-
در مصاحبهای با آرتور کستلر و در پاسخ به سوالی درباره دوستیش با جورج اورول و خُلقوخوی او، کستلر میگوید «تنها چیزی که در این بشر وجود نداشت، شادی بود.» مقبولیت تابوی «غم خردمندانه» چندان نیازی به بحث و فحص ندارد. شهید بلخی را با دوبیتیِ آشنایش «اگر غم را چو آتش دود بودی» میشناسیم، و اینکه «در این گیتی سراسر گر بگردی، خردمندی نیابی شادمانه». گویا خود کستلر هم دستِکمی از اورول نداشته است.
-
در بندی از «آواره و سایهش» نیچه نویسندگان را به دو دسته تقسیم میکند: غمگینها و جدّیها. با لحاظ شورمندیِ اندیشهی او، تعجبی هم ندارد که جدّیها را فورم تکامل یافتهی غمگینها بداند؛ این جدّیهایند که از غمِ خود گذشته و میروند انسانِ والاتری باشند. از این رهگذر و به عنوان مثال، میتوان همینگوی را یک جدّی دانست و هاینریش بُل را یک غمگین. و با قرائتی نزدیکتر، حافظ غمگین است و خیّام جدّی. در دوگانهی نیچه غم و شادی، بر خلاف تصور عام نه روبرو که در امتداد هماَند.
-
با اینحال، غالبا حتی علیرغمِ اینکه فرد غم را متعلقِ خود کرده و از آن میگذرد، یکجای کار باید بلنگد و دیالکتیکِ غمگنانهش به شادی نمیانجامد. باید حق داد به غمگینها، از آنرو که کارِ هر کسی نیست اعلامِ پیروزمندانهی «این بود زندگی؟ پس خوشا این دم! یکبار دگر!»*
-
*زشتترین انسان، پس از خروج از غار زرتشت؛ از جسارتِ او همین بس که قاتلِ خدا هم بود.
برچسبها: کوستلر