها هم معین نباشد یا درب تاویل و تفسیرش بازِ باز باشد؛ یعنی وقتی طرف میپرسد سوغاتی چیزی نمیخواهی و تو فروتنانه میگویی فلان چیز را به سلیقه خودت بگیری خوشحال خواهم شد.
- بار اول که کسی رهسپار هند بود خواهش کردم در بازگشت یکی از این بوداهای چوبی کوچک و نقش و نگاردار بیاورد. و توضیح دادم آن بودایی که تجسّد یا آواتار نهم ویشنو است. نهم بودنش البته مهم نیست، بلکه ارتباطش با ویشنو است که اهمیت دارد و هندو بودنش. چیزی که طرف آورد اما یک «بودای خندان» بود: آن بودای چاق و کچل چشمبادامی با تسبیحی در دست که اهالی خاور دور معتقدند خدای خوششانسی و فراوانی و ثروت است و نمونههای زمختترش را در بازار ستارخان هم میفروشند. حالا خود بوداییان چین معتقدند این خدا را هرگز نباید با خودخواهی خرید و فروش کرد بلکه کرامات او تنها به کسانی میرسد که متواضعانه سرشان توی لاک خودشان باشد و منتظر میمانند تا خوشبختی روزی در خانهشان را بزند. حتی جایی از خانه را که برای مجسمه او در نظر میگیرند باید مبتنی بر قوانین فنگ شویی باشد تا کرامات آقا به حداکثر برسد! خلاصه آن دوستی که بودای اشتباهی سوغاتی آورده بود بعدها خبر داد از روزی که آن هیکل نخراشیده را وارد زندگیش کرده -یکی هم برای خودش خریده بود- باران بدبیاریها هم بر سرش باریدن گرفتهاند. از تصادف سخت خودش تا ابتلای همسرش به سرطان و ماندن چکهای بیمحل در دستانش. این از دورخیز اول من برای هدیه گرفتن یک بودای هندو.
- مورد دوم همین اواخر بود که دوست دیگری در سفری کاری به احمدآباد هند میرفت و طبق معمول با پیشنهادم در مورد بودای کذایی روبرو شد. این بار زرنگی کرده و حتی در آمازون عکسش را هم نشانش دادم، زیورآلاتش این شکلی، رنگ و لعابش آن شکلی، اندازهاش تقریباً اینقدر، و غیره. همانطور که میدانید احمدآباد علاوه بر هندوان جمعیت مسلمان نیز دارد. همهچیز داشت به خوبی و خوشی پیش میرفت تا روزی که این دوست برای خریدهای متفرقه راهی بازار میشود و راهنمای مسلمان شرکت میزبان نیز همراهش میرود. راهنما، فرض کنید عابد نامی، وقتی میفهمد که میهمان ایرانی مسلمانش قصد خریدن یکی از بتهای هندوان را دارد پشت چشمی نازک کرده و در مذمت اصنام بالای منبر میرود و بعد که میبیند خطبهاش چندان هم کارگر نیفتاده تیر آخر را شلیک میکند: بتهای هندو جماعت در دست مسلمانان که تاریخاً در شبه جزیره دشمنشان بودهاند همچون اسب تروا عمل کرده و همچون دریچهای تمام نیروهای شیطانی و شرور جهان هندو را به زیست-جهان صاحب مسلمانش تزریق میکنند. لازم به گفتن نیست که این حرف در دوست ما که اتفاقاً نه مذهبی است و نه معتقد به خرافات کارگر افتاد و از خریدن بودای کوچک و بینوای من منصرف شد؛ به جایش چه آورد؟ قطبنما. بله یک قطبنمای طلایی به اندازه ساعتی که آقای ویلیفاگِ دور دنیا در هشتاد روز با زنجیر به جلیقهاش آویزان میکرد. میگفت اینطوری خیالم جمع است که هر جا که گم شده باشی علت مرگت لااقل پیدا نکردن قطب شمال نخواهد بود. در حالی که تلاش میکردم عادی به نظر برسم تشکر کردم، و بدینصورت دومین تلاشم هم برای دست یافتن به آن بودای نفرین شده نقش بر آب شد.
برچسبها: اسطوره