-
درباره دلتنگی
-
هیچوقت دلتنگ نبودهام. توی اتاقی تنها بودهام. هوس خودکشی کردهام. افسرده بودهام. حالم خراب بوده، خرابتر از هر چیزی. اما هرگز این احساسو نداشتم که یه نفر میتونه بیاد تو اون اتاق و شفام بده...یا اینکه هر تعداد آدمی بتونند وارد اون اتاق بشن. چه جوری بگم، به خاطر این کِرم تنهایی و خلوتنشینی، دلتنگی هیچوقت پاپیچم نشده. ممکنه تو یه مهمونی باشه که احساس تنهایی کنم یا تو یه استادیوم پر از ملت که دارن هورا میکشند. به قول ایبسن قویترین آدما، تنهاترینشونند. هیچوقت فکر نکردهام خوب، حالا یه بلوند خوش بر و رو میاد اینجا و یه تکونی بهم میده، شونههامو میماله و من حالم خوب میشه. نه، فایدهای نداره. عوامالناس رو که میشناسی، میگن حالی به هولی، امشب شب جمعهس، چیکارهای؟ میخوای فقط اونجا بشینی؟ -خوب آره؛ واسه اینکه اون بیرون هیچ خبری نیست. فقط خریته. اختلاط یه مشت آدم مفلوک با یه مشت کلهپوک دیگه. بذار خودشونو خر کنند. هیچوقت ویرَم نگرفته که شبا بزنم بیرون. گاهی تو بارها قائم میشدم فقط چون نمیخواستم تو کارخونه ها قائم شم. همین. واسه همه اون میلیونها آدم متاسفم ولی خودم بهشخصه هیچوقت دلتنگ نبودم. از خودم خوشم میاد. خودم بهترین سرگرمی خودمم. بیا بازم شرابی بزنیم!
-
درباره زن ها
-
من اسمشونو میذارم ماشینای ناله. اوضاع یه مرد با اونا هیچوقت روبراه نیست...و وقتی پای اون هیستری زنانه و دعوا مرافعه میاد وسط...اه پسر ولش کن. باید برم بیرون، بپرم تو ماشین و بزنم به چاک؛ هر جا که بشه. یه جایی یه قهوهای بخورم. هر جا. هر چیزی جز یه زن دیگه. ببین فکر میکنم اصلا" اونا یه جور دیگه ساخته شدن.[خودمانی میشود] هیستری که شروع میشه از دست میرن. میخوای که تمومش کنی ولی اونا نمیفهمند.[با یک جیغ بلند زنانه]«کجا داری میری؟» دارم از این جای لعنتی میرم عزیزم. فکر میکنند از زنا متنفرم اما نیستم. خیلی چیزا در این باره شایع شده. اونا فقط میشنوند بوکوفسکی یه خوک نر شوونیسته اما منبعشو چک نمیکنند. قطعا"بعضی وقتا باعث میشم زنا بد به نظر بیان، ولی همین کارو با مردا هم میکنم. حتی اینکارو با خودمم میکنم. اگه فکر کنم یه چیزی بده، میگم اون چیز بده. مرد، زن، بچه، سگ. زنا خیلی نازک نارنجیاند. فکر میکنند تافته جدا بافتهاند. این مشکلشونه.
-
درباره ایمان
-
ایمان چیز خوبیه. واسه اونا که دارندش. فقط بار مسئولیتشو رو من نذار. من به لولهکش خونهمون بیشتر از زندگی ابدی ایمان دارم. لولهکشا یه کارخوب میکنند: جریان فاضلابو باز نگه میدارند.
-
روزی روزگاری
-
زمستون بود. تو نیویورک داشتم از گرسنگی میمردم و در عین حال سعی میکردم یه نویسنده بشم. واسه سه چهار روز هیچی نخورده بودم. نهایتا گفتم میخوام یه پاکت بزرگ پاپکورن بخورم. و خدایا، تا اون زمان هیچ چیز به اون خوشمزگی نخورده بودم. خیلی خوب بود. هر دونهش، میدونی، هر دونهش مثل یه استیک بود. می جویدمشون و توی معدهی بیچارهم میریختم. معدهم هم میگفت متشکرم! متشکرم! متشکرم! تو بهشت بودم. به راه رفتن ادامه میدادم که دو نفر رد شدند.ی کیشون به اون یکی گفت «یا عیسی مسیح!» اون یکی گفت «یارو رو دیدی چطوری داشت پاپکورن میخورد؟خیلی ناجور بود.» من دیگه نتونستم از بقیه پاپکورنام لذت ببرم. فکر کردم منظورت از اینکه خیلی ناجور بود چیه؟ من الآن اینجا تو بهشتم. حدس میزنم یه جورایی کر و کثیف بودم. اونا همیشه میتونند این حرفارو به یه آدم داغون بگن.
-
درباره مردم
-
زیاد به مردم نگاه نمیکنم. به همم میریزند. میگن اگه به یکی خیلی نگاه کنی کمکم خودت هم شبیهش میشی. بیچاره لیندا! بیشتر اوقات بدون مردم هم میتونم به کارام برسم. اونا پرم نمیکنند، خالیم میکنند. واسه هیچ بنیبشری هم احترام قائل نیستم. اونجوری مشکلدار میشدم. دارم دروغ میگم. ولی باور کن، صحت داره.
