-
«این جهان میخواهد به من اضطراب واقعی بدهد اضطراب در دسته کلیدم جا گرفته است در آپارتمان را که باز میکنم اضطراب جلوتر از من داخل میشود من اضطراب را می بینم اضطراب مرا نمیبیند صبح ها خوابآلود چهره مهیبش را کنار سماور می بینم آیا من با اضطراب متولد شدم پس چرا آن همه عاشق شدم شاید از اضطراب میگریختم به عشق پناه می بردم...»
-
درست وسط روزهای همشکل پاییز، تقدیر بعد از ظهر یک جمعه ی سرد کتابی را میرساند دستت؛ «شعرها و یادهای دفترهای کاهی» آخرین شاعرانه احمدرضا احمدی که برگ اولش را برای تو یادگاری نوشته و دوست ندیده خودش خطابت کرده و تاریخ زده: بعد از ظهر یک جمعه ی سرد، تهران، بیمارستان آتیه. راه میافتی سمت بیمارستان.ب عد از ساعت ملاقات با پارتیبازی خودت را میرسانی به اتاق شاعر: «ایزوله». نمیدانم قبلش کیمیایی رفیق شفیقش یا آیدین آغداشلو هم آنجا بودند یا نه. چهره شاعر حتی با چشمهای گود رفته هم صمیمی است و بر خلاف شاعرانه های تلخش بذلهگوست. میگوید تشخیص ذاتالریه است. چیزهای میگوید از گذشتههایش و کار در حروفچینی و کرمانی بودن. از محدودیت ها می نالد. هر جمله اش پر از نام و یاد و کوچه های غیر بنبست است. نه اینکه بگویم انگار سالهای سال است که از نزدیک می شناسمش اما لااقل به خیال این مصیبت هم نیفتادم که آدم اگر عصر یک جمعه پاییزی با شاعری پیر در اتاقی تنها ماند چه باید بگوید. البته نگفتم با نثرهای یومیهاش خاطراتی هم داری. وسط ملاقات ماهور دخترش میاید. پیرمرد نمرهش را میدهد به تو. دست که می دهی میگویی همیشه از اینکه در بیمارستان کسی را ملاقات کنی بیزار بودی ولی این بار با همیشه توفیر میکرد. میزنی بیرون. سیگاری هم نیستی که سیگاری بگیرانی.
برچسبها: اضطراب