-
سوز سردی به نرمی وزیدن گرفته بود. تازه داشتم یقههای پالتو را میدادم بالا که نیمکت چرقچرق خشکی کرد و حجم کوچکی در آن سوی نیمکت فرود آمد. بعد خشخش جمع کردن روزنامه، چند لحظه سکوت و خرخری که با لحنی مملو از نارضایتی سر صبحت را باز کرد: عجب روزگاریه آقا، خبرهای آنفلونزای مرغی رو خوندید؟ دیگه باید از پرندهها هم ترسید، حتی گنجشکها.» در همان حال که زیرچشمی میپاییدمش شاپوام را کمی جابجا کردم و گفتم «همینطوره موسیو. بلاروزگاریست.» پُک عمیقی به سیگارش زد و باز خرخر کرد:«بالاخره امروز متارکه کردیم، توبه گرگ مرگه.» گفتم:«متاسفم، مردا هیچوقت زنارو نخواهند شناخت.» به نظر رسید دارد خودش را جابجا میکند. گفت:«ولی من اونو خوب میشناختم. با هم به دنیا اومده بودیم.» بعد با بیخیالی ادامه داد «سیگار میکشی؟» مجبور شدم سر برگردانم و متمرکز شوم روی صورت پرمویش. متقابلا خیره ماند به چشمهایم...خمیازهای کشید و آرام شروع به لیسیدن دمش کرد.
- -
-
برای هدایت و گربه سه قطره خوناش
+ نوشته شده در
30 Oct 2005ساعت 19:27  توسط نوستالژیک
|