-
درباره رابطه جنسی قبل از کشف ایدز:
-
[حذف شد]
-
درباره شکسپیر
-
غیر قابل خوندن و مورد مبالغه. ولی مردم نمیخوان اینو بشنون. میدونی، نمیشه به جاهای مقدس حمله کرد. شکسپیر با گذر قرنها دیگه جا افتاده. تو میتونی بگی فلان بازیگر یه ایکبیری نکبته ولی نمیتونی بگی شکسپیر چرنده. هر چه بیشتر یه چیزی دور و برِ افادهایها باشه اونا بیشتر خودشونو بهش میچسبونند، مثل این ماهیهای مکنده. وقتی احساس کنند یه چیزی امنه، خودشونو بهش میچسبونند. لحظهای که حقیقتو بهشون میگی وحشی میشن. نمیتونند باهاش کنار بیان. اون حقیقت به روند فکری خودشون حمله میکنه.حالمو به هم میزنند.
-
درباره منفیبافی
-
همیشه منو به بدبینی متهم کردند. فکر میکنم چون دستشون به انگور نمیرسه میگن ترشه. بدبینی یه جور ضعفه. میگه «همه چیز اشتباهه! همه چیز اشتباهه!» میدونی؟ «این درست نیست! اون درست نیست!» بدبینی نقطه ضعفیه که قدرت وفق دادن آدم با اتفاقی که در همون لحظه داره میفته رو سلب می کنه. آره، بدبینی یه نقطه ضعفه، درست مثل خوشبینی.«خورشید میدرخشد، پرندهها چهچه میزنند...پس لبخند بزن!» اینم مزخرفه. حقیقیت یه جایی مابین این دو تاست. هر چی که هست همینه که هست. و شما نمیتونی باهاش کنار بیای. خیلی بده.
-
درباره اخلاق عرفی
-
ممکنه جهنمی در کار نباشه ولی اونایی که به قضاوت آدم میشینند میتونند جهنم بسازند. مردم بیش از حد آموخته شدند. در مورد همهچیز بیش از حد آموزش دیدند. شما باید از طریق اونچه که برات پیش میاد کشف کنی چه واکنشی نشون بدی. میبایست یه کلمه غریبی رو اینجور مواقع به کار ببرم...«خوبی». فکر میکنم درون همه ما یک رگهی غائی از خوبی وجود داره. من به خدا اعتقاد ندارم ولی به این خوبی اعتقاد دارم. میتونه پرورش پیدا کنه. جز سِحر و جادو نیست که توی ترافیک متراکم و درهم تنیدهی بزرگراه، یک غریبه بهت راه بده تا بتونی خطت رو عوض کنی. امیدوار کنندهست.
-
درباره طنز و مرگ
-
موارد خیلی کمی وجود داره. آخرین و بهترین طنزپرداز یکی بود به اسم جیمز تربر. اما طنزش انقدر خوب بود که مجبور شدند نادیدهش بگیرند.این مرد همون چیزیه که بهش میگن روانشناس/روانکاو قرن. اون جنبه مردانه/زنانه داشت. میدونی، جنبه دیدن از نگاه همه مردم. نوشداروی همه. طنزش اونقدر واقعی بود که باید صادقانه خندهت رو فریاد میزدی. از تربر که بگذریم، کس دیگهای مدّ نظرم نیست. من کمی ازش تاثیر گرفتم ولی نه مثل کاری که اون میکرد. این چیزی که من دارم رو واقعا بهش نمیگم طنز. میگم تیزی خندهدار. من در این تیزی خندهدار گیر کردم. مهم نیست چی پیش میاد، به هر حال مضحکه. تقریبا همهچیز مضحکه. میدونی، ما هر روز پیپی میکنیم. فکر نمیکنی این مضحکه؟ ما باید به شاشیدن و فرو کردن غذا تو دهانمون ادامه بدیم. از گوشهامون موم میاد بیرون. باید خودمون رو بخارونیم. واقعا بدترکیب و بیمعنی. نوک سینهها بیمصرفند مگر اینکه...ببین ما هیولایی هستیم. اگه واقعا اینو بفهمیم میتونیم خودمونو دوست داشته باشیم. بفهمیم چقدر خندهداریم، با رودههای پیچ در پیچ و مدفوعی که به آرامی جلو رانده میشه. وقتی توی چشمهای هم نگاه میکنیم و میگیم «دوستت دارم»، محتویات دل و رودهمون در همون لحظه داره تبدیل به کربن و مدفوع میشه. و ما هرگز کنار هم نمی چُسیم، اینا همهش رگههای کمیک داره...
-
و بعدش میمیریم...مرگ هیچی دستمون نداده. هیچ مدرکی رو نشونمون نداده. این ماییم که مدارکمون رو نشون میدیم. آیا با متولد شدن واقعا زندگی رو به دست آوردیم؟ نه واقعا. اما مطئنیم که گیر اون لعنتی افتادیم. ازش منزجرم. از مرگ منزجرم. از زندگی منزجرم. از اینکه بین این دو تا گیر بیفتم متنفرم. میدونی چند بار اقدام به خودکشی کردم؟ (لیندا می پرسه «اقدام؟») بهم وقت بده. من فقط ۶۶ سالمه. هنوز دارم روش کار میکنم.
-
درباره مصاحبه کردن
-
مثل گیر افتادن توی کنج میمونه. آدم هول میشه. من همیشه همهی واقعیت رو نمیگم. دوست دارم لاس بزنم و یک کمی مسخرهبازی دربیارم، واسه همین هم یه مقدار اطلاعات غلط غلوط میدم تا با چرندیاتمون سرگرم بشیم. بنابراین اگه میخوای منو بشناسی هیچوقت مصاحبههامو نخون. اینو ننویس...
-
-
از مصاحبه شان پن با چارلز بوکوفسکی در مجله Interview
-
برگردان:نوستالژیک
-

برچسبها: بوکوفسکی